غزل شمارهٔ ۷۳
تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
هوش مصنوعی: تو به عنوان اولین کسی که دل را میربایی، ابتدا با محبت و زیباییات میآیی، اما در نهایت به بیوفایی و دلسردی منجر میشوی.
در اول مینمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
هوش مصنوعی: در ابتدا تو را به عنوان یک نقطهٔ کوچک و نامشخص معرفی میکنند، اما در نهایت با زیبایی و جذابیت موهایت، تو را به دام میکشند.
چو کوته مینمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
هوش مصنوعی: وقتی که زلفت را کوتاه نشان میدهی، میگوییم که حتماً شام جدایی نزدیک است و این جدایی زودتر رخ خواهد داد.
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
هوش مصنوعی: نمیدانستم که تقدیر من به راحتی به وصل و ارتباط نمیرسد و به سبب بیموقعی در میانه راه باقی میماند.
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهنربایی
هوش مصنوعی: من تصمیم داشتم که دلم را از آهن بسازم و محکم نگهدارم، اما نمیدانستم که تو قدرت جذب و تأثیرگذاری روی دل من را داری.
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
هوش مصنوعی: روزی که با عشق تو آشنا شدم، از خرد و فهم خود بیخبر شدم.
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
هوش مصنوعی: من فکر نمیکنم که تا لحظه مرگ کسی که در چنگال عشق گرفتار شده، بتواند از آن رهایی یابد.
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
هوش مصنوعی: هیچ لذتی برای من از مقام و شاهی بیشتر نیست که در کوچههای زیبا و پر از زیبایی رویهای معشوق، از محبت و عشق آنها به عنوان یک گدا بهرهمند شوم.
سحر جانم برآمد بیتو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
هوش مصنوعی: در صبح، جانم بدون تو از فکر بیرون آمد و گمان کردم تو هستی و از در وارد خواهی شد.
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بیجانان نپایی
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم جانم ناراحت و غمگین است، به خودم گفتم که برو، چون میدانم که بیجانان نمیتوانند سرپا بایستند.
حاشیه ها
1403/07/18 02:10
رضا ابراهیمی
استاد زنده یاد جلال تاج اصفهانی همراه با تار استاد لطفی و نی استاد کسایی چند بیت از این سروده را به آواز خوانده اند که حقیقتا به دل چنگ میزند.