گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - د‌ر تعریف بهار و شکایت از یار و ستایش امیر کامگا‌ر حسین ‌خان نظام‌الدوله

یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکی داشتم و دلبرکی باده‌گسار
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بی‌وفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
بی‌ وفاییّ ‌گل آن بس ‌که‌ کند زود سفر
چون بهاران‌ که سه مه آید و بربندد بار
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
به دو زلفش‌ عوض شانه همه تاب و شکن
به ‌دو چشمش‌ بدل سرمه ‌همه خواب و خمار
ماری از ماه در آویخته‌ کاینم ‌گیسو
ناری از سرو برافراخته‌کاینم رخسار
چهرش آنسان‌ که‌ کشی نقش‌ مهی از شنگرف
خطش آنسان‌ که ‌کنی طرح شبی از زنگار
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
نه لبی داشت‌ کزان بوسه توان‌ کرد دریغ
نه رخی داشت‌ کزو صبر توان برد به ‌کار
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
چشم عاشق‌کشش از دور به‌ایمابی‌گفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
خال بر چهرهٔ او در خم‌ گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
چشم می‌دوختم از وی ‌که نبینمش دگر
بی‌خبر در رخش از دیده دویدی دیدار
مه نگویمش‌که مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش ‌که‌ گل را نبود صوت هزار
مرغکی عاشق آبست‌که بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
من هم‌از مر رخش‌اکم جرستم شب و روز
همچنان‌ کاب روان را نخورد بوتیمار
نور و ظلمات من او بود بهرحال‌که بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
طره‌یی داشت چو شب‌های زمستان ‌تاریک
وندران طره رخی تازه‌تر از روز بهار
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغی‌که در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
من به دو یار چو بلبل‌که بود عاشق‌گل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
گاه می‌گفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه می‌گفتمش ای شوخ بیا باده بیار
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
گر همی ‌گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
خلق‌گویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
زان شکر کژدم جراره همی‌گشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به‌ گرد شکرین لعلش‌ گردد هموار
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هر شب از هجر سخن گفت و نمی‌دانستم
کز چه رو می‌کند آن حرف دمادم تکرار
تا بهار آمد و گل رست و جهان‌ گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیه‌بار
رفت و با لاله‌رخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
سبزه از شرم خطش‌ خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
وز خیالی ‌که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی‌ زری و من ز تو هستم بیزار
من‌گرفتم‌ گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
گفتم ای ماه به تحقیق‌کنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
باورم‌‌ گشت ‌که بی ‌مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
پس یک سال‌ که بر‌گش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم‌ کند از خار فکار
چون‌ کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلی‌ها اظهار
باز بعد از دو سه روزی ‌که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
به ‌عبث نیست‌ که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
تو کنون آن ‌گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
خار طعنم زدی و تنگدلی‌ها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
گل‌ که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون ‌گلنار
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بی‌زر دشوار
مالک سیم نیی یاوه چه می‌بازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
گفتمش‌ گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
‌گفت بس عاشق مفلس ‌که همین‌ عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
گفتم اکنون چکنم چارهٔ این‌کار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
گفت این حرف مزن‌ کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به‌ تو مرسوم تو پیش از همه‌ کردی ایثار
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش‌ از آنی‌ که ‌گل سرخ دمد در گلزار
تا تو هر شام بتی ساده ‌کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
کی شنیدی‌ که بود حاکمی این‌گونه همیم
که رسد فیض ‌عمیمش چه به مو و چه به مار
کی شنیدی‌که بود داوری این‌گونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
اینک این هرچه مرادی ‌که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
گفتمش واسطه‌یی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم‌ کوه وقار
والی فارس حسین‌خان‌ که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
شه‌پرستست بدانگونه‌ که در غیبت شاه
آنچنان است‌ که ‌گویی بَرِ شه دارد بار
نام شه چون شنود زانسان تعظیم ‌کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمان‌گفت‌که قاآنی بس کن زنهار
ماه من تیره شد و زهرهٔ من‌ گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
گاه آنست‌ که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست ‌که من نیز بمانم ز مدار
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه‌ کرد نثار
قدرش ار بود مجسم ز بلندی‌گه سیر
خم شدی‌گر ز بر عرش فتادیش‌ گذار
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی می‌کشد از آهن ‌و فولاد حصار
بدسگال‌ تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرست‌که آید به قطار
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی‌ کشتن من میر برافراخته دار
گاه از کوه ‌کند رم‌ که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
مهترا طرز سخن‌بین و سخن‌ گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمی‌گویی جاندارترند این اشعار
خامهٔ من به غزالان ختن می‌ماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
ور مرا تربیت این‌گونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن‌ حایض و از بانگ خروس و دف و تار
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به‌ کف جام عقار
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یک دو مه پیشترک زانکه رسد فصل بهار
دلکی داشتم و دلبرکی باده‌گسار
هوش مصنوعی: مدتی پیش از رسیدن فصل بهار، من دل‌شکسته‌ای داشتم و معشوقی که عاشق نوشیدنی بود.
