شمارهٔ ۲ - وله ایضاً فی مدحه
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشتهای
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
بی کلفت مضاربه بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کایدون همی چو گلچین دامن فرازنی
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برومی قفا زنی
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رو مینهم چو باد بههر سویی از غمت
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
شمارهٔ ۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده نواب فریدون میرزا گوید: امروز ای غلام به از عیش کار نیستشمارهٔ ۳ - در ستایش هلاکو میرزا شجاعالسلطنه حسنعلی میرزا گوید: ای زلف دانمت ز چه دایم مشوّشی
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای زلف تیره سایهٔ بال فرشتهای
یا از سواد دیدهٔ حورا سرشتهای
هوش مصنوعی: ای زلف سیاه تو، مانند سایهٔ بال فرشتهای، یا اینکه از رنگ چشم حوریان بافته شدهای.
آن رخ ستاره است و تو چرخ ستارهای
یا نی فرشته است و تو بال فرشتهای
هوش مصنوعی: چهرهات مانند ستارههای آسمان میدرخشد و تو به مانند مظهر زیبایی و روحانیت فرشتهای هستی که بالهای لطیف دارد.
بر گرد مه ز مشک سیه توده تودهای
بر سرخ گل ز سنبلتر پشته پشتهای
هوش مصنوعی: ماه با هالهای از مشک سیاه احاطه شده است و بر روی گلهای سرخ، انبوهی از سنبلها مانند تپههایی تزیین شدهاند.
هندو به چهره لام کشد وین عجب که تو
هندویی و به صورت لام نوشتهای
هوش مصنوعی: هندو با چهرهای زیبا و عجیب خود را به نمایش میگذارد و جای تعجب است که تو هم مثل او ظاهر داری اما به صورت لام (مخصوصاً در هنر یا نشانهای خاص) خود را معرفی کردهای.
عودی نه عنبری نه عبیری نه نافهای
دامی نه حلقهای نه کمندی نه رشتهای
هوش مصنوعی: من نه بویی از عود دارم، نه عطری از عنبر، نه قیدی از حلقه یا رشتهای، نه حتی کمندی برای محدود کردنم.
طومار عمر تیرهٔ مایی و از جفا
طومار عمر زندهدلان درنوشتهای
هوش مصنوعی: عمر ما همچون یک نوشتهٔ تیره و غمانگیز است و بر اثر سختیها و ظلمها، زندگی افرادی که شاداب و سرزندهاند نیز به نوعی در این نوشته ثبت شده است.
برگشتهای چو لشکر برگشته از قتال
مانا ز غارت دل ما بازگشتهای
هوش مصنوعی: تو مانند لشکری هستی که پس از نبرد بازگشته است و دل ما را به یغما بردهای.
بی کلفت مضاربه بس قلب خستهای
بیزحمت محاربه بس خلق کشتهای
هوش مصنوعی: زندگی بدون خدمتکار دشوار است و دل خستهای که بدون تلاش رنج میکشد، و بیدلیل افرادی را از پا درآوردهای.
در باغ خلد خسبی از آن رو معطری
در آفتاب گردی از آن رو برشتهای
هوش مصنوعی: در باغ بهشتی، به خاطر عطر دلانگیزت خوابیدهای و در زیر آفتاب به خاطر زیباییات درخشانی.
از عود نردبانی از آن پایه پایهای
وز مشک بادبانی از آن رشته رشتهای
هوش مصنوعی: از چوب عود نردبانی ساختهاند که از آن بالا بروند و از مشک، بادبانی درست کردهاند که این بادبان به رشتههای مختلف تقسیم میشود.
دام دلیّ و در برت آن خال مشکبار
مانند دانهایست که در دام هشتهای
هوش مصنوعی: دل من همچون دام است و آن خال زیبای تو در کنار من، مثل دانهای است که در دام افتاده است.
یا تخم فتنهایست که در مرغزار حسن
از بهر بیقراری عشاق کشتهای
هوش مصنوعی: شاید تو مانند تخمی باشی که در چمنزار زیبایی جوانه زده و باعث بیقراری عاشقان شدهای.
