قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۰ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
چنان ز خشم برآشفتهام که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ کوه کوهانم
همان دو زین مغرّقکه پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
ببر به حجره و برزن چنانکه میدانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای کوه ثهلانم
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم کوه
که روزگار تشبه کند به طوفانم
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
به پهندشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
به نیزهایکه رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زرهکوه را بسنبانم
هر آنکسی که به خفتان تنم ظاره کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
چه پایبست حضر ماندهام به دست تهی
تفو به همت کوتاه و طبع کسلانم
روم به جایی کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه کند همچو صبح عریانم
به نیزهیی که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به بر بپوشانم
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترسکه داد دل از تو بستانم
عنانکشیده رو ای چرخکینهتوزکه من
به گاه کینه دژآهنجتر ز ثعبانم
مغیژ اینهمه چون کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای امصبیانم
تو میهمان کشی ای میزبان سفلهنژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش مهمانم
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
وگر بهکاخکسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
ورم ز خوان خسان لقمهیی به چنگ افتاد
بهگاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
وگر به روی کسی خواشم گشودن چشم
حجاب مردمک دیدهگشت مژگانم
حکایتی کنمت نی شکایتی که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
بکاوی ار همه احشایمن نخواهیدید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
ز جوی همت اشرار میننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
مگر معاینه شیراز چاهکنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه کنعانم
هوای مهر ملکزادهام به فارسکشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
و گر نه فارس کجا من کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
نه زند سادهپرشم نه مست باده بهدس
نه شیخ عامفریبم نه تعزیت خوانم
نه صوفیمکه تنحنح کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
نه عارفمکه چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
نه صالحم که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجهام نه غلامم نه میر و نه خانم
نه عاملمکه چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
نه شانه بین که کنم چون درون شانه نگاه
زبان کژ آورم و چشمها بگردانم
نه ماسهکش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که می بس است ز دو جهان خدای دو جهانم
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان کمال منست نقصانم
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم گشته آسانم
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
گمان بری که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال گوهر عمّان به بحر عمّانم
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بیمساهله بیرون بری ز خزرانم
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بیمماطله بیرون بری ز ختلانم
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بیبهاتر از سرمه در سپاهانم
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد گلستانم
چه اخترم که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهرهام که ملالتفزاست میزانم
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
نه دلبری که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری کشد به زندانم
نه کودکی که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به گوی و چوگانم
به پارس هیچم اگر نیست گو مباش که هست
به مهر چهر ملکزاده دلگروگانم
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ کیوان رسیده ایوانم
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخنگواژه فرستد بر آب حیوانم
شهیکه از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۹ - در ستایش مرحوم میرزا تقی خان رحمهالله گوید: هرآنچه هست مه و سال و هفته و ایامقصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۱ - مطلع ثانی: منم که ازکف زربخش آفت کانم
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ایا غلام من امروز سخت پژمانم
چو گیسوان تو سر تا قدم پریشانم
هوش مصنوعی: من امروز بسیار ناراحت و ناامید هستم، مانند چهرهای که گیسوانش به هم ریخته و نامرتب است.
چنان ز خشم برآشفتهام که پنداری
ز پای تا سر یک بیشه شیر غژمانم
هوش مصنوعی: من آنچنان از خشم به هم ریختهام که گویی از سر تا پا مانند یک جنگل پر از شیرهای درنده هستم.
مگو که چونی و چت شد چه روی داد دگر
که هیچ دم زدن اکنون ز خشم نتوانم
هوش مصنوعی: نگو که حالا چطور هستی و چه اتفاقی برایت افتاده، چرا که در این لحظه از شدت خشم قادر به صحبت نیستم.
یکی برو سوی اصطبل و آستین برزن
بشوی یال و دم خنگ کوه کوهانم
هوش مصنوعی: یکی از افراد را بفرستید تا به اصطبل برود و آستینش را بالا زده و یال و دم اسب را که از نژاد خنگ و کوه کوهانی است، بشوید.
