گنجور

بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود

چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت
شما را سوی من گشادست راه
به روز سپید و شبان سیاه
بزرگ آن کسی کو به گفتار راست
زبان را بیاراست و کژی نخواست
چو بخشایش آرد به خشم اندرون
سر راستان خواندش رهنمون
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد به داد آفرین مهان
دل خویش را دور دارد ز کین
مهان و کهانش کنند آفرین
هر آن گه که شد پادشا کژ گوی
ز کژی شود شاه پیکارجوی
سخن را بباید شنیدن نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
چو داننده مردم بود آزوِر
همی دانش او نیاید به بر
هر آن گه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب
چنان هم که باید دل لشکری
همه در نکوهش کند کهتری
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه‌تر شد ز درویش نیز
چو درویش نادان کند مهتری
به دیوانگی ماند این داوری
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان برنخواند بسی
ستون خرد بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
گر آزاد داری تنت را ز رنج
تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج
هر آن کس که بخشش کند با کسی
بمیرد تنش نام ماند بسی
همه سر به سر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
همی‌راند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
همه کار او پهلوان راندی
کسی را بر شاه ننشاندی
نه موبد بد او را نه فرمان روای
جهان بد به دستوری سوفزای
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جام اندرون باده چون لاله گشت
بیامد بر تاجور سوفزای
به دستوری بازگشتن به جای
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
همی‌رفت شادان سوی شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
همه پارس او را شده چون رهی
همی‌بود با تاج شاهنشهی
بدان بد که من شاه بنشاندم
به شاهی بر او آفرین خواندم
گر از من کسی زشت گوید بدوی
ورا سرد گوید براند ز روی
همی باژ جستی ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
چو آگاهی آمد به سوی قباد
ز شیراز وز کار بیداد و داد
همی‌گفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهان شد همه بندهٔ سوفزای
هر آن کس که بد رازدار قباد
بر او بر سخنها همی‌کرد یاد
که از پادشاهی به نامی بسند
چرا کردی ای شهریار بلند
ز گنج تو آگنده‌تر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
همه پارس چون بندهٔ او شدند
بزرگان پرستندهٔ او شدند
ز گفتار بد شد دل کیقباد
ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
همی‌گفت گر من فرستم سپاه
سر او بگردد شود رزمخواه
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
از او دید باید بسی درد و رنج
کند هر کسی یاد کردار اوی
نهانی ندانند بازار اوی
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
بدو گفت فرزانه مندیش ز این
که او شهریاری شود بآفرین
تو را بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
چو شاپور رازی بیاید ز جای
به درد دل بدکنش سوفزای
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
همانگه جهاندیده‌ای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
به نزدیک شاپور رازی شود
بر آواز نخچیر و بازی شود
هم اندر زمان برنشاند ورا
ز ری سوی درگاه خواند ورا
دو اسبه فرستاده آمد به ری
چو باد خزانی به هنگام دی
چو دیدش بپرسید سالار بار
وز او بستد آن نامهٔ شهریار
بیامد به شاپور رازی سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
بر او خواند آن نامهٔ کیقباد
بخندید شاپور مهرک‌نژاد
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
ز هر جای فرمانبران را بخواند
سوی طیسفون تیز لشکر براند
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
بدو گفت ز این تاج بی‌بهره‌ام
به بی‌بهرگی در جهان شهره‌ام
همه سوفزا راست بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی
از این داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
یکی نامه باید نوشتن درشت
تو را نام و فر و نژادست و پشت
بگویی که از تخت شاهنشاهی
مرا بهره رنجست و گنج تهی
تویی باژخواه و منم با گناه
نخواهم که خوانی مرا نیز شاه
فرستادم اینک یکی پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی
چو من دشمن و لشکری جنگجوی
نمانم که بر هم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز به خشم
نویسندهٔ نامه را خواندند
به نزدیک شاپور بنشاندند
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
گزین کرد پس هرکه بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
خود و نامداران پرخاشجوی
سوی شهر شیراز بنهاد روی
چو آگاه شد زآن سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
پذیره شدش با سپاهی گران
گزیده سواران و جوشنوران
رسیدند پس یک به دیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردن‌فراز
چو بنشست شاپور با سوفزای
فراوان زدند از بد و نیک رای
بدو داد پس نامهٔ شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره‌روان
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
تو را بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
بر آن سان که برخوانده‌ای نامه را
تو دانی شهنشاه خودکامه را
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه
برفتم ز زابلستان با سپاه
به مردی رهانیدم او را ز بند
نماندم که آید به رویش گزند
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
گر ایدون که بندست پاداش من
تو را چنگ دادن به پرخاش من
نخواهم زمان از تو پایم ببند
بدارد مرا بند او سودمند
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالوده‌ام خون گرم
بدانگه کجا شاه در بند بود
به یزدان مرا سخت سوگند بود
که دستم نبیند مگر دست تیغ
به جنگ آفتاب اندر آرم به میغ
مگر سر دهم گر سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندر آرم به گاز
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهای ناسودمندم سزاست
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
چو پیرایه دان بند بر پای مرد
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
بفرمود کو را به زندان برند
به نزدیک ناهوشمندان برند
به شیراز فرمود تا هرچه بود
ز مردان و گنج و ز کشت و درود
بیاورد یک سر سوی طیسفون
سپردش به گنجور او رهنمون
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای
همی‌راند با موبد از سوفزای
چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارند با او همه طیسفون
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید تو را دست شست
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
بفرمود پس تاش بیجان کنند
بر او بر دل و دیده پیچان کنند
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه
چو آگاهی آمد به ایرانیان
که آن پیلتن را سرآمد زمان
خروشی برآمد ز ایران به درد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
برآشفت ایران و برخاست گرد
همی هر کسی کرد ساز نبرد
همی‌گفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی
برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
کسی را که بر شاه بدگوی بود
بداندیش او و بلاجوی بود
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندی نشان
که کهتر برادر بد و سرفراز
قبادش همی‌پروریدی به ناز
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
به آهن ببستند پای قباد
ز فر و نژادش نکردند یاد
چنینست رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
یکی پور بد سوفزا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین
جوانی بی‌آزار و زرمهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بد رای بدخواه را
که آن مهربان کینهٔ سوفزای
بخواهد به درد از جهان کدخدای
بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست
نسودی به بد با جهاندار دست
پرستش همی‌کرد پیش قباد
وز آن بد نکرد ایچ بر شاه یاد
جهاندار ز او ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمی برگرفت
همی‌کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من
گر ایدون که یابم رهایی ز بند
تو را باشد از هر بدی سودمند
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن به دیدار تو
