گنجور

بخش ۱۹

سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
چو من گُرزهٔ سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گُرز گران
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گُرز نبرد
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
هم‌آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
برآورد گُرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا
گرفتار شد در دم اژدها
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
تو دانسته‌ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
ز بد مهر او پردهٔ جان ماست
وزین کردهٔ خویش زنهار خواست
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیک‌خواه
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بی‌گمان با سپاه
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سواران گزین کرد پیران هزار
همه جنگجوی و همه نامدار
هوش مصنوعی: پیران هزار سواران شجاع و نامداری را انتخاب کردند که همگی در میدان جنگ مهارت داشتند.
بدیشان چنین گفت پیران که زود
عنان تگاور بباید بسود
هوش مصنوعی: پیران به آن جمع گفتند که باید هرچه زودتر مهار شتر را به دست بگیرید و به سمت سود و منفعت بروید.
شب و روز رفتن چو شیر ژیان
نباید گشادن به ره بر میان
هوش مصنوعی: در زندگی باید همچون شیر، با قدرت و اراده پیش رفت و هرگز نباید در میانه راه دچار تردید و توقف شد.
که گر گیو و خسرو به ایران شوند
زنان اندر ایران چه شیران شوند
هوش مصنوعی: اگر گیو و خسرو به ایران بیایند، زنان در ایران مانند شیران خواهند شد.
نماند برین بوم و بر خاک و آب
وزین داغ دل گردد افراسیاب
هوش مصنوعی: دیگر چیزی بر روی زمین و در آب و خاک نمانده است و این درد دل همچون افراسیاب (شخصیت اسطوره‌ای) به جان می‌آید.
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند
هوش مصنوعی: همه روز و شب به سخنان او گوش می‌دادند و به شدت به سمت هدفشان پیش رفتند.
نجستند روز و شب آرام و خواب
وزین آگهی شد به افراسیاب
هوش مصنوعی: روز و شب به آرامش و خواب نگذشت و این خبر به افراسیاب رسید.
چنین تا بیامد یکی ژرف رود
سپه شد پراگنده چون تار و پود
هوش مصنوعی: زمانی که یکی به سوی یک رود عمیق آمد، نیرو و سپاهش به سرعت پراکنده شد و مانند تار و پود پخش گردید.
بنش ژرف و پهناش کوتاه بود
بدو بر به رفتن دژآگاه بود
هوش مصنوعی: گودالی عمیق و با عرض کم بود، اما در آن، آگاهی از رفتن به دژ وجود داشت.
نشسته فرنگیس بر پاس گاه
به دیگر کران خفته بد گیو و شاه
هوش مصنوعی: فرنگیس در یک سمت نشسته است و در سمت دیگر، گیو و شاه خوابیده‌اند.
فرنگیس زان جایگه بنگرید
درفش سپهدار توران بدید
هوش مصنوعی: فرنگیس از آن محل نگاه کرد و پرچم فرمانده تورانی را دید.
دوان شد بر گیو و آگاه کرد
بران خفتگان خواب کوتاه کرد
هوش مصنوعی: به سرعت بر سر گیو رفت و خواب‌آلودگان را بیدار کرد و خواب آن‌ها را بر هم زد.
بدو گفت کای مرد با رنج خیز
که آمد ترا روزگار گریز
هوش مصنوعی: به او گفت: ای مرد، با زحمت و تلاش برخیز، چرا که زمان فرار از تو نزدیک است.
ترا گر بیابند بیجان کنند
دل ما ز درد تو پیچان کنند
هوش مصنوعی: اگر تو را بی‌جان پیدا کنند، دل ما را از درد تو به شدت می‌پیچانند.
مرا با پسر دیده گردد پرآب
برد بسته تا پیش افراسیاب
هوش مصنوعی: من را با پسرم در کنار آب دیدند که به سوی افراسیاب حرکت می‌کنیم.
وزان پس ندانم چه آید گزند
نداند کسی راز چرخ بلند
هوش مصنوعی: بعد از آن ندانم چه پیش خواهد آمد، هیچ‌کس از آسیب‌های زندگی و سرنوشت بلند خبر ندارد.