چون سبز کشتهایست خط یار و تو مدام
دهقان صفت مجاور آن سبزکشتهای
هوش مصنوعی: تو به دور از خط دوست، مانند کشاورزی هستی که همیشه در کنار آن سبزههای سبز و تازه کار میکند.
آید چو خاک مقدم شاه از تو بوی مشک
زلفا مگر به مشکفروشان گذشتهای
هوش مصنوعی: وقتی که خاک پاهای شاه به تو میرسد، بوی خوشی مانند بوی مشک زلف های او به مشام میرسد؛ آیا تو از جای دیگری مشکی را خریدهای؟
شاه جهان فریدون سلطان راستین
کشت جای دست بینی عمّان در آستی
هوش مصنوعی: فریدون، شاه بزرگ و حقیقی جهان، در مکانی که دست عمّان وجود داشت، مشغول کشت و کار است.
ای زلف تیره هر دم دامن فرازنی
تا دامنی بر آتش سوزان ما زنی
هوش مصنوعی: ای زلف سیاه، هر لحظه موهایت را بالا بزن تا بتوانی دامن خود را به آتش دل ما بسوزانی.
خواهی مگر که گل چنی از باغ چهر یار
کایدون همی چو گلچین دامن فرازنی
هوش مصنوعی: اگر میخواهی گلی از باغ چهره یار بچینی، باید مانند گلچینی که دامنش را بالا میزند عمل کنی.
زنگی فروزد آتش و دامن بر او زند
زنگی نیی بر آتش دامن چرا زنی
هوش مصنوعی: شخصی که ویژگیهای منفی دارد، شغف و آتش درون خود را به دیگران منتقل میکند و خود را میسوزاند. با این حال، چرا به کسی که در آتش سوخته، آسیب میزنی؟
هندو گر آفتاب پرستد تو ای شگفت
چندین بر آفتاب چرا پشت پا زنی
هوش مصنوعی: اگر هندویی در برابر خورشید سجده کند، تو چرا به آفتاب پشت پا میزنی؟ چطور ممکن است که این کار برایت عجیب باشد؟
زآنسان که خویش را به حواصل زند عقاب
هرلحظه خویش را به رخ دلربا زنی
هوش مصنوعی: از انسانی که به خود افتخار میکند، در هر لحظه خود را با زیباییهای دلربا به نمایش میگذارد.
بر روی یار من چو دهد جنبشت نسیم
مانی بزنگیی که برومی قفا زنی
هوش مصنوعی: وقتی نسیمی روحانگیز از سوی محبوب من میگذرد، همچون زنگی زنندهای است که به پشت سرم میخورد.
معذور دارمت اگرم قصد جان کنی
هندویی و به خون مسلمان صلا زنی
هوش مصنوعی: اگر قصد جان من را داشته باشی و به یک مسلمان آسیب برسانی، مرا عذر ببخش.
مو کیمیای زر بود اکنون به چهر ما
مویا رواست گر قدری کیمیا زنی
هوش مصنوعی: مو، مانند کیمیاگری است که میتواند به طلا تبدیل شود، و اکنون بر چهره ما نیز زیبایی و روشنی دارد. اگر کمی از آن کیمیاگری را به کار ببندی، نتایج شگفتانگیزی خواهی دید.
بازو زنند بهر شنا اندر آب و تو
بازو همی به خون دل آشنا زنی
هوش مصنوعی: مردم برای شنا کردن در آب تلاش و تمرین میکنند، اما تو با دل پر از غم و نگرانی، به سختی و زحمت در تلاش هستی.
دلها ز کف ربایی و هردم به کار ظلم
تحسین کنی سپاس بری مرحبا زنی
هوش مصنوعی: دلها را از دست میگیری و هر لحظه به کارهای ظالمانهات افتخار میکنی و تشکر و ستایش میکنی.
