گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در گله از حاج اکبر نواب و مدح فخرالعلماء و ذخرالفضلاء ابولحسن الفسوی الشهیر به خان داماد فرماید

ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابِل سحرست و فن است
دوش تا صبح به هر کوچه منادی ‌کردم
زان سر زلف‌ که هم دلبر و هم دل شکن است
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چو‌ن غرابیست‌ که هم رهبر و هم راهزن است
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
خنجر آهخته ز بادام‌ که اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوت‌ که اینم سخن است
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته ‌بر سرو و به‌ جد گو‌ید کاین روی من است
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
گه مرا گوید ها طرّه و رخسارم بین
چون نکو بینم آن سنبل و ابا نسترنست
نارون را قد خود خواند و من خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم‌ کاین نارونست
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ای‌ گل مدهم عشوه ‌که این یاسمن است
آن نه‌ گیسوست معلق به زنخدان او را
که به ‌سیمین چهی آویخته‌ مشکین رسن است
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفه‌تر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
طرهٔ او دل ما برده ازآن پُر گره است
زلف او بر رخ ما سوده ازآن پر شکن است
تا کند آتش رویش جگر خلق ‌کباب
لب لعلش نمکست و مژه‌اش بابزن است
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح ا‌گر نیست چرا زنده به‌ عشق بدن است
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازآنک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هست‌که اندر بغل برهمن است
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغ‌ گفتی ز هوا بر سر سایه فکن‌است
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چه‌ جای سخن است
هان بمازار دلم را که نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
رو زنخ ‌کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
که‌مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
خیز و زآن بادهٔ دیرینه‌ گرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیت‌الحزن است
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هی‌ همی ‌گفت ‌که مِی‌ْ داروی رنج و محن است
مست ‌چون ‌گشت به‌ رخ خون‌ جگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی‌ کانِ یمن است
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به ‌گو‌شم که ز صدر زمن است
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایت‌ که نمایند ز خلقش حسن است
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
طنز در شعر تو می‌راند و خود می‌داند
که سخن‌های تو پیرایهٔ درّ عدن است
حق‌ گواهست‌ که‌ گفتار تو در گوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
جای آنست‌ که بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
کژدم زلف منش بس‌ که‌ گَزیده‌ست جگر
عجبی‌ نیست‌ گر از مدحت آن‌ ممتحن است
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء‌الله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
گفتم ای تُرک بگو تَرکِ شکایت‌ که خطاست‌
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
کینه با شعر من و شعر تو گر جست رواست
فتنه‌اند این دو و آن در پی دفع فتن است
گفتش انصاف گر این باشد ماشاء‌الله
می‌توان‌‌ گفت در این‌ قاعده استاد فن است
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
صدر و مخدوم من آنکو ز شرف پنداری
دو جهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
عقل از آنست معظم‌ که بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم‌ که بدو مفتتن است
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
تیر او در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مَرزَغَن است
مهر او ماهی‌ کش جان موالی فلک است
رمح او شمعی‌ کش قلب اعادی لگن است
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خویشتن است
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
الفت‌ فضل و دلت الفت شیر و شَیِر است
قصهٔ جود و کفت قصهٔ تل و دمن است
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گرز نجمش زره‌ست ارز سپهرش مجن است
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
بدسگال تو به جان سختی اگر کوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفت‌ کوهکن است
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
گرز فولاد تو آتش ‌کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
صاحبا صدرا سوگند به جانت‌ که مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
گله‌ام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ‌ گُوِ پیلتن است
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
سخت پژمانم و غُژمانم ازین قوم جهول
کز در کِبر سخنشان همه از ما و من است
صله‌ای از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علم‌الله‌ که‌ کم از ما و من است
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی‌ که به تنشان ‌کفن است
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
این‌ مرض زاد هم‌الله‌ همه را راهزن است
خویش را پیل شمارند و ندانند که پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن ‌کرگدن است
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هر آنکو ز قرن زاد اویس قرن است‌
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیک دستوریم از عقل‌ بلا تعجلن است
تا عجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
اگر این شعر فتد درخور درگاه وصال
یک‌ جهان‌ نور نثارش به‌ سر از ذوالمنن است

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ترک من آفت چینست و بلای ختن است
فتنهٔ پیر و جوان حادثهٔ مرد و زن است
هوش مصنوعی: ترک من مایه ی درد و مشکل چین است و بلا و گرفتاری شهر ختن به شمار می‌آید. این دگرگونی و آشفتگی، هم بر پیران اثر می‌گذارد و هم بر جوانان، به گونه‌ای که برای مردان و زنان یکسان مشکل‌ساز است.