همان دو زین مغرّقکه پار یار قدیم
به رسم تحفه فرستاد از خراسانم
هوش مصنوعی: دو زین زیبا و پرزرق و برق را که به یاد یار قدیمیام از خراسان فرستاده شده، به دوش دارم.
ببر به حجره و برزن چنانکه میدانی
یکی به پشت جنیبت یکی به یکرانم
هوش مصنوعی: به مغازه و کوچه برو، طبق آنچه میدانی. یکی را به پشت خودت ببر و دیگری را به سمت دیگر.
بکش جنیبتم از پیش و چاراسبه بران
یکی ببین روش خنگ برق جولانم
هوش مصنوعی: ترا از خود دور میکنم و با چهار اسب میرانم تا نگاهی به جلوهام بیندازی که مانند برق در حال حرکت است.
زمین فراخ چه بر خویش جای دارم تنگ
کسی نبسته ابر پای کوه ثهلانم
هوش مصنوعی: زمین بسیار وسیع است، اما جای من در آن تنگ است. هیچکس مانع من نشده، حتی ابرها در اطراف کوه ثهلان.
مگو ز رنج سفر بر سرت بتوفد مغز
که پتک حادثه را من سطبر سندانم
هوش مصنوعی: نگو که در سفر به تو سخت میگذرد، چون من در برابر مشکلات و سختیها همچون سندانی قوی و مستحکم هستم که به راحتی میتواند ضربههای ناشی از حوادث را تحمل کند.
چنان ببرّم دشت و چنان بکوبم کوه
که روزگار تشبه کند به طوفانم
هوش مصنوعی: چنان با قدرت و شدت به پیش میروم و سختیها را پشت سر میگذارم که زمان به طوفانی همچون من تشبیه شود.
رونده سیلی در ره گرم عنان پیچد
دو دست سد کنم و سیل را بپیچانم
هوش مصنوعی: رودخانهای در مسیر خود با شدت پیش میآید و من با تمام توانم میکوشم تا جریان آن را متوقف کرده و مسیرش را تغییر دهم.
یکی فراخ زره بر بدن ببوشم تنگ
که راست روی تن اسفندیار را مانم
هوش مصنوعی: میگوید که میخواهم زرهای گشاد بر تن بپوشم تا به شکل اسفندیار، پهلوان بزرگ، باقی بمانم.
به پهندشت مهالک چنان بتازم رخش
که بانگ مهلاً مهلاً برآید از جانم
هوش مصنوعی: در میدان خطر به قدری تند میرانم که به خاطر هیجان و شدت حرکت، صدای «آرام باش» از درونم بلند میشود.
به نیزهایکه رباید ز چرخ حلقهٔ ماه
چو حلقهای زرهکوه را بسنبانم
هوش مصنوعی: اگر نیزهای را که در آسمان حلقهی ماه را میرباید، به یاد بیاورم، مانند زرهای که بر دامنهی کوه قرار دارد، احساس میکنم.
هر آنکسی که به خفتان تنم ظاره کند
گمان برد که پر از اژدهاست خفتانم
هوش مصنوعی: هر کسی که به لباس راحتی من نگاهی بیندازد، فکر میکند که بدنم پر از اژدهای خشمگین است.
چه پایبست حضر ماندهام به دست تهی
تفو به همت کوتاه و طبع کسلانم
هوش مصنوعی: من در این دنیا به چه امیدی ماندهام؟ دستانم خالی است و از عزم و ارادهای کمقدرت و روحی بیانگیزه رنج میبرم.
روم به جایی کز اشتمال ظلّ و حرور
چو باغ خلد تبراکند شبستانم
هوش مصنوعی: به مکانی خواهم رفت که در آن زیر سایهای خنک و دور از گرما، مانند بهشتی آرامشبخش باشد و خانهام دور از نگرانیها و مشکلات باشد.
به شام تیره گرم دزدی از کمین خیزد
به بوی آنکه کند همچو صبح عریانم
هوش مصنوعی: در شبهای تار، دزد از پنهانگاه بیرون میآید و به بوی کسی که او را شبیه به صبح بیپوشش میسازد، توجه میکند.
