غزل شمارهٔ ۱۰۸
کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست
کافری سرمایهاش این است گویی نیست هست
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گلزار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست
تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد
مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست
شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا
کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست
با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست
با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست
تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد
دیدهام پراشک رنگین است گویی نیست هست
وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ
گل نصیب دست گلچین است گویی نیست هست
هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند
الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست
از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ
زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست
گر فروغی گفت من عاشق نیام باور مکن
کوهکن را شور شیرین است گویی نیست هست
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست
کافری سرمایهاش این است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: زلف معشوقش به قدری فریبنده و جذاب است که گویی مانع از درک حقیقت و ایمان میشود. با این حال، به نظر میرسد که این جاذبه نتوانسته از وجود واقعی و ارزشهای او بکاهد و او به نوعی در حقیقت کافر محسوب میشود، اما این کفر تنها به خاطر زیبایی زلفش است. در نهایت، وجود او همچنان موجود و معتبر است.
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گلزار حسن
کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: در میان گلزار زیبایی، سنبل تازهای که به طرز خاصی خوشنما و برجسته است، گام بر روی سر گل نسرین گذاشته است؛ به گونهای که گویی وجودی ندارد و همه چیز تحت تأثیر زیبایی اوست.
تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد
مو به مویم عنبرآگین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: وقتی که بوی خوش موی او به مشامم میرسد، حس میکنم که موهایم خود نیز عطر و بوی عطر مانند دارند و انگار عالم واقعی وجود ندارد.
شانه تا زد چین زلفش را به همراه صبا
کاروان نافهٔ چین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: زمانی که نسیم به آهستگی در حال وزیدن است و چین و شکنهای موی او را همراهی میکند، احساس میشود که فضای اطرافش با عطر خوش نافهای لبریز شده و گویا هیچ چیزی در آنجا وجود ندارد جز زیبایی و دلربایی او.
با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: با چشمان دلربای او، افرادی که دارای نظر و فکر هستند به طرز عجیبی تحت تأثیر قرار میگیرند. انگار که او با نگاهش میتواند به خوبی تشخیص دهد که چه چیزی برای دیگران خوب است، در حالی که در واقعیت، هیچ چیزی وجود ندارد که او به آن توجه کند.
با نظربازی که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: عشق و توجهی که من به او دارم، هرگز کم نمیشود، حتی اگر در دل کینهای داشته باشد. به نظر میرسد در حالی که او را میبینم، همه چیز بیمعنا است.
تا ز دستم سر کشید آن گلبن باغ مراد
دیدهام پراشک رنگین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: وقتی آن گل باغ آرزو از دستم رفت، چشمانم پر از اشک و رنگین است، به طوری که انگار چیزی وجود ندارد.
وصل جانان قسمت اهل هوس شد ای دریغ
گل نصیب دست گلچین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: اتحاد با معشوق تنها نصیب افرادی شده که دلبستگیهای دنیوی دارند و این در حالی است که کسی که واقعا لایق است، مانند گلچین، به این خوشبختی دسترسی ندارد و به نظر میرسد که صحبتی از وجود او نیست.
هر کجا کز عشق او عشاق ذکری سر کنند
الحق آنجا جای تحسین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: هر جایی که عاشقان به یاد عشق او صحبت کنند، حقیقتاً آنجا شایسته تحسین است، گویی آن مکان وجود ندارد.
از دل خونینم ای زلف مسلسل سرمپیچ
زان که اول نافه خونین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: ای زلف پیچیدهات، از دل پرآشوبم بپیچ، زیرا این ابتدا مانند نافهای خونین است و به نظر میرسد هیچ چیز وجود ندارد.
گر فروغی گفت من عاشق نیام باور مکن
کوهکن را شور شیرین است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: اگر کسی به تو بگوید که عاشق نیستم، به حرف او اعتماد نکن. گویی کسی که در حال کوهکنی است، شور و شوقی شیرین دارد، ولی به نظر میرسد که چنان شور و شوقی وجود ندارد.
حاشیه ها
1402/04/13 17:07
غبار ره
مرحوم شیخ عبدالحسین قمشهای غزلی با این وزن و ردیف دارند با قافیه الف