در بهر زلفش یک کابل وجدست و سماع
در بهر چشمش یک بابِل سحرست و فن است
هوش مصنوعی: در برابر زلف او، یک رشته سر و صدا و شادی است و در برابر چشمانش، جایی پر از جادو و هنر وجود دارد.
دوش تا صبح به هر کوچه منادی ‌کردم
زان سر زلف‌ که هم دلبر و هم دل شکن است
هوش مصنوعی: دیروز شب تا صبح در هر کوچه فریاد زدم که ای مردم، او هم معشوق است و هم دل‌شکن.
کایها القوم بدانید که آن زلف سیاه
چو‌ن غرابیست‌ که هم رهبر و هم راهزن است
هوش مصنوعی: ای گروه، بدانید که آن زلف سیاه همچون پرنده‌ای است که هم راه را نشان می‌دهد و هم می‌تواند آدم را فریب دهد.
ذره را نیست به خورشید فلک راه و بتم
ذره را بسته به خورشیدکه اینم دهن است
هوش مصنوعی: ذره (که نماد کوچکی است) نمی‌تواند به خورشید آسمان راهی داشته باشد، اما به نوعی این ذره خود را به خورشید وصل کرده است و این نشان‌دهنده‌ی این است که آن هم می‌تواند با خورشید ارتباطی داشته باشد.
خنجر آهخته ز بادام‌ که اینم مژه است
گوهر افشانده ز یاقوت‌ که اینم سخن است
هوش مصنوعی: مژه‌ها مانند خنجری تیز و زیبا هستند که از بادام شکل گرفته‌اند و سخن‌ها نیز مانند جواهراتی از یاقوت می‌درخشند.
قرص خورشیدکه معروف بود در همه شهر
بسته ‌بر سرو و به‌ جد گو‌ید کاین روی من است
هوش مصنوعی: قرص خورشید که در بین مردم به خوبی شناخته شده بود، بر روی سرو قرار دارد و به‌طور جدی می‌گوید که این چهره زیبای من است.
قد خود داند و چون بینم نخل رطبست
روی خود داند و چون بینم برگ سمنست
هوش مصنوعی: هر کس ویژگی‌های خاص خود را می‌شناسد و من وقتی نخل را می‌بینم، می‌دانم که زمان خرما دادن است و وقتی برگ سمن را می‌بینم، به خوبی متوجه کیفیت و خصوصیات آن می‌شوم.
گه مرا گوید ها طرّه و رخسارم بین
چون نکو بینم آن سنبل و ابا نسترنست
هوش مصنوعی: گاهی می‌گوید که موهای بافته و چهره‌ام را ببین، اما وقتی که تو را می‌بینم، آن سنبل و نسترن را فراموش می‌کنم.
نارون را قد خود خواند و من خنداخند
گویم ای شوخ بمفریبم‌ کاین نارونست
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به یک درخت نارون اشاره می‌کند و به نوعی خود را در مقایسه با آن می‌بیند. او به شوخی می‌گوید که با قد و قواره‌ی این درخت بزرگ، من نمی‌توانم خود را جدی بگیرم، چون در واقع من به همان اندازه که او بلند و بزرگ است، نمی‌توانم خود را مهم و بزرگ جلوه دهم. این گفتار نوعی ظرافت در نگرش به خود و دیگران را نشان می‌دهد.
یاسمن را رخ خود داند و من نرمانرم
گویم ای‌ گل مدهم عشوه ‌که این یاسمن است
هوش مصنوعی: یاسمن خود را زیباتر از من می‌داند و من به نرمی به او می‌گویم ای گل، لطفاً خود را معرفی کن چرا که واقعاً این یاسمن زیباست.