کی سایه افکنی به سر ما تو کز غرور
بر فرق آفتاب فروزان لوا زنی
هوش مصنوعی: کی میخواهی بر سر ما سایه بیفکنی، در حالی که به خاطر تکبر خودت، بر بالای خورشید درخشان سایه میزنی؟
هندوی آستانه ی شاهی از آن قبل
هردم طپانچه بر رخ شمس الضحی زنی
هوش مصنوعی: زنی هندو که در درگاه پادشاهی کار میکند، هر لحظه با ضربهای به صورت شمس الضحی، به او بیاحترامی میکند.
شاهی که هست کشور او عالمی دگر
در ملک جم بود به حقیقت جمی دگر
هوش مصنوعی: پادشاهی که سرزمینش را اداره میکند، در واقع در دنیای دیگری زندگی میکند که همانند زمان جمشید است و همه چیز در آن به نوعی دیگر و متفاوت است.
ای زلف هر دلی که بود در ضمان تو
از فتنهٔ زمانه بود در امان تو
هوش مصنوعی: ای زلف تو، برای هر کسی که دلش به تو وابسته است، مانند سپری است که او را از آسیبها و مشکلات روزگار محافظت میکند.
دل جای در تو دارد و تو در دل ای عجب
تو آشیان او شده او آشیان تو
هوش مصنوعی: دل در تو جایی دارد و تو هم در دل جا داری، چه شگفتی! تو خانهی دل او شدهای و او نیز خانهی توست.
جان چشم در تو دارد و تو چشم بر به جان
تو پاسبان او شده او پاسبان تو
هوش مصنوعی: جان تو در چشمان اوست و او نیز به دور از تو، حافظ جان تو شده است.
چشمم شبان تیره همی آرزو کند
تا از شبان تیره بجویم نشان تو
هوش مصنوعی: چشمم در آرزوی شبانهای است که در آن بتوانم نشانی از تو پیدا کنم و از این تاریکی رهایی یابم.
دامن فرو مچین که گرم جان رود ز دست
از دامن تو دست ندارم به جان تو
هوش مصنوعی: دستت را از دامن من مکش، زیرا که اگر این کار را کنی، زندگیام از دست میرود و من به تو عشق میورزم و نمیتوانم تو را رها کنم.
با ابروان به کشتن ما عهد بستهای
مشکل توان کشید ازین پس کمان تو
هوش مصنوعی: چشمانت به ما نگاهی کردهاند که گویی در حال قرار داد بستن برای کشتن ما هستی. در آینده، این تیر و کمان تو برای ما تحملناپذیر خواهد بود.
حالی مرا عنان تحمّل رود ز دست
هرگه که باد دست زند در عنان تو
هوش مصنوعی: وقتی که اوضاع بر من سخت میشود و نمیتوانم تحمل کنم، این احساس در من به وجود میآید که تحت تأثیر هر گونه تغییر و نوسانی قرار میگیرم، مانند اینکه در دست باد، افسار میشود.
دلهای ما چو بارگران می کشی به دوش
چون موی از آن خمیده تن ناتوان تو
هوش مصنوعی: دلهای ما مانند بار گران است که بر دوش تو حمل میشود، همانند موی مجعدی که از تن ضعیف تو آویزان است.
گویند سوی چین نرود هیچ کاروان
وین رسم باژگونه بود در زمان تو
هوش مصنوعی: میگویند هیچ کاروانی به چین نمیرود و این واقعا خلاف عرف و آداب زمان تو است.
دلها کند به چین تو چون کاروان سفر
وز چین زلف تو نرود کاروان تو
هوش مصنوعی: دلها مانند کاروانی به سمت چین تو روانه میشوند، اما از زیبایی و جذبه زلف تو دور نمیشوند.
مانا غلام درگه شاهی از آن قبل
خورشید سرگذارد بر .آستان تو
هوش مصنوعی: غلام دربار شاهی همیشه در آستانت مانند خورشید میدرخشد و همیشه در خدمت تو خواهد بود.
