قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در ستایش شاهزاده ی آزاده اعتضادالسلطنه علیقلی میرزا دام اقباله فرماید : تا لاله به باغ و گل به گلزارستقصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در ستایش شاهزادهٔ علیین و ساده فرمانفرما فریدون میرزا طاب ثراه فرماید: گاه طرب و روز می و فصل بهارست
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
که جلوه کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که گیتی تمام فرخارست
هوش مصنوعی: آنچه که باعث زیبایی و روشنی آسمانها شده، ظهور و نمایانی چهرهای است که کل جهان را پر از سرخی و شادی کرده است.
که لب گشود ندانم که از حلاوت او
به هرکجا که نظر میکنم نمکزارست
هوش مصنوعی: نمیدانم چه کسی سخن گفته، اما با هر نظری که میاندازم، حس شیرینی آن در همه جا محسوس است.
دگر که آمد و زنجیر دل که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و کهسار است
هوش مصنوعی: کسی دیگر که آمد و دل را به تلاطم درآورد، همانطور که مجنون در دشت و کوهستانها سرگردان است.
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
هوش مصنوعی: چه درختی وجود دارد که بتواند میوهاش را بچیند و چه زمانی انگور به بلوغ میرسد، زمانی که هفت آسمان از شراب پر است.
حدیث عش مگر رفت بر زبانکسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
هوش مصنوعی: هرگاه سخن محبت و عشق به میان بیاید، همه جا پر از هیجان و شوری میشود؛ حتی در کوچهها، بازارها و شهرها.
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
هوش مصنوعی: جز از خلق پیامبر احمد، آیا بادی وزید که هر جا که میروم، همواره نشانی از تبلیغ دین و ترویج آن وجود دارد، مانند تبتی که به «تاتار» اشاره دارد؟
زُکام خواجه گواهی بدین دهد گویی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
هوش مصنوعی: زکامِ خواجه، سندی بر این امر میشود که بگوید این نسیم، از جانب خلق رسول مختار است.
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
هوش مصنوعی: وقتی نام استاد را میبرم، جانم به وجد میآید؛ چرا که این روز، روز شادی آزادگان و خوشحالی نیکان است.
به جان خواجه که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
هوش مصنوعی: به خاطر خواجه، از توصیف عشق غافل نشو، زیرا عشق همچون چاشنی برای روح و نیروی آزادگان است.
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
هوش مصنوعی: وقتی بلبل از سر عشق میخواند، بگو که هر جا که برود، نام عشق به مانند گلی در باغ میدرخشد.
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
هوش مصنوعی: با ناخن قلم به نواختن جنگی بپرداز که به واسطه آن، از حقایق عمیق و پنهان آگاهی پیدا میشود و این حقیقتها در هزار رشته و نوا تبلور یافتهاند.
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی که محفل تهی ز اغیارست
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در میان جمعیت زیادی هستیم و احتمالاً ممکن است کسی به سخن ما گوش ندهد، اما بهتر است راز خود را بگوییم، زیرا این محفل از دیگران خالی است و میتوانیم به راحتی با یکدیگر ارتباط برقرار کنیم.
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به چشم یاری در هرچه بنگری یارست
هوش مصنوعی: اگر چه بینش تو به دلیل حجاب و موانع محدود شده است، اما اگر با نیت خالص و صادق به دنیا نگاه کنی، میتوانی در هر چیزی نشانهای از آن یار را ببینی.
حدیث عشق بگو لیک بیزبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
هوش مصنوعی: در صحبت از عشق، باید به گونهای بیزبان و بیسخن صحبت کرد، زیرا کلمات و معانی میتوانند مانع درک و فهم واقعی شوند.
خموش گویا خواهی به چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک کتاب گفتارست
هوش مصنوعی: اگر ساکت بمانی و به چشمهای خواجه نگاه کنی، متوجه میشوی که هر اشارهاش مثل یک کتاب پر از سخن است.
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
هوش مصنوعی: نخست از ویژگیهای ناپسند بگریز، زیرا صفتهای بد باعث گناه میشوند و تنها با عشق و پشیمانی نمیتوان آنها را جبران کرد.
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
هوش مصنوعی: اگر انسان به خُلق و خوی بدی دچار باشد و خود را در دام آن گرفتار کرده باشد، دیگر نیازی به زنجیر و محدودیتهای خارجی ندارد.
