گنجور

بخش ۱۳

شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلشهر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهٔ خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازین‌گونه شاخی برآورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی به جز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان‌آفرین
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیده‌بان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
گرایندهٔ تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامهٔ باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
منم بندهٔ اهل بیت نبی
سرایندهٔ خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
هوش مصنوعی: شبی تاریک و سیاه، ماه در حال استراحتی پنهان است و درون آن، پرندگان، حیوانات و بچه‌ها نیز خوابیده‌اند.
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
هوش مصنوعی: سالار پیران در خواب دید که مانند شعله‌ای از نور، شمعی روشن شده است که منبع آن آفتاب است.
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
هوش مصنوعی: سیاوش با تیغی در دست بر روی شمع ایستاده و با صدای بلند اعلام کرد که نباید در اینجا نشست.
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
هوش مصنوعی: از این خواب شیرین بیدار شو و به سرنوشت دنیا فکر کن.
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
هوش مصنوعی: امروز روز جدید و جشن تازه‌ای است و امشب جشن آزادگی کیخسرو برگزار می‌شود.
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلشهر خورشید فش
هوش مصنوعی: فرمانده در خواب شیرینش لرزید و به حرکت درآمد، همان‌طور که گلشهر به دنبال تابش خورشید است.
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
هوش مصنوعی: پیران به او گفتند که بلند شو و با وقار به سمت فرنگیس برو.
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشان‌تر از بر سپهر آفتاب
هوش مصنوعی: من هم اکنون سیاوش را در خواب دیدم؛ خوابش درخشان‌تر از نور آفتاب در آسمان است.
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
هوش مصنوعی: گفتی که چرا در کامیابی و خوشی به جشن کیخسرو نمی‌آیی؟
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
هوش مصنوعی: در دل شهر گل، گلی می‌رفت که از کنار ماهی که با او بود جدا شده بود.
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
هوش مصنوعی: او دید و با شادی به سرعت به خانه برگشت و در همان لحظه جهان پر از آواز و شادی شد.
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
هوش مصنوعی: به شادمانی نزد پیران آمد و گفت که اینجا، مانند خورشید و ماه، با هم هماهنگ و هماهنگ شده‌اند.
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
هوش مصنوعی: یک نفر وارد شو و به شگفتی‌های عالم نگاه کن، قدرت و تدبیر خالق جهان را مشاهده کن.
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که فقط تاج شایسته توست و نه زره و سلاح یا غنیمت‌های جنگی.
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
هوش مصنوعی: سپهبد به نزد پادشاه آمد و بسیار او را ستایش کرد و هدایا به او تقدیم کرد.
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال
هوش مصنوعی: بالا و سرسبز و پربار به نظر می‌رسد و گویا سال‌ها بر این درخت سپری شده است.
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
هوش مصنوعی: برای سیاوش، چشمانش پر از اشک شده و همواره بر افراسیاب نفرین می‌کند.
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
هوش مصنوعی: او گفت: ای فرهیخته، اگر از این حرف‌ها جدا شوم، جانم از دست خواهد رفت.
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم در چنگال این پادشاه بمانم، حتی اگر مرا به دام نهنگ بیندازد.
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید چهره‌اش را نمایان کرد، شب به خواب رفت و مهر (خورشید) سر را پنهان کرد.
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
هوش مصنوعی: وقتی پهلوان سپاه به هوش آمد، در آن لحظه به نزد شاه رفت.
همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد
هوش مصنوعی: او تا زمانی که به جایگاهش برسد، نزد آن شخص معروف و با عظمت باقی می‌ماند.
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
هوش مصنوعی: خورشید به او گفت: ای مهتر، تو پادشاهی بیدار و جادوگر هستی.