بدو گفت گیو ای مه بانوان
چرا رنجه کردی بدینسان روان
هوش مصنوعی: به او گفت گیو، ای بانوی ماه، چرا این‌گونه روح خود را در زحمت انداخته‌ای؟
تو با شاه برشو به بالای تند
ز پیران و لشکر مشو هیچ کند
هوش مصنوعی: با شاه همراه شو و به قله قوی و پرقدرت برو، اما از جمعیت و لشکر دوری کن و در کارها مداخله نکن.
جهاندار پیروز یار منست
سر اختر اندر کنار منست
هوش مصنوعی: حاکم پیروز و موفق همواره همراه من است و ستاره‌ی خوشبختی در کنار من قرار دارد.
بدوگفت کیخسرو ای رزمساز
کنون بر تو بر کار من شد دراز
هوش مصنوعی: کیخسرو به رزمساز گفت: حالا زمان آن رسیده که به کار من رسیدگی کنی و دیگر وقت را هدر ندهی.
ز دام بلا یافتم من رها
تو چندین مشو در دم اژدها
هوش مصنوعی: من از دام بلا رهایی یافته‌ام، پس تو چرا اینقدر بی‌پروا و بی‌احتیاط در نزد اژدها قرار داری؟
به هامون مرارفت باید کنون
فشاندن به شمشیر بر شید خون
هوش مصنوعی: حالا وقت آن رسیده است که برای دفاع از خود و سرزمینم، با شمشیر به دشمن حمله کنم و خون او را بریزم.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به نام تو آمد نیاز
هوش مصنوعی: گیو به شاه بزرگ و سرفراز گفت که برای برآورده کردن نیازهای مردم، به نام تو آمده‌ایم.
پدر پهلوانست و من پهلوان
به شاهی نپیچیم جان و روان
هوش مصنوعی: پدرم قهرمان بزرگ است و من هم به مانند او قهرمان هستم. برای ما مهم نیست که به پادشاهی و مقام‌های بلند فکر کنیم؛ روح و جان ما همیشه در خدمت honor و ارزش‌هاست.
برادر مرا هست هفتاد و هشت
جهان شد چو نام تو اندر گذشت
هوش مصنوعی: برادرم دارای هفتاد و هشت جهان است و زمانی که نام تو از دهان او گذشت، همه آن‌ها تحت تأثیر قرار گرفتند.
بسی پهلوانست شاه اندکی
چه باشد چو پیدا نباشد یکی
هوش مصنوعی: بسیاری از قهرمانان وجود دارند، اما اگر یک نفر پیدا نباشد، ارزش آن شاه چه اندازه است؟
اگر من شوم کشته دیگر بود
سر تاجور باشد افسر بود
هوش مصنوعی: اگر من کشته شوم، دیگر تاج و افسر برای چه کسی خواهد بود؟
اگر تو شوی دور از ایدر تباه
نبینم کسی از در تاج و گاه
هوش مصنوعی: اگر تو از جایی دور شوی، هرگز نمی‌توانم کسی را ببینم که به درستی و قدرت تو باشد.
شود رنج من هفت ساله به باد
دگر آنک ننگ آورم بر نژاد
هوش مصنوعی: اگر هفت سال درد و رنج من به هدر برود، دیگر مشکلی ندارم، چون می‌توانم ننگی را که به نسل خود آورده‌ام از بین ببرم.
تو بالا گزین و سپه را ببین
مرا یاد باشد جهان آفرین
هوش مصنوعی: تو در جایگاه بلند قرار بگیر و سپاه را ببین. من در یاد تو باقی می‌مانم، ای خالق جهان.
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان باره دستکش را به زیر
هوش مصنوعی: او زره به تن کرد و مانند شیر آمد، همان طور که دستکش را زیر می‌اندازد.
ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه
میانچی شده رود و بر بسته راه
هوش مصنوعی: از یک سو شاه و از سوی دیگر لشکر هستند و در میانه آنها، راه بسته شده است.