چون بهار آمد و گل رست ز من دل ببرید
بی‌وفایی ز گل آموخت مگر یا ز بهار
هوش مصنوعی: وقتی بهار رسید و گل شکفت، دل من از عشق بی‌وفایی را یاد گرفت. شاید این درس را از گل‌ ها یا از بهار آموخته باشد.
بی‌ وفاییّ ‌گل آن بس ‌که‌ کند زود سفر
چون بهاران‌ که سه مه آید و بربندد بار
هوش مصنوعی: گل به قدری بی‌وفا است که زود از بین می‌رود، همان‌طور که بهار فقط سه ماه دوام دارد و سپس از بین می‌رود.
الغرض دلبرکی بود غزلخوان و لطیف
گلرخ و سرو قد و سنگدل و سیم عذار
هوش مصنوعی: در نهایت، معشوقی وجود داشت که شعرهایی زیبا می‌خواند و دارای ظاهری لطیف و دلنشین بود. او همچون گلی زیبا و سرو بلندی بود، اما در عین حال، دلش سنگی و مانند سیمی درخشان بود.
به دو زلفش‌ عوض شانه همه تاب و شکن
به ‌دو چشمش‌ بدل سرمه ‌همه خواب و خمار
هوش مصنوعی: دو زلف او که به مانند شانه‌ای زیبا و پرچین است، تمام ناز و زیبایی را در خود دارد. و دو چشم او که همچون سرمه‌ای عمیق و جذاب هستند، نمایانگر تمامی خواب و حالت مستی هستند.
ماری از ماه در آویخته‌ کاینم ‌گیسو
ناری از سرو برافراخته‌کاینم رخسار
هوش مصنوعی: ماری از ماه آویزان است، من گیسویی مانند آتش از سرو برافراشته‌ام، و چهره‌ام هم زیبا و خوش‌نماست.
چهرش آنسان‌ که‌ کشی نقش‌ مهی از شنگرف
خطش آنسان‌ که ‌کنی طرح شبی از زنگار
هوش مصنوعی: چهره‌اش به زیبایی نقش ماهی است که با رنگ قرمز طراحی شده و خطش به خوبی شبی را به تصویر می‌کشد که از زنگار پوشیده شده است.
زلف بر چهرهٔ او هندوی خورشیدپرست
حسن در صورت او مانی تصویر نگار
هوش مصنوعی: موهای او مانند زلفی است که بر چهره‌اش ریخته و زیبایی‌اش به حدی است که شایسته پرستش است. در واقع، چهره‌اش تصویری است از زیبایی.
نه لبی داشت‌ کزان بوسه توان‌ کرد دریغ
نه رخی داشت‌ کزو صبر توان برد به ‌کار
هوش مصنوعی: نه لبانی داشت که بتوان از آن بوسه‌ای گرفت، و نه چهره‌ای داشت که بتوان صبر کرد بر دیدنش.
شوق بوسیدن آن لب دل من داشت نژند
ذوق بوییدن آن رخ تن من داشت نزار
هوش مصنوعی: دل من پر از شوق و اشتیاق برای بوسیدن لب‌های تو بود و زیبایی چهره‌ات باعث برانگیختن حسی لطیف در من می‌شد.
لب او مرکز خوبی به دو خط چنبر حسن
گرد آن چنبر زلفین سیه چون پرگار
هوش مصنوعی: لب او محلی زیباست که دو خط چنبرشکل حُسن آن را احاطه کرده و این چنبر با زلف‌های سیاه او مانند پرگاری است که دایره‌ای را می‌سازد.
چشم عاشق‌کشش از دور به‌ایمابی‌گفت
که من از حسرت نادیدن خویشم بیمار
هوش مصنوعی: چشم عاشق به دور آن معشوق نگاه می‌کند و از دلتنگی به خاطر ندیدن او، احساس بیماری می‌کند.
خال بر چهرهٔ او در خم‌ گیسو گفتی
نقب بر گنج زند در شب دزدی عیار
هوش مصنوعی: خال روی چهره‌اش در میان گیسوانش مانند نشانه‌ای است که دزد هنگام شب به گنجینه‌ای نفوذ می‌کند.
چشم می‌دوختم از وی ‌که نبینمش دگر
بی‌خبر در رخش از دیده دویدی دیدار
هوش مصنوعی: چشم به راه او بودم که دیگر او را نبینم، اما ناگهان با نگاهی از جانب او به من برخورد که باعث شد رخش به طور ناگهانی از نظر پنهان شود.