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
هوش مصنوعی: در شب گذشته، یکی از خدمتگزاران به درگاه تو افزوده شد و تو به او گفتی که او را با عقل و هوش مجهز کرده‌ای.
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
هوش مصنوعی: به جز خوبی‌های تو، چیزی از خوبی‌ها باقی نمانده است. تو مثل کسی هستی که فقط در محضر پادشاه قرار دارد و بس.
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
هوش مصنوعی: اگر روزی به دیدار او بیایی، به خاطر زیبایی و چهره‌اش آمده‌ای.
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
هوش مصنوعی: فریدون همچون گردی است که هم به خاطر زیبایی‌اش و هم به خاطر قدرت و توانمندی‌اش جلوه‌گری می‌کند.
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهٔ شهریار
هوش مصنوعی: هیچ‌کس بر ایوان نمی‌تواند مانند او را ببیند؛ آن محبوبی که تازگی و زیبایی‌اش به مانند فره و جلال یک پادشاه است.
از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
هوش مصنوعی: از فکرهای منفی دور شو و دل را شاد کن، چون موفقیت و خوشبختی در دست توست.
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
هوش مصنوعی: خالق جهان به قدری روشنی و زیبایی را به وجود آورد که جنگ، بی‌عدالتی و دشمنی از آن دور شد.
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
هوش مصنوعی: روح او از خون سیاوش به فریاد درآمد و بر لبانش یک نسیم سرد وزید.
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
هوش مصنوعی: چرا از کاری که انجام داده بود پشیمان شد؟ زیرا با حرف‌های بی‌فایده و بی‌محتوا خود را ناراحت کرده بود.
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
هوش مصنوعی: به او گفتم که من از دیگران چیزهای زیادی درباره این موضوع شنیده‌ام.
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
هوش مصنوعی: ایام پر از جنگ و آشفتگی است و من هر لحظه به یاد آموزگار خود هستم.
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند با نژاد
هوش مصنوعی: از نسل تور و کیقباد، امید می‌رود که یک پادشاه بزرگ و برجسته به دنیا بیاید.
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
هوش مصنوعی: جهان به خاطر محبت او به عشق نیاز دارد و همه مردم توران برای او نماز می‌خوانند.
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
هوش مصنوعی: اکنون هر چیزی که باید باشد، هیچ غم، رنج یا نگرانی‌ای ندارد.
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
هوش مصنوعی: او را در میان جمعیت نگه دارید و به نزد شبانان در کوه ارسال کنید.
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
هوش مصنوعی: بدان که ندانند من کیستم، پس به خاطر چه چیزی به آنها سپرده‌ام.
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از دیگران دانایی نمی‌آموزد، اگر از گذشته‌اش عبرت نگیرد و از کارهایی که انجام داده یاد نکند.
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
هوش مصنوعی: او گفت هر چیزی که از این گفتگو به یادش آمد، همه را به عنوان تازه‌ای در این خانه قدیمی شمرد.
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
هوش مصنوعی: به چه چیزی دلخوشی که راه حل آن در کنترل تو نیست؟ این مشکل بزرگ و طولانی است و در دستان تو نیست.
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
هوش مصنوعی: اگر در مورد روزگار به بدی نظر داشته باشی، پس به نیکی همان شخص می‌شود که به تو آموزش می‌دهد.
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
هوش مصنوعی: پهلوان شاداب و خوش‌حال به در آمد و گمان می‌کرد که همه چیز برایش خوب و نیکو است.
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
هوش مصنوعی: جهان آفرین به ستایش خداوند بزرگ پرداخت و در مدح پادشاه حقیقی عالم زبان به تحسین گشود.
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
هوش مصنوعی: فردی با تفکر و تدبیر به جایی رسیده است که نتیجه کارهایش از سختی‌ها و محبتش نمایان می‌شود.
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
هوش مصنوعی: شبانی که در کوه قلا زندگی می‌کند، می‌تواند با صدای خود چندان کوه را به صدا درآورد و از آنجا گفت‌وگوهایی را آغاز کند.
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که باید این موضوع را حفظ کنید زیرا جان پاک و بی‌گناه نباید تحت تأثیر باد و گرد و غبار قرار بگیرد. به عبارت دیگر، چیزهای ناپاک و زوال‌پذیر نباید بر روح و جان خالص تأثیر بگذارند.