به نیزهیی که بود چون شعاع مهر منیر
چو شام جامهٔ سوکش به بر بپوشانم
هوش مصنوعی: من با نیزهای که مانند نور خورشید روشن و تابناک است، شبیه به پوشش سیاهی که بر روی مجسمهای در شب میگذارند، به او لباس سوگ میپوشانم.
رونده چرخا نهمار گشتم از تو ستوه
یکی بترسکه داد دل از تو بستانم
هوش مصنوعی: من از تو بسیار خسته و ناراحت شدهام و حالا در حالتی هستم که به شدت نگرانم. باید بترسی که ممکن است از تو چیزهایی را بگیرم که به دلایل خاصی برایم با ارزش هستند.
عنانکشیده رو ای چرخکینهتوزکه من
به گاه کینه دژآهنجتر ز ثعبانم
هوش مصنوعی: ای چرخ روزگار که با کینهات در پی انتقام هستی، من در زمان کینهورزیام به شدت نیرومندتر از مار زنگی هستم.
مغیژ اینهمه چون کودکان به زور سرین
که من به مغز تو سودای امصبیانم
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که با وجود تمام قوانین و دستورات، هنوز هم روح من مانند بچهها در برابر سختیها و چالشها آسیبپذیر و ضعیف است.
تو میهمان کشی ای میزبان سفلهنژاد
ز دشمنیست که خوانی به خویش مهمانم
هوش مصنوعی: ای میزبان پستنهاد، تو مرا به خاطر دشمنیات میکشی، در حالی که من مهمان تو هستم و در خانهات نشستهام.
ز حال من عجبا کس پژوهشی نکند
یکی بترس خدا را ز راز پنهانم
هوش مصنوعی: عجب است که هیچکس حال من را نمیپرسد. کاش یکی از روی ترس از خدا، به راز پنهان من توجه کند.
دو ماه کم بود از سال تا به خطهٔ فارس
کشیده فارس همت عنان ز طهرانم
هوش مصنوعی: دو ماه از سال باقی مانده بود که من برای سفر به فارس، عزمم را جزم کردم و از تهران راهی شدم.
بزرگ بارخدا داند آنکه از در حرص
نسوده دست توسل به هیچ دامانم
هوش مصنوعی: فقط خداوند میداند کسی که به خاطر حرص و طمع، دست از تلاش برای رسیدن به خواستهها بر میدارد، به هیچ ریشهای اعتقاد ندارد.
وگر بهکاخکسی خواستم شدن به مثل
دوگام رهسپر من نبرد فرمانم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به کاخ کسی بروم، مانند دو گام که برای رسیدن به مقصد برمیدارم، قدمی در این راه نمیزنم و تا زمانی که احکام و دستورات من نباشد، هیچ تلاشی نمیکنم.
ورم ز خوان خسان لقمهیی به چنگ افتاد
بهگاه مضغ اطاعت نکرد دندانم
هوش مصنوعی: من از سفرهی فقرا لقمهای به دستم رسید، اما در لحظهای که میخواستم آن را بخورم، دندانهایم برای اطاعت و خوردن آن همکاری نکردند.
وگر به روی کسی خواشم گشودن چشم
حجاب مردمک دیدهگشت مژگانم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به کسی نگاه کنم، حجاب و مانع بیناییام مژگانم میشود.
حکایتی کنمت نی شکایتی که هگرز
زبان مطیع نباشد به هزال و هذیانم
هوش مصنوعی: میخواهم داستانی را برایت بگویم، نه از شکایت و گله؛ زیرا اگر زبان من به درستی کنترل نشود، به بیهوده گویی و لغو گویی میانجامد.
درستی سخنم از درشتی است پدید
نهفت اطلسم ارچه بگفت سوهانم
هوش مصنوعی: سخن من از عمق حقیقت و واقعیت به وجود آمده است، هرچند نمیتوانم همهی جنبههای آن را به روشنی بیان کنم.
ز نان خلق چو طبلم شکم اگرچه تهیست
گرم به چوب زنی برنیاید افغانم
هوش مصنوعی: کسانی که نان مردم را میخورند و خود را به زندگی مرفه میرسانند، اگرچه ظاهراً به نظر میرسند، در واقع از درون خالی و بیخاصیت هستند. اگر به آنها ضربهای وارد شود، صدای واقعی و دردشان به گوش نمیرسد.
