گنجور

شمارهٔ ۶۶

ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است
خوش باش کین معامله چندان نمانده است
جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام
هجری میانه من و جانان نمانده است
از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم
سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
امیدواریی که دل از یار داشت هست
اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق
در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است
دوران نموده است مداری بکام دل
دل را شکایت از غم دوران نمانده است
حیران آن جمال نه چشم منست و بس
چشمی نمانده است که حیران نمانده است
جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نماند است
دارم فضولی از غم عالم فراغتی
گویا دلی که بود مرا آن نمانده است

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ای دل بسی ز محنت هجران نمانده است
خوش باش کین معامله چندان نمانده است
هوش مصنوعی: ای دل، دیگر از درد جدایی چیزی نمانده است، خوشحال باش که این وضعیت نیز زیاد ادامه نخواهد داشت.
جان را ز بیم هجر بجانان سپرده ام
هجری میانه من و جانان نمانده است
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از جدایی، جانم را به محبوب سپرده‌ام و هیچ فاصله‌ای میان من و او وجود ندارد.
از اشک چشم تر زده آبی بر آتشم
سوزی که داشت سینه سوزان نمانده است
هوش مصنوعی: از اشک چشمم بر آتش دل نداشته‌ام، دیگر آن سوز و سوزش سینه‌ام باقی نمانده است.
امیدواریی که دل از یار داشت هست
اندیشه که بود ز حرمان نمانده است
هوش مصنوعی: دل به یار خود امید داشت و دیگر از اندیشه‌های ناشی از بی‌خبری و غم نمانده است.
شکر خدا ز درد سرم رسته اند خلق
در من ز ضعف طاقت افغان نمانده است
هوش مصنوعی: سپاس خدا را که از درد و رنج من رهایی یافته‌اند، مردم از من به خاطر ناتوانی‌ام دیگر ناله و فریاد نمی‌کنند.
دوران نموده است مداری بکام دل
دل را شکایت از غم دوران نمانده است
هوش مصنوعی: زمان مداری را سپری کرده است و دل دیگر نمی‌تواند از غم روزگار شکایت کند، زیرا چیزی از غم‌ها باقی نمانده است.
حیران آن جمال نه چشم منست و بس
چشمی نمانده است که حیران نمانده است
هوش مصنوعی: من حیران زیبایی او هستم، اما تنها چشم من نیست که در حیرت مانده؛ همه چشم‌ها، در برابر آن زیبایی، حیرت‌زده‌اند.
جان دادنم به مژده وصل تو آرزوست
با آنکه در فراق توام جان نماند است
هوش مصنوعی: من جانم را فدای خوش خبری وصالت می‌کنم، با این حال که در جدایی تو به جایی رسیده‌ام که دیگر جانم باقی نیست.
دارم فضولی از غم عالم فراغتی
گویا دلی که بود مرا آن نمانده است
هوش مصنوعی: من از غم‌های دنیا بی‌خبر شده‌ام، گویی دل‌آرامی که曾 در من بود، دیگر در دسترس نیست.