آن نه‌ گیسوست معلق به زنخدان او را
که به ‌سیمین چهی آویخته‌ مشکین رسن است
هوش مصنوعی: آن چیز زیبا و خنک که به گردن او آویخته شده، به مانند یک رشته مشکی است که در کنار رنگ نقره‌ای به نظر می‌رسد.
ساخته از مه نخشب چه نخشب آونگ
طرفه‌تر اینکه به جد گوید کاینم ذقن است
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف ویژگی‌های یک گونه از چوب که به زیبایی و ظرافت سنگ و چوب ساخته شده اشاره دارد. شاعر با به کار بردن واژه "مه" به زیبایی و لطافت آن اشاره می‌کند و می‌گوید که این چوب علاوه بر زیبایی، می‌تواند به شکل جالبی نیز در آویزان کردن اشیاء استفاده شود. در پایان، با جمله‌ای جالب به نظر جدی‌تر بودن این اشیاء اشاره می‌شود، گویی به نوعی اعتراف می‌کند که این چوب، خود نوعی اثر هنری است.
شمع رویش همه نورست همانا خرد است
چین زلفش همه مشکست همانا ختن است
هوش مصنوعی: چهره این شخص مانند شمعی است که نور را منتشر می‌کند، و عقل و خرد او همچون نوری درخشنده است. موهای او نیز به رنگ مشک هستند و به زیبایی و دلربایی سرزمین ختن اشاره می‌کند.
طرهٔ او دل ما برده ازآن پُر گره است
زلف او بر رخ ما سوده ازآن پر شکن است
هوش مصنوعی: موهای او دل ما را ربوده است، زیرا زلف‌هایش به مانند پر نرم بر چهره‌ام نشسته‌اند و از آنجا که شکننده و لطیف هستند، اثر خاصی بر روی ما می‌گذارند.
تا کند آتش رویش جگر خلق ‌کباب
لب لعلش نمکست و مژه‌اش بابزن است
هوش مصنوعی: آتش چشمان او دل‌های مردم را به آتش می‌کشد و لب‌های سرخ او مانند نمک دل‌نشین است، همچنین مژه‌هایش مانند نیزه است.
تا نگردد همی آن آتش رخساره خموش
زلفش آن آتش افروخته را بادزن است
هوش مصنوعی: تا زمانی که آتش زیبایی و چهره‌اش پنهان بماند، زلف‌هایش مانند بادزنی هستند که آن آتش را شعله‌ور می‌کنند.
روی او آینه رنگست همانا حلبست
خط او غالیه بویست همانا چمنست
هوش مصنوعی: چهره او همچون آینه‌ای درخشنده است و خطش همچون حلب، با بویی خوش مانند عطر علفزارهاست.
نور اگر نیست چرا تازه به رویش بصرست
روح ا‌گر نیست چرا زنده به‌ عشق بدن است
هوش مصنوعی: اگر نوری وجود ندارد، چرا چشم‌ها هنوز به آن می‌نگرند؟ و اگر روحی در کار نیست، چرا بدن به عشق زنده است؟
شوق چهرش نبود عقل و چو عقلم به سرست
یاد مهرش نبود روح و چو روحم به تن است
هوش مصنوعی: شوق دیدن چهره‌اش باعث شده که از عقل و هوش خارج شوم و وقتی که عقل از من دور است، یاد محبتش در من وجود ندارد. همچنین، روح من بی‌او بی‌معناست، مانند اینکه روح به تن نیاز دارد.
عاشقش را به مثل حالت شمعست ازآنک
هر نفس شمع صفت زنده به گردن زدن است
هوش مصنوعی: عاشق به مانند شمعی است که هر لحظه در حال سوختن و از بین رفتن است. عشق او همچون شعله‌ای است که با هر نفسش زندگی را در خطر قرار می‌دهد.
روی رخشان وی اندر کنف زلف سیاه
صنمی هست‌که اندر بغل برهمن است
هوش مصنوعی: در چهره زیبا و درخشان او، رشته‌های موهای سیاهش مانند پوششی قرار دارد که در کنار او، محبوبی وجود دارد که در آغوش برهمن است.