مه نگویمش‌که مه را نبود نطق بشر
گل نخوانمش ‌که‌ گل را نبود صوت هزار
هوش مصنوعی: من به آن زیبا روی نمی‌گویم که او سخن ندارد و نمی‌توانم او را گل بنامم چرا که گل نیز صدایی ندارد.
مرغکی عاشق آبست‌که بوتیمارش
نام از آنست که پیوسته بود با تیمار
هوش مصنوعی: مرغکی که عاشق است، در حالی که در دلش امیدی به آینده دارد، نامش بوتیمار است و همیشه در کنار محبت و مراقبت به سر می‌برد.
بر لب نهر نشیند نخورد آب از آن
که اگر آب خورم کم شود آب از انهار
هوش مصنوعی: کنار نهر می‌نشیند و از آب آن نمی‌نوشد، زیرا می‌داند اگر آب بنوشد، سطح آب در نهر کاهش می‌یابد.
من هم‌از مر رخش‌اکم جرستم شب و روز
همچنان‌ کاب روان را نخورد بوتیمار
هوش مصنوعی: من نیز از مرگ فرار کردم، روز و شب مانند اینکه کابوس بر من غلبه کرده است، و بلای خطرناکی مانند بوتیمار به من نزدیک نشده است.
نور و ظلمات من او بود بهرحال‌که بود
کز رخش چشم روشن شد و از زلفش تار
هوش مصنوعی: نوری و تاریکی من او بود، هر که که بود. از نور چهره‌اش دیده‌هایم روشن شد و از موهایش تاریک شد.
طره‌یی داشت چو شب‌های زمستان ‌تاریک
وندران طره رخی تازه‌تر از روز بهار
هوش مصنوعی: او موهایی داشت که مانند شب‌های تاریک زمستان بود و درون آن، چهره‌ای داشت که از روزهای بهاری زیباتر و تازه‌تر به نظر می‌رسید.
زلف و رخسارهٔ او بود چو باغی‌که در او
یک طرف سنبل تر روید و یک سو گلنار
هوش مصنوعی: مو و چهرهٔ او مانند باغی است که در یک سمت آن سنبل زیبا می‌روید و در سمت دیگرش گلنار خوشبو وجود دارد.
من به دو یار چو بلبل‌که بود عاشق‌گل
او به من رام چو گلبن که بود همدم خار
هوش مصنوعی: من همچون بلبل عاشق دو دوست هستم، یکی به زیبایی گل و دیگری همچون گلی که به من محبت می‌کند، مثل یک فردی که در کنار خارها زندگی می‌کند.
گاه می‌گفتمش ای ترک بیا بوسه بده
گاه می‌گفتمش ای شوخ بیا باده بیار
هوش مصنوعی: گاهی به او می‌گفتم ای دلبر ترک، بیا و یک بوسه به من بده. و گاهی هم به او می‌گفتم ای نازک خیال، بیا و شرابی بیاور.
از پس می عوض نقل مرا دادی بوس
نه یکی بوسه نه ده بوسه نه صد بلکه هزار
هوش مصنوعی: پس از نوشیدن شراب، تو مرا به عشق بوسیدی، نه فقط یک بار، نه ده بار، نه صد بار، بلکه هزار بار.
گر همی ‌گفتمش ای ماه مرا ده دو سه بوس
ده و سی دادی و خواندی دو سه در وقت شمار
هوش مصنوعی: اگر به او می‌گفتم، ای ماه! چند بوسه به من بده، تو به من سی بوسه دادی و دو یا چند بار هم مرا دعوت کردی.
خلق‌گویند حکیمی به سوی خوزستان
آمد از هند و در آن شهر شکر کرد انبار
هوش مصنوعی: می‌گویند حکیمی از هند به خوزستان آمد و در آنجا برای انبار کردن شکر اقدام کرد.
زان شکر کژدم جراره همی‌گشت پدید
تا ازان شهر شکر کس نخرد بار به بار
هوش مصنوعی: از آن شکر، کژدم زشت و خطرناک نمایان می‌شد، به طوری که هیچ‌کس از آن شهر شکر چیزی نمی‌خرید و بارها به بار می‌ماند.
گفتم این حرف دروغست و ندارم باور
تا شبی زلف و لبش دیدم و کردم اقرار
هوش مصنوعی: گفتم این حرف حقیقت ندارد و به آن ایمان ندارم، اما وقتی شب زلف و لب او را دیدم، مجبور شدم اعتراف کنم.
زانکه آن زلف سیه نیست از جرّاره
که به‌ گرد شکرین لعلش‌ گردد هموار
هوش مصنوعی: این زلف سیاه به ‌اندازه‌ای زیباست که نمی‌توان آن را با شیری که در گردن دانه‌های شکرین می‌گردد، مقایسه کرد. زلف او به‌قدری خاص و جذاب است که شایسته‌ تحسین و توجه است.