گمان مبر که به شب دزد را عسس گیرد
که او به خوی بد خویشتن گرفتارست
هوش مصنوعی: نگران نباش که در شب دزد توسط نگهبانان گرفته میشود، زیرا او به خاطر ذات بد خود به دام افتاده است.
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
هوش مصنوعی: چطور میتوانی به یاد تو در باغی سرشار از زیبایی فکر کنی، در حالی که دلت پر از حسادت و زیادهخواهی است؟
چو کاسهایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
هوش مصنوعی: حرص مانند کاسهای است که هرگز پر نمیشود. حتی اگر در صف حشر هم باشید، باز هم این کاسه از حرص هیچگاه پر نخواهد شد.
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
هوش مصنوعی: به خاطر محبت و دوستی، با صداقت و راستگویی حرکت کن، زیرا صداقت ویژگی افراد آزاد و نیکوکار است.
ز صدق در ره او بر خود آستینافشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
هوش مصنوعی: به خاطر صداقت و راستگویی در مسیر او، باید از خود کناره گیری کنیم، زیرا اولین ویژگی عشق، فداکاری و ایثار است.
ز عشق دمزن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشقکار دشوارست
هوش مصنوعی: از عشق صحبت کن و به نگرانیهای بودن و نبودن اهمیت نده. هرچند که سخن گفتن از عشق کار آسانی نیست.
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
هوش مصنوعی: هر شب سخن های زیادی درباره عشق می گویم، اما وقتی صبح می شود و به آن می نگرم، می بینم که فقط چند خیال و اندیشه است.
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
هوش مصنوعی: به یک نفر توجه کن که در پی راحتی مردم، خود را در سختی و زحمت انداخته است.
تو سست میروی و راه سخت در پیشست
تو سنگ میزنی و آبگینه در بارست
هوش مصنوعی: تو با بیمیلی و سستی قدم برمیداری، در حالی که در مسیرت سختیهای زیادی وجود دارد. تو به جای تلاش و کوشش، فقط به سنگ زدن مشغولی، در حالی که باید با دقت و ظرافت به هدفهایت نزدیک شوی.
هرآن سخنکه نگویی ز عشق هذیانست
هر آن کمر که نبندی ز صدق زنارست
هوش مصنوعی: هر حرفی که درباره عشق نگویی، در واقع فقط بیهودهگویی است. و هر بند و کمر که نمیبندی، نشانهای از ناپاکی و عدم صداقت است.
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردیکشان میخوارست
هوش مصنوعی: از افرادی که تنها به ظاهر و ریا اهمیت میدهند، بگریز؛ زیرا خداوند در کنار افرادی که در رنج و درد هستند، قرار دارد و آنها را میبیند.
بکفش پارهٔ دردی کشان نمیارزد
سریکه بالش او از دو شبر دستارست
هوش مصنوعی: کسی که با پای پاره درد و رنج میکشد، ارزش ندارد که سرش روی بالشی باشد که از دو دستار ساخته شده است. در واقع، این جمله بیانگر این است که برخی از چیزها، حتی با ظاهر اعیانی و لوکس، نمیتوانند جایگزین آرامش و خوشحالی واقعی شوند.
به زاری آنکه کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
هوش مصنوعی: کسی که مردم را به دنبال خود میکشد و به خاطر آن ناراحت است، و خدا هم از این ناراحتی و گرفتاری مردم، بیزار است.
ز بیخودی نفسی بیریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
هوش مصنوعی: خود را فراموش کرده و با صداقت و بدون هیچ تظاهر و ریا سخن گفتن، از سالها تمرین و سختی برای دستیابی به هدفهای فریبنده بهتر است.
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری کجی منقارست
هوش مصنوعی: دل شکسته نشانهای است از درستی و حقیقت، همانطور که کمال یک پرنده شکاری به وجود نقص و کجی در منقار او بستگی دارد.
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش زدن کار عشق مکارست
هوش مصنوعی: عشق مانند نقشی است که بر روی آب ظاهر میشود، ولی به سرعت محو میگردد. این نشان میدهد که عشق، گاهی حیلهگرانه و فریبنده به نظر میرسد، زیرا نقشهایی که بر آب میزنیم، دوام ندارند و به زودی از بین میروند.