درج عقیق وگوهر اگر نیستی ز چیست
آویزهٔ عقیق و گهر بر میان تو
هوش مصنوعی: اگر خودت درخشانی و ارزشمندی مثل عقیق و گوهر را نداری، پس چرا آنها را به گردن میآویزی؟
نی نی چو من مدیح جهاندارگفتهای
کانباشتست از در وگوهر دهان تو
هوش مصنوعی: هرگز به زیبایی تو کسی دربارهی جهاندار سخن نگفته است، چرا که زیور و گوهر داستان تو بیشتر از هر چیز دیگری است.
مشکین چو خلق شاه جهانی از آن بود
زیب عرواب مدحت من داستان تو
هوش مصنوعی: مشکین مانند آفرینش شاه جهانی است و زیبایی عروسی، مدح من را روایت میکند.
شاهی کز آب قهرش آذر بر آورد
وز خاک تیره لطفش گوهر برآورد
هوش مصنوعی: شاهی که به خاطر خشمش آب را به آتش تبدیل میکند و از خاک تیرهاش، جواهرات و نعمتها بیرون میآید.
ای زلف گشته پیکر من مویی از غمت
از مویه دامنم شده آمویی از غمت
هوش مصنوعی: ای زلفی که به حالت پیچیدهای، غم تو مانند مویی در دامن من شده و آنچنان به من چنگ زده که دیگر نتوانم آن را جدا کنم.
جایی ندانم از همه آفاق کاندرو
چشمان من نکرده روان جویی از غمت
هوش مصنوعی: در جایی هیچ نمیدانم از تمام جهان، اما چشمان من همچون جوی ز آب، تحت تأثیر غمت به راه افتادهاند.
محرابوار خم شودم پشت بندگی
گر در رسد اشارهٔ ابرویی از غمت
هوش مصنوعی: اگر نشانهای از غم تو به من برسد، همچون محراب که برای عبادت خم میشود، من نیز در برابر بندگی تو خم میشوم.
چوگانم احتیاج نباشدکه روز و شب
سرگشتهام چو گوی بهر کویی از غمت
هوش مصنوعی: من نیازی به هیچ چیز ندارم، زیرا به مانند گوی در هر کوی و برزنی به خاطر غم تو سرگردان و نابسامانم.
گر صدهزارکوه گرانم نهد به دوش
آسان کشم چوکاه به نیرویی از غمت
هوش مصنوعی: اگر چه بار سنگین هزار کوه بر دوشم باشد، به راحتی آن را تحمل میکنم، زیرا قدرتی که درد دل تو به من میدهد، مرا قادر میسازد.
جنت جهنمی شود از تفّ آه من
گر بشنوم به ساحت آن بویی از غمت
هوش مصنوعی: بهشت نیز از شدت حسرت و ناامیدی من، اگر بوی غم تو به گوشم برسد، به جهنم تبدیل میشود.
جان کیست تن کدام صبوری چه تاب چیست
گر در رسد بشارت یرغویی از غمت
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به درک و احساس انسان از وجود و زندگی اشاره دارد. انسان باید بداند که جان و جسم او در چه وضعیتی قرار دارد و صبوری به چه معناست. اگر نشانهای از امید و خوشحالی به سراغش بیاید، چه احساسی خواهد داشت وقتی که از غم و اندوهی که در دل دارد، رهایی یابد.
تا بو که قصهٔ تو بپوشم از این و آن
آرم هماره روی بهر سویی از غمت
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانم داستان تو را از دیگران پنهان کنم، همواره به این سو و آن سو میروم تا غم تو را فراموش کنم.
موی ازکفم برآمد و برنامدم ز دست
کز کف به اختیار دهم مویی از غمت
هوش مصنوعی: موهایم از دستم درآمد و برنامهام را از دست دادم، چون از اختیار خودم خارج شدم و مویی از غم تو را به دست دادهام.
زان روکه برده باد بهر سوی بوی تو
رو مینهم چو باد بههر سویی از غمت
هوش مصنوعی: به خاطر تو، باد به هر سمتی که میوزد، بوی تو را حمل میکند و من هم مثل باد به هر طرف میروم تا از غم تو دور شوم.