بکاوی ار همه احشایمن نخواهیدید
رهین طعمهٔ موری ز نان دونانم
هوش مصنوعی: اگر به دل و جان من بپردازی، نمیتوانی چیزی جز گوشت و دمی را ببینی که به خاطر لقمهای ناچیز، به دست مورچگان رفتهام.
چو کوزه دست بکش نیستم چو در برکس
که آبرو برد ازبهر لقمهٔ نانم
هوش مصنوعی: من مانند کوزهای هستم که نمیتوانم از دست خودم خارج شوم، چون در آغوش کسی هستم که به خاطر لقمه نانی آبرویم را زیر سوال میبرد.
ز جوی همت اشرار میننوشم آب
وگر فوارهٔ خون برجهد ز شریانم
هوش مصنوعی: من از چشمهی تلاش و کوشش افراد بد کردار آب نمینوشم، حتی اگر خون از رگهایم بیرون بجوشد.
مگر معاینه شیراز چاهکنعان بود
که من درو به مثل همچو ماه کنعانم
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که آیا زیبایی و جذابیت من به اندازه یا بیشتر از جذابیت معاینه شیراز و چاهکنعان است. به طور کلی، شاعر به خود اعتماد به نفس دارد و خود را مانند ماه کنعان زیبا و ستودنی میداند.
هوای مهر ملکزادهام به فارسکشید
که تا روان برهاند ز کید گیهانم
هوش مصنوعی: هوا و فضای محبت و عشق به ملکزادهام مرا به فارس برد، تا اینکه جانم را از توطئههای این دنیا آزاد کند.
و گر نه فارس کجا من کجا چرا به چه جرم
هلا که داد فریبم چه بود تاوانم
هوش مصنوعی: اگر فارس نیستم، پس من کجا هستم؟ چرا باید به این دلیل آسیب ببینم؟ چه گناهی کردهام که سزاوار این عذاب باشم؟
نه زند سادهپرشم نه مست باده بهدس
نه شیخ عامفریبم نه تعزیت خوانم
هوش مصنوعی: نه مانند پرندهای سادهپرواز هستم، نه تحت تأثیر شراب غرق شدم. نه به ظاهرسازی و فریبکاری شیوخ وابستهام و نه برای عزا و سوگ دیگران نغمه میزنم.
نه صوفیمکه تنحنح کنم بدین امید
که پیر وقت شناسند و قطب دورانم
هوش مصنوعی: من از اهل تصوف نیستم که با نیت و امیدی خاص به دنبال جلب توجه و شناخت از سوی بزرگترها باشم و انتظار داشته باشم که آنها مرا بشناسند و مورد تایید قرار دهند.
نه عارفمکه چو به دروغ برزنم آروغ
مشام خلق بگندد ز بوی عرفانم
هوش مصنوعی: من نه فرهیختهای هستم که بخواهم با دروغگویی خود را بزرگ کنم، زیرا بوی عرفان من ممکن است برای دیگران ناخوشایند شود.
نه صالحم که بود از پی فریب عوام
دو صد رسالهٔ فرسوده اندر انبانم
هوش مصنوعی: من آدم نیکوکاری نیستم که بخواهم برای فریب مردم عادی، صدها نوشته و مقالهٔ کهنه و بیارزش را در کیفم داشته باشم.
نه همقطار وزیرم نه پیشکار امیر
نه رهنمای دبیرم نه صدر دیوانم
هوش مصنوعی: من نه همردیف وزیر هستم و نه در خدمت امیر، نه دلیلی برای راهنمایی دبیر دارم و نه در جایگاه صدر دیوان قرار دارم.
نه سیدم نه معلم نه مرشدم نه مرید
نه خواجهام نه غلامم نه میر و نه خانم
هوش مصنوعی: من نه دارای مقام و منصبی هستم، نه معلم کسی هستم، نه راهنمایی برای دیگران، نه پیرو کسی، نه آقا و نه بنده، نه رئیس و نه خانم.