بهغیر خواجه که نقش دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
هوش مصنوعی: جز خواجه، که نماد عشق و روح است، هر کسی که ادعای هنر و زیبایی کند، در واقع تنها به بیان خام و بیمعنی خود پرداخته و مانند تصویری بر دیوار باقی میماند.
همین نهتنها مردمگیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم گیاه بسیارست
هوش مصنوعی: تنها در چین نیست که مردم با طبیعت ارتباط دارند و به گیاهان اهمیت میدهند، بلکه در شهر ما نیز افراد زیادی هستند که به گیاهان و زندگی طبیعی توجه دارند.
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هوش مصنوعی: در ورود به دنیای عشق باید با احتیاط عمل کرد، زیرا این مکان پر از دشواریها و خطرات است که میتواند عواقب شدیدی داشته باشد.
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
هوش مصنوعی: چشمان عقل هنوز پس از هزاران سال از جدایی و عشق دردناک، گریان و غمگین هستند.
کراکهگامی محکم شود به مرکز عشق
به گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
هوش مصنوعی: هر کس که قدمهای محکم و استواری بردارد و به مرکز عشق و حقیقت نزدیک شود، مانند پرگاری است که در دور محور هستی میچرخد و در مسیر خود به زیبایی و هماهنگی حرکت میکند.
حکیم گوید این نطفهای که گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
هوش مصنوعی: حکیم میگوید: این جنینی که شکل میگیرد در ابتدا در واقع تودهای از خون کثیف و مرده است.
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
هوش مصنوعی: سه روح در درون انسان وجود دارد که با خون مرتبط هستند و بدن به این سه روح استوار و پایدار است.
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع جبارست
هوش مصنوعی: از موجودات مرده، موجودات زنده به وجود میآیند. این واقعا شگفتانگیز و زیباست، زیرا این کار از قدرت عظیم خالق سرچشمه میگیرد.
مرا گمان کهحکیم این سخن به تعمیه گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
هوش مصنوعی: من فکر میکنم که حکیم این سخن را به طور عمیق بیان کرده است، زیرا این حرف از افرادی آگاه و هوشیار نیست.
مگر ز خواجه شنیدمکه هست روح دگر
که نام هر نسبت هستی بدهر سزاوارست
هوش مصنوعی: گفته شده که جز روحی دیگر وجود ندارد که هر نامی به آن نسبت داده شود و این روح شایسته است.
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
هوش مصنوعی: عشق اساس و پایهٔ همه چیز است و خالق آن، مانند یک سرآشپز، مهارت ویژهای در ایجاد و مدیریت آن دارد. او به نحوی کلید مسائل و رازهای زندگی را در دست دارد.
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
کهکارشان همه تسبیح و حمد دادارست
هوش مصنوعی: همه چیز در دنیا به خاطر وجود خداوند و ویژگیهایش، در حال تسبیح و ستایش او هستند. این نشان میدهد که هر چیزی در این جهان به نوعی نشانهای از قدرت و عظمت خداست.
شعور لازم هستی است و انچه گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
هوش مصنوعی: عقل و درک یکی از اصول ضروری زندگی است و هر چیزی که میگویی، بر اساس آن درک شکل میگیرد و ناچار تحت تاثیر آن قرار دارد.
مگر نهخانهٔ ششگوشهای که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
هوش مصنوعی: آیا نمیدانید که آن خانه ششگوشهای که نخل در آن میرویید، همانطور که در ذهن اقلیدس و سنمار شکل میگیرد؟
مگر نه کاه چنان در جَهَد به کاه ربا
چو عاشقی که هواخواه وصل دلدارست
هوش مصنوعی: آیا جز این است که مثل کاه، در تلاش و کوشش است، مانند عاشقی که به دنبال وصل معشوق خود میگردد؟
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس
که داند آنکه شکار مگسکند تارست
هوش مصنوعی: عنکبوت به آرامی و با سرعت تار خود را دور مگس نمیتند، چون میداند که آنچه که مگس را شکار میکند، خود تار است.