چو رعد بهاران بغرید گیو
ز سالار لشکر همی جست نیو
هوش مصنوعی: چون رعد بهاری به صدا درآمد، گیو به سمت سالار لشکر شتافت.
چو بشنید پیرانش دشنام داد
بدو گفت کای بد رگ دیوزاد
هوش مصنوعی: وقتی پیران شنیدند، به او دشنام دادند و گفتند: ای فرزند زنی بد و زشت.
چو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
هوش مصنوعی: وقتی که به این میدان نبرد آمدی، ای دلاور، به صف مبارزان قدم گذاشتی.
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
هوش مصنوعی: اکنون شاید غذا خوردنت به شکل نوکی از یک ماده سفت است و پوششت شبیه به کفنی از پرنده‌ای تیز و برنده می‌باشد.
اگر کوه آهن بود یک سوار
چو مور اندر آید به گردش هزار
هوش مصنوعی: اگر کوهی از آهن هم باشد، یک سوار همچون موری در میان او وارد می‌شود و به راحتی می‌تواند در اطرافش حرکت کند. این نشان‌دهنده‌ی قدرت و عظمت آن سوار است.
شود خیره سر گرچه خردست مور
نه مورست پوشیده مرد و ستور
هوش مصنوعی: اگرچه انسان‌ها گاهی مانند مور زحمت‌کش و بی‌سر و صدا هستند، اما در دل خود می‌توانند افکار و احساسات عمیق‌تری داشته باشند. بنابراین، ظاهر نمی‌تواند نشان‌دهنده‌ی عمق و حقیقت وجود یک فرد باشد.
کنند این زره بر تنش چاک چاک
چو مردار گردد کشندش به خاک
هوش مصنوعی: اگر زره بر تنش چاک چاک شود، مانند مردار به زمین می‌افتد و او را به خاک می‌کشانند.
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سرآید زمان
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد درباره‌ی هژبر، در زمانی که بر گوزنی رسید و او را گرفت.
زمانه برو دم همی بشمرد
بیاید دمان پیش من بگذرد
هوش مصنوعی: زمانه لحظه‌ها را می‌شمارد و زمان به سرعت می‌گذرد، اما من در این شرایط تنها می‌نشینم و به آنچه می‌گذرد فکر می‌کنم.
زمان آوریدت کنون پیش من
همان پیش این نامدار انجمن
هوش مصنوعی: اکنون زمان آن فرا رسیده است که تو را نزد من بیاورند، همان‌طور که تو را در جمع این افراد مشهور آورده‌اند.
بدو گفت گیو ای سپهدار شیر
سزد گر به آب اندر آیی دلیر
هوش مصنوعی: گیو به سپهدار شیر می‌گوید: شایسته است اگر تو در آب بروی و دلیرانه عمل کنی.
ببینی کزین پرهنر یک سوار
چه آید ترا بر سر ای نامدار
هوش مصنوعی: ببین چقدر آثار یک سوار با talent می‌تواند بر سر تو بیفزاید، تو ای فرد مشهور!
هزارید و من نامور یک دلیر
سر سرکشان اندر آرم به زیر
هوش مصنوعی: من هزار نفر هستم و معروف به شجاعت، و می‌توانم یک دلاور را به زیر آورم و به کنترل بگیرم.
چو من گُرزهٔ سرگرای آورم
سران را همه زیر پای آورم
هوش مصنوعی: وقتی من به میدان بیفتم، تمام رقبای سرشناس را به راحتی شکست می‌دهم و آن‌ها را به زمین می‌زنم.
چو بشنید پیران برآورد خشم
دلش گشت پرخون و پرآب چشم
هوش مصنوعی: وقتی که افراد سالخورده این را شنیدند، خشمشان برانگیخته شد و دلشان دردناک و چشمانشان پر از اشک شد.
برانگیخت اسپ و بیفشارد ران
به گردن برآورد گُرز گران
هوش مصنوعی: اسب را به حرکت درآورد و پاهایش را به شدت فشار داد. سپس، با قدرت، چکش سنگینی را بالا برد.
چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود
همی داد نیکی دهش را درود
هوش مصنوعی: زمانی که کشتی از دشت به سمت رودخانه می‌آید، همواره با خوبی و نیکی مورد ستایش و احترام قرار می‌گیرد.
نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب
بدان تا برآمد سپهبد ز آب
هوش مصنوعی: هیچ عجله‌ای برای آزمایش نداشته باش، چرا که امیدوارم سپهبد از آب خارج شود.
ز بالا به پستی بپیچید گیو
گریزان همی شد ز سالار نیو
هوش مصنوعی: گیو به پایین فرار می‌کند و از سالار نیو دور می‌شود.
چو از آب وز لشکرش دور کرد
به زین اندر افگند گُرز نبرد
هوش مصنوعی: وقتی که او را از آب و لشکری که به او نزدیک بود دور کرد، با ضربه‌ای، او را به زین سوار کرد.
گریزان ازو پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
هوش مصنوعی: پهلوان نگران از او، ز شهامت و قدرت خود، بند کمندش را باز کرد و به سمت او حرکت کرد.
هم‌آورد با گیو نزدیک شد
جهان چون شب تیره تاریک شد
هوش مصنوعی: در اینجا گوینده اشاره می‌کند که در موقعیتی بحرانی، یکی از شخصیت‌ها به نام گیو به میدان آمده و در این لحظه جهانی که به نظر می‌رسد روشن و شفاف باشد، به ناگهان به تاریکی و عدم وضوح تبدیل می‌شود. به عبارت دیگر، اوضاع به شدت بحرانی و دشوار می‌شود.
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافگند و کردش دوال
هوش مصنوعی: گیو، جوان شجاع و بلندپرواز، با یال پرچم خود را به گردن انداخت و آن را به خوبی آراست.
سر پهلوان اندر آمد به بند
ز زین برگرفتش به خم کمند
هوش مصنوعی: پهلوان برهنه و بی‌دفاع شد و از زین اسب به پایین افتاد و به دام افتاد.
پیاده به پیش اندر افگند خوار
ببردش دمان تا لب رودبار
هوش مصنوعی: یک نفر پیاده به جلو می‌رود و شخصی را که پستی و ذلت دارد به دنبال خود می‌کشد و او را به لب رود می‌برد.
بیفگند بر خاک و دستش ببست
سلیحش بپوشید و خود بر نشست
هوش مصنوعی: او سلاحش را بر زمین انداخت و دستش را در زیر آن پنهان کرد، سپس سلاحش را پوشاند و خودش در جایی نشسته است.
درفشش گرفته به چنگ اندرون
بشد تا لب آب گلزریون
هوش مصنوعی: در دامن خود، آب گلی را به چنگ گرفت و به سوی لب آب رفت.
چو ترکان درفش سپهدار خویش
بدیدند رفتند ناچار پیش
هوش مصنوعی: وقتی ترکان پرچم فرمانده خود را دیدند، ناچار به جلو رفتند.
خروش آمد و نالهٔ کرنای
دم نای رویین و هندی درای
هوش مصنوعی: صدای بلندی برخاست و نالهٔ ساز و آوای دم نای آتشین و هندی، به گوش رسید.
جهاندیده گیو اندر آمد به آب
چو کشتی که از باد گیرد شتاب
هوش مصنوعی: تجربه‌دیده‌ها به مانند کشتی‌ای هستند که وقتی در آب قرار می‌گیرند، با وزش باد سرعت می‌گیرند.
برآورد گُرز گران را به کفت
سپه ماند از کار او در شگفت
هوش مصنوعی: سپه، گراز سنگینی را با دستانش بلند کرد و از کار او شگفت‌زده شد.
سبک شد عنان وگران شد رکیب
سر سرکشان خیره گشت از نهیب
هوش مصنوعی: عنان اسب سبک شد و بار سنگین شد، در نتیجه سر دسته سرکشان از صدا و هیاهو به حیرت افتاده است.
به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای
همی کشت ازیشان یل رهنمای
هوش مصنوعی: او با شمشیر و نیزه به جنگ پرداخت و آن یل (پهلوان) را که راهنمایش بود، به قتل رساند.
