گنجور

بخش ۷

چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر باگهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمن‌ست
که بر بخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندک ای راستان
درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکیبم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
ز بیم سپهبد همه راستان
بر آن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر به روی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بی‌زیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست؟
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی‌داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخن‌ها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خام‌گوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی‌رفت نیزه بدست
که ای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمن است
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بی‌بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی‌رفت پیش اندرون مرد گرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی‌رفت راست
بیامد به درگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی‌خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بی‌بها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر بر میان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنی‌ام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان‌آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی‌خواند با خون دل داورش
به یزدان همی‌گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئید ای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام‌جوی
به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

بخش ۷ به خوانش فرید حامد
بخش ۷ به خوانش فرشید ربانی
بخش ۷ به خوانش فرهاد بشیریان
بخش ۷ به خوانش محمدیزدانی جوینده

حاشیه ها

1391/01/12 13:04

با سلام و خسته نباشید برای این سایت بسیار مفیدی که درست کرده اید. چند نگته به نظرم رسیده است :
در بیت اول- چنان بد که ضحاک خود روز و شب...
-----
در این بیت:به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی سر فرازی دلیری سترگ
- در نسخه ی کلاله ی خاور-
در این بیت:که دشمن اگر چه بود خوارو خرد
مر او را به نادان نباید شمرد.
- نسخه ی کلاله ی خاور-
در این مصرع :بگردان ز جانش بد جادوان
-------

1392/05/31 16:07
دکتر امین کیخا

به دوستگانی فردوسی بزرگ یک لغت این متن را وانهفت میکنم ( توضیح ) باشد که به کام دوستان خوش بیاید !
پرگار پایانش گار مانند اموزگار نیست بلکه ،پر یعنی پیرامون مانند پرشهر یعنی کنار شهر (به لری) و نیز گار از کرنیتن یعنی کشیدن و خراشاندن است در جای جای زبانهای و گویش های ایرانی این کرنیتن و کرنیدن به معنی خراشیدن و نیز کشیدن دیده می شود در تالشی در تبری در کردی برای نمونه در لری ته دیگ را بوکران می گویند یعنی انچه که برایش باید ته دیگ را خراشاند پس پر گار یعنی انچه که پیرامون را می کشد و می خراشاند
به بزرگی نزدیک است که بگویم این را بیشتر از کتاب دکتر ملایری که اخترفیزیکدان بزرگیمان است دید ه ام و از خودم نیست . زهی شکر پاره فارسی به کام دوستان .

1392/10/14 13:01
کامران منصوری جمشیدی

با درود خواستم بر حاشیه ی دکتر کیخا بیافزایم که در کوردی نیز پر به منعی کنار و کر به کسر ک معنی خط کشیدن البته خطی را با خراشیدن کشیدن گویند

1393/07/04 23:10
کیادرویش

بسیار خوب ولی طولانی بود.

1403/03/12 17:06
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

کسی کاو هوایِ فریدون کند / دل از بندِ ضحّاک بیرون کند

به قول حافظ:

خلوتِ دل نیست جایِ صحبتِ اضداد / دیو چو بیرون رَوَد  فرشته درآید

صحبت: هم نشینی

1394/08/30 16:10
مرتضوی

در بیت توشاهی و گر اژدها پیکری / بباید بدین داستان داوری بیشتر کتاب های کمک آموزشی منظور از این داستان را همان کشته شدن پسران کاوه نوشته اند که کاوه از ضحاک درخواست داوری عادلانه در این مورد را دارد. بنده نظر دیگری را می پسندم. دوستان لطفا نظر دهند.

1394/08/15 14:11

درود
مصراع دوم از بیت سوم، به جای واژه "ناشکبیم"، واژه "ناشکیبم" رو جایگزین بفرمایید. حروف "ی" و "ب" جا به جا نوشته شدند.

1394/10/29 22:12
مازیار

با سلام دوستان میخواستم یه نکته ای رو بگم که خالی از لطف نیست. اینکه در این بیت هنی رفت پیش اندرون مرد... نوشته شده مرد گرد در حالی که بسیاری از استادان و تاریخ شناسان معتقد اند که مرد کُرد هست چون هم قافیه مثل تمام شعر حفظ میشه هم اینکه مردم کرد و تمام ایران کاوه را کُرد میدونن و چون کُرد ها قدیمی ترین ساکنان ایران هستند احتمالش خیلی قویه که کُرد درست باشه دوستان هرگونه نظر ی دارین لطفا تو تلگرام پیام بدین 09370895061