نه آب و گل ز پی لانه آوررد خَطّاف
چنانکه گویی از دیرباز معمارست
هوش مصنوعی: پرندهی خطاف به خوبی و مهارت لانهاش را میسازد، بهگونهای که انگار سالهاست در این کار تجربه دارد.
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
هوش مصنوعی: شاخ نیلوفر هنوز نرسیده و نمیتواند از لبه طاق تاب بخورد، از سوی دیگر بر بام چیزهایی که عادی و معمولی هستند، کشیده شده است.
مگوکه خواجه کیت بار داد و گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
هوش مصنوعی: نگو که آقا تو را به درگاهش راه داده و گفته است که این موضوع را برای تو باز کرده، چه نیازی به بار و بارگیری است؟
ولای خواجه مرا بیزبان سخن آموخت
زبان شمع فروزنده چیست انوارست
هوش مصنوعی: محبت و هدایت ولی من به قدری عمیق است که حتی بدون کلام، درسهایی از او آموختم. زبان شمع نیز نماد روشنایی و روشنفکری است که روشنایی جان مرا افزایش میدهد.
همان ز خواجه شنیدم که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
هوش مصنوعی: شنیدم که یکی میگفت مردم جهان همچون ناشنوا هستند، و گرنه همه جا پر از سخن و گفتگوست.
به حق هر آنکه یکی قطرهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
هوش مصنوعی: کسی که بتواند یک قطره از حقیقت را به درستی بشناسد، در واقع میتواند به عمق و وسعت دریا نیز پی ببرد.
چه مایه عالم بیرنگ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
هوش مصنوعی: عشق چنان حالتی دارد که میتوان آن را بدون رنگ و بو نیز درک کرد. به طوری که هر چشم انسانی میتواند هزاران ستاره را مشاهده کند و از زیبایی و عمق عشق به وجد بیاید.
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع
نبیند آنکه به پیشش نشسته بیدارست
هوش مصنوعی: چشم خوابیده هزاران شکل تازه و زیبا را میبیند، اما کسی که بیدار و هوشیار است، آنها را نمیبیند.
نپرسی این همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این چه شکل و مقدارست
هوش مصنوعی: هرگز نپرس که این اشیایی که در خواب میبینی چه جایی دارند و این شکل و اندازهای که مشاهده میکنی چیست.
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
هوش مصنوعی: نپرس از کجا آمدهاند رنگها و طعمها که اینها در دل باغها و درختان وجود دارند.
نپرسی این همه دستان که میزنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
هوش مصنوعی: از تو نمیپرسم که چرا اینهمه پرندگان در حال زدن دست و پا هستند، یا اینکه معلمشان چه کسی است؛ این صدای دلنشین و نواهایی که میشنوم، چه معنایی دارد؟
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر کرم کردگار غفارست
هوش مصنوعی: فقط رسول میداند که این همه اشیا چه رموزی دارند، زیرا او تجلی بخش بزرگی و رحمت خداوند بخشنده است.
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
هوش مصنوعی: حضرت محمد (ص) در روز قیامت، قهرمان و میانجی انسانها خواهد بود و محبت و غضب او، معیاری برای بهشت و جهنم خواهد بود.
خدا و او بهم اینگونه عشق میورزند
که کس نداند که عاشقست و که یارست
هوش مصنوعی: خدا و او به شکلی عاشقانه رابطه برقرار کردهاند که هیچکس نمیتواند تشخیص دهد که عاشق کیست و محبوب کیست.
بدان رسیدهکهگیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پردهپوش و ستارست
هوش مصنوعی: بدان که گناه انسان به خاطر رحمت و پوشش خداوند به گونهای در میآید که به نظر میرسد کار نیکو و ثواب است. خداوند به خاطر رحمتی که دارد، اشتباهات را میپوشاند و ستر میکند.
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
هوش مصنوعی: به خاطر عطر و بوی نرگس، صالحان را از سرزنش و ملامت بازداشتند، زیرا نرگس هنوز بیمار و نیازمند توجه است.
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
هوش مصنوعی: ای دل، به جای ستایش محمد، به ستایش خواجه روی بیاور، چرا که خواجه پس از او، بزرگترین فرمانروا در هستی است.
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامهاش گهربارست
هوش مصنوعی: پناه دولت اسلام حاجی آقاسی، که همچون دستان پادشاه، پر از نعمت و ارزش است.