گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح حاجی اسدالله خان شیرازی

دوشینه چون‌کشید شه زنگ لشکرا
سلطان روم را ز سر افتاد افسرا
باز سفید روز بپرید از آشیان
زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا
تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو
تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا
چونان شبی درازکه پنداشتی قضا
یکره بریده نافش با روز محشرا
افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل
چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا
گفتی فرشته است به بالای اهرمن
روشن فلک فراز هوای مکدرا
گردون پرستاره برآن قیرگون هوا
چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا
یاگفتئی به‌کین تهمتن به سر نهاد
پولادوند دیو زراندود مغفرا
وز اختران معاینه دیدم‌کنار چرخ
زانگونه‌کز قراضهٔ زر نطع زرگرا
مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من
بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا
کز در صدای سندان برخاست‌کانچنانک
پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا
گفتم هلاکیی‌ء‌که به در حلقه می‌زنی
گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا
برجستم و دویدم و در راگشود و بست
کردم سلام و تنگ‌کشیدمش دربرا
بوییدمش دمادم موی مجعدا
بوسیدمش پیاپی قند مکررا
هر غمزه‌اش به جانم صد جعبه ناوکا
هر مژه‌اش به چشمم صد قبضه خنجرا
از فرق تا قدم همه خان مجسما
وز پای تا به سر همه روح مصورا
بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش
وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا
بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود
وین حرف شد یقین‌که به نی هست شکرا
بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او
از بهر خویش‌کردم بالین و بسترا
بی‌شمع و بی‌چراغ ز روی منورش
شد همچو روز روشن بزمم منورا
آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل
چون چهره برفروزد خورشید خاورا
گفتم بهل‌که عود به مجمر در افکنم
شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا
گفتا به‌عود و مجمر حالی چه حاجتست
با زلف و چهر من چه‌کنی عود و مجمرا
ماگرم‌گفتگوکه برآمد ز آسمان
ابری سیاه تیره‌تر از جان‌کافرا
گفتی‌که دزد مخزن شاه است از آن قبل
کش بود آستین همه پر در وگوهرا
هر در وگوهری‌که فروریخت در زمان
شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا
جادوست‌گفتئی‌که به نیرنگ و جادویی
کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا
چون بختیان مست‌که‌کف برلب آورند
توفید و ریخت‌کف ز دهانش‌ بر اغبرا
گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیده‌کس
در قلزمی معلق دیوی شناورا
سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچ‌کس
نارست بی‌سفینه‌گذشتن به معبرا
گفتم‌کنون چه بایدگفتا شراب ناب
زان می‌که‌چون سهیل درخشد به ساغرا
آوردمش به پیش شرابی‌که‌گفتئی
جان راگرفته‌اند به تدبیر جوهرا
زان می‌که‌گر برابر آبستنی نهند
بینند روی بچه ز زهدان مادرا
چشم خروس ریختم از نای بلبله
وز حلق بط فشاندم خون‌کبوترا
او مست جام می‌شد و من مست چشم او
یاللعجب‌که مستی من بدفزون ترا
آری شراب را بود ار صد هزار شور
با شور عشق یار نباشد برابرا
باری ز هرکران سخنی رفت در میان
زان سان‌که هست رسم حریفان همسرا
تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود
هم زان قبل‌که مهتری از حال‌کهترا
گفتا چه‌می‌کنی و چسانی و حال چیست
مسکینی از جفای جهان با توانگرا
گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل
خنثاست بخت‌من‌که نه ماده است و نه نرا
نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم
خشنودم از زمانه برزق مقدرا
لیکن به حکم آن‌که ضرور است اکتساب
آهنگ پای‌بوس ملک دارم ایدرا
گفتا به فصل دی‌که سخن بفسرد به‌کام
گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا
حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو
نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا
فصلی چنین‌که‌گویی از برف‌کوهسار
ز استبرق سفید به سرکرده چادرا
فصلی چنین‌که‌گویی‌کردند تعبیه
تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا
بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم
چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا
گفتم ز شوق درگه دارای روزگار
نهراسم از نسیم دی و باد آذرا
گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا
گیرم فسرده آب بود نوک نشترا
ایدون به پشت‌گرمی الطاف‌کردگار
در یخ چنان روم‌که در آتش سمندرا
گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه
گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا
یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار
بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا
گفتا جز این دو هیچ ضرور است‌گفتمش
یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا
ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند
اسباب راه یکسره‌گردد میسرا
گفتا به قرض‌کس ندهد یک قراضه زر
بس تجربت‌که رفته درین باب مرمرا
اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل
لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا
گر خدمتی امیر بفرمایدت بری
در نزد اولیای خدیو مظفرا
فرض‌افتدش‌که‌هرچه توخواهی ببخشدت
از شوق خدمت ملک ملک پرورا
گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار
ایدون وسیله باید راوی سخنورا
گفتاکه بهتر از اسدالله خان‌که هست
درگوش میرگفتش چون سکه برزرا
خانی‌که‌صیت‌جود وسخایش به‌شرق‌وغرب
ساریست چون فروغ مه و مر انورا
در زورقی‌که دم زنی از حزم و عزم او
او‌کار بادبان‌کند این‌کار لنگرا
وصف حلاوت سخنش چون رقم‌کنی
نبود عجب‌که خامه بچسبد به دفترا
از شش جهت‌گریخت نیارد عدوی او
مانند مهره‌یی‌که درافتد به ششدرا
مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او
ورنه سبب‌کدام‌که چرخ است اخضرا
محروم باد حاسد او از لقای او
زیراکزین بتر نتوان یافت‌کیفرا
صدرا امیر دیوان دانم‌که با تواش
صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا
تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد
چون یک روان پاک بود در دو پیکرا
با خلق روزگار چنان مهربان بود
کاورا دعاکنند به محراب و منبرا
دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی
کاری‌که او نمود درین مرز و‌کشورا
ملکی‌گشود و مملکتی را نمود امن
بی‌زحمت سیاست و بی‌رنج لشکرا
چو‌ن‌موسی‌کلیم به‌یک چوب‌دست‌کرد
ملکی ز ملک مصر فزون‌تر مسخرا
ماران فتنه خورد بیکره عصای او
ناگشته چون عصای کلیم‌الله اژدرا
نازل ز آسمان شود اسما از آن بود
نامش نبی‌که هست نبی‌سان به‌گوهرا
آزادکردهٔ‌کرم اوست هرکه هست
چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا
با عدل او عجب نه‌که زالی چو آفتاب
با طشت زر به باختر آید ز خاورا
اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرج‌کرد
از بهر نیک‌نامی شاه فلک فرا
هرکس‌کند ذخیره زر و سیم وگنج و مال
او را بود ذخیره شه مهرگسترا
ایدون‌گواه عدل وی این داستان بس است
کاید به‌گوش خلق حدیثی مزورا
کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه
گم‌گشت بارگیری بارش همه زرا
هر دزد و هر طریده‌که دیدش به رهگذار
گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا
غیر از رضای شاه‌که جوید به جان و دل
آید به چشم هردو جهانش محقرا
درگفت می‌نیاید القصه آنچه‌کرد
او ازکمال و قدر در این بوم و این برا
یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی
در حق من شود همه‌کامم میسرا
تا خود چه می‌شودکه من از یک‌کلام تو
یک عمر بر حوایج‌گردم مظفرا
تا رسم در زمان بود ازگفته‌های نغز
تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا
بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان
دولت جوان و حکم روان یار در برا
نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین
حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.