شمارهٔ ۳ - در ستایش امیرالامراء العظام میرزا نبیخان رحمهلله فرماید
سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
شمارهٔ ۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه میفرماید: ای ترک من ای بهار جانافزاشمارهٔ ۴: ای پسر درکار دنیا تا توانی دل مبند
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قطعه
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سحرگه ترک فلک تنگ بست خفتان را
ز خیل زنگی خال نمود میدان را
هوش مصنوعی: در سپیدهدم، افق تنگ بر روی خوابها بسته شد و میدان، با زیبایی و جذبهای مانند رنگی سیاه، دگرگون گشت.
دو چشم من به ره مهر آسمان که ز راه
نمود ماه زمین چهرهٔ درخشان را
هوش مصنوعی: دو چشم من به دنبال خورشید آسمان است که از راه خود، چهرهٔ درخشانی از زمین را به نمایش میگذارد.
بتم درآمد و چون یک چمن بنفشهٔ تر
فشانده از دو طرف زلف عنبرافشان را
هوش مصنوعی: چهره معشوقهام پدیدار شد و مانند یک چمن گل بنفشهای که شبنم بر رویش نشسته، زیبایی و لطافت او از دو طرف با زلفهای بلندی که همچون پیچک است، به نمایش درآمده است.
خطی به گرد لبش دیدم ارچه در همه عمر
ندیده بودم در شورهزار ریحان را
هوش مصنوعی: در دورانی که هیچگاه چنین چیزی را ندیده بودم، نشانی از زیبایی را بر لبانش مشاهده کردم، مانند گلهای خوشبویی که در میان زمینهای خشک و بیحاصل پیدا میشوند.
عرق نشسته به رویش چنانکه گفتی ابر
فشانده بر رخ گل قطرهای باران را
هوش مصنوعی: عرقی که بر روی او نشسته، مانند این است که گویی ابرها بر روی گل، قطعات باران را میپاشند.
نموده چهره و تاراج کرده طاقت را
گشوده طرهّ و بر باد داده ایمان را
هوش مصنوعی: چهرهای زیبا ظاهر کرده و با آن، صبر و طاقت را از بین برده، موهایش را رها کرده و ایمان را به باد داده است.
درست خاطر مجموع من پریشان شد
از آنکه دیدم آن زلفک پریشان را
هوش مصنوعی: وقتی آن زلفهای نامرتب را دیدم، تمام خاطر و افکارم به هم ریخت و پریشان شد.
دو زلف او چو دو زنگی غلام گشتی گیر
که بهر کُشتی بالا زنند دامان را
هوش مصنوعی: موهای او که مانند دو حلقه زنگی است، تو هم به دامان او چنگ بزن تا در این کشمکش، او را بالا بکشی.
همی معاینه دیدم ز زلف و چهرهٔ او
که جبرئیل همآغوش گشته شیطان را
هوش مصنوعی: من با چشم خود زیباییهای زلف و چهرهٔ او را دیدم، به گونهای که حتی جبرئیل هم میتواند برای شیطان همپای شود.
به مغزم اندر از بوی زلف و کاکل او
گشوده گفتی عطار مشک دکان را
هوش مصنوعی: بوی زلف و موی او به قدری دلنشین است که انگار عطار، که بویی خوش از مشک را میفروشد، مغز مرا پر کرده و به گفتگو میپردازد.
دو چشم او به زبانی که عشق داند و بس
سرود با دل من رازهای پنهان را
هوش مصنوعی: دو چشم او به گونهای با من صحبت میکنند که فقط عشق آن را میفهمد و با احساسات من، رازهای نهفته را در میان میگذارد.
درون دیدهٔ من عکس روی و قامت او
به سحر تعبیه کردند باغ و بستان را
هوش مصنوعی: در چشم من تصویر چهره و اندام او را به زیبایی و هنرمندی به نمایش گذاشتهاند، گویی که باغ و بستان را طراحی کردهاند.
دو مژهاش همه بارید بر دو چشمم تیر
ندیده بودم اینگونه تیرباران را
هوش مصنوعی: دو مژهاش مثل باران بر چشمهایم افتاد و من هرگز چنین شدت احساس را تجربه نکرده بودم.
