گنجور

غزل شمارهٔ ۱۰۷

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جان است گویی نیست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: درد و رنجی که از عشق محبوب ناشی می‌شود، به نوعی درمان و تسکین‌دهنده است. انگار که وجود این درد به نوعی ناپیداست و در عین حال، این رنج و زحمت در عشق، خود به نوعی آرامش و آسایش می‌آورد.
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: عشق در حال درگیر شدن با مشکلات و چالش‌ها است و ما نیز در عذاب و رنج ناشی از جدایی به سر می‌بریم. در این شرایط، به نظر می‌رسد که وجود ما بی‌فایده و خالی است.
مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: محل طلوع خورشید زیبایی، جایی است که نور عشق را نشر می‌دهد. هر دو، مانند چاکی در گریبان، به هم پیوسته‌اند و گویی هیچ‌یک از آن‌ها وجود ندارند.
چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: چشم‌های ساقی به خاطر مستی، خواب‌آلود هستند و صدای چنگ نوازنده بر روی رباب، گویی در دور دستی به گوش می‌رسد؛ این در حالی است که کسانی که دور و بر می‌چرخند به نظر می‌رسد که هیچ چیزی را نمی‌بینند و در واقع هیچ وجودی ندارد.
غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: نگاه پنهان ساقی، زیبایی آشکار جام را به شکلی دلربا نشان می‌دهد، به طوری که ترکیب این جذابیت‌ها به حس ناپیدایی و عینی بودن توصیف می‌شود؛ گویی چیزی که وجود دارد، در واقع وجود ندارد.
صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: زلف‌های خوشبو و خوش‌عطر او در زندگی من مانند عطر که در فضا پخش می‌شود، وجود دارد و زیبایی گونه‌های او به قدری زیاد است که انگار بینایی من چیزی را نمی‌بیند و فقط آن زیبایی را احساس می‌کند.
رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: به تدریج چهره زیبایی دنیا تحت تأثیر قرار گرفته است. گویی این زیبایی مانند موریانه‌ای است که ناشی از قدرتی بزرگ (فر سلیمان) است، اما در عین حال موجودی ناپیدا به نظر می‌رسد.
تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: وقتی نسیم موهای او را از هم جدا کرد، دل‌ها مانند یک دفتر نامنظم و درهم شده به نظر رسید، انگار که وجودی ندارند.
دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
هوش مصنوعی: هرگاه چشم به زیبایی چهره ی دوست بیفکنم، نور آن چهره به قدری درخشان است که خورشید را کم رنگ و ناپیدا می‌کند. گویی خورشید وجود ندارد و تمام روشنایی در چهره او خلاصه شده است.

حاشیه ها

1389/11/28 16:01
عباس احمدی

در بیت اول اسایش جان است صحیح می باشد

1398/10/29 20:12

قطعا کلمه ( صولجانش) غلط است اما هر چه کوشش کردم نتوانستم کلمه معنی داری پیشنهاد کنم---تقاضای پیشنهاد کلمه درست دارم