غزل شمارهٔ ۳۳۰
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
غزل شمارهٔ ۳۲۹: دست از دلم بدار که تابم دگر نماندغزل شمارهٔ ۳۳۱: شد تهی از عشق سر بی باده این میخانه ماند
اطلاعات
وزن: فعلات فاعلاتن فعلات فاعلاتن (رمل مثمن مشکول)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
هوش مصنوعی: وقتی تو در کنار من هستی، دیگر اثری از من باقی نمیماند و وقتی که از من جدا شوی، دیگر نیرویی در بدنم نمیماند.
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
هوش مصنوعی: وقتی به چهرهات نگاه میکنم، همه حرفهایی که در دل دارم فراموش میشود و نمیتوانم چیزی بگویم.
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
هوش مصنوعی: اگر در وطن خود باشم، احساس آرامش و امنیت میکنم. اما وقتی سفر به دیار غربت میکنم و دور از تو هستم، دیگر آرزوی بازگشت به وطن در دلم نمیماند.
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
هوش مصنوعی: از نرمش و زیبایی خیالت، و به خاطر نورانیت و جلوه زیبای تو، این بدن من دیگر به آوای تن نمیزند و روح من به کلی در عطر وجود تو غرق شده است.
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
هوش مصنوعی: مرا به جایی ببر که فقط تو حضور داشته باشی، جایی که غم و اندوه برای جان و جسم وجود نداشته باشد و دیگر از "ما" و "من" خبری نباشد.
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
هوش مصنوعی: من نه دل میخواهم و نه جان، جز اینکه آنها را برای تو فدای کنم. چون پای در خدمت تو بگذارم، دیگر چیزی از من نمیماند.
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
هوش مصنوعی: در لحظههای آخر زندگیام، وقتی که جانم از بدن خارج میشود، به شما میگویم که چه دردهایی کشیدم. ای دوستان، بشارت بدهید که دیگر از غم و رنج بدن خلص شدهام.
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
هوش مصنوعی: اگر مرگ به یاد تو بیفتد، در حقیقت روح را از بدنم جدا میکنم. در این صورت، جسم من مانند خاکستر باقی خواهد ماند و نه بدن و نه کفنی برایم نخواهد ماند.
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
هوش مصنوعی: در این دنیا، اگر چیزی به جا نمانده باشد، همچون کلامی ارزشمند نیست. ای فیض، کلامی برسان که در جایی دیگر، کلامی دیگر وجود نداشته باشد.