از افگنده شد روی هامون چون کوه
ز یک تن شدند آن دلیران ستوه
هوش مصنوعی: بر روی هامون، به اندازه یک کوه، کسانی که دلیر و خسته بودند، با هم جمع شدند.
قفای یلان سوی او شد همه
چو شیر اندر آمد به پیش رمه
هوش مصنوعی: همه‌ی دلیران به سمت او رفتند، مانند شیری که به جلو گله می‌آید.
چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو
چنان لشکری گشن و مردان نیو
هوش مصنوعی: وقتی که لشکر از مقابل گیو شکست خورد، مانند لشکری گرسنه و مردان ناتوان از میدان عقب‌نشینی کردند.
چنان خیره برگشت و بگذاشت آب
که گفتی ندیدست لشکر به خواب
هوش مصنوعی: چنان به شدت به عقب برگشت و آب را ترک کرد که گویی هیچ لشکری را در خواب نمی‌بیند.
دمان تا به نزدیک پیران رسید
همی خواست از تن سرش را برید
هوش مصنوعی: زمانی که عطر و بوی خوش به نزد پیران رسید، قصد داشت سرش را از تنش جدا کند.
به خواری پیاده ببردش کشان
دمان و پر از درد چون بیهشان
هوش مصنوعی: او را به درد و رنج بسیار در حالی که بی‌پناه و بی‌کس است، به اجبار و به زحمت به سمت خود می‌کشاند.
چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا
گرفتار شد در دم اژدها
هوش مصنوعی: او گفت که این دل بد و بی‌وفا در لحظه‌ای گرفتار اژدها شده است.
سیاوش به گفتار او سر بداد
گر او باد شد این شود نیز باد
هوش مصنوعی: سیاوش به سخن او گوش داد و اگر او تنها یک باد باشد، سیاوش هم همچون آن، تبدیل به باد خواهد شد.
ابر شاه پیران گرفت آفرین
خروشان ببوسید روی زمین
هوش مصنوعی: ابر، که به مانند پادشاهی برای پیران است، با بارش خروشان خود زمین را بوسه می‌زند و به آن خوش‌آمد می‌گوید.
همی گفت کای شاه دانش پژوه
چو خورشید تابان میان گروه
هوش مصنوعی: او می‌گفت: ای پادشاه که به علم و دانش علاقه‌مند هستی، تو مانند خورشید در میان جمع انسان‌ها درخشان و روشنایی‌دهی.
تو دانسته‌ای درد و تیمار من
ز بهر تو با شاه پیگار من
هوش مصنوعی: تو به خوبی می‌دانی که درد و رنج من برای توست و من به خاطر تو به شدت می‌کوشم.
سزد گر من از چنگ این اژدها
به بخت و به فر تو یابم رها
هوش مصنوعی: اگر من از دست این اژدها رها شوم، شایسته است که به خاطر بخت و تقدیر تو آزاد باشم.
به کیخسرو اندر نگه کرد گیو
بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو
هوش مصنوعی: گیو به کیخسرو نگاهی انداخت تا ببیند شاه نیو چه دستوری می‌دهد.
فرنگیس را دید دیده پرآب
زبان پر ز نفرین افراسیاب
هوش مصنوعی: فرنگیس را دید که چشمانش پر از اشک است و زبانش پر از نفرین و بدگویی از افراسیاب.
به گیو آن زمان گفت کای سرافراز
کشیدی بسی رنج راه دراز
هوش مصنوعی: گیو به سرافراز گفت: ای سرافراز، تو در طول راه، رنج‌های بسیاری را تحمل کردی.
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند و رادست و روشن روان
هوش مصنوعی: بدان که این مرد با تجربه و دانا، جنگجویی شجاع و با روحی روشن است.
پس از داور دادگر رهنمون
بدان کاو رهانید ما را ز خون
هوش مصنوعی: پس از قاضی عادل، ما را به کسی راهنمایی کرد که ما را از خون رهایی بخشید.