دوش آمد به وثاق من و ننشسته بخاست
مرغ‌ گفتی ز هوا بر سر سایه فکن‌است
هوش مصنوعی: دیشب کسی به دام من آمد و قبل از اینکه بنشیند درخواست کرد. گویی که مرغی از آسمان به سر سایه‌ام افتاده است.
گفتم اهلالک سهلا بنشین رخت مبر
گفت تبآ لک خاموش چه‌ جای سخن است
هوش مصنوعی: گفتم به آرامی بنشین و وسایلت را بر زمین نگذار. او پاسخ داد: لعنت بر تو، ساکت باش که اینجا جای گفتگو نیست.
هان بمازار دلم را که نه شرط ادبست
هین بماشوب غمم را که نه رسم فطن است
هوش مصنوعی: ای کسی که به دل من می‌نگری، به احساساتم توجه نکن، چون این کار به آداب و نزاکت نمی‌خورد. بگذار غم‌هایم را بر هم بریزم، زیرا این نشان از هوش و فراست من نیست.
رو زنخ ‌کم زن و دم درکش و بیهوده ملای
که‌مرا جان و دل از غصه شجن در شجن است
هوش مصنوعی: صورتت را از من پنهان نکن و با بی‌حوصلگی، دمی در کنارم بگذار. ای معلم، جان و دل من از غصه در اندوه است.
خیز و زآن بادهٔ دیرینه‌ گرت هست بیار
ورنه زینجا ببرم رخت که بیت‌الحزن است
هوش مصنوعی: بپا و اگر از آن شراب قدیمی که برایت هست، بیاور، وگرنه از اینجا می‌برم تو را، زیرا این مکان پر از غم و اندوه است.
تنگ ظرفست قدح خیز و به پیمای دنم
زانکه صاحب دلی امروز اگر هست دن است
هوش مصنوعی: اگه ظرف کوچک است، برگرد و یک جرعه بنوش، چون صاحب دل امروز اگر هست، در این دنیای مادی است.
باده آوردم و هی دادم و هی بستد و خورد
هی‌ همی ‌گفت ‌که مِی‌ْ داروی رنج و محن است
هوش مصنوعی: الکل را به دست آوردم و مدام به دیگران نوشیدم و آنها نیز نوشیدند. آنها مرتب می‌گفتند که نوشیدنی، درمانی برای دردها و مشکلات است.
مست ‌چون ‌گشت به‌ رخ خون‌ جگر ریخت چنانک
رُخش از خون جگر گفتی‌ کانِ یمن است
هوش مصنوعی: وقتی مست شد، بر رویش لکه‌هایی از خون جگر ریخت، به طوری که گویی چهره‌اش مانند سرزمین یمن رنگین و زیباست.
چهرش از اشک چنان شد که مثل را گفتم
قرص خورشید فلک مطلعِ عقد پرن است
هوش مصنوعی: چهره‌اش از اشک آن‌قدر تغییر کرده بود که انگار مانند قرص خورشید در آسمان درخشان شده بود.
گفتم آخر غمت از کیست میندیش و بگو
گفت آهسته به ‌گو‌شم که ز صدر زمن است
هوش مصنوعی: گفتم بالاخره دلیل غمت چیست؟ نگران نباش و بگو. او با صدای آرامی گفت که این غم از من نشأت می‌گیرد.
حاجی اکبر فلک دانش و فر کاهل هنر
هر روایت‌ که نمایند ز خلقش حسن است
هوش مصنوعی: حاجی اکبر، شخصی است که در دانش و هنر جایگاه برتری دارد. هر چیزی که درباره‌اش گفته یا روایت شود، نشان‌دهنده زیبایی و حسن اوست.
آنکه بر لب نگذشته ز سخا لاولنش
در کلام تواش ایدون سخن از لا و لن است
هوش مصنوعی: کسی که از بخشش و generosity دوری کرده، در کلامش هم به خوبی و مروت اشاره‌ای نمی‌کند و سخنانش به ضعف و کمبود گراشته است.
طنز در شعر تو می‌راند و خود می‌داند
که سخن‌های تو پیرایهٔ درّ عدن است
هوش مصنوعی: طنز در شعر تو به خوبی جلوه‌گری می‌کند و خود نیز آگاه است که سخنان تو زینت‌دهنده و بسیار ارزشمند است.