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
هوش مصنوعی: نباید روزگار بر او سخت بگذرد، اگر خواسته‌ها و آرزوهایش را ببیند و قلبش به آن‌ها میل کند.
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
هوش مصنوعی: از شبان خواهش می‌کنم که بسیار چیزها را ببخشد، زیرا دایه چیزهایی را نیز با او فرستاده است.
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
هوش مصنوعی: او دل و چشمش را به دستان کسی سپرد که در جستجوی دنیا و زیبایی‌هاست و مورد پسند او قرار گرفته است.
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
هوش مصنوعی: زمان به سرعت گذشت و چهره خسرو، که نمایانگر بخشندگی و محبت است، تحت تأثیر نور خورشید قرار گرفت.
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
هوش مصنوعی: زمانی که او به سن هفت سالگی رسید، با افتخار و هنر خود، رازی را که به نسلش مربوط می‌شد، بیان می‌کرد.
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
هوش مصنوعی: از چوبی دایره‌ای درست کرد و از روده‌ها، رشته‌ای به دور آن کشید و سپس آن را محکم کرد.
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
هوش مصنوعی: یک ابی مشهور و چابک، تیراندازی کرد و در دشت شروع به شکار کرد.
چو ده‌ساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
هوش مصنوعی: زمانی که این حیوان ده ساله شد، بزرگ و تنومند گشت و سپس در مقابل او زخم‌هایی از گراز و همچنین از خرس و گرگ مشاهده شد.
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
هوش مصنوعی: از آن مکان، هم شیر و هم پلنگ به وجود آمدند و آن چوب خمیده نیز برای جنگ آماده شد.
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
هوش مصنوعی: در این روزگار، به سبب وجود یک معلم و آموزگار، همه چیز به طور خاصی شکل گرفته و به پیش می‌رود.
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
هوش مصنوعی: چوپان از کوه و دشت وارد شد و با صدای ناله نزدیک پیران رفت.
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
هوش مصنوعی: من از میان این گروه شجاع و دلیر که مانند شیر سرفراز هستند، به سمت پهلوان آمده‌ام.
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
هوش مصنوعی: نخچیر به دنبال آهو بود و ابتدا به سراغ شیر رفت و به نبرد پلنگ‌ها نرفت.
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
هوش مصنوعی: هم اکنون برای او شکار شیر و صید آهو به یک اندازه مهم و جذاب است.
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
هوش مصنوعی: نباید کسی دیگر را انتخاب کند و باید با من بیفتد، زیرا من خود را به عنوان یک جنگجوی بزرگ به نمایش می‌گذارم.
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
هوش مصنوعی: وقتی پیران این را شنیدند، خندیدند و گفتند که نژاد و هنر دیگر پنهان نخواهد ماند.
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
هوش مصنوعی: از پشت اسب پایین آمد و به سوی خسرو، دلیر و قدرتمند، رفت.
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
هوش مصنوعی: او دستور داد که به نزد او بروند و با مهربانی به پیران نگاه کرد و به زیبایی و شکوه چهره‌اش توجه کرد.
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
هوش مصنوعی: او مدتی طولانی در کنار در ایستاده بود و با خدای پاک راز و نیاز می‌کرد.
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
هوش مصنوعی: کیخسرو به او گفت: تو، که در سرزمین توران با شکوه و زیبا هستی، شایسته‌ای و پاک‌نهاد.
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
هوش مصنوعی: زیرا هیچ‌کس جز تو نمی‌تواند به همدلی و محبت دست یابد.
شبان‌زاده‌ای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
هوش مصنوعی: شخصی که از یک خانواده یا قشر خاص بزرگ شده است، باید در کنار موقعیت اجتماعی‌اش از دیگران عیب و نقصی احساس نکند.
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
هوش مصنوعی: عاقل و دانا دلش بر اثر عشق دگرگون می‌شود، مانند آتش که با درخشش خود همه چیز را به جان می‌سوزاند.
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای یادگار بزرگانی که در نظرها پسندیده و در واقعیّت ناپسند هستند.
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