باری او بود بهرحال مرا مایهٔ عیش
چه به هنگام تفرج چه به هنگام شکار
هوش مصنوعی: او به هر حال برای من دلیل خوشحالی بود، چه در زمان استراحت و تفریح و چه در هنگام شکار.
هر شب از هجر سخن گفت و نمی‌دانستم
کز چه رو می‌کند آن حرف دمادم تکرار
هوش مصنوعی: هر شب درباره‌ی جدایی صحبت می‌کرد و من نمی‌دانستم چرا این حرف‌ها مدام تکرار می‌شوند.
تا بهار آمد و گل رست و جهان‌ گشت جوان
باد چون طرهٔ او شد به چمن غالیه‌بار
هوش مصنوعی: با آمدن بهار، گل‌ها شکوفه زدند و دنیا جوان و روشن شد. بادی که می‌وزد، مانند موی زیبای او در باغ عطر افشانی می‌کند.
رفت و با لاله‌رخان دامن صحرا بگرفت
با می و چنگ و نی و بربط و رود و دف و تار
هوش مصنوعی: او به همراه زیبایانی که مانند لاله هستند، در دامن صحرا حاضر شد و با سازهایی همچون می، چنگ، نی و بربط، و همچنین با رود و دف و تار به جشن و شادی پرداخت.
سبزه از شرم خطش‌ خواست رود زیر زمین
گلبن از رشک رخش خواست فرو ریزد بار
هوش مصنوعی: سبزه به خاطر زیبایی خط معشوقش آرزو دارد که زیر زمین برود و گل به دلیل حسد از زیبایی او، آرزو دارد که باران بر افشاند.
وز خیالی ‌که به دامانش درآویزد سرو
خواست کر شوق همی پنجه برآرد چو چنار
هوش مصنوعی: سرو زیبا که به خاطر خیالی به دامان آن نزدیک شده، با شوق و اشتیاق دستش را به سوی چنار دراز می‌کند.
تا قضا را شبی آمد بر من با دل تنگ
گفتم ای مه ز چه از صحبت من داری عار
هوش مصنوعی: شبی دلم بسیار گرفته بود و به ماه گفتم که چرا از همراهی من احساس شرمندگی می‌کنی.
گفت تا بود خزان برگ و نوا بود ترا
چون بهار آمد برگ تو فرو ریخت ز بار
هوش مصنوعی: او گفت: تا زمانی که فصل پاییز و سرما باشد، تو را مانند بهار می‌داند. اما وقتی بهار فرا رسید، برگهات از بارش باران زمین می‌افتند.
خرج می کردی و معشوق هر آن چیز که بود
تو کنون بی‌ زری و من ز تو هستم بیزار
هوش مصنوعی: تو هر آنچه که داشتی را خرج می‌کردی و من از تو بی‌زاری دارم، حالا که تو بی‌پولی، من دیگر نمی‌خواهم تو را.
من‌گرفتم‌ گل سرخم تو خریدار منی
مشتری تا ندهد زر نبرد گل به کنار
هوش مصنوعی: من گل زیبای سرخ را از تو گرفتم، اما تو به عنوان خریدار من هستی. تا زمانی که پولی به من ندهی، گل را کنار نخواهم گذاشت.
گفتم ای ماه به تحقیق‌کنون دانستم
که ترا همچو گل سرخ وفا نیست شعار
هوش مصنوعی: به ماه گفتم، حالا به یقین می‌دانم که تو هم مثل گل سرخ، وفاداری نداری و فقط یک حرف زدن و ظاهر زیبا داری.
باورم‌‌ گشت ‌که بی ‌مهری و بدعهد چو گل
که به جز تربیتش نبود دهقان را کار
هوش مصنوعی: به این باور رسیدم که بی‌وفایی و عدم احترام مانند گلی است که تنها با مراقبت و حواست به دست می‌آید و در غیر این صورت، کسی به آن اهمیت نمی‌دهد.
پس یک سال‌ که بر‌گش به در آید ز درخت
دست دهقان را هردم‌ کند از خار فکار
هوش مصنوعی: بعد از گذشت یک سال، وقتی میوه درخت به بار می‌نشیند، دست کشاورز هر بار در میان خار و خاشاک می‌تواند میوه را بچیند.
چون‌ کند غنچه و دهقان به تماشا رودش
کند از صحبت وی تنگدلی‌ها اظهار
هوش مصنوعی: زمانی که غنچه شکوفه می‌دهد و کشاورز برای تماشای آن می‌رود، از گفتگو با او احساس ناامیدی و غم می‌کند.