حق‌ گواهست‌ که‌ گفتار تو در گوش خرد
گوهری هست که ملک دو جهانش ثمن است
هوش مصنوعی: حق را گواه می‌زنم که حرف‌های تو در گوش خرد به مانند گوهری ارزشمند است که برای سلطنت دو جهان بهایی بی‌نهایت دارد.
جای آنست‌ که بر شعر تو تحسین راند
طفل یک روزه کش آلوده لبان از لبن است
هوش مصنوعی: جای آن است که یک کودک تازه به دنیا آمده، که لبانش از شیر مادر آغشته است، بر شعر تو ستایش کند.
وصف زلفم چو کنی ساز جدل ساز کند
گویی از زلف منش در دل کین کهن است
هوش مصنوعی: وقتی زلفم را تو توصیف می‌کنی، گویی همان زلف‌ها در دل محبت و کینه‌ای قدیمی را به وجود می‌آورند.
کژدم زلف منش بس‌ که‌ گَزیده‌ست جگر
عجبی‌ نیست‌ گر از مدحت آن‌ ممتحن است
هوش مصنوعی: کژدم زلف تو آن‌قدر دل را نیش زده که جای تعجب نیست اگر آن امتحان‌گر، مدح و ستایش تو را نیز بپذیرد.
نیست بیمش ز سر زلف من ان شاء‌الله
عاقبت دزد سر زلف منش راهزن است
هوش مصنوعی: او نگران نیست که سر زلفش دزدیده شود، چون ان‌شاءالله در نهایت خود دزدی که زلفش را می‌رباید، به زلف خودش دلبسته و عاشق می‌شود.
گفتم ای تُرک بگو تَرکِ شکایت‌ که خطاست‌
گله از صدر که هم عادل و هم موتمن است
هوش مصنوعی: به او گفتم ای دختر ترک، چرا شکایت می‌کنی؟ زیرا گله از کسی که در مقام بالا قرار دارد، اشتباه است؛ او هم عادل است و هم قابل اعتماد.
کینه با شعر من و شعر تو گر جست رواست
فتنه‌اند این دو و آن در پی دفع فتن است
هوش مصنوعی: کینه و دشمنی در شعر من و شعر تو جستجو می‌شود. این دو شعر، خود باعث ایجاد فتنه و آشوب هستند و هر کدام در تلاشند تا از بروز این فتنه‌ها جلوگیری کنند.
گفتش انصاف گر این باشد ماشاء‌الله
می‌توان‌‌ گفت در این‌ قاعده استاد فن است
هوش مصنوعی: اگر این موضوع انصاف باشد، باید بگوییم که او واقعاً در این زمینه بسیار ماهر و استاد است.
راستی منصفی امروز در اقطاع جهان
نیست ور هست خداوند جهان بوالحسن است
هوش مصنوعی: امروز در هیچ نقطه‌ای از دنیا کسی انصاف ندارد و اگر هم باشد، تنها خداوند عالم با انصاف است که به نام بوالحسن شناخته می‌شود.
صدر و مخدوم من آنکو ز شرف پنداری
دو جهان روح مجرّد به یکی پیرهن است
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که سرآمد و بزرگترین آفرینش، کسی است که به احترام و ارزش انسانی خود اعتراف کند. این فرد با وجود مقام بلندش، در واقع روحی خالص و مجرّد دارد که تنها در یک پیکر مادی نمود پیدا کرده است. به نوعی، این فرد بالاتر از هر دو جهان مادی و معنوی است و هیچ چیز نمی‌تواند ارزش واقعی او را تحت‌الشعاع قرار دهد.
عقل از آنست معظم‌ که بدو مفتخر است
روح از آنست مکرم‌ که بدو مفتتن است
هوش مصنوعی: عقل به خاطر وجود خود، قدرت و اهمیتش را نشان می‌دهد و روح به خاطر زیبایی و شرافتش، به آن مفتخر است.