1394/10/30 00:12
س،م

مازیار عزیز
همان گرد به معنای قوی و پهلوان به نظر صحیح می آید
استاد توسی مردم کرد را ، اعقاب جوانانی می داند که آشپزهای ضحاک فراری دادند و آنها در کوه ها مسکن گزیدند تا به دام ضحاک نیافتند
وقتی که کاوه قیام کرد ، گویا هنوز قبایل کرد شکل نگرفته بودند ، و کاوه از مردم همان شهر و شناخته شده بوده
واللهُ اعلم

1395/05/15 14:08
ابتین

با سلام. در کتاب چشمه روشن دکتر یوسفی بخش فردوسی 11 بیت اضافه بر متن بالا وجود دارد. نمیدانم جناب دکتر یوسفی از چه نسخه ای استفاده کرده اند ولی برای کامل شدن مطلب ان 11 بیت را همراه با ابیات قبل و بعد اینجا مینویسم:
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه دادخواه
بده داد من که امد دستم دوان
همی نالم از تو به رنج روان
اگر داد دادن بود کار تو
بیفزاید ای شاه مقدار تو
ز تو امد بر من ستم بیشتر
زنی هر زمان بر دلم نیشتر
ستم گر نداری تو بر من روا
به فرزند من دست بردن چرا
مرا بود هژده پسر در جهان
از ایشان یکی مانده است این زمان
ببخشای و بر من یکی درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر
شها من چه کردم یکی بازگوی
وگر بی گناهم بهانه مجوی
مرا روزگار این چنین گوژ کرد
دلی بی امید و سری پر ز درد
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
به گیتی چو فرزند پیوند نیست
ستم را میان و کرانه بود
همیدون ستم را بهانه بود
بهانه چه داری تو بر من بیار
که بر من سگالی بد روزگار
یکی بی زیان مرد اهنگرم
ز شاه اتش اید همی بر سرم

1396/07/04 20:10
رسول

لطفا تلفظ صحیح شماریت و مارانت را هرکسی میدونه بزاره!

1400/04/17 15:07
مستانه

مارانت به صورت ماران+ت یعنی با سکون حرف ن (حرف ن هیچ حرکتی نداره) خونده میشه

و شُماریت به فتح ش و تلفظ ی در اینجا ای هست

1396/08/21 17:11
آری

در مصرع دوم بیت 32 گیهان خدیو غلط است و باید بنویسید کیهان خدیو
به جای ((ک)) حرف((گ))تایپ شده است

1397/12/05 22:03
خسروساسان

دوستان گرامی آیا مصرع «نبایدت او را به پی بر سپرد» به معنای «نباید دشمن را ناچیز شمرد » است؟
آیا به پی بر سپردن به معنای ناچیز شمردن است؟

1397/12/05 23:03
محسن ، ۲

خسرو جان
نبایدت او را به پی بر سپرد
پی بر سپردن به مانای رفتن و گذر کردن است.
اینجا میتوان به { نادیده گرفتن و از از او گذشتن } تعبیر کرد

1397/12/06 08:03
خسروساسان

محسن گرامی درود بر شما. من جدای گنجور چگونه میتوانم با شما در تماس باشم. نشانی رایانامه تان را میتوانید در اختیار من بگذارید؟
نشانی من:
KhosroSasanespahani@gmail.com

1398/01/03 17:04
رهگذر

سلام .. بیت بدان بی بها ناسزاوار پوست ... پدید آمد آوای دشمن ز دوست یعنی چه ؟؟ ممنونم

1398/01/03 23:04
۷

یعنی وقتی کاوه آن پوست نپرداخته ارزان را بر نیزه زد دوست و دشمن دانسته شد.
به زبان امروزی دوستان هورا کشیدند.

1398/01/04 00:04
۷

که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
پی به معنی رد و نشان،اثر
پی بر;رد زن(برای شکار جانور یا انسان)
یعنی با اینکه دشمن کوچک و ناچیز مینماید ولی نباید برای تمام کردن کار او به رد زن و چند همراه او بسنده کرد و در دو بیت بعد:
زیرا از بد روزگار میترسم و برای شکار او باید لشکری از آدمی،دیو و پری گسیل کنم.

1398/01/04 11:04
۷

در یکسره کردن کار دشمن نوخاسته شتاب باید کرد.

1398/11/06 01:02
فرزام

دوستان درای به معنی پتک است، ولی من نمیفهمم این چرم را آهنگران مگر به عنوان پیشبند استفاده نمی کنند؟ پشت پای بعنی چه؟

1401/09/10 20:12
مستانه

دستتون رو در نظر بگیرید که چطور پشت دست مقابل کف دست هست. در مورد پا هم در گذشته (و امروزه در علم آناتومی) پشت پا جهت خلف کف پا هست یعنی در واقع همونجایی که ما امروز روی پا میگیم.

1399/01/21 19:03
سیپان دولتخواه

نام برادران فریدون ، شادکام و دیگری کتایون می باشد
هرجند بسیاری آن را کیارش چرخاندند اما درست آن کتایون می باشد و در ان زمان نام پسر بوده است.