باز بعد از دو سه روزی ‌که به گلزار شکفت
بهر یک مشت زر از باغ رود در بازار
هوش مصنوعی: پس از چند روزی که در باغ گل‌ها شکفته و زیبا شده، به خاطر یک مشت طلا، گل‌ها را از باغ به بازار می‌آورند.
به ‌عبث نیست‌ که در دیگ سیه زآتش سرخ
به مکافات بجوشاندش آخر عطار
هوش مصنوعی: بیهوده نیست که در دیگ سیاه، آتش سرخی را به میدان می‌آورد تا در نهایت، نتیجه‌ای سخت ببیند.
تو کنون آن ‌گل سرخی و من آن دهقانم
که ز بدعهدی خود رنج مراکردی خوار
هوش مصنوعی: تو الان گل زیبایی هستی و من آن کشاورزی هستم که به خاطر بی‌وفایی‌ات، زجر و درد را تجربه کردم و به ذلت افتادم.
خار طعنم زدی و تنگدلی‌ها کردی
تا به بار آمدی و بر دلم افزودی بار
هوش مصنوعی: تو با طعنه‌ها و کم‌لطفی‌هایت به من زخم زده و زحمت‌های بسیاری به وجود آوردی، تا اینکه به هدف خود رسیدی و بار سنگینی بر دل من گذاشتی.
چون شکفتی پی زر زود به بازار شدی
بس کن ای شاهد بازاری و جانم مازار
هوش مصنوعی: وقتی که به دنبال طلا رفتی و زود به بازار رفتی، کافی است ای شاهد بازار و روح مرا آزرده نکن.
گل‌ که عطار به جوشاندش آخر در دیگ
او ز عطار بترسد تو بترس از ستار
هوش مصنوعی: اگر عطار هم در جوشاندن گل‌ها به نتیجه نرسد، تو باید از ستار بترسی. این بدان معناست که اگر بزرگانی مانند عطار نتوانند موفق شوند، پس تو نیز باید از مشکلات و چالش‌ها بترسی، چرا که شرایط سختی در انتظار است.
گفت ای شاعرک خام مرا عشوه مده
حرف بیهوده مزن ریش مکن چانه مخار
هوش مصنوعی: ای شاعر جوان، به من ناز نکن و سخنان بیهوده نگو. موهایم را بی‌جهت خراب نکن و لب‌های من را به بازی نگیر.
تا ترا کیسه ز زر پر نشود چون نرگس
تا ترا کاسه ز می پر نشود چون ‌گلنار
هوش مصنوعی: تا زمانی که کیسه‌ات پر از طلا نشود، مانند نرگس نخواهی بود، و تا زمانی که کاسه‌ات پر از شراب نشود، مانند گلناز نخواهی شد.
گر همه بدر شوی با تو نخواهم شد دوست
ور همه صدر شوی با تو نخواهم شد یار
هوش مصنوعی: اگر همه دنیا هم به خوبی و زیبایی تو باشند، من با تو دوست نخواهم شد. و اگر همه مقام‌ها و افتخارات هم نصیب تو شود، با تو یار نخواهم بود.
نام زر در لغت فارس از آنست درست
که به زر کار درست آید و بی‌زر دشوار
هوش مصنوعی: در زبان فارسی، لفظ "زر" به طلا اشاره دارد و این نشان می‌دهد که طلا در کارهای خاص و ارزشمند به کار می‌آید، در حالی که بدون طلا، انجام این کارها مشکل است.
مالک سیم نیی یاوه چه می‌بازی عشق
مفتی شهر نیی خیره چه بندی دستار
هوش مصنوعی: بازیکن در اینجا نیک می‌پرسد: آیا تو مالک ثروت و زر و زیور هستی یا فقط برای سرگرمی بازی می‌کنی؟ عشق تو در این شهر چه ارزشی دارد که مانند مفتی، در فکر مقام و مرتبت خود هستی؟ آیا به آنچه در سر داری اطمینان نداری و فقط وقتت را تلف می‌کنی؟
گفتمش‌ گر نبود سیم و زرم عیب مکن
چهره من زر شمر و اشک مرا سیم انگار
هوش مصنوعی: به او گفتم، اگر طلا و نقره‌ای در کار نیست، چهره‌ام را به عنوان طلا ببین و اشک‌هایم را به حساب نقره بگذار.
‌گفت بس عاشق مفلس ‌که همین‌ عذر آورد
که به جز طعنه و تسخر نشنید از دلدار
هوش مصنوعی: عاشق بیچاره‌ای گفت که جز از طعنه و تمسخر چیز دیگری از معشوق نشنیده است.
گفتم اکنون چکنم چارهٔ این‌کار بگو
که ز تحصیل زر و سیم فروماندم زار
هوش مصنوعی: گفتم حالا چه کار کنم؟ راه حلی برای این مشکل بگو که از تلاش برای به دست آوردن طلا و نقره ناامید و دلسرد شدم.
