قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۱ - در ستایش شاهنشاه با داد و دین شاه ناصرالدین ادام الله اقباله و اقام اجلاله فرماید
ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
تن تو تالی جانست و لبت والی دل
من بدان تالی دل داده بدین والی جان
تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش
قوس ابروی ترا جان جهانی قربان
گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان
شکرست اینکه گشابی شهدالله نه دهن
عدم است اینکه نمایی علمالله نه میان
بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم
که همم گنج روانیّ و همم رنج روان
تا به فردوس رخ آن خال فسونساز ترا
در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان
باورم نامد این قصهکه در باغ بهشت
گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان
من بر آنمکه به زلفین تو آرامگرفت
اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان
ورنهاز چیستکه گیسوی تو بیمنت سحر
ازکف خلق چو شطان برباید ایمان
تاکی ای مویمیان از من مهجور کنار
بهکنارم بنشین تا رود انده ز میان
هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار
هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان
در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
در دهان تو و در دیدهٔ منگوهرهاست
که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان
گوهر من همه از جزع یمانی پیدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم
گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان
معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخیل
مسلکگوهر من زردتر از روی جبان
گوهر تو همه عالی گهر من همه پست
گوهر تو همه غالی گهر من ارزان
گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر
گوهر تو همه چون در یتیمست گران
گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت
گوهر من همه چونگوی فلک گردان
گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین
گوهر من همه فانی چو خیالات گمان
به که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم
به مه برج کرامت در درج امکان
ایپسر فصلبهارستو زمینها همه سبز
سبزتر زان همه بخت مِلک مُلکستان
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد
راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان
تا بهکی از سر ما آتش سودا خیزد
لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان
تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر
دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان
ملبخورگلبفشان مشک بسا عود بسوز
می بنه نُقل بده نام بهل کام بران
از سحرکمکم و دمدم خورمی تا بهعشا
وز عشا منمن و دندن خور تا وقت اذان
آب حیوان چه کنی درکش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله
بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نیران
رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن
سازوبرگ میت ار نیست مخور غم که به دهر
کارها یکسره از صبر پذیرد سامان
حالی این خرقه پشمینه مرا نیست بهکار
که بهار آمد و از پی بودش تابستان
می درون گرم کند جامه برون آر آن به
که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان
منشین سرد و بخور می که به تشریف کرم
پشتگرمی دهدت نادرهٔ دور زمان
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۰ - در ستایش یکی از سرداران ولیعهد مبرور فرماید: امین داور و دارا معین ملت و ایمانقصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۲ - در مدح شاهنشاه مبرور محمد شاه مغفور طابالله ثراه فرماید: ای طرهٔ دلدار من ای افعی پیچان
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای رخت خالق خورشید و لبت رازق جان
عارضت آتش سوزنده تنت آب روان
هوش مصنوعی: ای چهرهات مانند آفتاب است و لبهایت جانبخش هستند. زیبایی روی تو آتش سوزانی است که بدن تو را به رود جاری تبدیل میکند.
تن تو تالی جانست و لبت والی دل
من بدان تالی دل داده بدین والی جان
هوش مصنوعی: بدن تو نمایانگر جان توست و لبهای تو حاکم بر دل من هستند. به همین دلیل، دل من به تو که حاکم بر جانم هستی، تعلق دارد.
تیر مژگان ترا دیدهٔ خلقی ترکش
قوس ابروی ترا جان جهانی قربان
هوش مصنوعی: نگاه تو مانند تیر از مژگانهایت میپرد و قوس ابروهایت، روح جهان را به تسخیر خود درمیآورد. جان من نیز فدای زیبایی و جذابیت تو میشود.
گرمی مهر تو خورشید و دل ما شبنم
پرتو چهر تو مهتاب و تن ماکتان
هوش مصنوعی: محبت تو مانند گرمای خورشید است و دل ما مانند شبنمی که تحت تأثیر آن قرار میگیرد. چهره تو مانند ماهتاب است و وجود ما مانند دنیایی است که زیر نور تو روشن میشود.
شکرست اینکه گشابی شهدالله نه دهن
عدم است اینکه نمایی علمالله نه میان
هوش مصنوعی: خیلی خوب است که چیزی شیرین و خوشمزه مثل عسل الهی وجود دارد، نه اینکه عدم و نیستی فقط دندان به دندان بزند. همچنین این علم الهی است که خود را نشان میدهد، نه اینکه فقط در میان چیزهای بیمعنا باشد.
بینمت عیش کنم چون بروی طیش کنم
که همم گنج روانیّ و همم رنج روان
هوش مصنوعی: وقتی تو را میبینم، احساس شادی میکنم و وقتی دور میشوی، دلتنگ میشوم. تو هم مانند گنجی هستی که روح من را شاد میکند و هم در غم و درد زندگیام تاثیرگذار بودهای.