ز بد مهر او پردهٔ جان ماست
وزین کردهٔ خویش زنهار خواست
هوش مصنوعی: محبت بد او باعث آسیب به روح ما شده و از این رفتار خود، به‌خاطر خودمان درخواست نجات داریم.
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه روان باش تا جاودان
هوش مصنوعی: به او گفت گیو: ای سرور بانوان، به سوی زندگی جاودان و خوشبختی برو.
یکی سخت سوگند خوردم به ماه
به تاج و به تخت شه نیک‌خواه
هوش مصنوعی: من با شدت و قاطعیت به ماه و تاج و تخت پادشاه نیکوکار سوگند خورده‌ام.
که گر دست یابم برو روز کین
کنم ارغوانی ز خونش زمین
هوش مصنوعی: اگر به او دسترسی پیدا کنم، در روز انتقام، زمین را با خون او رنگین می‌کنم.
بدو گفت کیخسرو ای شیرفش
زبان را ز سوگند یزدان مکش
هوش مصنوعی: کیخسرو به او گفت: ای شیر دل، به خاطر سوگند یزدان، زبانت را نبُر.
کنونش به سوگند گستاخ کن
به خنجر وراگوش سوراخ کن
هوش مصنوعی: حالا با قسم و عهدی قوی، دلیرانه به سراغ او برو و با خنجر او را بزن و گوشش را سوراخ کن.
چو از خنجرت خون چکد بر زمین
هم از مهر یاد آیدت هم ز کین
هوش مصنوعی: زمانی که خون از خنجر تو بر زمین بریزد، به یاد محبت و دوستی می‌افتی و همچنین به یاد دشمنی و کینه.
بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت
ز سوگند برتر درشتی نگفت
هوش مصنوعی: گیو به خنجرش گوش داد و سوگند را فراموش کرد، چرا که از شدت درشتی و خشم چیزی نگفت.
چنین گفت پیران ازان پس به شاه
که کلباد شد بی‌گمان با سپاه
هوش مصنوعی: پیران به شاه گفت که مشخص است که دشمن با سپاه به ما حمله کرده است.
بفرمای کاسپم دهد باز نیز
چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز
هوش مصنوعی: این جمله به معنای دعوت به پذیرایی و مهمانی است، به طوری که از مهمان درخواست می‌شود که کاسه یا ظرفی را بپذیرد و در ادامه اشاره می‌شود که مهمان باید مانند گذشته، جان و چیزهای ارزشمندش را بخشیده باشد. به نوعی، تاکید بر محبت و بزرگواری در برقراری ارتباط و پذیرایی است.
بدو گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه
هوش مصنوعی: گیو، ای دلیر و شجاع، چرا در میدان نبرد سست و ضعیف شده‌ای؟
به سوگند یابی مگر باره باز
دو دستت ببندم به بند دراز
هوش مصنوعی: اگر قسم بخوری، مگر اینکه دوباره دستانت را به بند دراز ببندم.
که نگشاید این بند تو هیچکس
گشاینده گلشهر خواهیم و بس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس قادر نخواهد بود این بند و محدودیت تو را بگشاید. ما تنها به گلشهر و زیبایی آن فکر می‌کنیم و بس.
کجا مهتر بانوان تو اوست
وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست
هوش مصنوعی: کجا می‌توانی همانند او را که سرآمد زنان است، پیدا کنی؟ اوست که تو را از درون و بیرون می‌شناسد.
بدان گشت همداستان پهلوان
به سوگند بخرید اسپ و روان
هوش مصنوعی: بدان (پهلوان) نیز به توافق رسید و به وسیله سوگند، اسب و جان را خرید.
که نگشاید آن بند را کس به راه
ز گلشهر سازد وی آن دستگاه
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند آن گره را بگشاید، مگر اینکه از دنیای پر از گل و زیبایی آن، راهی بیابد.
بدو داد اسپ و دو دستش ببست
ازان پس بفرمود تا برنشست
هوش مصنوعی: او را اسب داد و دو دستش را بست و سپس فرمان داد که بر آن اسب بنشیند.