نه عاملمکه چو بر من وزیرگیرد خشم
کند مصادره چندین هزار تومانم
هوش مصنوعی: من کارگری ندارم که اگر به مقام وزارت برسد، با غضب و خشم مال و ثروت من را بگیرد.
نه شانه بین که کنم چون درون شانه نگاه
زبان کژ آورم و چشمها بگردانم
هوش مصنوعی: من نمیدانم چطور باید ابراز کنم و بیان کنم که در درون شانهام چه احساسی دارم؛ زبانم گاهی به صورت نادرست حرف میزند و چشمهایم به اطراف میچرخند.
نه ماسهکش که گره برزنم به پشم شتر
که تا اویس قرن بشمرند اقرانم
هوش مصنوعی: من نه مانند کسی هستم که بر روی شنها کار میکند، نه اینکه بخواهم گرهی به پشم شتر بیفکنم. زیرا تا وقتی که دیگران مرا مانند اویس (شخصیت تاریخی) بشمارند، من همیشه در جمع دوستان و همعصرانم.
نه خود به فال نخود داستان زنم از غیب
که نیست دست تصرف به مکر و دستانم
هوش مصنوعی: من نه خودم میتوانم سرنوشت خود را از غیب بگویم، نه قدرتی دارم که به وسیله فریب و ترفندها، بر آن تأثیر بگذارم.
کیم من آخر قاآنی آسمان هنر
که در سخا و سخن بوفراس و قاآنم
هوش مصنوعی: من در نهایت هنرمند قاآنی هستم که در بخشش و سخنوری به بلندی بوفرا میباشم.
چنان به وحشتم از انس این جهان خراب
که بوم خط غلامی دهد به ویرانم
هوش مصنوعی: من از آشنایی با این دنیای خراب چنان وحشت دارم که حتی مرغی که در قفس است، به من احساس آزادی و راحتی میدهد.
مرا ز هر دو جهان بهره جز توکل نیست
که می بس است ز دو جهان خدای دو جهانم
هوش مصنوعی: هیچ بهرهای از این دو جهان جز توکل به تو ندارم، چرا که برای من بینهایت ارزشمندتر از همه چیز، اعتماد به خداوند دو جهان است.
به چشم خلق هلالم ولی ملالم نیست
که هم نشان کمال منست نقصانم
هوش مصنوعی: در نگاه مردم من شبیه هلال ماه هستم، اما این برایم ناراحتی ایجاد نمیکند؛ زیرا این همان نمادی است که نشاندهنده کمال من است، اگرچه در واقع نقصانهایی دارم.
سخن چرا به درازا برم به مدحت خویش
که هرچه مشکل هر علم گشته آسانم
هوش مصنوعی: چرا باید نطق خود را طولانی کنم تا از ویژگیها و فضائل خود بگویم، در حالی که هر مشکلی را که باعث سختی میشد، برای من آسان شده است؟
وگر زگفت منت ای حسود انکاریست
چسود هرزه درایی درآ به میدانم
هوش مصنوعی: اگر به خاطر حسادتت به سخنان من ایراد میگیری، بدانی که در میانه میدان باید با من روبرو شوی و بیپرده حرف بزنی.
گمان بری که محمّد شه آفتاب ملوک
به نازموده لقب برنهاده حسّانم
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که تو فکر میکنی محمد (ص) درخشش و عظمتش از جایگاه ویژهای برخوردار است و من نیز بهخاطر این ویژگیها، در مورد او احساس غرور و افتخار میکنم.
به نقد فکرت من آفتاب را ماند
بس است خاطر چون آفتاب برهانم
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به قدرت و روشنی فکر خود اشاره میکند و میگوید که مانند آفتاب، روشن و روشنگر است. او همچنین بیان میکند که میتواند افکارش را به وضوح و با دلایل قوی بیان کند، مانند اینکه آفتاب وجود خود را به همه نشان میدهد و برهان میآورد. به عبارت دیگر، شاعر به وضوح و حقیقتی که در افکارش دارد، اشاره میکند.
