گنجور

شمارهٔ ۲۲۰

جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوش‌تر که روز وصل دیدن با رقیبانش
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
نبینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می‌ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می‌داند نخواهد برد جان از چشم فتانش
نه من تنها نهادم سر به پای او سپردم جان
هوای عشق او در هرکه هست اینست پایانش
فضولی را به درد عشق واجب گشت جان دادن
نمی‌دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوش‌تر که روز وصل دیدن با رقیبانش
هوش مصنوعی: جدا بودن از محبوب و سوختن در غم جدایی‌اش بسیار بهتر است از اینکه روز وصال را با رقبایش ببینی.
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
هوش مصنوعی: برای جدایی از محبوب، باید به قدری غیرت و شجاعت داشته باشی که حتی خودت هم تمایل نداشته باشی به وصال او نزدیک شوی.
نبینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم به آن آیینه نگاه کنم و چهره‌ام را ببینم، زیرا عکس غمگین مژگانم روی گلبرگ خندان او نمایان است.
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می‌ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
هوش مصنوعی: من هیچ لذتی از مرگ رقبایم ندارم، زیرا می‌ترسم که خاکی که در آن بر زمین افتاده‌اند، دوباره آن‌ها را به خود بگیرد.
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می‌داند نخواهد برد جان از چشم فتانش
هوش مصنوعی: کسی به من نگاه نمی‌کند تا من بتوانم از مرگ راحتی پیدا کنم، چون او می‌داند و هیچ‌گاه جانش را از چشمان فریبنده‌ام نخواهد گرفت.
نه من تنها نهادم سر به پای او سپردم جان
هوای عشق او در هرکه هست اینست پایانش
هوش مصنوعی: من تنها نیستم، بلکه سرم را به پای او گذاشته‌ام و جانم به عشق او تعلق دارد. این حالت در هر کسی وجود دارد و این عشق پایانش همین است.
فضولی را به درد عشق واجب گشت جان دادن
نمی‌دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش
هوش مصنوعی: فضولی به خاطر عشق مجبور است جانش را دوست داشته باشد، اما نمی‌دانم چه دردی در این عشق وجود دارد که درمانش ممکن نیست.