بدو گفت زرمهر کای شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
پدر گر نکرد آنچه بایست کرد
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
تو را من به سان یکی بنده‌ام
به پیش تو اندر پرستنده‌ام
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
وز آن پس بدو راز بگشاد و گفت
که اندیشه از تو تخواهم نهفت
گشادست بر پنج تن راز من
جز این نشنود یک تن آواز من
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس
بوم جاودانه تو را حق‌شناس
چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای
سبک بند را برگشادش ز پای
فرستاد و آن پنج تن را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
شب تیره از شهر بیرون شدند
ز دیدار دشمن به هامون شدند
سوی شاه هیتال کردند روی
ز اندیشگان خسته و راه جوی
بر این گونه سرگشته آن هفت مرد
به اهواز رفتند تازان چو گرد
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی نامبردار مه
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند و یک هفته دم برزدند
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
برو راز من پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این خوبروی
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت
که این دخترت را کسی نیست جفت
یکی پاک انبازش آمد به جای
که گردی بر اهواز بر کدخدای
گرانمایه دهقان به زرمهر گفت
که این دختر خوب را نیست جفت
اگر شاید این مرد فرمان تو راست
مر این را بدان ده که او را هواست
بیامد خردمند نزد قباد
چنین گفت کاین ماه جفت تو باد
پسندیدی و ناگهان دیدیش
بدان سان که دیدی پسندیدیش
قباد آن پری روی را پیش خواند
به زانوی کنداورش برنشاند
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارزش به گیتی ندانست کس
بدو داد و گفت این نگین را بدار
بود روز کاین را بود خواستار
بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همی‌بود و هشتم بیامد به راه
بر شاه هیتال شد کیقباد
گذشته سخنها بدو کرد یاد
بگفت آنچه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
بدو گفت شاه از بد خوشنواز
همانا بدین روزت آمد نیاز
به پیمان سپارم تو را لشکری
از آن هر یکی بر سران افسری
که گر باز یابی تو گنج و کلاه
چغانی بباشد تو را نیکخواه
مرا باشد این مرز و فرمان تو را
ز کرده نباشد پشیمان تو را
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه
چغانی که باشد که یازد به گاه
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در گنج زر و درم کرد باز
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار
همه نامداران گرد و سوار
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پر آواز شد
چو نزدیکی خان دهقان رسید
بسی مردم از خانه بیرون دوید
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
چو بشنید در خانه شد شادکام
همانگاه کسریش کردند نام
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
بدو گفت کز آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
پدرم این چنین گفت و من این چنین
که بر آفریدون کنیم آفرین
ز گفتار او شادتر شد قباد
ز روزی که تاج کیی برنهاد
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون
به ایران همه سالخورده ردان
نشستند با نامور بخردان
که این کار گردد به ما بر دراز
میان دو شهزاد گردن‌فراز
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند ز این مرز بسیار خون
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد به یاد
بیاریم جاماسب ده ساله را
که با در همتا کند ژاله را
مگرمان ز تاراج و خون ریختن
به یک سو گراییم ز آویختن
برفتند یکسر سوی کیقباد
بگفتند کای شاه خسرونژاد
گر از تو دل مردمان خسته شد
به شوخی دل و دیدها شسته شد
کنون کامرانی بدان کت هواست
که شاه جهان بر جهان پادشاست
پیاده همه پیش او در دوان
برفتند پر خاک تیره‌روان
گناه بزرگان ببخشید شاه
ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان بر او خواندند آفرین
بیامد به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهترپرست
بر این گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به فرهنگیان داد فرزند را
چنان بار شاخ برومند را
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم
همه بوم و بر آتش اندر زدند
همه رومیان دست بر سر زدند
همی‌کرد زان بوم و بر خارستان
ازو خواست زنهار دو شارستان
یکی مندیا و دگر فارقین
بیامختشان زند و بنهاد دین
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگی به نوروز و جشن سده
مداین پی افگند جای کیان
پراگنده بسیار سود و زیان
از اهواز تا پارس یک شارستان
بکرد و برآورد بیمارستان
اران خواند آن شارستان را قباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو بر تخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
هوش مصنوعی: زمانی که قباد فرخ بر تخت سلطنت نشسته، کلاهی بزرگ بر سر گذاشت.
سوی طیسفون شد ز شهر صطخر
که آزادگان را بدو بود فخر
هوش مصنوعی: به سمت تیسفون رفت از شهر صطخر، زیرا آزادگان به آنجا می‌بالیدند و افتخار می‌کردند.
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت
هوش مصنوعی: وقتی بر تخت پیروزی نشسته بود، گفت که از من چیزی پنهان نکنید.
شما را سوی من گشادست راه
به روز سپید و شبان سیاه
هوش مصنوعی: راهی برای شما وجود دارد که به سوی من باز می‌شود، هم در روز روشن و هم در شب تاریک.
بزرگ آن کسی کو به گفتار راست
زبان را بیاراست و کژی نخواست
هوش مصنوعی: انسان بزرگ و با شخصیت کسی است که با کلمات درست و راستگو، سخن می‌گوید و هیچ‌گاه به دروغ و نفاق تمایل ندارد.
چو بخشایش آرد به خشم اندرون
سر راستان خواندش رهنمون
هوش مصنوعی: وقتی که بخشش در دل خشم وجود داشته باشد، انسان را به راه راست هدایت می‌کند.
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد به داد آفرین مهان
هوش مصنوعی: کسی که بر تخت خوشنودی می‌نشیند و در جهان عمل نیک انجام می‌دهد، در نهایت به پاداش و ارادت بزرگانی دست خواهد یافت.
دل خویش را دور دارد ز کین
مهان و کهانش کنند آفرین
هوش مصنوعی: دل خود را از دشمنی با بزرگ‌ترها و کهن‌ترها دور نگه‌دار، زیرا آن‌ها تو را تحسین خواهند کرد.
هر آن گه که شد پادشا کژ گوی
ز کژی شود شاه پیکارجوی
هوش مصنوعی: هر زمان که پادشاهی به اشتباه بیفتد، به همین خاطر او به دنبال درگیری و جنگ خواهد بود.
سخن را بباید شنیدن نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
هوش مصنوعی: ابتدا باید به سخن گوش داد تا به درستی پاسخ مناسب ارائه شود.
چو داننده مردم بود آزوِر
همی دانش او نیاید به بر
هوش مصنوعی: وقتی که فردی آگاه و دانا در میان مردم باشد، خواسته‌های او برآورده نمی‌شود و علم و دانش او همیشه در دسترس نیست.
هر آن گه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در سر شراب
هوش مصنوعی: هرگاه شخصی دانا و باهوش باشد، سریعاً به کار می‌افتد و برای او فرقی نمی‌کند که دانشش چیست یا این که در حالت مستی به سر می‌برد.
چنان هم که باید دل لشکری
همه در نکوهش کند کهتری
هوش مصنوعی: دل لشکر باید به‌گونه‌ای باشد که تمام اعضایش زشتی و ضعف را مورد انتقاد قرار دهند.
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه‌تر شد ز درویش نیز
هوش مصنوعی: ثروتمند چگونه ممکن است به چیزهای بی‌ارزش اهمیت دهد در حالی که آن را از فقیر هم کمتر می‌داند؟
چو درویش نادان کند مهتری
به دیوانگی ماند این داوری
هوش مصنوعی: وقتی یک درویش نادان در زمینه‌ای که نمی‌فهمد، خود را به عنوان یک مقام مسئول جا بزند، مانند این است که قضاوت‌های او بی‌پایه و اساس و دیوانه‌وار باشد.
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان برنخواند بسی
هوش مصنوعی: اگر کسی از عیب‌های خود آگاه باشد، نسبت به عیب‌های دیگران کمتر توجه می‌کند و آن‌ها را نمی‌بیند.
ستون خرد بردباری بود
چو تندی کند تن به خواری بود
هوش مصنوعی: عقل و خرد انسان را در برابر سختی‌ها و مشکلات مقاوم می‌کند، و اگر انسان با تندی و عصبانیت رفتار کند، باعث می‌شود که خود را به ذلت و خفت بیفکند.
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شدی یکدل و پاکرای
هوش مصنوعی: زمانی که تو از کمک و لطف خداوند ثروتمند و راضی شدی، با قلبی یکدست و نیاتی پاک به زندگی ادامه خواهی داد.
