غزل شمارهٔ ۴۹۰
لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی
پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی
مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند
من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی
من از خاک سر کویت به خاری بر نمیخیزم
گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی
من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را
گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی
ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمییابی
به دردی تا نیفتی سر دردم را نمیدانی
به منت زخم کاری خوردهام از سخت بازویی
به سختی عهد الفت بستهام با سست پیمانی
دل سرگشتهٔ من طالع برگشتهای دارد
که بر میگردد از میدان هر برگشته مژگانی
من از جمعیت زلفی پریشانم که میموید
به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی
دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی
به دست کافری دادم گریبان مسلمانی
دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن
به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی
قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد
که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی
مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی
که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی
فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی
که در گفتار شیرین خسروم دادهست فرمانی
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که مانندش ندیدهست آسمان در هیچ دورانی
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی
پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی
هوش مصنوعی: به تو لبانی شیرین و دلنشین عطا شده تا بتوانی خوشی و شادابی را پخش کنی، پس از آن انتظار میرود که با لبخند شکرین خود، جان شیرین دیگران را شاد کنی.
مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند
من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی
هوش مصنوعی: مسلمان واقعی نمیتواند از جهت قبله منحرف شود؛ من نیز از تو روی نمیگردانم، حتی اگر تو از من روی برگردانی.
من از خاک سر کویت به خاری بر نمیخیزم
گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی
هوش مصنوعی: من از خاک سر کوی تو برخاسته نمیتوانم و مانند خاری در زمین باقی میمانم، ولی تو بر آتش سوزان برخیز و جای خود را مشخص کن.
من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را
گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی
هوش مصنوعی: من هرگز از محبت و دوستیام با تو جدا نخواهم شد، حتی اگر مرا از ریشهام بکنید یا hvis تنها شاخ و برگهای محبتام را بسوزانید.
ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمییابی
به دردی تا نیفتی سر دردم را نمیدانی
هوش مصنوعی: تا زمانی که خودت داغ و سوز نباشی، نمیتوانی احساس من را درک کنی؛ و تا وقتی که تو دچار درد نشوی، هرگز نمیفهمی که من چقدر دردمند هستم.
به منت زخم کاری خوردهام از سخت بازویی
به سختی عهد الفت بستهام با سست پیمانی
هوش مصنوعی: به خاطر یک زخم عمیق که از دست یک فرد قوی خوردهام، با وجود این که عهد دوستی با کسی بستم که به راحتی به وعدههایش پشت میکند، احساس میکنم که در شرایط سختی قرار دارم.
دل سرگشتهٔ من طالع برگشتهای دارد
که بر میگردد از میدان هر برگشته مژگانی
هوش مصنوعی: دل آشفته من، سرنوشت عجیبی دارد که از میدان هر ناامیدی، دوباره به زندگی و امید باز میگردد.
من از جمعیت زلفی پریشانم که میموید
به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی
هوش مصنوعی: من در میان جمعی از موهای پریشان هستم که هر تار آن به نوعی مرا درگیر کرده و هر کدام از موهایم باعث میشود دچار آشفتگی شوم.
دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی
به دست کافری دادم گریبان مسلمانی
هوش مصنوعی: دل شکستهام را با تار موهای زیبای کسی که ترس و یا خوفی در اوست بستهام و به دست کسی که به اعتقادات دینی ایمان ندارد، پیراهن یک مسلمان را دادهام.
دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن
به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی
هوش مصنوعی: به یاد پیر مغان باش و هر لحظه می نوش، برای هر کاری که قادر به انجام آن نیستی و برای هر دردی که درمانی نداری.
قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد
که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی
هوش مصنوعی: زمانی میتوانی در جمع آزادگان قدم بگذاری که کسی را دلخوری ندهی و به روح کسی آسیبی نرسانی.
مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی
که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی
هوش مصنوعی: آیا این اراده بلند باعث نمیشود که در اوج خوشحالی، با وجود نداشتن مال و مکنت، قلبم را به یک پادشاه تقدیم کنم؟
فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی
که در گفتار شیرین خسروم دادهست فرمانی
هوش مصنوعی: شعر من در هر شهری معروف و محبوب شده است، به خوبی و شیرینیای که در سخنان شیرین پدرم به من یاد داده است.
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که مانندش ندیدهست آسمان در هیچ دورانی
هوش مصنوعی: ناصرالدین شاه، پادشاهی دانا و دادگر است که به پرورش دین اهمیت زیادی میدهد و هیچ زمان و دورهای در تاریخ وجود نداشته که مانند او چنین شاهی باشد.