زمان زمان به دلم مار شوق میزد نیش
که یک دهن بمکم آن دو لعل خندان را
هوش مصنوعی: در این زمان، دل من به شدت مشتاق و شوق زده بود و مانند ماری که نیش میزند، تنها میخواست بوسهای از آن دو لب خندان بزنم.
نفس نفس ز جنون نفسم آرزو می کرد
که یکدو بوسه زنم آن دو چشم فتان را
هوش مصنوعی: دلتنگی و شوق من به شدت افزایش یافته، به حدی که آرزو دارم فقط دو بوسه از آن دو چشم جذاب بزنم.
من ایستاده در اندیشه تا چه چاره کنم
دل غریب و تن زار و چشم حیران را
هوش مصنوعی: در حال تفکر و نگرانی هستم که چگونه میتوانم به دل تنها، بدن خسته و چشمهای مردد و گیج کمک کنم.
نه حالتی که کنم منع بیقراری دل
نه حیلتی که کشم درکنار جانان را
هوش مصنوعی: نه میتوانم حالتی از بیقراری دل را تغییر دهم و نه شیوهای برای نزدیکی به محبوب پیدا میکنم.
به چاک پیرهنش نرم نرم بردم دست
که رفته رفته به چنگ آورم زنخدان را
هوش مصنوعی: به آرامی دستانم را به لبهی پیراهنش بردم تا کمکم بتوانم به گردن او دست پیدا کنم.
ز بهر آنکه مگر سینهاش نظاره کنم
به نوک ناخن کاویدم آن گریبان را
هوش مصنوعی: برای اینکه بتوانم او را تماشا کنم، با نوک ناخن به گریبانش چنگ زدم.
به زیر چشم سرین سپید او دیدم
چنانکه بیند درویش گنج سلطان را
هوش مصنوعی: زیر چشمان زیبای او، دیدم که چگونه درویش به گنج سلطانی نگاه میکند.
سخن صریح بگویم دلم همی میخواست
که جان فداکنم و بوسم آن دو مرجان را
هوش مصنوعی: میخواهم به صورت مستقیم بگویم که در دلم آرزو داشتم جانم را فدای آن دو مرجان زیبا کنم و آنها را ببوسم.
ولی دریغ که سیمینرخان غلام زرند
رواج نیست به بازار حسنشان جان را
هوش مصنوعی: افسوس که در بازار زیبایی، شایسته و محبوب بینظیری از سیمینروانان وجود ندارد که جان را به آنها تقدیم کرد.
غرض غلام من آمد بشیروار ز راه
پی اشاره بهم زد ز دور مژگان را
هوش مصنوعی: غرض، خدمتگزار من به شکل یک شیر وارد شد و از دور با اشارات چشمانش به من خبر داد.
چه گفت گفت که قاآنیا بشارت ده
که روزگار وفاکرد عهد و پیمان را
هوش مصنوعی: بشارت بده که زمانه به وعدهها و تعهداتی که بین ما بوده وفا کرد.
بگفمتش چه بشارت چه روی داده چه شد
مگر مدار دگرگونه گشت دوران را
هوش مصنوعی: به او گفتم چه خبری هست؟ چه تغییراتی رخ داده است که انگار چرخ زمان در مسیر دیگری میچرخد؟
بگفت آری برخیز روز تهنیت است
به شوق شعر برانگیز طبع کسلان را
هوش مصنوعی: بله، برخیز! امروز روز خوشی است. خوشحال شو و شعری بگو که حال و هوای دلهای خسته را سرشار کند.
به انتظار چنین روز شد سه سال که تو
به جان خریدی چندین هزار خسران را
هوش مصنوعی: سه سال به امید چنین روزی منتظر ماندم تا تو به خاطر من، تعداد زیادی از زیانها و خسارتها را تحمل کردی.
امیر دیوان شد مرزبان خطهٔ فارس
به مدحش ازگهر آکنده ساز دیوان را
هوش مصنوعی: امیر دیوان، فرمانروای منطقه فارس، برای ستایش و ارج نهادن به او دیوان را با زیباییها و صفات خوب پر کردهاند.
چو این شنیدم از شوق و وجد برجستم
چنانکه تارک من سود سقف ایوان را
هوش مصنوعی: وقتی این را شنیدم، از شوق و خوشحالی به شدت به جلو پریدم و به گونهای احساس کردم که سرم به سقف ایوان میرسد.