گر آزاد داری تنت را ز رنج
تن مرد بی‌رنج بهتر ز گنج
هوش مصنوعی: اگر بدنت از درد و رنج آزاد باشد، زندگی بدون زحمت مردی بهتر و ارزشمندتر از گنج و ثروت است.
هر آن کس که بخشش کند با کسی
بمیرد تنش نام ماند بسی
هوش مصنوعی: هر کسی که با دیگران بخشش و مهربانی کند، حتی اگر در یکی از روزها بمیرد، یاد و نام نیک او برای همیشه باقی خواهد ماند.
همه سر به سر دست نیکی برید
جهان جهان را به بد مسپرید
هوش مصنوعی: اگر همه افراد به یکدیگر نیکی کنند و دست به کمک و حمایت هم بزنند، دنیا بهتر خواهد بود؛ اما اگر هر کسی به بدی و ظالم رفتار کند، دنیا را به تباهی می‌کشاند.
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
هوش مصنوعی: همه سران و بزرگ‌ترها او را ستایش کردند و برایش جواهرات سبز رنگی را بر روی تاجش قرار دادند.
جوان بود سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بود اندکی
هوش مصنوعی: جوانی که سه سال و پنج سال و یک سال از عمرش گذشته بود، کمترین بهره‌ای از زندگی پادشاهی داشت.
همی‌راند کار جهان سوفزای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
هوش مصنوعی: خود زندگی و مسائل دنیا زیر نظر شخصی به نام قباد در ایران بود و او مانند یک رئیس بر همه چیز نظارت می‌کرد.
همه کار او پهلوان راندی
کسی را بر شاه ننشاندی
هوش مصنوعی: تمام کارهای او به دست پهلوانان انجام می‌شود و هیچ‌کس را بر تخت شاهی قرار نداده است.
نه موبد بد او را نه فرمان روای
جهان بد به دستوری سوفزای
هوش مصنوعی: نه مذهبی او را می‌شناسد و نه حکمران دنیا او را می‌شناسد، بلکه با فرمانی از سوی کسی که در غیبت است، به او توجه نشده است.
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
به جام اندرون باده چون لاله گشت
هوش مصنوعی: او تا بیست و سه سالگی به همین شکل زندگی کرد و به نوعی در دل خود مانند باده‌ای سرخ و زیبا شد.
بیامد بر تاجور سوفزای
به دستوری بازگشتن به جای
هوش مصنوعی: یک نفر به نام تاجور به درخواست کسی به سوی خانه‌اش بازگشت.
سپهبد خود و لشکرش ساز کرد
بزد کوس و آهنگ شیراز کرد
هوش مصنوعی: سردار خود و سپاهیانش را ترتیب داد و به صدا درآورد و به سوی شیراز حرکت کردند.
همی‌رفت شادان سوی شهر خویش
ز هر کام برداشته بهر خویش
هوش مصنوعی: او با خوشحالی به سمت شهر خود می‌رفت و از هر چیزی که دلش می‌خواست، بهره‌مند می‌شد.
همه پارس او را شده چون رهی
همی‌بود با تاج شاهنشهی
هوش مصنوعی: همه به صدای او مانند رهی می‌شوند و در کنار او به ملک و پادشاهی می‌پردازند.
بدان بد که من شاه بنشاندم
به شاهی بر او آفرین خواندم
هوش مصنوعی: بدان که من یک شاه را به مقام پادشاهی رساندم و برای او دعا و تمجید کردم.
گر از من کسی زشت گوید بدوی
ورا سرد گوید براند ز روی
هوش مصنوعی: اگر کسی درباره من بد صحبت کند، باید از او دوری کرد و او را از خود رانده شده دانست.
همی باژ جستی ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
هوش مصنوعی: من هر از گاهی مالیات و خراجی از هر سرزمین و از هر نامدار و بزرگ می‌گیرم.
چو آگاهی آمد به سوی قباد
ز شیراز وز کار بیداد و داد
هوش مصنوعی: وقتی آگاهی و اطلاعات به سمت قباد از شیراز رسید و از ظلم و بی‌عدالتی سخن گفت.
همی‌گفت هر کس که جز نام شاه
ندارد ز ایران ز گنج و سپاه
هوش مصنوعی: هر کسی که غیر از نام شاه چیزی ندارد، باید بداند که از ایران چیزی به جز گنج و سپاه نمی‌ماند.
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهان شد همه بندهٔ سوفزای
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند بر او فرمانی داشته باشد و هیچ نظری از دنیا در او تأثیر نمی‌گذارد؛ همه چیز در این جهان تحت نفوذ و اراده اوست.
هر آن کس که بد رازدار قباد
بر او بر سخنها همی‌کرد یاد
هوش مصنوعی: هر کس که راز الهام شده از قباد را فاش کند، به یاد سخن‌ها و مطالبش می‌افتد.
که از پادشاهی به نامی بسند
چرا کردی ای شهریار بلند
هوش مصنوعی: چرا ای پادشاه بزرگ، تنها به اعتبار نامی از پادشاهی بسنده کردی؟
ز گنج تو آگنده‌تر گنج او
بباید گسست از جهان رنج او
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن خوشبختی و آرامش واقعی، باید از دردها و ناملایمات زندگی عبور کرد و به رحمت و ثروت درون خود دست یافت.
همه پارس چون بندهٔ او شدند
بزرگان پرستندهٔ او شدند
هوش مصنوعی: همهٔ مردم پارس به بندگی او در آمدند و بزرگان به پرستش او مشغول شدند.
ز گفتار بد شد دل کیقباد
ز رنجش به دل برنکرد ایچ یاد
هوش مصنوعی: کیقباد از گفتار بد و ناملایمتی دلش شاد نبود و هیچ خاطره‌ای از رنجش و ناراحتی به دل نگرفت.
همی‌گفت گر من فرستم سپاه
سر او بگردد شود رزمخواه
هوش مصنوعی: او می‌گفت اگر من سپاه را بفرستم، او دور خواهد شد و به میدان جنگ می‌آید.
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
از او دید باید بسی درد و رنج
هوش مصنوعی: اگر با دشمنی رفتار کرده باشم، باید از ثروت و دارایی‌ام به قیمت آن، درد و رنج‌های زیادی را تحمل کنم.
کند هر کسی یاد کردار اوی
نهانی ندانند بازار اوی
هوش مصنوعی: هر کسی که به یاد کارهای اوست، نمی‌تواند باطن او را بشناسد و در حقیقت، هیچ‌کس از ارزش واقعی او خبر ندارد.
ندارم ز ایران یکی رزمخواه
کز ایدر شود پیش او با سپاه
هوش مصنوعی: من در ایران هیچ جنگجوی قهری ندارم که بتواند با سپاه به پیش او بیاید.
بدو گفت فرزانه مندیش ز این
که او شهریاری شود بآفرین
هوش مصنوعی: او به فرزانه گفت: نگران نباش که او ممکن است پادشاهی کند و به این دلیل تو را تحسین کند.
تو را بندگانند و سالار هست
که سایند بر چرخ گردنده دست
هوش مصنوعی: تو به گونه‌ای هستی که بندگانت بر تو تسلط دارند و تو بر آنان رهبری می‌کنی؛ مانند سایه‌ای که بر گردونه‌ی زندگی می‌افتد.
چو شاپور رازی بیاید ز جای
به درد دل بدکنش سوفزای
هوش مصنوعی: وقتی شاپور رازی به محل خود بیاید، دلش را به کسی می‌گوید که بتواند درد و غم او را بفهمد و با او همدلی کند.
شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشست از دل آهو گرفت
هوش مصنوعی: شاه این سخن را شنید و قدرتی تازه گرفت. هنرها از دل آهو بیرون آمد و نمایان شد.
همانگه جهاندیده‌ای کیقباد
بفرمود تا برنشیند چو باد
هوش مصنوعی: زمانی که کیقباد، پادشاه آگاه و دانا، فرمان داد تا همچون باد بر نشیند و به حرکت درآید.
به نزدیک شاپور رازی شود
بر آواز نخچیر و بازی شود
هوش مصنوعی: شاپور به صدای شکار و بازی دلشاد و شاداب می‌شود.
هم اندر زمان برنشاند ورا
ز ری سوی درگاه خواند ورا
هوش مصنوعی: او را در زمانی برمی‌نشاند و از ری به سوی درگاه خود می‌خواند.
دو اسبه فرستاده آمد به ری
چو باد خزانی به هنگام دی
هوش مصنوعی: دو اسبه فرستاده به شهر ری آمدند، همچون بادی که در زمستان می‌وزد.
چو دیدش بپرسید سالار بار
وز او بستد آن نامهٔ شهریار
هوش مصنوعی: وقتی او را دید، فرمانده از او دربارهٔ سال پرسید و آن نامهٔ شاه را از او گرفت.
بیامد به شاپور رازی سپرد
سوار سرافراز را پیش برد
هوش مصنوعی: شخصی به نام شاپور از رازی (شخصی دیگر) درخواست کرد که سوار شجاع و بانمک را به پیش ببرد.
بر او خواند آن نامهٔ کیقباد
بخندید شاپور مهرک‌نژاد
هوش مصنوعی: شاپور مهرک‌نژاد با خنده به نامه کیقباد نگاه کرد.
که جز سوفزا دشمن اندر جهان
ورا نیست در آشکار و نهان
هوش مصنوعی: در جهان هیچ دشمنی جز تو وجود ندارد، چه در ظاهر و چه در باطن.
ز هر جای فرمانبران را بخواند
سوی طیسفون تیز لشکر براند
هوش مصنوعی: از هر نقطه، فرماندهان را فرا می‌خواند و به سمت تیسفون، با عجله لشکری را به حرکت درمی‌آورد.
چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
هوش مصنوعی: وقتی که سپاه به نزد شاه رسید، در همان لحظه راه را باز کردند.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش
هوش مصنوعی: وقتی جهان‌دار او را دید، با محبت بر تخت پیروزی نشاند و مورد احترام قرار داد.
بدو گفت ز این تاج بی‌بهره‌ام
به بی‌بهرگی در جهان شهره‌ام
هوش مصنوعی: به او گفتم که از این تاج بی‌فایده‌ام و در بی‌فایده بودن، در جهان شناخته شده‌ام.
همه سوفزا راست بهر از مهی
همی نام بینم ز شاهنشهی
هوش مصنوعی: همه موسیقی‌دانان در سایه آن ماه زیبا نام او را از شاهنشاهی می‌شنوند.
از این داد و بیداد در گردنم
به فرجام روزی بپیچد تنم
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که تمام این درد و فریادهایی که در زندگی دارم، روزی به من بازخواهد گشت و تأثیرش را بر تنم خواهد گذاشت.
به ایران برادر بدی کدخدای
به هستی ز بیدادگر سوفزای
هوش مصنوعی: به برادر در ایران، کسی که رئیس و سرپرست هستی است، توجه کن که او از ظلم و ستم به دور است و به خوبی اداره می‌کند.
بدو گفت شاپور کای شهریار
دلت را بدین کار رنجه مدار
هوش مصنوعی: شاپور به شهریار گفت: دل خود را به این کار ناراحت نکن.
یکی نامه باید نوشتن درشت
تو را نام و فر و نژادست و پشت
هوش مصنوعی: باید نامه‌ای نوشت که در آن به وضوح نام، جایگاه و نسل تو ذکر شود.
بگویی که از تخت شاهنشاهی
مرا بهره رنجست و گنج تهی
هوش مصنوعی: اگر بگویی که از پادشاهی بهره‌ای جز رنج و دشواری ندارم، و هیچ ثروتی در دست ندارم، درست گفته‌ای.
تویی باژخواه و منم با گناه
نخواهم که خوانی مرا نیز شاه
هوش مصنوعی: تو خواسته‌ات را مطرح می‌کنی و من به خاطر گناهم نمی‌خواهم که تو مرا هم بیابی.
فرستادم اینک یکی پهلوان
ز کردار تو چند باشم نوان
هوش مصنوعی: اینک یک پهلوان را فرستادم تا از ویژگی‌ها و عملکرد تو بگوید و ببیند که من چقدر توانمند هستم.
چو نامه بدین‌گونه باشد بدوی
چو من دشمن و لشکری جنگجوی
هوش مصنوعی: اگر نامه به این شکل باشد، من هم مثل یک دشمنی هستم که با لشکر جنگجو در حال نبرد هستم.
نمانم که بر هم زند نیز چشم
نگویم سخن پیش او جز به خشم
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم که چشمانم بر هم بزند و با کسی سخن نگویم، جز زمانی که خشمگین هستم.
نویسندهٔ نامه را خواندند
به نزدیک شاپور بنشاندند
هوش مصنوعی: نامه‌نويس را خواندند و او را به نزد شاپور دعوت کردند.
بگفت آن سخنها که با شاه گفت
شد آن کلک بیجاده با قار جفت
هوش مصنوعی: او به آن گفته‌هایی اشاره کرد که با شاه انجام شد و به این ترتیب، آن نوشته بدون راه و روش صحیح به هم پیوست.
چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
هوش مصنوعی: هنگامی که پادشاه نامه را با مُهر خود مهر کرد، شاپور لشکر را آماده حرکت کرد.
گزین کرد پس هرکه بد نامدار
پراگنده از لشکر شهریار
هوش مصنوعی: هر کسی که نام نیک نداشته باشد و از جمع سپاه فرمانروا پراکنده شده است، به راحتی انتخاب می‌شود.
خود و نامداران پرخاشجوی
سوی شهر شیراز بنهاد روی
هوش مصنوعی: گروهی از دلاوران سرسخت به سمت شهر شیراز حرکت کردند.
چو آگاه شد زآن سخن سوفزای
همانگه بیاورد لشکر ز جای
هوش مصنوعی: زمانی که از آن سخن باخبر شد، به سرعت لشکر را از مکان خود فراخواند.
پذیره شدش با سپاهی گران
گزیده سواران و جوشنوران
هوش مصنوعی: او به همراه لشکری بزرگ و با انتخاب بهترین سواران و جنگجویان به استقبال رفت.
رسیدند پس یک به دیگر فراز
فرود آمدند آن دو گردن‌فراز
هوش مصنوعی: دو نفر که گردن‌های بلندی دارند، به یکدیگر رسیدند و از آنجا به سمت پایین آمدند.
چو بنشست شاپور با سوفزای
فراوان زدند از بد و نیک رای
هوش مصنوعی: وقتی شاپور به همراه اندیشه‌های مختلف نشسته بود، درباره خوبی‌ها و بدی‌ها بحث کردند.
بدو داد پس نامهٔ شهریار
سخن رفت هرگونه دشوار و خوار
هوش مصنوعی: شاه نامه‌ای را برای او فرستاد که در آن هر نوع سخن دشوار و تحقیرآمیز آمده بود.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد کند و تیره‌روان
هوش مصنوعی: زمانی که آن نامه را قهرمان خواند، دچار اندوه و ناامیدی شد و حالش بسیار گرفته و تاریک گردید.