هوش مصنوعی: تو بهترین و باارزش‌ترین انسان‌ها هستی، چرا که هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید فرزند دسته‌جمعی از افراد عادی و بی‌ارزش هستی.
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
هوش مصنوعی: هیچ کس از ویژگی‌های ارزشمند تو به اندازه من آگاه نیست و داستان‌هایی که درباره تو می‌دانم، برایم بسیار زیاد است.
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهٔ خسروآرای خواست
هوش مصنوعی: برای جوان، اسب و سوار را خواست، همان‌طور که لباس زیبا و باشکوه خسرو را خواست.
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
هوش مصنوعی: به ایوان رفت و با او آرام و بی‌سر و صدا قدم زد، به خاطر سیاوش که دلگیر و ناراحت بود.
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
هوش مصنوعی: او را در کنار خود بزرگ می‌کرد و روزگار شاد و خوشحالی را برایش فراهم می‌کرد.
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
هوش مصنوعی: مدتی از زمان گذشت و آسمان در دل خود رازها و حکمت‌هایی را با خود داشت که مخصوص پادشاهی بود.
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
هوش مصنوعی: در شب تاریک و در زمانی که همه در حال آرامش و خواب هستند، فردی از نزدیکی افراسیاب وارد می‌شود.
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
هوش مصنوعی: به توانایی و شجاعت قهرمان اشاره دارد که با صحبت‌های گذشته می‌تواند بر مشکلات و تاریکی‌ها غلبه کند. در واقع، او به یادآوری تجربیات و داستان‌های گذشته خود می‌پردازد تا قدرت و انگیزه‌ای برای ادامه مسیر پیدا کند.
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
هوش مصنوعی: از فکرهای منفی همه شب دلم در عذاب بود و از غم هم هر لحظه در حال فروریختم.
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
هوش مصنوعی: از زمانی که آن کودک که از سیاوش آمد، به من گفتی که روز روشن شد و سپس ناپدید شد.
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
هوش مصنوعی: نبیره فریدون، که نماینده‌ای از هوش و خرد است، به عنوان شبان و رهبر در نظر گرفته شده است. این فرد از رأی و عقل خود بهره می‌برد و در پی آن است که چگونه به جامعه خود خدمت کند و بر آن حکومت کند.
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
هوش مصنوعی: اگر نوشته‌ای از او بر من بد باشد، نباید به سادگی از آن بگذرم، زیرا آن Divine است.
چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
هوش مصنوعی: وقتی که کارها به پایان رسیده، دیگر به یاد نمی‌آوریم. زید شاد باشد و ما نیز باید شاد باشیم.
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
هوش مصنوعی: اگر کسی از خانواده‌ی خود رفتار ناپسندی از خود نشان دهد، باید مانند پدرش از او دوری کرد.
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
هوش مصنوعی: پیران به او گفتند که ای پادشاه، هیچ کس نباید به تو آموزش دهد.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
هوش مصنوعی: یک کودک کوچک مانند دیوانگان، وقتی از کار به در می‌آید، چه نشانه‌ای از خود دارد؟
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش
هوش مصنوعی: خود را درگیر افکار منفی نکن و به دنبال بدی‌ها نرو، به یاد داشته باش که دانای بزرگ چه گفته است.
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
هوش مصنوعی: خداوند از پدر بالاتر است، حتی اگر فرزند به مادر خود محبت کند.
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
هوش مصنوعی: اول از همه، به وعده‌ات عمل کن و مرا خوشحال کن. به یاد یکی از سوگندهای شاهان باش.
فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
هوش مصنوعی: فریدون همیشه با انصاف و عدالت به پادشاهی و سلطنت می‌نشست و سعی داشت که حقیقت را در نظر داشته باشد.
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
هوش مصنوعی: وقتی افراسیاب، مرد جنگی، در کنار پیران نشست، از خواب بیدار شد.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
هوش مصنوعی: یک نفر با جدیت و قاطعیت بسیار، در روز روشن و در شب تیره، سوگند یاد کرد.
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
هوش مصنوعی: خداوندی که این جهان را خلق کرد، آسمان، حیوانات وحشی و اهلی و روح انسان را نیز آفرید.
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم
هوش مصنوعی: هرگز بر این کودک ستم نخواهم کرد و به او آسیب نرسانم.
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بی‌یار و جفت