گفت این حرف مزن‌ کاهلی و راحت دوست
کاهلی رنج تن و انده جان آرد بار
هوش مصنوعی: نکن این سخن را که بی‌تفاوتی و آسایش دل‌پسند است، چون بی‌تفاوتی باعث رنج جسم و غم روح می‌شود.
نه مگر هر که اَزین پیش بدی حاکم فارس
به‌ تو مرسوم تو پیش از همه‌ کردی ایثار
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌توان پذیرفت که کسی قبل از تو در این زمین به حاکم فارس ایثار کرده باشد.
نقد دادی به تو مرسوم و تشاریف ترا
پیش‌ از آنی‌ که ‌گل سرخ دمد در گلزار
هوش مصنوعی: تو را به رسم و آیین، پیش از آنکه گل سرخ در باغ باز شود، ارزشی داده‌ام و به تو احترام گذاشته‌ام.
تا تو هر شام بتی ساده ‌کشی در آغوش
تا تو هر صبح بطی باده خری از خمار
هوش مصنوعی: تا تو هر شب معشوقه‌ای را به آغوش بگیری و هر صبح از باده‌ای که نوشیده‌ای، بی‌خبر باشی.
بلکه مرسوم دگر دادی از خویش به تو
تا ترا چیره شود کام و زبان در گفتار
هوش مصنوعی: به جای رفتار قبلی‌ام، حالا چیزی را به تو می‌دهم تا در گفتار و سخن، بر تو تسلط یابم و بتوانی به راحتی از خواسته‌هایت بگویی.
نیز انعام دگر داشتی از شاه بری
که نه امسال رسیدست و نه پیرار و نه پار
هوش مصنوعی: شما همچنین پاداش دیگری از شاه بری داشتید که نه امسال به دست آمده و نه در سال‌های گذشته.
بگذر از این همه آخر نه ترا حاکم فارس
زر به قنطار همی بخشد و اشتر به قطار
هوش مصنوعی: از همه این مسائل بگذر، چرا که نه تو مانند حاکم فارس هستی که با ثروت فراوان به کسی چیزی بدهد، نه او به تو کمکی خواهد کرد.
کی ترا ملتمسی بود که رفتی بر او
گفتی و گفت برو رسم تکدی بگذار
هوش مصنوعی: وقتی کسی از تو درخواست یا التماس کند، تو به او می‌گویی که دیگر نیازی به این کار نیست و بهتر است از این دست درخواسته‌ها دست بردارید.
کی شنیدی‌ که بود حاکمی این‌گونه همیم
که رسد فیض ‌عمیمش چه به مو و چه به مار
هوش مصنوعی: آیا تا به حال شنیده‌ای که حاکمی این‌گونه باشد؟ او به همه چیز فیض و برکت می‌دهد، هم به موی نرم و هم به مار خطرناک.
کی شنیدی‌که بود داوری این‌گونه کریم
که دهد یمن یمینش همه را یسر یسار
هوش مصنوعی: آیا تا به حال شنیده‌ای که داوری با این صفات کریمانه وجود داشته باشد که نعمت‌ها و برکاتش را به همگان به سادگی عطا کند و کسی را از درگاهش محروم نکند؟
اینک این هرچه مرادی ‌که ترا هست بدل
خیز درگوش خداوند بگو یا بنگار
هوش مصنوعی: اکنون هر آرزویی که داری را در دل خود بپروران و با صدای بلند به خدا بگو یا آن را بنویس.
گفتمش واسطه‌یی نیست مرا گفت خموش
مر ترا واسطه بس همت آن میر کبار
هوش مصنوعی: به او گفتم که هیچ واسطه‌ای بین ما نیست. او پاسخ داد که سکوت کن، زیرا برای تو واسطه‌ای وجود دارد و آن همت و تلاش آن بزرگ‌مرد است.
ناظم کشور جم نامور ملک عجم
صدر دین بدر امم بحر کرم‌ کوه وقار
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف شخصیتی مهم و برجسته در دیار عجم (ایران) می‌پردازد. شاعر به ستایش ناظم کشور جم، که به عنوان ملتی محترم و بزرگ شناخته می‌شود، می‌پردازد و او را به عنوان صدر و رهبر دین و مظهر بخشش و وقار معرفی می‌کند. این شخصیت نمادی از عظمت و احترام در جامعه است.
والی فارس حسین‌خان‌ که بر همت او
هفت اقلیم نیرزد به یکی مشت غبار
هوش مصنوعی: حسین‌خان والی فارس فردی است که تلاش و کوشش او به قدری ارزشمند است که تمام هفت اقلیم دنیا در برابر یک تکه غبار از او نمی‌ارزد.
