شمارهٔ ۳ - وله ایضاً
جهان فرتوت باز جوانی از سر گرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زاغی سحاب بر آسمان پر گرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار
به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزهای که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد
کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار
صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد
چو دانههای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار میبِتْرَکَد
به خوشهاش خون دل چو دانههای انار
طبق طبق سیم و زر به فرق عبهر چراست
به سیمگون پنجهاش پیالهٔ زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست
نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار
نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال
چو عاشقی کِش بُوَد جگر ز غم داغدار
سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست
چنان بود تابناک که زهرهاش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعتنما چو تاجر ششتریست
که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار
شکوفه طفلیست خُرد تنش به نرمی حریر
رخش به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر
چنانکه رنگ شراب به صورت بادهخوار
هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم
میی گرانسنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله بر طرف باغ پیاله پر می کنیم
میی که از رنگ آن رخان شود لالهزار
ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
از آن میی کآدمش نشاند در خُلد تاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
به ریشهاش آب داد ز جوهر جان پاک
که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار
ز صنع پروردگار چو در مدور همه
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چو گل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه
چو قلب شهزادهشان دل از برون آشکار
علیقلی میرزا امیر شهزادگان
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چو گیو کشوادگان
به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار
سحاب جود و سخا محیط علم و عمل
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل
به دشمنان تندخو به دوستان بردبار
چو رخ نماید قمر چو کفش آید سحاب
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هِژَبْر چو حمله آرد عقاب
به حِلم وافِر نصیب به علم کامل نصاب
مَحامِدَش بیشُمَر محاسنش بیشمار
زهی ملکزادهای که زیب دنیا تویی
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی
رسیده از هستیت به کام خود روزگار
به وقعه ضِیغَمکُشی به پهنه پیلافکنی
به قوت اژدردَری به حمله شیراوژَنی
به بزم دریادلی به رزم رویینتنی
زمانهٔ قاهری ستارهٔ روشنی
سپهری از برتری جهانی از اقتدار
نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست
نترسی از اژدها بدین جگر بَبْر نیست
به قدر یک ذرهات گه سخا صبر نیست
اگرچه بر تو ز کس به هیچ رو جبر نیست
ولی به هنگام جود نبینمت اختیار
چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست
به جز دعایت مرا ازین سپس کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ را گو مپوی سپهر کهسار نیست
سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار
هماره تا خور ز حوت چَمَد به برج بَره
همیشه تا آسمان بود به شکل کُره
هماره تا خط راست نمیشود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره
به بندِ اَندُهْ اسیر به دام محنت شکار
در ستایش علیقلی میرزا گوید: مگر باز بر فروخت گل از هر کنار نارشمارهٔ ۴ - وله ایضاً فی مدحه: باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
اطلاعات
وزن: مفاعلن فاعلن مفاعلن فاعلن
قالب شعری: مسمط
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
1395/12/09 11:03
سید جلال حسینی
باسلام در مصرع سوم از مسمط اول چو تیره زاغی صحیح بنظر میرسد نه تیره زای
1396/08/04 15:11
سجاد
با عرض سلام
« مفاعلن فاعلن// مفاعلن فاعلن » وزن شعر هست.
با تشکر
1401/01/02 16:04
عرشیا غلامی
با سلام همانطور که دوست عزیز سجاد هم فرمودند وزن عروضی شعر را لطفا مفاعلن فاعلن/مفاعلن فاعلن ذکر کنید.