مانی غبار مقدم شه را به بوی و رنگ
زان در جهان فتاده هیاهویی از غمت
هوش مصنوعی: غبار پای ورود شاه، به خاطر بوی و رنگ او، در دنیا ناله و دهل از غم تو برپا کرده است.
شاهی که کرده نو چو نبی دین ذوالجلال
بعد از هزار و دو صد و پنجاه و اند سال
هوش مصنوعی: سلطانی که مانند پیامبرانی بزرگ و با عظمت است، پس از گذشت هزار و دویست و پنجاه و چند سال به وجود آمده است.
ای زلف همچو چنگل شهباز بینمت
یالیت اگر به چنگل شه باز بینمت
هوش مصنوعی: ای زلف تو همچون چنگال ملک شهباز است. ای کاش میتوانستم تو را در میان زلفانت ببینم.
از بس به گونه تیره و در حمله خیرهای
پرّ غراب و چنگل شهباز بینمت
هوش مصنوعی: به خاطر تیرگی چهرهات و قدرت وحشتناکی که داری، تو را همچون پرندهای سیاه و تندپرواز در نظر میآورم.
چون بخت دشمن ملک آشفتهای ولیک
چون خنگ شاه سرکش و طناز بینمت
هوش مصنوعی: زمانی که شانس بر دشمن حاکم باشد، اوضاع ملک به هم میریزد؛ اما وقتی که شاه غیرمستقل و خودسر باشد، تو را با نیرنگ و فریب میبینم.
شاه جهان مگر به تو دستی درازکرد
کز فرط فرّهی همه تن ناز بینمت
هوش مصنوعی: اگر شاه دنیا برای تو دست یاری دراز کند، به خاطر ویژگیهای خاصت، تمام وجودت را در زیبایی و ناز دیدم.
طرارهای به سیرت و جزارهای به شکل
جادوی هند و کژدم اهواز بینمت
هوش مصنوعی: دخترانی با سیرتی زیبا و جذاب، همانند دختری با زیبایی جادویی و جذابی که در هند وجود دارد، و مانند کژدمی که در اهواز پیدا میشود، میبینم.
شیرازهٔ صحیفهٔ حسنیّ و از جفا
شور عراق و فتنهٔ شیراز بینمت
هوش مصنوعی: من در اینجا ترکیب و نظم خاصی از نوشتههای حسنی را میبینم و نیز آثار ناپسند و آشوبهای عراق و بلواهای شیراز را در ذهنم تداعی میکند.
بوی تو ره نماید ما را به سوی تو
مشکی شگفت نیست که غمّاز بینمت
هوش مصنوعی: بوی تو ما را به سمت خودت راهنمایی میکند. اینکه کسی با بویی که داری تو را معرفی کند، چیز عجیبی نیست.
اندر قفای لشکر دلهای خستگان
چون گرد خنگ شاه سبک تاز بینمت
هوش مصنوعی: در پی لشکر دلهای خسته، جولان دادنها و حرکات سبکی را میبینم که مانند گرد و غبار به دور شاهی در حال حرکت است.
مانند سایهٔ علم شه به کوه و دشت
گه بر نشیب و گاه بر فراز بینمت
هوش مصنوعی: شخصی مانند سایهای که علم او را همراهی میکند، در جاهای مختلفی مانند کوه و دشت دیده میشود؛ گاهی در بالا و گاهی در پایین.
در پای یار من به ارادت سرافکنی
ویحک چو جیش خسرو سرباز بینمت
هوش مصنوعی: من در پای محبوب خود، به خاطر عشق و ارادت، خود را خوار میسازم. وای بر حالتی که برخی مانند سربازان، به طرز تحقیرآمیزی خود را نشان میدهند.
شاهی که وصف جودش چون خامه سرکند
چون گنج روی نامه پر از سیم و زرکند
هوش مصنوعی: اگر پادشاهی باشد که بخشندگیاش مانند قلمی بر روی کاغذ توصیف شود، همانطور که گنجینهای از طلا و نقره نامهای را پر میکند.
شاهی که چون به جوشن ماهی در انجمست
یا غوطهور نهنگی در بحر قلزمست
هوش مصنوعی: حاکمی که در بین ستارهها مانند زرهای در دریا درخشیده است یا مانند نهنگی در عمق اقیانوس غوطهور است.
