غزل شمارهٔ ۱۸۴
بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت
از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی
یکنظر دردیده کردآن هر دون را دزدید و رفت
گرچه دل از پا درآمد در ره عشقش ولی
اندرین ره میتوان در خاک و خون غلطید و رفت
بر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست
تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت
جان به لب آمد ز یاد آن لبم لیکن گرفت
از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت
این جهان جای اقامت نیست جای عبرتست
زینتش را دل نباید بست، باید دید و رفت
فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان
یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بر سر راهش فتاده غرق اشگم دید و رفت
زیرلب بر گریهٔ خونین من خندید و رفت
هوش مصنوعی: او در مسیرش مرا دید که غرق در اشک هستم و با لبخند به گریهی خونین من نگاه کرد و رفت.
از دو عالم بود در دستم همین دین و دلی
یکنظر دردیده کردآن هر دون را دزدید و رفت
هوش مصنوعی: از هر دو جهان فقط همین دین و یک دل در دست من بود، اما آن شخصی که از جایی آمده بود، ناگهان هر دو را از من گرفت و رفت.
گرچه دل از پا درآمد در ره عشقش ولی
اندرین ره میتوان در خاک و خون غلطید و رفت
هوش مصنوعی: اگرچه دل از شدت عشق به زانو درآمده است، اما در این مسیر می توان با تمام سختی ها و رنج ها، به پیش رفت و ادامه داد.
بر سربالینم آمد گفتمش یکدم بایست
تا که جان بر پایت افشانم ز من نشنید و رفت
هوش مصنوعی: بر بالین من آمد و از او خواستم که لحظهای توقف کند تا من جانم را فدای او کنم، اما او از من نشنید و رفت.
جان به لب آمد ز یاد آن لبم لیکن گرفت
از خیالش بوسهٔ دل جان نو بخشید و رفت
هوش مصنوعی: زندگیام در انتظار یاد آن لب زیبا به آخر رسید، اما از تصویر آن لب، بوسهای به دلم جان تازهای بخشید و سپس رفت.
این جهان جای اقامت نیست جای عبرتست
زینتش را دل نباید بست، باید دید و رفت
هوش مصنوعی: این دنیا محلی برای ماندن نیست و باید از آن درس عبرت گرفت. زیباییهای آن نباید برای دلمان جذابیت داشته باشد، بلکه باید ببینیم و به سوی آینده حرکت کنیم.
فیض آمد تا ز وصل دوست یابد کام جان
یک نظر نادیده رویش جان و دل بخشید و رفت
هوش مصنوعی: به دنبال دیدار معشوق، فرصتی به دست آمد که جان شاد شود. فقط یک نگاه نادیده از آن روی زیبا، جان و دل را به من هدیه داد و ناگهان ناپدید شد.