هر دیاری که در او مدح وی آغازکنی
بانگ احسنت بگوش آیدت از هر دیوار
هوش مصنوعی: هر جایی که درباره‌ی او صحبت کنی و او را ستایش کنی، صدای تحسین از هر گوشه و دیواری به گوشت می‌رسد.
شه‌پرستست بدانگونه‌ که در غیبت شاه
آنچنان است‌ که ‌گویی بَرِ شه دارد بار
هوش مصنوعی: دولت‌من در غیاب شاه به گونه‌ای است که انگار تحت حمایت و پشتیبانی شاه قرار دارد.
نام شه چون شنود زانسان تعظیم ‌کند
که نه افلاک و دو گیتی به رسول مختار
هوش مصنوعی: وقتی نام پادشاه را از یک انسان بشنود، به او احترام می‌گذارد؛ زیرا نه تنها آسمان‌ها و زمین، بلکه تمامی جهان نیز به پیامبر برگزیده احترام می‌گذارند.
سخن از خشمش می گفتم یک روز به سهو
آسمان‌گفت‌که قاآنی بس کن زنهار
هوش مصنوعی: یک روز به طور ناخواسته درباره خشم او صحبت می‌کردم که ناگهان آسمان به من گفت: قاآنی، لطفاً بس کن و احتیاط کن.
ماه من تیره شد و زهرهٔ من‌ گشت نژند
مهر من خیره شد و مشتری من بیمار
هوش مصنوعی: ماه من دیگر درخشان نیست و زهره‌ام غمگین شده است. مهر (دوست یا عشق) من حیران و سردرگم است و مشتری من نیز در حال بیمار شدن است.
آب از چهرهٔ هر کوکب من جاری شد
اشک در دیدهٔ هر ثابت من شد سیار
هوش مصنوعی: از چهرهٔ هر ستاره، اشک مانند آب می‌ریزد و در چشم‌های هر چیز ثابت، احساس حرکت و تغییر برقرار است.
گاه آنست‌ که من نیز در افتم به زمین
بیم آنست ‌که من نیز بمانم ز مدار
هوش مصنوعی: گاهی پیش می‌آید که من نیز به زمین می‌افتم و نگرانم که ممکن است به همین حالت بمانم و از حرکت و دوران زندگی عقب بمانم.
گفتم از رحمت او نیز بگویم سخنی
زهر را چاره بفازهرکنم باک مدار
هوش مصنوعی: گفتم از رحمت او هم چیزی بگویم و برای زهر نیز راهی پیدا کنم، اما نگران نباش.
سخن رحمت او را چو شنید از سر شوق
بر سر و گردن من زهره و مه‌ کرد نثار
هوش مصنوعی: وقتی که من سخن رحمت او را با شور و اشتیاق شنیدم، مثل اینکه گل‌ها و زیبایی‌ها را بر سر و گردن من نثار کردند.
قدرش ار بود مجسم ز بلندی‌گه سیر
خم شدی‌گر ز بر عرش فتادیش‌ گذار
هوش مصنوعی: اگر او را به درستی بشناسی و ارزش او را درک کنی، حتی اگر از بلندای عرش هم به زمین بیفتد، باز هم از جایگاهش کاسته نخواهد شد.
ای بداندیش ترا جای از آن سوی عدم
ای نکوخواه ترا وصف از آن روی شمار
هوش مصنوعی: ای بداندیش، تو در جایی هستی که دیگران از آن اطلاع ندارند و اگر تو نیکوخواهی، باید ویژگی‌های خود را از آن طرف به شمار آوری.
چون ز اوصاف تو قاصر بود اندیشهٔ من
پس هر مدح تو صد بار کنم استغفار
هوش مصنوعی: وقتی که عقل من از توصیف‌های تو ناتوان است، هر بار که بخواهم تو را ستایش کنم، باید از خداوند طلب pardon کنم.
هیبت تیغ تو هر جا که رود دشمن تو
گرد وی می‌کشد از آهن ‌و فولاد حصار
هوش مصنوعی: قدرت و طغیان تیغ تو به قدری زیاد است که هر کجا که برود، دشمنان را وادار می‌کند تا دور خود حصاری از آهن و فولاد بسازند.
بدسگال‌ تو به هرجا که رود در خطرست
آنچه بیند نبود راه مگر وقت فرار
هوش مصنوعی: بدگمانی تو باعث می‌شود هر جا بروی، در خطر باشی. هر چیزی که ببینی، به نظر می‌آید راهی وجود ندارد جز زمان فرار کردن.
ناخن خویش همی بیند و پندارد تیغ
دست بر مژهٔ خود مالد وانگارد مار
هوش مصنوعی: خودش را می‌بیند و فکر می‌کند که تیغ دستش را بر مژه‌اش می‌کشد، در حالی که خطر واقعی در کمین است.