چو آن نامه برخواند شاپور گفت
که اکنون سخن را نباید نهفت
هوش مصنوعی: زمانی که شاپور آن نامه را خواند، گفت که حالا دیگر نباید از بیان سخن خودداری کرد.
تو را بند فرمود شاه جهان
فراوان بنالید پیش مهان
هوش مصنوعی: تو زیر نظر پادشاه جهان قرار داری و به همین خاطر بارها پیش بزرگان شکایت کرده‌ای.
بر آن سان که برخوانده‌ای نامه را
تو دانی شهنشاه خودکامه را
هوش مصنوعی: مثل این که تو به خوبی می‌دانی چگونه باید نامه‌ای را بخوانی، همچنین می‌دانی که پادشاه خودکامه چه کسی است.
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که داند مرا شهریار جهان
هوش مصنوعی: پهلوان به او پاسخ داد که کسی که مرا می‌شناسد، فرمانروای جهان است.
بدان رنج و سختی که بردم ز شاه
برفتم ز زابلستان با سپاه
هوش مصنوعی: من برای رنج و سختی‌هایی که از سوی شاه متحمل شدم، از زابلستان همراه با نیروهایم فرار کردم.
به مردی رهانیدم او را ز بند
نماندم که آید به رویش گزند
هوش مصنوعی: من مردی را از بند و زنجیر رهایی بخشیدم و نگران نیستم که آیا به او آسیبی خواهد رسید یا نه.
مرا داستان بود نزدیک شاه
همان نزد گردان ایران سپاه
هوش مصنوعی: من داستانی دارم که مربوط به شاه و سپاه گردان ایران است.
گر ایدون که بندست پاداش من
تو را چنگ دادن به پرخاش من
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی که پاداش من را به تو بدهم، باید با سرکشی و چنگ زدن به من برخورد کنی.
نخواهم زمان از تو پایم ببند
بدارد مرا بند او سودمند
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم که زمان مرا به خود بسته نگه دارد، زیرا این بند زمانی برای من نفعی ندارد.
ز یزدان وز لشکرم نیست شرم
که من چند پالوده‌ام خون گرم
هوش مصنوعی: از خدا و لشکر من خجالت نمی‌کشم، زیرا من چندین بار از خون گرم خودم فداکاری کرده‌ام.
بدانگه کجا شاه در بند بود
به یزدان مرا سخت سوگند بود
هوش مصنوعی: زمانی که شاه در بند بوده است، به خداوند به شدت سوگند خورده‌ام.
که دستم نبیند مگر دست تیغ
به جنگ آفتاب اندر آرم به میغ
هوش مصنوعی: من تنها در شرایط جنگ و در برابر آفتاب دست به کار می‌شوم که با تیر و تیغ مبارزه کنم، و در غیر این صورت دستم را نمی‌بینم.
مگر سر دهم گر سر خوشنواز
به مردی ز تخت اندر آرم به گاز
هوش مصنوعی: اگر سرم را بدهیم، شاید بتوانم با خوشنوازی و مهارت به کسی که در اوج مقام و اعتبار است، دست یابم و او را به خود جذب کنم.
کنونم که فرمود بندم سزاست
سخنهای ناسودمندم سزاست
هوش مصنوعی: الان که او دستور داده، باید به خاطر حرف‌های بیهوده‌ام مجازات شوم.
ز فرمان او هیچ گونه مگرد
چو پیرایه دان بند بر پای مرد
هوش مصنوعی: از دستورات او سرپیچی نکن، زیرا مانند زینتی که بر پاهای مرد می‌بندند، می‌تواند زندگی‌ات را به بند بکشد.
چو بنشست شاپور پایش ببست
بزد نای رویین و خود برنشست
هوش مصنوعی: وقتی شاپور نشست، پای‌هایش را بست و شروع به نواختن نای کرد و سپس خود را بر روی صندلی قرار داد.
بیاوردش از پارس پیش قباد
قباد از گذشته نکرد ایچ یاد
هوش مصنوعی: مردی را از پارس به سمت قباد آوردند، اما قباد هیچ یاد و خاطره‌ای از گذشته نداشت و فراموش کرده بود.
بفرمود کو را به زندان برند
به نزدیک ناهوشمندان برند
هوش مصنوعی: فرمان داد که او را به زندان ببرند و به نزد کسانی ببرند که درک و فهم درستی ندارند.
به شیراز فرمود تا هرچه بود
ز مردان و گنج و ز کشت و درود
هوش مصنوعی: فرمان داد تا در شیراز هر آنچه از مردان، ثروت، کشاورزی و محصولات خوب وجود دارد، جمع‌آوری کنند.
بیاورد یک سر سوی طیسفون
سپردش به گنجور او رهنمون
هوش مصنوعی: به طیسفون آمد و آن را به یک خزانه‌دار سپرد تا او را راهنمایی کند.
چو یک هفته بگذشت هرگونه رای
همی‌راند با موبد از سوفزای
هوش مصنوعی: پس از گذشت یک هفته، هر نوع اندیشه و نظری را با موبدی از سرزمین سوفزای به اشتراک می‌گذاشت.
چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارند با او همه طیسفون
هوش مصنوعی: آنگاه راهنمای شاه گفت که همه مردم طیسفون با او همراه هستند.
همه لشکر و زیردستان ما
ز دهقان وز در پرستان ما
هوش مصنوعی: تمام افراد و یاران ما از کشاورز و زراعت‌کاران ما هستند.
گر او اندر ایران بماند درست
ز شاهی بباید تو را دست شست
هوش مصنوعی: اگر او در ایران خوب بماند، باید منتظر بمانی که از سلطنت تو خبری نمی‌ماند.
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به
هوش مصنوعی: بدفکری و بداندیشی باعث می‌شود که حتی پادشاهی بزرگ هم به سرنوشت بد و ناگواری دچار شود و در نهایت به جایگاه خود آسیب ببیند.
چو بشنید مهتر ز موبد سخن
بنو تاخت و بیزار شد از کهن
هوش مصنوعی: وقتی رئیس از سخنان موبد (زاهد یا دانای دینی) شنید، به سرعت رفت و از چیزهای قدیمی و گذشته متنفر شد.
بفرمود پس تاش بیجان کنند
بر او بر دل و دیده پیچان کنند
هوش مصنوعی: پس فرمان داد که او را بی‌جان کنند و بر دل و چهره‌اش اثر بگذارند.
بکردند پس پهلوان را تباه
شد آن گرد فرزانه و نیک‌خواه
هوش مصنوعی: آنگاه آن پهلوان را نابود کردند و گرد او که دانا و نیکوکار بود، از بین رفت.
چو آگاهی آمد به ایرانیان
که آن پیلتن را سرآمد زمان
هوش مصنوعی: وقتی ایرانیان متوجه شدند که دوران زندگی آن پهلوان به پایان رسیده است.
خروشی برآمد ز ایران به درد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
هوش مصنوعی: صدایی از ایران بلند شد که نشان‌دهنده‌ی درد و رنج زن، مرد و کودک بود و همه‌ی آن‌ها در حال ناله و گریه بودند.
برآشفت ایران و برخاست گرد
همی هر کسی کرد ساز نبرد
هوش مصنوعی: ایران به شدت ناراحت و مضطرب شد و همه مردم برای جنگ آماده شدند و هر کس ساز نبرد را برداشت.
همی‌گفت هرکس که تخت قباد
اگر سوفزا شد به ایران مباد
هوش مصنوعی: هرکس که تخت قباد را به دست آورد و بر تخت سلطنت بنشیند، بهتر است که به ایران نیفتد و به آنجا نرود.