1399/02/23 11:04
سحر ناسوتی saharnasouti@gmail.com

نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
یعنی چه؟ می تونید من رو راهنمایی کنید؟

1399/02/23 17:04
بابک چندم

@ سحر
می گوید:
بر روی خاک ( زمین) نقشی (نگاری) کشید ( نگارید)
که همانند سر گاومیش بود
تا آهنگران برایش گرزی را که سر گاومیش داشت بسازند...

1399/03/15 15:06

فایل صوتی خرابه

1399/03/16 13:06
ساسان

در خط
فریدون بر ایشان زبان برگشاد که خرم زئید ای دلیران و شاد
زئید
به چه معناست؟؟؟؟؟؟

1399/03/16 14:06
nabavar

گرامی ساسان
که خرم زئید ای دلیران و شاد.
زی اید ، زیست کنید ، زندگی کنید ، از زیستن

1399/04/03 06:07
رضا

برخی ابیات در متن نیامده است: خروشید و زد دست بر سر زشاه
کـه شـاها منـم کــاوه ی دادخــواه

زنـی بـر دلم هــر زمــان نیشتــر
ز تــو بــر مـن آمــد ستـم بیشتـر

ستـم گـرنـداری تـو بـر مـن روا
بـه فـرزند من دست بـردن چـرا ؟

مـرا بـود هـژده پسـر در جهـان
از ایشان یکی مانده است این زمان

ببخشـای بـر مـن یـکی را، نـگــر
که سـوزان شـود هر زمـانـم جـگـر

جـوانی نمـاندست و فـرزند نیست
به گیتی چـو فــرزنـد پیـونـد نیست

ستـم را میــان و کـرانـه بـود
همیــدون ستـــم را بـهـانه بــود

یـکی بی زیـان مــرد آهنگــرم
ز تــو آتـش آیــد همی بــر سـرم

1400/01/17 12:04
فرحناز یوسفی

تکه‌ای از چرم کاوه بر تن خاکم بس است
مام من دامن نمی‌خواهد که (چین‌) دارش کنیم
#فرحناز_یوسفی

1400/01/18 02:04
فرحناز یوسفی

وقتی فریدون آن پوست (لباس آهنگری) کاوه را بر سر نیزه دید، آن را با دیبای رومی و جواهرات مختلف تزیین کرد و به شکل کلاه درآورد و نوارهای زرد و سرخ و بنفش رنگ از آن آویزان کرد و آن را "درفش کاویانی" خواند و بر سر گذاشت. از آن به بعد هم هر کس که پادشاه می شد، این درفش را که نماد اتحاد و عدالت خواهی ایرانیان بود را بر سر می گذاشت. بعد از هر کس که به پادشاهی می رسید، مقداری جواهرات به آن چرم بی بها اضافه می کرد و به این شکل درفش کاویان از درخشش جواهرات مختلفی که به آن آویزان بود مثل روز روشن شده بود.

1401/02/19 09:05
مجید سلیمانی

سلام.

در بیت ۲۳ آمده که: «تو شاهی و گر اژدها پیکری/بباید بدین داستان، داوری»

این بیت در نسخه تصحیح شده به دست استاد خالقی به این صورت آمده: «تو شاهی و گر اژدها پیکری/بباید زدن داستان آوری)

حالا من میخواهم از اساتید بپرسم که «بباید زدن داستان آوری» چه معنی میدهد؟

سپاس

1401/11/11 16:02
سعید کف

به حضور آقای مجید سلیمانی. به شما و بقیه دوستان توصیه میکنم که به پادکست فردوسی خوانی آقای امیر خادم رجوع کنید. نسخه‌ای که ایشان از آن استفاده کرده همان نسخه اخیر از آقای خالقی مطلق است. آقای خادم توضیحات بسیار ارزنده‌ای در مورد فردوسی، شاهنامه و شرایط سیاسی و جغرافیایی آن زمان را در قسمت‌های ویژه میدهند. پادکست ایشان بسیار آموزنده است. فردوسی خوانی ایشان در تلگرام و یوتیوب نیز هست. اگر در گوگل با نام reading ferdowsi جستجو کنید راحت پیدا می‌کنید. 

کلمه آوری به گفته آقای امیر خادم قید است و به معنی قطعآ و مفهوم بیت با فارسی امروزی یعنی: جدی باید حرف زد در مورد اینکه تو کی هستی. جایگاه تو کجاست؟ شاهی یا اژدهایی؟

با سپاس

1401/07/26 10:09
ابوالفضل قربانیان

بیت ۲۷: همی داد باید «به» هر انجمن

1403/02/21 05:04
جهن یزداد

بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر، از زرش بوم


بدین گونه است