ملک را خنجر او ماحی کفر و زللست
شرع را خاطر او حامی فرض و سنن است
هوش مصنوعی: این شخص مانند یک خنجر است که به وسیله او می‌توان کفر و انحراف را از بین برد. همچنین او از اصول و قواعد دین حمایت می‌کند و به آن اعتبار می‌بخشد.
تیر او در صف پیکار روان از پی خصم
همچو سوزنده شهابی ز پی اهریمن است
هوش مصنوعی: تیر آرش در میدان جنگ به سمت دشمن می‌تازد، همچون شهابی داغ که به دنبال شیطانی است.
برق پیکانش به هر بادیه کافروخت شرر
سنگ آن بادیه تا روز جزا بهر من است
هوش مصنوعی: برق پیکان او در هر دشت و بیابانی دل‌ها را می‌سوزاند و آتش سنگ آن بیابان تا روز قیامت برای من باقی می‌ماند.
آفتاب از علم لشکر او منخسف است
روزگار از شرر خنجر او مَرزَغَن است
هوش مصنوعی: آفتاب در برابر دانش و دانایی او کم‌رنگ و محو شده است و زمانه از تیزی و خطر خنجر او می‌ترسد و به آن احترام می‌گذارد.
مهر او ماهی‌ کش جان موالی فلک است
رمح او شمعی‌ کش قلب اعادی لگن است
هوش مصنوعی: عشق او همچون ماهی‌گیر است که جان انسان‌ها را می‌گیرد، و تیر حُسن او مانند شمعی است که دل دشمنان را می‌سوزاند.
گرنه روحی تو خود این عقده گشا از دل خلق
که دل خلق به مهر تو چرا مرتهن است
هوش مصنوعی: اگر تو خود را از این معضل رهایی بخشی، چرا دل مردم به محبت تو وابسته است؟
بخرد ماند شخص تو ازیراک همی
فخر عالم به وی و فخر وی از خویشتن است
هوش مصنوعی: شخص باهوش و خردمند همیشه مورد احترام و اعتبار است، چرا که او به خودی خود باعث افتخار برای دیگران و جهان می‌شود.
گوهر مهر ترا جان موالف صدف است
سبزهٔ تیغ ترا مغز مخالف چمن است
هوش مصنوعی: محبت و دوستی تو همچون جواهری درون صدف قرار دارد و زخم‌هایی که از تیغِ سبزه می‌خوری، نشان‌دهنده‌ی سختی‌ها و چالش‌هایی است که با آن‌ها مواجه می‌شوی. این چالش‌ها در واقع، عمق احساسات و زیبایی طبیعت تو را به نمایش می‌گذارند.
الفت‌ فضل و دلت الفت شیر و شَیِر است
قصهٔ جود و کفت قصهٔ تل و دمن است
هوش مصنوعی: علاقه به خوبی و محبت، همسان اشتیاق به شیرینی و لطافت است؛ داستان بخشندگی و جود، در واقع داستان تلخی و تلخی زندگی را روایت می‌کند.
هرکجا مهر تو در انجمنی چهر افروخت
عیش تا روز جزا خادم آن انجمن است
هوش مصنوعی: هرجا که عشق و محبت تو در جمعی دیده می‌شود، تا روز قیامت، خوشی و شادی آن جمع را خدمت‌گزاری می‌کند.
خصم را تن چو زره سازی و قامت چو مجن
گرز نجمش زره‌ست ارز سپهرش مجن است
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به توصیف قدرت و توانایی‌های فردی می‌پردازد. او به این نکته اشاره می‌کند که داد و ستد یا جدال با دشمن مانند زره‌ای محافظت‌کننده است و وجودش به او قوت و استقامت می‌بخشد. همچنین، قامت او را با سپری مقایسه می‌کند که در برابر تهدیدات ایستادگی می‌کند. در نهایت، می‌گوید که اگر درگیری یا مشکل پیش آید، او می‌تواند با قدرت و شجاعت خود مقابله کند و به نوعی نشان می‌دهد که توانایی و قدرت انسان در مقابل دشواری‌ها می‌تواند او را محفوظ نگه دارد.
هرکجا ذکر ولای تو طرب در طرب است
هرکجا فکر خلاف تو حزن در حزن است
هوش مصنوعی: هر جا که نام و یاد تو باشد شادمانی و سرور حاکم است، و هر جا که فکر و اندیشه بر خلاف تو باشد، اندوه و غم جاریست.