تا به فردوس رخ آن خال فسونساز ترا
در خم زلف ندیدم به همین چشم عیان
هوش مصنوعی: تا وقتی که زیبایی آن چهره دلربا را در پیچ و تاب موهایش با این چشم نمیبینم، به بهشت هم دست نخواهم یافت.
باورم نامد این قصهکه در باغ بهشت
گشت شیطان به فسون در دهن مار نهان
هوش مصنوعی: من هرگز باور نکردم که این داستان حقیقت دارد؛ در باغ بهشت، شیطان با فریبی در زبانِ مار پنهان شده بود.
من بر آنمکه به زلفین تو آرامگرفت
اندر آن روزکه از خلد برون شد شیطان
هوش مصنوعی: من میخواهم در زلفهای تو آرام بگیرم، همان روزی که شیطان از بهشت رانده شد.
ورنهاز چیستکه گیسوی تو بیمنت سحر
ازکف خلق چو شطان برباید ایمان
هوش مصنوعی: اگرچه از چه چیز است که موهای تو بدون درخواست و بیاراده، ایمان مردم را همچون شیطان از دستشان میرباید.
تاکی ای مویمیان از من مهجور کنار
بهکنارم بنشین تا رود انده ز میان
هوش مصنوعی: ای موی زیبای تو، چرا از من دوری؟ بیا کنارم بنشین تا غم و اندوه از دل من برود.
هست در سینهٔ من آنچه تو داری به عذار
هست در دیدهٔ من آتچه تو داری به دهان
هوش مصنوعی: در قلب من چیزی وجود دارد که تو در چهرهات داری و در چشمان من آنچه تو در زبانات داری.
در عذار تو و در سینهٔ من آتشهاست
که اگر شعله برآرند بسوزند جهان
هوش مصنوعی: چهرهٔ تو و درون من پر از آتش است و اگر این آتش شعلهور شود، دنیا را خواهد سوزاند.
در دهان تو و در دیدهٔ منگوهرهاست
که بدان فرّ و بهار دُر نبود در عمان
هوش مصنوعی: در دهانت و در چشمانم چیزهای ارزشمندی وجود دارد، که در مکانهای دیگر، حتی در عمان، چنین زیبایی و جلوهای پیدا نمیشود.
گوهر من همه از جزع یمانی پیدا
گوهر تو همه در لعل بدخشان پنهان
هوش مصنوعی: گوهر من از صبر و استقامت یمنی نمایان است، در حالی که گوهر تو در لعلهای بدخشان نهفته و پنهان است.
گوهر من همه اندوختهٔ مردم چشم
گوهر تو همه پروردهٔ آب حیوان
هوش مصنوعی: من ارزشمندترین داراییام را از مردم به دست آوردهام، در حالی که زیبایی تو ناشی از پرورش و زندگی در آب حیات است.
معدن گوهر تو تنگتر از چشم بخیل
مسلکگوهر من زردتر از روی جبان
هوش مصنوعی: گنجینهی ارزشمندی که در وجود تو نهفته است، از حسادت و چشمپوشی نمیتواند دیده شود. در حالی که زیبایی و ارزش من به اندازهای کمرنگ و کمفروغ است که فقط ترسی از عدم شجاعت را نشان میدهد.
گوهر تو همه عالی گهر من همه پست
گوهر تو همه غالی گهر من ارزان
هوش مصنوعی: تو گنجی با ارزشی، اما من بیارزش هستم. ارزش تو بسیار بالاست، در حالی که من چیزی ندارم که بخواهد به آن برسم.
گوهر من همه چون طفل یتیمست حقیر
گوهر تو همه چون در یتیمست گران
هوش مصنوعی: جواهر من مانند یک کودک یتیم بیارزش است، اما جواهر تو مانند یک در یتیم، بسیار ارزشمند و گرانبهاست.
گوهر تو همه چون نجم ثریا ثابت
گوهر من همه چونگوی فلک گردان
هوش مصنوعی: گوهر تو مانند ستارههای درخشان و ثابت در آسمان است، در حالی که ارزش من مانند گویهایی است که در فضای بیپایان میچرخند و غیرقابل ثباتاند.
گوهر تو همه باقی چو کمالات یقین
گوهر من همه فانی چو خیالات گمان
هوش مصنوعی: شما تمام ویژگیهای اصلی و دائمی را دارید، اما من فقط خیالات و تصورات زودگذر و ناپایدار را دارم.
به که ما این دو گهر را ز دل ایثار کنیم
به مه برج کرامت در درج امکان
هوش مصنوعی: بهتر است که ما این دو گوهر را از دل فدای کنیم تا به ارزش والایی برسیم و در مقام بزرگی قرار بگیریم.