هوش مصنوعی: پیران خاک را بوسیدند و به خداوندی گفتند که ای دادگر، ای پادشاه بدون یار و همدم.
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
هوش مصنوعی: به خاطر تو و قسمی که خوردی، اکنون در آرامش درونی و جسمی هستم.
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
هوش مصنوعی: از آنجا ناگهان چهره‌ای به رنگ ارغوان با دل خوش بر خسرو پدیدار شد.
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
هوش مصنوعی: به او گفت: از دل خود اندیشه‌های کوچک را دور کن، و وقتی که جنگ آغاز شد، پاسخی شاداب و پرتوان بده.
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
هوش مصنوعی: به او نرو مگر اینکه دیوانه شده باشی و با او صحبت نکن جز به زبان کسانی که غریبه‌اند.
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
هوش مصنوعی: در امروز، هیچ چیز ارزش فکر کردن و نگرانی را ندارد؛ بنابراین هیچ چیزی نباید شما را به خود مشغول کند.
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
هوش مصنوعی: بر سرش کلاهی از جنس کیان گذاشت و کمرش را با کمربندی از نوع کیانی بست.
یکی بارهٔ‌گام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
هوش مصنوعی: یک بار قدم به جلو می‌گذارم و می‌خواهم به آن زیبایی‌اش نزدیک شوم، او که از هر لحاظ پاک و خالص است.
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
هوش مصنوعی: کسی به درگاه افراسیاب آمد و با چشمانی پر از اشک و غم، او را مشاهده کرد.
روارو برآمد که بگشای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
هوش مصنوعی: با شتابی به سوی جلو حرکت کرد تا راه را باز کند، چرا که نوآور و تازه‌واردی به سوی ما می‌آید.
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
هوش مصنوعی: او به سوی درون شهر می‌رفت، در حالی که شاه و سردار پیران او را همراهی می‌کردند.
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
هوش مصنوعی: به نزدیک افراسیاب آمد و از شرم او، رخسارش پر از آب شد.
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و عظمت یک اسب اشاره شده است که با یال بلند و چنگ و شاخش، به شکوه و جلال خود می‌بالد. او همچنین با داشتن فروغ و تاجی زیبا، به نوعی نماد قدرت و شکوه است.
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
هوش مصنوعی: مدتی او را تماشا کرد و زیبایی‌اش را دید، اما به تدریج رنگ چهره‌اش کم‌رنگ شد.
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
هوش مصنوعی: تن قوی و نیرومند پهلوان به لرزشی شبیه به درخت بید در آمد، زیرا امید او که به زندگی جوان پاکش وابسته بود، از بین رفت.
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر
هوش مصنوعی: وقتی زمان، چهره‌اش را به روی او گشود و عشق را در دلش قرار داد، رویدادها تغییر کرد.
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
هوش مصنوعی: پرسیدند ای جوان تازه‌نفس، چه دانشی از کارهای این جهان داری؟
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
هوش مصنوعی: چگونه زمین را به گوسفندان سپرده‌ای و بر آنها نظارت می‌کنی؟
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
هوش مصنوعی: او پاسخی داد که من به شکار نرفتم و کمان و تیر هم ندارم.
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
هوش مصنوعی: از آموزگار دوباره بپرسید درباره‌ی خوبی و بدی و تحولات زندگی.
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
هوش مصنوعی: به او گفتند جایی که پلنگ وجود دارد، برای دل‌های مردم خطرناک و دردناک است.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
هوش مصنوعی: سپس از او درباره والدینش، خانه و شهرش، و نیز درباره خواب و خوراکش سوال کردند.
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر
هوش مصنوعی: جواب داد که شیر درنده هرگز به سگی اجازه نمی‌دهد که در میدان مبارزه با او حضور پیدا کند.
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
هوش مصنوعی: خسرو از سخنان او خندید و به سمت پهلوان روی کرد.
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
هوش مصنوعی: او به او گفت که این دل هیچ دلیلی برای سخن گفتن ندارد، پس از سرش بپرسم، پاسخ می‌دهد یا از پایش؟
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
هوش مصنوعی: بدی و خوبی از او نیست، چرا که انسان‌ها به دنبال کینه‌ورزی هستند.