بدسگال تو به جان سختی اگر کوه شود
گرز فولاد تو فرهاد صفت‌ کوهکن است
هوش مصنوعی: اگر بدگمانی تو به جانم آسیب بزند، حتی اگر کوه هم بشوم، همچنان چکش فولادی تو، شبیه فرهاد که کوه را می‌کند، بر سر من فرو خواهد آمد.
خود گرفتم شرر کین تو اندر دل خصم
آتشی هست کش اندر دل خارا وطن است
هوش مصنوعی: من آتش کین تو را در دل خصم حفظ کرده‌ام، زیرا در عمق وجودم وطنم مثل سنگ سخت و با استحکام است.
گرز فولاد تو آتش ‌کشد از خاره برون
ور به تن خاره شود خصم تو خارا شکن است
هوش مصنوعی: اگر آتش از فولاد تو شعله بگیرد و با سنگ خارا در بیفتد، دشمن تو همانند سنگ خارا خواهد بود که شکسته می‌شود.
صاحبا صدرا سوگند به جانت‌ که مرا
جان ز آزار حسودان شکن اندر شکن است
هوش مصنوعی: دوست من، به جانت سوگند که من به خاطر آزار حسودان، دلی شکسته و روحی آزرده دارم.
گرچه زین پیش ز نواب شکایت کردم
لیک او خود به همه حال خداوند من است
هوش مصنوعی: با وجود اینکه پیش از این از بزرگان شکایت کرده‌ام، اما او خود همیشه در هر شرایطی سرپرست و مسئول من است.
گله‌ام از دگرانست و بدو بندم جرم
رنج آهو نه ز صیاد بود کز رسن است
هوش مصنوعی: من از دیگران ناراحتم و این ناراحتی را به او نسبت می‌دهم. درد و رنج آهو فقط به خاطر شکارچی نیست، بلکه به خاطر بند و زنجیرهایی است که به او بسته‌اند.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش به تن از تیغ‌ گُوِ پیلتن است
هوش مصنوعی: مرگ سهراب به طور پنهانی و نهان باقی ماند و کسی از آن باخبر نشد، هرچند زخم‌هایی که بر بدن او از تیغ پهلوانان باقی مانده بود، نشان‌دهنده‌ی قدرت و سختی مبارزاتش است.
بلبل از گل به چمن نالد و گل مقصد اوست
نفرت او همه از نالهٔ زاغ و زغن است
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که در باغ گل می‌خواند، در واقع خود را با صدای زاغ و زغن به درد می‌آورد و در حقیقت، عشق او به گل باعث این ناخوشی است. زجر او ناشی از ناله‌ها و صداهای ناامیدکننده دیگر پرندگان است.
سخت پژمانم و غُژمانم ازین قوم جهول
کز در کِبر سخنشان همه از ما و من است
از این جماعت نادان، سخت دلگیر و خشمگینم که از سر خود بزرگ‌بینی، همواره دم از من و ما می‌زنند.
صله‌ای از من و ماشان نشود عاید کس
من و ماشان علم‌الله‌ که‌ کم از ما و من است
هوش مصنوعی: هیچ ارتباطی از طرف من و آن‌ها به کسی نمی‌رسد. علم خداوند که به ما و آن‌ها مربوط می‌شود، از ما و آن‌ها کم‌تر نیست.
همه در جامهٔ فضلند ولی از در جهل
مردگانند تو گویی‌ که به تنشان ‌کفن است
هوش مصنوعی: همه افراد در ظاهر خود را فرهیخته و با دانش نشان می‌دهند، اما در واقع به دلیل نداشتن آگاهی و آگاهی بخشیدن به خود، مانند کسانی هستند که در خواب مرگ به سر می‌برند، گویی که بر تنشان کفن پیچیده‌اند.