همی چه گفتم گفتم سپاس یزدان را
که داد فر ایالت امیر دیوان را
هوش مصنوعی: هر چه که گفتم بیان کردم، از خداوند بزرگ سپاسگزاری میکنم که مقام و بختی را به من بخشید که امیر دیوان را تحت نظر داشته باشم.
به حکم شاه برانگیخت بر ایالت فارس
جناب میر اجل میرزا نبی خان را
هوش مصنوعی: به دستور شاه، جناب میر اجل میرزا نبی خان برای مدیریت و سرپرستی استان فارس معرفی شدند.
بزرگوار امیری که باکفایت او
به آبگینه توان خردکرد سندان را
هوش مصنوعی: امیری بزرگوار و شایسته که به لطف او میتوان سنگینترین چیزها را شکست و خرد کرد.
هژبر زهره دلیری که با حمایت او
به دشت بشکرد آهو پلنگ غژمان را
هوش مصنوعی: مردی شجاع و دلیر به نام هژبر زهره وجود دارد که با کمک و پشتیبانی او، در دشت، آهو و پلنگ را ترسانده و فراری میدهد.
قضاست حکمش از آن نظم داده گیتی را
فناست تیغش از آن تیزکرده دندان را
هوش مصنوعی: این نظام جهانی به خاطر تقدیر و سرنوشت به وجود آمده و سرانجام به نابودی خواهد انجامید. قدرت و شدت این تقدیر به گونهای است که میتواند در یک چشم به هم زدن، هر چیزی را نابود کند.
سنان او همه ماران فتنه خورد مگر
خلیفه است عصای کلیم عمران را
هوش مصنوعی: همه دشمنان و فتنهگران مورد ضربه و برخورد قرار میگیرند، اما تنها مقام و رهبری که از او به عنوان خلیفه یاد میشود، خاص و مورد احترام است، مانند عصای حضرت موسی که در دست اوست و قدرتی ویژه دارد.
به بادپا چو نشیند به رزم پنداری
عنان باد به چنگست مر سلیمان را
هوش مصنوعی: وقتی که در میدان جنگ پای بر زمین میگذارید، گویی که باد در دستان شماست و میتوانید مانند سلیمان، قدرت و کنترل بر آن را داشته باشید.
بدان رسیده که با رای گیتی افروزش
به مهر و مه نبود احتیاج گیهان را
هوش مصنوعی: بدان به جایی رسیدهای که با اندیشه و نور الهی دیگر نیازی به عشق و زیبایی دنیا نمیباشد.
ز بسکه درّ و گهر ریخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد در عمان را
هوش مصنوعی: به علت فراوانی گنجینههای نیکو و سخاوت او، دیگر کسی نمیتواند به آنجا به راحتی پا بگذارد و در حقیقت، این زمین و خاک را نمیشناسد.
کند چو با کف زربخش جا به کوههٔ رخش
به کوه جودی بینند ابر نیسان را
هوش مصنوعی: وقتی که بانو (یا معشوق) با دستان زرین و زیبا به مکانی میرود، در دیدگاه حاضران، همچون کوه جودی، ابرهای پربار فصل بهار را مشاهده میکنند.
زهی وجود توکادراک آدمی زین بیش
شناخت مینتواند عطای یزدان را
هوش مصنوعی: وجود تو آنقدر عظیم و ارزشمند است که شناخت و درک آدمی از آن فراتر نمیرود و بیشتر از این نمیتواند عطای خداوند را درک کند.
ز بهر آنکه شود چون تو طینتی موجود
خدای از دو جهان برگزید انسان را
هوش مصنوعی: برای اینکه موجودی مانند تو خلق شود، خداوند از دو جهان انسان را برگزیده است.
ببوی آنکه شود میخ نعل توسن تو
فلک چو تاج به سر برنهاد کیوان را
هوش مصنوعی: ببو، کسی که برای تو مانند میخی میشود تا شاخهای اسب آسمانی را در سر بگذارد و کیوان را تاجگذاری کند.
نخست جود ترا آفرید بارخدای
قوای غاذیه زان پس بداد حیوان را
هوش مصنوعی: اولین بار، خداوند، سخاوت تو را ایجاد کرد و سپس به حیوانات قدرت تغذیه بخشید.