گر جویی از جمال به مهرش تفاخرست
ور گویی از جلال به چرخش تقدّمست
هوش مصنوعی: اگر از زیبایی او بگویی، به محبتش میبالد و اگر از عظمت او صحبت کنی، به حرکت و گردش گیتی افتخار میکند.
گیهان به بحر جودش چون قطرهٔ یمست
گردون به دشت جاهش چون حلقهٔ کمست
هوش مصنوعی: خداوند بخشنده، دیوانگان را مانند قطرهای در دریا و اشیا را در زمینش مانند حلقهای کوچک میبیند.
غایب نگردد از نظر خلق رحمتش
ماند همی به نور که در چشم مردمست
هوش مصنوعی: رحمت او از دید مردم پنهان نمیماند، چرا که همچون نوری در چشمان آنها همیشه حضور دارد.
بیضا فروزد از دل کاینم تفکرست
پروین فشاند از لب کاینم تکلّمست
هوش مصنوعی: دل من همچون یک چراغ روشن است که فکر و اندیشه را در خود میپروراند و لبهای من با کلامی پر از معنی، از آن فکرها سخن میگویند.
با تیغ بحر سوزش الیاس و خضر را
اول عمل که فرض نماید تیمّمست
هوش مصنوعی: در این بیت اشاره شده است که در آغاز هر کار، باید به نوعی خود را آماده کرد، مانند تیمم که به عنوان یک عمل ضروری قبل از شروع عبادت مطرح میشود. همچنین به شخصیتهای بزرگ و معروفی چون الیاس و خضر اشاره شده که در این زمینه نقشدارند. به نوعی میتوان گفت که برای شروع هر کاری، باید به ملاحظات اولیه توجه کرد.
در نوک تیغ و نیش سنانش به روز رزم
یک حمیر اژدها و یک اهواز کژدمست
هوش مصنوعی: در اوج خطر و نبرد، او مانند موجودی قدرتمند و خطرناک است که تنها به فکر پیروزی است و هیچ ترسی از چالشها و دشمنان ندارد.
آن کوه رهنوردکه رخشش نهاده نام
چرخ مدوّرش چو یکی گوی در دمست
هوش مصنوعی: آن کوهنورد که شکلش شبیه به چرخ گردونه است، مانند گوی در دست دارد.
البرزکوه با همه برز و همه شکوه
چون سنگریزهایست کش آژیده در سُمست
هوش مصنوعی: البرزکوه با تمام عظمت و زیباییاش، مانند یک سنگ ریزه است که در دشت پراکنده شده.
هم سیر او ز گرمی استاد صرصرست
هم پشت او ز نرمی خلاق قاقمست
هوش مصنوعی: سیرت او به گرمی باد تند و سرد است و پشت او به نرمی خلاق و لطیف شباهت دارد.
هرگه به حمله آتشی از نعل او جهد
آن آتش دمان را الوند هیزمست
هوش مصنوعی: هر بار که او به میدان میآید و نعلش آتش به پا میکند، آن آتش لحظهای چون سوختی است برای دشمنانش.
کوه رزین و باد بزین روز کارزار
گویی گه درنگ و شتابش اَب و اُم است
هوش مصنوعی: در روز نبرد، کوه شبیه به مادهای چسبناک و بادهای تند به نظرم میآید که گویی لحظهای در حال آرامش و لحظهای دیگر در حال شتاب و سریع حرکت است.
با بخت حملهاش را گویی توافقست
با فتح پویهاش را مانا تلازمست
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که سرنوشت در حال ارتشکشی است و این اقدامش با پیروزی و موفقیت در حرکت او همراستاست.
یارب همیشه شاه جهان زیر رانش باد
یک رانی این چنین که ظفر همعنانش باد
هوش مصنوعی: ای خدای بزرگ، همیشه شاه جهان در سایه حمایت و استقامت تو قرار گیرد، و اینچنین که پیروزی همیشه همعنان او باشد.