فضل من بر هنر خویش چرا عرضه دهند
بحر را پایه بر از حوصلهٔ رطل و من است
هوش مصنوعی: چرا باید فضیلت من را نسبت به هنر خود نشان دهند، در حالی که دریای دانش من فراتر از ظرفیت یک رطل است؟
من کلیمستم و این قوم بن اسرائیلند
نظم و نصر منشان نعمت سلوی و من است
هوش مصنوعی: من پیامبرم و این مردم از نسل بنی‌اسرائیل هستند. نصرت و موفقیت آنان مانند نعمت‌های آسمانی است و من نیز سهمی در این نعمت‌ها دارم.
همه را سیر و پیازست به از سلوی و من
این‌ مرض زاد هم‌الله‌ همه را راهزن است
هوش مصنوعی: همه چیز برای دیگران خوشایند و شیرین است، اما من این مشکل را دارم که برای همه افراد خطرناک و مشکل‌ساز شده‌ام.
خویش را پیل شمارند و ندانند که پیل
پس بزرگست ولی مهتر از آن ‌کرگدن است
هوش مصنوعی: برخی از افراد خود را بزرگ و مهم می‌دانند، غافل از این که اگرچه آنها بزرگ هستند، اما در واقع موجودات بزرگ‌تر و قدرتمندتری نیز وجود دارند که مقام بالاتری دارند.
من و ایشان همه از پارس بزادیم ولی
نه هر آنکو ز قرن زاد اویس قرن است‌
هوش مصنوعی: من و او هر دو از سرزمین پارس به دنیا آمده‌ایم، اما نه هر کسی که در این سرزمین به دنیا آمده، مثل اویس قرن است.
خواهم از تیغ به جاشان بدرم پوست به تن
لیک دستوریم از عقل‌ بلا تعجلن است
هوش مصنوعی: من می‌خواهم با شمشیر به جانشان حمله کنم و پوست را از تنشان جدا سازم. این عمل طبق دستور عقل و حکمت است و نباید در آن شتاب کرد.
تا عجم را صفت از باده و عیش و طرب است
تا عرب را سخن از ناقه و ربع و دمن است
هوش مصنوعی: عجم و عرب هر کدام ویژگی‌های خاص خود را دارند؛ عجم به شادی و نوشیدنی و لذت می‌پردازد، در حالی که عرب بیشتر به صحبت درباره شتر، خانه و زمین‌های خود می‌پردازد.
دامن خصم تو از خون جگر باد چنانک
گوییش خون جگر لاله و دام دمن است
هوش مصنوعی: دشمن تو به قدری از درد و رنج من پر شده که گویی دامنش از خون دل من رنگین شده است، مانند اینکه دامن دمنوش‌ها به رنگ خون لاله‌ها درآمده باشد.
اگر این شعر فتد درخور درگاه وصال
یک‌ جهان‌ نور نثارش به‌ سر از ذوالمنن است
هوش مصنوعی: اگر این شعر به درگاه وصال و نزدیکی بیفتد، یک دنیا نور و روشنی از جانب خداوند بر سر او نازل می‌شود.

حاشیه ها

1389/06/06 16:09

پاورقیها:
تباً لک = هلاک و زیان بر تو
ا. سلوی به‌معنی بلدرچین و من به معنی ترنجبین ست ه خداوند در بیابان تیه بر فوم بنی‌سرابیل فرو
می فرستاد و آنان قدر نعمت نشناختند و از خداوند سیر و پیاز و عدس تقاضا کردند.- و زادهم الله در مصراع
بعد نیز اشاره به‌آیهٔ از سورهٔ‌بقره‌است‌: فی‌قلوبهم مرض‌فزادهم‌الله مرضا و لهم‌عذاب‌الیم‌بما کانوا یکذبون‌.
. اوبس قر ن ، یح ، از اعاظم صحابه رسول اکرم بود وکویند به مناست انه خدمت مادر می‌فرد، دیدر
آن حضرت را درنیافت‌. احادیث نبوی بسیار در شان وی روایت کرده‌اند و اهل تصوف وی را از پیران و
سر سلسلکان این مشرب می شمارند (محجوب).

1398/03/05 16:06
نادر یزدان راد

بیت پنجاه و پنج تل و دمن غلط هست درستش:
نل و دمن می باشد.
دمن . [ دَ م َ ] (اِخ ) نام معشوقه ٔ نل بوده ، و قصه ٔ نل و دمن مشهور است .