سپاهی و شهری همه شد یکی
نبردند نام قباد اندکی
هوش مصنوعی: در اینجا به یک وحدت و همبستگی اشاره شده است؛ در زمانی که جنگ ceased و همه، چه روستایی و چه شهری، به یکدیگر پیوستند. در این وضعیت، تنها نام قباد (که ممکن است اشاره به شخص خاصی باشد) به‌وضوح باقی مانده است و در واقع، همه به همدیگر نزدیک و متحد شده‌اند.
برفتند یکسر به ایوان شاه
ز بدگوی پردرد و فریادخواه
هوش مصنوعی: همه به سمت ایوان شاه رفتند، به خاطر کسی که از درد و فریادش بدگویی می‌کرد.
کسی را که بر شاه بدگوی بود
بداندیش او و بلاجوی بود
هوش مصنوعی: کسی که به شاه بد می‌گوید، نشان‌دهنده این است که او آدمی بداندیش و به دنبال دردسر است.
بکشتند و بردند ز ایوان کشان
ز جاماسب جستند چندی نشان
هوش مصنوعی: در اینجا منظور از کشته شدن و بردن به ایوان، اشاره به از دست دادن چیزی و جدا شدن از آن دارد. همچنین، اشاره به جستجوی نشانه‌هایی از جاماسب، که شخصیت مهمی در داستان‌ها و اساطیر ایرانی است، نشان‌دهنده تلاش برای یافتن نشانه‌ها و نشانه‌های باستانی است. این متن به نوعی به فقدان و جستجوی چیزهای ارزشمند در تاریخ و فرهنگ اشاره دارد.
که کهتر برادر بد و سرفراز
قبادش همی‌پروریدی به ناز
هوش مصنوعی: تو برادری کوچک‌تر را با محبت و ناز پرورش دادی، اما او به جای رشد و شکوفایی، بدی و ناپاکی از خود نشان می‌دهد.
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
هوش مصنوعی: او را انتخاب کردند و بر تخت سلطنت نشاندند و برایش آرزوی خیر و نیکویی کردند.
به آهن ببستند پای قباد
ز فر و نژادش نکردند یاد
هوش مصنوعی: قباد، به خاطر مقام و اصالتش، در زنجیر آهنی گرفتار شد، اما کسی به یاد گذشته و ریشه‌اش نیفتاد.
چنینست رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
هوش مصنوعی: این طور است که در خانه‌های قدیمی، هیچ نشانه‌ای از بنیاد و ساختار اصلی آن پیدا نیست.
یکی پور بد سوفزا را گزین
خردمند و پاکیزه و بآفرین
هوش مصنوعی: یک پسر از خاندان اشراف و شریف را برگزین که دانا، پاک‌نهاد و با فضیلت باشد.
جوانی بی‌آزار و زرمهر نام
که از مهر او بد پدر شادکام
هوش مصنوعی: جوانی بی‌چشم‌داشت و با خصلت نیکو وجود دارد که محبت او باعث خوشحالی پدرش شده است.
سپردند بسته بدو شاه را
بدان گونه بد رای بدخواه را
هوش مصنوعی: آن بسته را به او سپردند که شاه را به دسیسه و تدبیر بدخواهی برساند.
که آن مهربان کینهٔ سوفزای
بخواهد به درد از جهان کدخدای
هوش مصنوعی: آن عزیز دلخواهی که دلش می‌خواهد به درد و رنج از این دنیا برود، به خاطر کینه‌ای که در دل دارد.
بی‌آزار زرمهر یزدان‌پرست
نسودی به بد با جهاندار دست
هوش مصنوعی: بی‌آزار و پاک که خدای یزدان را پرستش می‌کند، هرگز به بدی و نیکی با پادشاه جهان آسیب نمی‌زند.
پرستش همی‌کرد پیش قباد
وز آن بد نکرد ایچ بر شاه یاد
هوش مصنوعی: او همیشه در مقابل قباد احترام و پرستش می‌کرد و از این کار هیچ‌گونه یاد بدی درباره شاه نکرد.
جهاندار ز او ماند اندر شگفت
ز کردار او مردمی برگرفت
هوش مصنوعی: جهان‌دار از کارهای او حیرت‌زده شده و از میان مردم، افرادی را برگزیده است.
همی‌کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من
هوش مصنوعی: او همواره از من عذرخواهی می‌کند، چون که دشمن من با ایجاد آشفتگی، ستاره و ماه من را ناراحت کرده است.
گر ایدون که یابم رهایی ز بند
تو را باشد از هر بدی سودمند
هوش مصنوعی: اگر بتوانم از بند تو رهایی یابم، این آزادی برای من از هر گونه بدی بهتر و سودمندتر خواهد بود.
ز دل پاک بردارم آزار تو
کنم چشم روشن به دیدار تو
هوش مصنوعی: از دل پاکم رنج و آزار تو را کنار می‌گذارم و با چشم روشن به دیدار تو می‌آیم.
بدو گفت زرمهر کای شهریار
زبان را بدین باز رنجه مدار
هوش مصنوعی: زرمهر به شهریار گفت: ای پادشاه، زبان را به این سختی رنجور نکن.
پدر گر نکرد آنچه بایست کرد
ز مرگش پسر گرم و تیمار خورد
هوش مصنوعی: اگر پدر عمل لازم را نسبت به فرزند انجام ندهد، پس از مرگش، فرزند به شدت دچار مشکلات و دردسرها خواهد شد.
تو را من به سان یکی بنده‌ام
به پیش تو اندر پرستنده‌ام
هوش مصنوعی: من مانند یک خدمتگزار در حضور تو هستم و همیشه در کنار تو به پرستش و احترام تو مشغولم.
چو گویی به سوگند پیمان کنم
که هرگز وفای تو را نشکنم
هوش مصنوعی: وقتی می‌گویی که به‌طور جدی سوگند می‌خورم که هرگز به وعده‌ات وفا نکنم و آن را بشکنم.
از او ایمنی یافت جان قباد
ز گفتار آن پر خرد گشت شاد
هوش مصنوعی: قباد از شنیدن سخنان خردمندانه‌ی او احساس آرامش و امنیت کرد و زندگی‌اش پر از شادی گردید.
وز آن پس بدو راز بگشاد و گفت
که اندیشه از تو تخواهم نهفت
هوش مصنوعی: سپس به او گفت که من از تو رازی دارم و اندیشه‌ام را درباره‌ات پنهان نگه می‌دارم.
گشادست بر پنج تن راز من
جز این نشنود یک تن آواز من
هوش مصنوعی: راز من فقط بر پنج تن آشکار است و هیچ‌کس دیگری صدای من را نشنیده است.
همین تاج و تخت از تو دارم سپاس
بوم جاودانه تو را حق‌شناس
هوش مصنوعی: از تو بابت این تاج و تخت سپاسگزارم، که ماندگاری و جاودانگی‌ات را ارج می‌نهم.
چو بشنید زر مهر پاکیزه‌رای
سبک بند را برگشادش ز پای
هوش مصنوعی: وقتی آن طلا با ویژگی نیک و پاکیزه را شنید، به آسانی زنجیر را از پایش باز کرد.
فرستاد و آن پنج تن را بخواند
همه رازها پیش ایشان براند
هوش مصنوعی: فرستاد و آن پنج نفر را به حضور طلبید تا همه رازها را در پیش آن‌ها مطرح کند.
شب تیره از شهر بیرون شدند
ز دیدار دشمن به هامون شدند
هوش مصنوعی: در شب تاریک، از شهر فرار کردند و به منطقه‌ی هامون رفتند تا از دیدار با دشمن دور شوند.