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که باید مواظب چیزی باشی و آن را به شخصی با ویژگی‌های خوب و نیک منتقل کنی، بخصوص به یک مرد با تقوا و پرهیزگار. باید مطمئن شوی که این فرد به خوبی از آن مراقبت می‌کند.
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
هوش مصنوعی: به سوی سیاوش برو و از افرادی که بدآموزی می‌کنند، دوری کن و به آنها توجه نکن.
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
هوش مصنوعی: از اسب و پرچم و هر آنچه که لازم است، چیزی بده که به آن نیاز داری، چه از گنج باشد و چه از پول.
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
هوش مصنوعی: سپهبد لحظە‌ای تأمل کرد و سپس او را از جلو افراسیاب خارج کرد.
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
هوش مصنوعی: او با حرکتی جذاب و پرشور به خانه‌اش آمد و به دقت به اطراف نگاه می‌کند تا مبادا کسی نگران‌کننده وجود داشته باشد.
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
هوش مصنوعی: او می‌گفت که خداوند دادگر به مانند درختی نو، برکت و نعمت را برای جهان به ارمغان آورده است.
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونه‌ای شاه را کرد ساز
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که در گنجینه‌های قدیمی، هر نوعی از ثروت و دارایی را جمع‌آوری کردند و برای شاه ساز و کارهایی ترتیب دادند.
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هوش مصنوعی: در اینجا به چیزهای باارزشی اشاره شده که شامل پول، پارچه‌های نفیس، سلاح‌ها و زینت‌های دیگر می‌شود. همچنین به ارابه‌ها و وسایل جنگی و نشانه‌هایی از مقام و شرافت در زندگی اشاره شده است. اینها نمادهای ثروت و قدرت اجتماعی هستند.
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
هوش مصنوعی: از تخت و نعمت‌هایی که دارم، نه از کم و زیاد، بلکه از فراخنای زندگی بهره‌مندم.
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
هوش مصنوعی: آنها را به سوی شهری برد که همه جا پر از بدی و مشکلات است.
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
هوش مصنوعی: فرنگیس و کیخسرو به آن مکان رسیدند و جمعیتی از هر سو به سوی آنها آمدند و خود را نشان دادند.
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
هوش مصنوعی: هر موجودی در این زمین، به نوبت و به دقت، در حال نشان دادن ویژگی‌ها و صدای خاص خود است. زمین پر از زندگی و تنوع است که هر یک از موجودات با زبان و رفتار خود به این تنوع افزوده‌اند.
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
هوش مصنوعی: هر کس که هنری دارد، باید از خداوند دادگر که جهان را می‌سپارد، سپاسگذاری کند.
کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازین‌گونه شاخی برآورد سخت
هوش مصنوعی: از ریشه‌ای که خوشبختی را به دوش می‌کشد، چنین شاخه‌ای با استقامت به وجود آمده است.
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
هوش مصنوعی: از پادشاهان کیانی، دور باد چشم بد، و روان سیاوش پرنور و روشن باشد.
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
هوش مصنوعی: تمام خاک آن شهر خوشحال شد و گیاهان در چمن سبز شدند، درخت سرو هم آزاد و سر بر افراشته گردید.
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
هوش مصنوعی: در خاکی که خون سیاوش بر آن ریخته شده، درختی از ابرها قد علم کرده است.
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
هوش مصنوعی: چهره زیبای او بر روی برگ‌ها دیده می‌شود و عطر خوش آن به خاطر محبتش در فضا پخش شده است.
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
هوش مصنوعی: بدی به مانند نشانه‌ای از بهار است و در معبد سوگواران پرستش می‌شود.
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که رفتار و ویژگی‌های این مرد بزرگ و قدیمی به گونه‌ای است که از فرزند خود، برکی و پندری می‌گیرد که شایسته پستان مادر است. به عبارتی دیگر، این فرد از نسل خود انتظار دارد که به خوبی و شایستگی عمل کند و از صفات نیکو بهره‌مند باشد.
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به دنیا به‌طور مداوم ارتباط برقرار کند، ناگهان سرش را به زمین می‌آورد.
تو از وی به جز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
هوش مصنوعی: از او جز شادی را طلب نکن و به باغ دنیا دلخوش نباش.
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