به عون لنگر حزم تو ناخدا در بحر
فرو نشاند در روز باد طوفان را
هوش مصنوعی: با حمایت و کمک تو، ناخدای شجاعی در دل طوفان و دریا قرار گرفت و به خوبی کشتی را به سمت امنی هدایت کرد.
کجا سحاب سخای تو ژاله انگیزد
محیطوار به موج آورد بیابان را
هوش مصنوعی: کجا میتوان پیدا کرد که ابرهای سخاوت تو باران به زمین بریزند و بیابان را به حرکت درآورند؟
چو روزنامهٔ خلقت نگاشت کلک قضا
بهنام نیک تو زینت فزود عنوان را
هوش مصنوعی: زمانی که قلم قضا روزنامهٔ وجود را نوشت، به نام نیک تو زینتی به عنوان زندگی افزود.
خدیو را چو تو فرمانبری بود زانرو
غلام خویش نماید خطاب خاقان را
هوش مصنوعی: هرگاه کسی مانند تو فرمانبردار باشد، پادشاه نیز او را به عنوان بندگی خود میشناسد و به او احترام میگذارد.
سپهرگردان در چنبر اطاعت تست
چنانکه گوی مطیعست خمّ چوگان را
هوش مصنوعی: دنیای بالا و پایین به فرمان توست، مانند گوی که در بازی چوگان به راحتی از خواستهی بازیگر تبعیت میکند.
بزرگوار امیرا رسیده وقت که من
غلام خود شمرم آفتاب تابان را
هوش مصنوعی: ای بزرگوار، اکنون زمان آن رسیده که من خود را خدمتگزار تو بدانم، همانند خورشید درخشان.
ز همت تو چنان نام من بلند شود
که برفشانم بر نُه سپهر دامان را
هوش مصنوعی: با تلاش و اراده تو، نام من به گونهای بلند خواهد شد که بتوانم همچون برف بر دامن نه آسمان بپاشم.
به موکب تو جنیبت کشان به فارس روم
لجام زر فکنم بر به فرق یکران را
هوش مصنوعی: به جمع تو با شتاب به فارس میروم و زین طلایی را بر سر یکی از بزرگان میزنم.
ز گلرخان پریچهره محفلی سازم
که کس نبیند ازین پس بهشت رضوان را
هوش مصنوعی: من جایی را ایجاد میکنم که زیبایی و چهرههای دلنشین در آن حضور دارند، بهطوری که هیچکس نتواند از این پس بهشت رضوان را ببیند.
گهی بچینم از روی این شقایق را
گهی ببویم از بوی آن ضمیران را
هوش مصنوعی: گاهی از روی این شقایق گل برمیچینم و گاهی هم از عطر آن دلهای نازک بو میکشم.
گهی ببینم صد ره به یک نظر این را
گهی ببوسم صد جا به یک نفس آن را
هوش مصنوعی: گاهی با یک نگاه، به زیباییهای مختلفی توجه میکنم و گاهی با یک نفس، به عشق و محبتهای بسیار عمیق میپردازم.
ز وصل خوبان در هر چهار فصل جهان
شبان و روزان بستان کنم شبستان را
هوش مصنوعی: من در هر چهار فصل سال، با پیوند و ارتباط با زیباییهای زندگی، شب و روز را به باغی پر از سرخوشی و آرامش تبدیل میکنم.
چنان به مدح تو هر دم نوایی آغازم
که غیرت آید بر من هزاردستان را
هوش مصنوعی: هر لحظه به ستایش تو آواز جدیدی سر میکنم که حس غیرت به من میگوید باید خیلی بیشتر از اینها تلاش کنم.
زگوهری که به مدح تو پرورد خِرَدم
گواژه رانم پروردهای عمان را
هوش مصنوعی: از جواهری که برای ستایش تو به وجود آمده، من سرود و شعری را برای ستودن عمان به وجود میآورم.
هماره تا ز بت ساده و بط باده
سماع و وجد بود خاطر سخندان را
هوش مصنوعی: همیشه تا زمانی که از معشوق بیخیال و از نوشیدنی لذت میبرم، دل انسان خوشزبان شاد و پرنشاط است.
بقای عمر تو تا آن زمان که بارخدای
بهم نوردد طومار دور دوران را
هوش مصنوعی: عمر تو ادامه پیدا خواهد کرد تا زمانی که خداوند زندگی و سرنوشت دنیا را جمع کند و پایان دهد.