سایهٔ خویش همی بیند و بگریزد ازو
گوید این لشکر میرست‌که آید به قطار
هوش مصنوعی: او به سایهٔ خود نگاه می‌کند و از آن فرار می‌کند، گویی می‌گوید این لشکری که می‌آید، در حال نزدیک شدن است.
شفق از چرخ همی بیند و فریاد کند
کز پی سوختنم میر برافروخته نار
هوش مصنوعی: شفق از دور به آسمان نگاه می‌کند و با صدای بلند می‌گوید که به خاطر سوختن من، خشم‌آلود و ناراحت است.
هرکجا سرو بنی بیند ازو گردد دور
کز پی‌ کشتن من میر برافراخته دار
هوش مصنوعی: هر جا که سرو را ببیند، از آن فاصله می‌گیرد، زیرا که به دنبال کشتن من، شمشیری در دست دارد.
گاه از کوه ‌کند رم‌ که به فرمان امیر
سخت ترسم که پلنگم بدرد در کهسار
هوش مصنوعی: گاهی از کوه به سرعت پایین می‌آیم، زیرا به دستور امیر ترس شدیدی دارم که مبادا پلنگی مرا در دره کوه بزند.
گاه از بحر گریزد که بفرمودهٔ او
حمله بر جان من آرند نهنگان ز بحار
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به خاطر دستوری که به او داده شده، از دریا فرار می‌کند و نهنگ‌ها به جان من حمله‌ور می‌شوند.
گاه چون مار به پهلو رود و ترسد از آن
که فروماند درگل قدمش چون مسمار
هوش مصنوعی: گاه بعضی افراد مانند ماری که به پهلو می‌رود و از این می‌ترسد که در گل گیر کند، احتیاط می‌کنند و نمی‌توانند به راحتی حرکت کنند. آنان به شدت مراقب هستند که مبادا در موقعیتی دشوار قرار بگیرند.
باری از بیم تو هرجا که رود در خطرست
هم مگر گیرد در سایهٔ عفو تو قرار
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی تو، هر جا که برود در خطر است، مگر اینکه زیر سایه‌ی بخشایش تو آرام گیرد.
مهترا طرز سخن‌بین و سخن‌ گویی نغز
که ز ابکار بسی بکرترند این افکار
هوش مصنوعی: ای مهتر، روش سخن گفتن و شنیدن را زیبا بیاموز، زیرا افکار ناب و خالص از نظر خلاقیت بسیار بیشتر و جالب‌تر از سخنان معمولی هستند.
همه اشعار من اندر همه آفاق پر است
ز آدمی‌گویی جاندارترند این اشعار
هوش مصنوعی: همه شعرهایم در تمامی جهان پر از وجود انسان‌هاست، گویی این شعرها خود زنده‌تر از انسان‌ها هستند.
خامهٔ من به غزالان ختن می‌ماند
که همه نکهت مشک آید ازو در رفتار
هوش مصنوعی: قلم من به زیبایی‌های غزالان ختن تشبیه می‌شود، چرا که از آن عطر خوش مشک در می‌آید و در حرکاتش نمایان است.
وین همه از اثر تربیت همت تست
که هم از پرتو مهتاب بود رنگ ثمار
هوش مصنوعی: این همه زیبایی و جلوه، نتیجه تربیت و تلاش توست که حتی رنگ میوه‌ها هم به خاطر نور مهتاب به این زیبایی است.
ور مرا تربیت این‌گونه نمایی زین پس
همچو خورشبد شوم پرگره چرخ سوار
هوش مصنوعی: اگر اینطور مرا تربیت کنی، از این به بعد مانند خورشید روشن و با عظمت، بر آسمان زندگی‌ام ظاهر می‌شوم.
تا همی شیر هراسان ورمانست به طبع
از زن‌ حایض و از بانگ خروس و دف و تار
هوش مصنوعی: تا زمانی که شیر از هراس فرار می‌کند، از طبیعت زن در حائضگی و صدای خروس و ساز و موسیقی نیز ترس و وحشت دارد.
بر سرت سایهٔ حق باد و ببر خلعت شاه
در برت شوخ جوان باد و به‌ کف جام عقار
هوش مصنوعی: برای تو آرزوی سلامت و موفقیت دارم و امیدوارم که همیشه زیر سایه‌ی لطف و رحمت الهی باشی. همچنین، با شادی و نشاط به زندگی ادامه بدهی و از نعمت‌های خاص بهره‌مند شوی. امیدوارم که لحظات خوش و مسرت‌بخش در انتظار تو باشد و همیشه خوشحال و سرزنده باشی.
تا که زنبور همی جان دهد اندر روغن
تو به زنبوره برآری ز تن خصم دمار
هوش مصنوعی: وقتی زنبور جانش را در روغن تو فدای می‌کند، تو به زنبور علیه دشمنانت قدرتی می‌بخشی که آن‌ها را از پای درآورد.