به پارس خوارم و اندر جهان عزیز بلی
همال گوهر عمّان به بحر عمّانم
هوش مصنوعی: من در سرزمین پارس زندگی میکنم و در جهان شخصی ارزشمند هستم. بله، گوهری همراهم است که مانند دریا در عمان میدرخشد.
چو خز خزران آنگه مرا شناسی قدر
که بیمساهله بیرون بری ز خزرانم
هوش مصنوعی: زمانی که من در کنار درختان خزران (خز) هستم و زیبایی و ارزشم را درک میکنی، متوجه خواهی شد که برای رهایی از این درختان نیازی به زحمت و سختی نیست.
چو خنگ ختلان آنگه مرا نمایی وصف
که بیمماطله بیرون بری ز ختلانم
هوش مصنوعی: وقتی که غم و اندوه را از دلم دور کنی و به خوبی از من پرده کنار بزنی، آن وقت میتوانی حقیقت وجودی من را بهتر بشناسی.
چو سرمه روشنی چشم مردمم آوخ
که بیبهاتر از سرمه در سپاهانم
هوش مصنوعی: من همچون سرمهای هستم که چشم مردم را روشن میکند، اما افسوس که در سپاهان، چیزی باارزشتر از من وجود ندارد.
اگرچه فارس گلستان عشرتست ولی
چو نیست بخت چه شادی دهد گلستانم
هوش مصنوعی: گرچه سرزمین فارس مکان خوشی و شادی است، اما وقتی بخت و اقبال در کار نباشد، حتی باغ گلستان هم خوشحالی و سروری برایم به ارمغان نمیآورد.
چه اخترم که وبالم بود به خانهٔ خویش
چه زهرهام که ملالتفزاست میزانم
هوش مصنوعی: من چقدر بدبختم که بار سنگینی بر دوش خود دارم و در خانهام قرار گرفتهام. چه غمانگیز است که حال و احوالم تنها به من حس ناراحتی میدهد و در زندگیام افزایش مییابد.
نه عارفیست به شیراز تا به هت او
روان خویشتن از کید نفس برهانم
هوش مصنوعی: در شیراز عارفی وجود ندارد که بتوانم با او خودم را از دام نفس و وسوسههایم نجات دهم.
نه دلبری که زلیخاصفت به چنبر زلف
بسان یوسف مصری کشد به زندانم
هوش مصنوعی: من دلبری ندارم که مانند زلیخا به خاطر زیباییاش مرا به زنجیر عشق ببندد، مثل یوسف مصری که در زندان عشق گرفتار شد.
نه کودکی که زنخدان و زلف دلکش او
چو کودکان بفریبد به گوی و چوگانم
هوش مصنوعی: من دیگر آن کودک معصوم نیستم که زیباییهای چهره و موهای دلربایش مرا به بازی بگیرد و وسوسه کند.
به پارس هیچم اگر نیست گو مباش که هست
به مهر چهر ملکزاده دلگروگانم
هوش مصنوعی: اگر در سرزمین پارس خبری از من نیست، مهم نیست؛ چون دل من به عشق چهره ملکزاده گرو است.
خدیو کشور جم حکمران ملک عجم
کزو به ذروهٔ کیوان رسیده ایوانم
هوش مصنوعی: حاکم ایران، که از نسل جم است، آنقدر قدرتمند شده که به بالاترین اوجها و مقامها دست یافته است و من نیز در این کاخ بزرگ زندگی میکنم.
ابوالشجاع فریدون شه آنکه از فر او
سخنگواژه فرستد بر آب حیوانم
هوش مصنوعی: فریدون، مردی شجاع و قهرمان است که از نسل او افرادی هستند که سخنها و داستانهای شگفتانگیز را در مورد او به یادگار گذاشتهاند، و این داستانها همچون آب حیاتی به وجود میآورند.
شهیکه از قبل او بود به مدحت او
مر این قصیدهٔ شیوا طراز دیوانم
هوش مصنوعی: شاهد زیبا و بزرگ، قصیدهای که به ستایش او نوشتهام، نشانهای از زیبایی و شیوایی شعرهای من است.