سوی شاه هیتال کردند روی
ز اندیشگان خسته و راه جوی
هوش مصنوعی: آنان به طرف شاه هیتال روی آوردند و به خاطر افکار خسته و جستجوی راهی که داشتند، این کار را کردند.
بر این گونه سرگشته آن هفت مرد
به اهواز رفتند تازان چو گرد
هوش مصنوعی: آن هفت مرد سرگردان به اهواز رفتند و همچون گرد و غبار در حال حرکت بودند.
رسیدند پویان به پرمایه ده
به ده در یکی نامبردار مه
هوش مصنوعی: پویندگان به دهی با ویژگی‌های برجسته رسیدند که در آن شخص مشهور و سرشناسی زندگی می‌کرد.
بدان خان دهقان فرود آمدند
ببودند و یک هفته دم برزدند
هوش مصنوعی: زمیان خان دهقان فرود آمدند و به مدت یک هفته سکوت کردند.
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
هوش مصنوعی: دهقان (کشاورز) دختری داشت که مانند ماه می‌درخشید و بر سرش کلاهی بود که به رنگ مشکی بود.
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
هوش مصنوعی: جهانگرد وقتی که روی دختر را دید، از خوشحالی جوان شد و عقلش را از دست داد.
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
هوش مصنوعی: در همان لحظه زرمهر به نزد او آمد و گفت که مایل است درباره‌ای پنهانی با او صحبت کند.
برو راز من پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این خوبروی
هوش مصنوعی: به او بگو که راز من را به کشاورز بگوید، شاید این دلربا جفت من شود.
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت
که این دخترت را کسی نیست جفت
هوش مصنوعی: شخصی با سرعت به دهقان نزدیک شد و به او گفت که هیچ کس برای دخترش مناسب نیست.
یکی پاک انبازش آمد به جای
که گردی بر اهواز بر کدخدای
هوش مصنوعی: یک شخص با ویژگی‌های نیکو و پاک به جای کدخدای شهر اهواز آمد، در حالی که همانند گرد و غباری بر او نشست.
گرانمایه دهقان به زرمهر گفت
که این دختر خوب را نیست جفت
هوش مصنوعی: کشاورز با ارزش به زرمهر گفت که این دختر زیبا هیچ همتایی ندارد.
اگر شاید این مرد فرمان تو راست
مر این را بدان ده که او را هواست
هوش مصنوعی: اگر این مرد به خواسته تو گوش می‌دهد، پس بدان که او به تو علاقه‌مند است.
بیامد خردمند نزد قباد
چنین گفت کاین ماه جفت تو باد
هوش مصنوعی: یک فرد دانشمند به قباد نزدیک شد و گفت: این ماه، همسر توست.
پسندیدی و ناگهان دیدیش
بدان سان که دیدی پسندیدیش
هوش مصنوعی: تو را پسندیدم و ناگهان تو را دیدم به شیوهای که دیدم، پسندیدمت.
قباد آن پری روی را پیش خواند
به زانوی کنداورش برنشاند
هوش مصنوعی: قباد آن دختر زیبا را نزد خود طلبید و او را بر زانوی شخصی که کارشون را زانو زده بود، نشاند.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارزش به گیتی ندانست کس
هوش مصنوعی: یک انگشتر بیشتر نبود و هیچ کس ارزش آن را در دنیا نشناخت.
بدو داد و گفت این نگین را بدار
بود روز کاین را بود خواستار
هوش مصنوعی: او به او گفت این نگین را نگه‌دار، زیرا روزی خواهد آمد که کسی خواهان آن خواهد بود.
بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همی‌بود و هشتم بیامد به راه
هوش مصنوعی: در آن ده، یکی از هفته‌ها به خاطر ماه بود و هشتمین هفته به راه رسید.
بر شاه هیتال شد کیقباد
گذشته سخنها بدو کرد یاد
هوش مصنوعی: کیقباد که شاه هیتال بود، به یاد داستان‌ها و سخنانی که در گذشته درباره‌اش گفته شده، افتاد.
بگفت آنچه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
هوش مصنوعی: ایرانیان به کارهای بد خود اعتراف کردند و یکی یکی آن‌ها را به پایان رساندند.
بدو گفت شاه از بد خوشنواز
همانا بدین روزت آمد نیاز
هوش مصنوعی: شاه به او گفت که بدی با صدا و نوا زیبای خود، در حقیقت به همین روز نیاز داشت.
به پیمان سپارم تو را لشکری
از آن هر یکی بر سران افسری
هوش مصنوعی: من تو را به یک گروه بزرگ می‌سپارم که هر کدامشان فرماندهانی دارند.
که گر باز یابی تو گنج و کلاه
چغانی بباشد تو را نیکخواه
هوش مصنوعی: اگر دوباره به گنج و کلاهی دست پیدا کنی، کسی که برای تو خیرخواه است، در کنار تو خواهد بود.
مرا باشد این مرز و فرمان تو را
ز کرده نباشد پشیمان تو را
هوش مصنوعی: من به این سرزمین و قوانین تو تعلق دارم و از عمل خود هیچگاه پشیمان نخواهم بود.
زبردست را گفت خندان قباد
کزین بوم هرگز نگیریم یاد
هوش مصنوعی: زبر دست (قدرتمند و باهوش) به قباد (شاه) خندان گفت که از این محیط هرگز یاد نخواهیم گرفت و فراموش می‌کنیم.
چو خواهی فرستمت بی‌مر سپاه
چغانی که باشد که یازد به گاه
هوش مصنوعی: اگر بخواهی، می‌توانم نیرویی بی‌پایان برایت بفرستم، نیرویی که در زمان مناسب با تو خواهد بود.
چو کردند عهد آن دو گردن فراز
در گنج زر و درم کرد باز
هوش مصنوعی: وقتی آن دو نفر با هم عهد و پیمان بستند، گنجینه‌های طلا و نقره را به نمایش گذاشتند.
به شاه جهاندار دادش رمه
سلیح سواران و لشکر همه
هوش مصنوعی: او به پادشاه بزرگ، گروهی از سواران و لشکریان را تقدیم کرد.
بپذرفت شمشیرزن سی‌هزار
همه نامداران گرد و سوار
هوش مصنوعی: شخصی در میان سی هزار نیروی شجاع و سوارکار معروف خود را مقبول و پذیرفته دانست.
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پر آواز شد
هوش مصنوعی: در نتیجهٔ حملهٔ هیتالیان، تمام جهان به سوی اهواز رفت و آوازهٔ این رویداد به همه جا رسید.
چو نزدیکی خان دهقان رسید
بسی مردم از خانه بیرون دوید
هوش مصنوعی: زمانی که دهقان به نزدیک خان (سرور) رسید، بسیاری از مردم از خانه‌های خود بیرون آمدند.
یکی مژده بردند نزد قباد
که این پور بر شاه فرخنده باد
هوش مصنوعی: کسی خبری خوش به قباد آورد که این پسر، برای شاه خبر شادی‌آوری است.
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
هوش مصنوعی: در شب تاریکی که ماه پیدا نبود، پسر تو به دنیا آمد.
چو بشنید در خانه شد شادکام
همانگاه کسریش کردند نام
هوش مصنوعی: وقتی او خبر را شنید، در خانه خوشحال شد و همان لحظه نام او را کسری گذاشتند.