ایپسر فصلبهارستو زمینها همه سبز
سبزتر زان همه بخت مِلک مُلکستان
هوش مصنوعی: ای پسر، اکنون فصل بهار است و زمینها همه سبز و سرسبزتر شدهاند. به همین دلیل، شانس و سرنوشت تو نیز به سوی بهروزی و خوشبختی پیش میرود.
سرو نوخاسته چون بخت شهنشاه بلند
گلبن تازه چو اقبال جهاندار جوان
هوش مصنوعی: سرو تازهای مانند بخت شاهی بلند است و گلهای تازه همانند خوششانسی حاکمی جوان میباشند.
ملک آباد و ملک شاد و خلایق آزاد
راغ نو شاد و چمن چین و دمن باغ جنان
هوش مصنوعی: کشور با شکوه و هشیار است و مردم در شادی و آزادی زندگی میکنند. نغمههای تازه در دل طبیعت و باغهای بهشتی به گوش میرسد.
تا بهکی از سر ما آتش سودا خیزد
لختی ای مه بنشین و آتش ما را بنشان
هوش مصنوعی: چقدر باید منتظر باشیم که این عشق و شور آتشین ما ادامه داشته باشد؟ کمی فقط بمان و به ما آرامش بده.
تو ز مو مُشک بیفشان و من از شعر شکّر
دف بزن رقص بکن وسه بده جان بستان
هوش مصنوعی: موهای خود را مثل مشک پخش کن و من نیز با شعر شیرینم مثل دفی که مینوازم، برقص و جانم را بستان.
ملبخورگلبفشان مشک بسا عود بسوز
می بنه نُقل بده نام بهل کام بران
هوش مصنوعی: گل را بر سر بریز و عطر مشک بپاش، عود بسوزان و شراب بنوش. نقل شیرین را پخش کن و نام نیک را بر زبان بیاور تا کامت شیرین شود.
از سحرکمکم و دمدم خورمی تا بهعشا
وز عشا منمن و دندن خور تا وقت اذان
هوش مصنوعی: از صبح کمکم و به تدریج روزم را شروع میکنم و تا غروب در حال خوشی هستم. پس از غروب، آرام و با احتیاط میگذرانم تا وقت اذان فرا برسد.
آب حیوان چه کنی درکش از آن باده که هست
زور تن نور بصر قوت تن قوت روان
هوش مصنوعی: آب حیوان چه فایدهای دارد وقتی میتوانی از آن نوشیدنی لذیذ بهرهمند شوی که نیروی جسم و روشنی چشم و قوت جان را به همراه دارد؟
رنگش ار بنگری از چشمت خیزد لاله
بویش ار بشنوی از مغزت روید ریحان
هوش مصنوعی: اگر به رنگش نگاه کنی، از چشمانت گل لاله به وجود میآید و اگر بویش را بشنوی، از ذهنت ریحان خواهد رویید.
بشکفاند ز رخت ناشده در لب فردوس
برفروزد به دلت نامده بر کف نیران
هوش مصنوعی: ز خجالت زیبایی تو، گلهای بهشت شکوفا میشوند و در دل تو شعلهای روشن میگردد که هیچ چیزی جز عشق نمیتواند آن را خاموش کند.
رشکم آید که بسایی لب خود بر لب جام
چشم من جام کن آنگه لب خود سای بر آن
هوش مصنوعی: حسودیام میشود که تو لبهایت را بر لبهی جام من بیاوری؛ به این ترتیب، ابتدا لبهایت را بر لبهای آن جام قرار بده، سپس لب خود را بر لبهای آن بمال.
سازوبرگ میت ار نیست مخور غم که به دهر
کارها یکسره از صبر پذیرد سامان
هوش مصنوعی: اگر در زندگیات مشکلاتی وجود دارد، نگران نباش. چون در این دنیا، تمامی کارها با صبر و شکیبایی به نتیجه میرسند و بالاخره به سامان میرسند.
حالی این خرقه پشمینه مرا نیست بهکار
که بهار آمد و از پی بودش تابستان
هوش مصنوعی: این لباس پشمی که به تن دارم دیگر به کارم نمیآید، زیرا بهار آمد و تابستان در پی آن است.
می درون گرم کند جامه برون آر آن به
که دهی جامه و جامی دهدت پیر مغان
هوش مصنوعی: نوشیدنی دلفریب و گرم را در خود نگهدار، زیرا بهتر است که از درون خود را گرم کنی تا اینکه فقط لباس زیبا بپوشی و از کسی جام و میطلبی.
منشین سرد و بخور می که به تشریف کرم
پشتگرمی دهدت نادرهٔ دور زمان
هوش مصنوعی: به خاطر نداشته باش که در حالت بیاحساسی و سرما بمانی، بلکه خوش باش و نوشیدنی بنوش تا از لطافت و محبت ویژهای که در این زمان نادر به تو میرسد، برخوردار شوی.