هوش مصنوعی: اگر صاحب قدرت و ثروت هستی، یا در سختی و تنگدستی به سر نمی‌بری، نباید به وقت و روزگار اهمیت ندهی و بی‌تحمل باشی.
مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
هوش مصنوعی: دل خود را به درد و رنج نکشان، چرا که این دنیا تنها مکانی موقتی است و جایگاه اصلی تو در گور است.
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهان‌آفرین
هوش مصنوعی: باید دید چه چیزی را برای خوردن و زندگی انتخاب کنیم و بر اساس آن به امید دستیابی به ثروت و نعمت‌های بزرگ خداوند بنشینیم.
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
هوش مصنوعی: وقتی زمان رسیدن به اوج و نقطه حساس زندگی‌ات نزدیک شد، بی‌فکری نکن و خودت را در غم و اندوه از سال‌ها گذشته غرق نکن.
بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
هوش مصنوعی: عوض اینکه کنترل زندگی‌ام را در دست داشته باشم، به من یک چوب دادند و ثروت و وضعیت من خراب شد.
همان دیده‌بان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
هوش مصنوعی: نظاره‌گر که بر بالای کوه ایستاده، نمی‌تواند لشکر شهریار را ببیند.
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
هوش مصنوعی: تنها زمانی می‌توان بر دشمن غلبه کرد که تیرهای عشق و محبت از چشمان معشوق بر آن پرتاب شود.
گرایندهٔ تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند
هوش مصنوعی: کسی که به سمت هدفی تند و سریع می‌رفت، به خاطر نیت بدی که داشت، به دام افتاد.
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
هوش مصنوعی: گوش انسان از صدای آن پر می‌شود و دیگر اشتیاقی به شنیدن ندارد؛ در واقع، صدای بلبل به اندازه‌ای زیباست که گویی صدای شجاعتی همچون شیر را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
هوش مصنوعی: وقتی جام پنجاه و هشت را برمی‌دارم، چیزی جز یاد تابوت و تشت به ذهنم نمی‌آید.
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهٔ پارسی
هوش مصنوعی: آه از آن گل و عطر و خوشبو که در کنار آن، همانند تیغ تیز زبان فارسی است.
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هر چیزی به سمت همان چیزی که طبیعت آن است، می‌چرخد و تغییر نمی‌کند. گل نسرین همیشه به دنبال رشد و تداوم خود خواهد بود و هنگامی که به بلوغ می‌رسد، شاخ و برگ سرو هم به همین منوال خواهد بود. به عبارت دیگر، هر موجودی به سمت سرنوشت و ویژگی‌های خود حرکت می‌کند.
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
هوش مصنوعی: من از پروردگارم می‌خواهم که چه مدت دیگر در این دنیا زندگی کنم.
کزین نامور نامهٔ باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
هوش مصنوعی: از این نامهٔ قدیمی و مشهور، داستانی در جهان باقی خواهم گذاشت.
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
هوش مصنوعی: هر کس که درباره من سخن بگوید، جز به خوبی و نیکی از من یاد نخواهد کرد.
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
هوش مصنوعی: بدان که گیتی نیز خواهان است، همچنان که با تیغی تیز و همچنین با تاجی بر سر جلوه‌گری می‌کند.
منم بندهٔ اهل بیت نبی
سرایندهٔ خاک پای وصی
هوش مصنوعی: من پیرو و بندهٔ اهل بیت پیامبر هستم و در مدح و ستایش کسی می‌سرایم که خاک پای وصی او را می‌پرستد.
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
هوش مصنوعی: من در این دنیا به دنیا آمده‌ام و همان‌طور که زندگی می‌کنم، از این دنیا می‌روم، همان‌طور که خاک پای حیدر (علی) است، باید به این حقیقت آگاه باشی.
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
هوش مصنوعی: من با دیگران هیچ کاری ندارم و در این زمینه هیچ حرفی برای گفتن نیست.
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
هوش مصنوعی: به سخن دهقان دوباره توجه کن و ببین چه چیزی را شاعر بیان می‌کند.

حاشیه ها

1392/02/12 23:05
امین کیخا

عصا میشود دستوار ونیز باهو

1399/06/28 00:08
علی

لطفا تصحیح شود:
ز پیران چو بشینید افراسیاب ---> ز پیران چو بشنید افراسیاب

1399/11/11 21:02
آریو

گمان نمی کنم چند بیت واپسین برای فردوسی باشد

1400/01/28 13:03
ملیکا

بیت 154‌
چو برداشتم جام پنجاه و هشت/ نگیرم به جز یاد تابوت و «رشت»
رشت به معنی خاک و خاکروبه است.

1402/11/09 13:02
سجاد جهانیان

رشت نیست هان تابوت و تشت درسته 

1400/10/16 16:01
محمد بیگی‌قطرم

گراینده تیزپای نوند

همان شصت بدخواه کردش به بند