ز دهقان بپرسید زان پس قباد
که ای نیکبخت از که داری نژاد
هوش مصنوعی: پس از آن، قباد از دهقان پرسید: ای نیکبخت، نژادت از کجا است و به چه کسانی تعلق دارد؟
بدو گفت کز آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
هوش مصنوعی: او به او گفت که از گردن آفریدون به خاطر آنکه از تخم ضحاک پادشاه خارج می‌شود، برحذر باشد.
پدرم این چنین گفت و من این چنین
که بر آفریدون کنیم آفرین
هوش مصنوعی: پدرم به من گفت که چگونه باید در مورد آفریدون، ستایش و تقدیر کنیم.
ز گفتار او شادتر شد قباد
ز روزی که تاج کیی برنهاد
هوش مصنوعی: قباد از شنیدن سخنان او خوشحال‌تر شد از روزی که تاج کیان را بر سر گذاشت.
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه
هوش مصنوعی: بسیاری از افراد را به حرکت کنید و به راه بیایید. درون آن یک جفتی از شاه نشسته است.
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون
هوش مصنوعی: جنبش و حرکت لشکر به سمت طیسفون، نشانگر حال و روزی است که دل ایرانیان از درد و رنج پر شده و بسیاری از آنان در ناامیدی و غم به سر می‌برند.
به ایران همه سالخورده ردان
نشستند با نامور بخردان
هوش مصنوعی: در ایران، افراد سالخورده و با تجربه دور هم جمع شده‌اند و با نام افراد معروف و دانا به گفتگو پرداخته‌اند.
که این کار گردد به ما بر دراز
میان دو شهزاد گردن‌فراز
هوش مصنوعی: این کار به ما بین دو شاهزاده با قامت بلند انجام خواهد شد.
ز روم و ز چین لشکر آید کنون
بریزند ز این مرز بسیار خون
هوش مصنوعی: لشکرهایی از روم و چین در حال آمدن هستند و اکنون قرار است خون‌های زیادی بر این مرز ریخته شود.
بباید خرامید سوی قباد
مگر کان سخنها نگیرد به یاد
هوش مصنوعی: باید به سمت قباد با خرامش و ناز بروی، تا اینکه این سخنان در ذهنت نقش ببندد.
بیاریم جاماسب ده ساله را
که با در همتا کند ژاله را
هوش مصنوعی: ما باید جاماسب ده ساله را بیاوریم تا بتواند با ژاله رقابت کند.
مگرمان ز تاراج و خون ریختن
به یک سو گراییم ز آویختن
هوش مصنوعی: ما باید از چپاول و خونریزی دوری کنیم و به یک سمت مثبت و سازنده توجه کنیم.
برفتند یکسر سوی کیقباد
بگفتند کای شاه خسرونژاد
هوش مصنوعی: همه به سمت کیقباد رفتند و به او گفتند: ای پادشاه که از نسل خسرو هستی.
گر از تو دل مردمان خسته شد
به شوخی دل و دیدها شسته شد
هوش مصنوعی: اگر دل مردم از تو خسته شود، با شوخی و خوش‌أسلوبی می‌توانی نگاه‌ها و دل‌ها را دوباره شاد کنی.
کنون کامرانی بدان کت هواست
که شاه جهان بر جهان پادشاست
هوش مصنوعی: اکنون خوشبختی و موفقیت تو به آن چیزی بستگی دارد که در دل شاه جهان است، زیرا او بر دنیا سلطنت می‌کند.
پیاده همه پیش او در دوان
برفتند پر خاک تیره‌روان
هوش مصنوعی: همه مردم با شتاب و سرعت به سوی او رفتند و در حال دویدن بودند، در حالی که خاک تیره‌ای در زیر پاهایشان به‌وجود آمد.
گناه بزرگان ببخشید شاه
ز خون ریختن کرد پوزش به راه
هوش مصنوعی: شاه از بزرگان عذرخواهی کرد و از ریختن خون آنها طلب بخشش داشت.
ببخشید جاماسب را همچنین
بزرگان بر او خواندند آفرین
هوش مصنوعی: بزرگان به جاماسب تبریک و تحسین کردند و از او خواستند که عذرش را بپذیرد.
بیامد به تخت کیی برنشست
ورا گشت جاماسب مهترپرست
هوش مصنوعی: یک شخص برجسته به مقام و جایگاه بالایی رسید و در آنجا مقام ژنرالی بزرگ و محترم پیدا کرد.
بر این گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
هوش مصنوعی: در میان این روزگار، کسری بزرگ، کودکی شجاع و بزرگوار به دنیا آمد.
به فرهنگیان داد فرزند را
چنان بار شاخ برومند را
هوش مصنوعی: او فرزندش را به معلمان سپرد تا مانند درختی تنومند و با ریشه‌های محکم بارور شود.
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت
هوش مصنوعی: تمامی کارهای ایران و توران به دست او انجام شد و او کلاهی زیبا به آسمان بلند کرد.
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
شد آن بارهٔ او چو یک مهره موم
هوش مصنوعی: پس از آن، لشکری به روم فرستاد و آن واقعه برای او مانند یک مهره از موم شد.
همه بوم و بر آتش اندر زدند
همه رومیان دست بر سر زدند
هوش مصنوعی: همه افراد سرزمین بر آتش افتادند و رومیان نیز دست بر سر گذاشتند.
همی‌کرد زان بوم و بر خارستان
ازو خواست زنهار دو شارستان
هوش مصنوعی: او از همان سرزمین و جنگل‌های خاری می‌خواست که از دو شهر برایش کمک بگیرد و درخواست امنیت کند.
یکی مندیا و دگر فارقین
بیامختشان زند و بنهاد دین
هوش مصنوعی: یکی از آن‌ها جوانی نیکو و باهوش است و دیگری کسی است که از او جدا شده و متفاوت است. زندگی و آموزش‌های آن‌ها باعث شکل‌گیری دین و باورها در جامعه شده است.
نهاد اندر آن مرز آتشکده
بزرگی به نوروز و جشن سده
هوش مصنوعی: در آن سرزمین، آتشکده‌ای بزرگ برپا شده است که به مناسبت نوروز و جشن سده برپا می‌شود.
مداین پی افگند جای کیان
پراگنده بسیار سود و زیان
هوش مصنوعی: شهرها و مکان‌های بزرگی به وجود آمده‌اند که در آن‌ها آثار و نشانه‌های پادشاهان گذشته به چشم می‌خورد و این مکان‌ها همواره به خاطر سودها و زیان‌های فراوانی که داشته‌اند، مورد توجه هستند.
از اهواز تا پارس یک شارستان
بکرد و برآورد بیمارستان
هوش مصنوعی: از شهر اهواز تا منطقه پارس، شهری ساخته شد و بیمارستانی تأسیس گردید.
اران خواند آن شارستان را قباد
که تازی کنون نام حلوان نهاد
هوش مصنوعی: قباد نام شهری به نام حلوان را به تازگی برگزیده و آن را شارستان نامیده است.
گشادند هر جای رودی ز آب
زمین شد پر از جای آرام و خواب
هوش مصنوعی: در هر جایی که آب رودخانه‌ای جاری شد، زمین پر از مکان‌های آرام و خواب‌آور گردید.

حاشیه ها

1391/09/26 15:11
ناشناس

ببخشید فکر میکنم این بیت که میگه
چو درویش نادان کند مهتری به دیوانگی ماند این داوری
به جای" مهتری " واژه ی" سروری " خیلی وزن شعر رو روونتر و زیباتر میکنه

1399/07/13 11:10
کیوان

من در ایران نیستم و به شاهنامه خودم دسترسی ندارم اما گمان نمی کنم فردوسی بزرگوار در شاهنامه ی خود در بیت دوم، دو واژه ی ستخر و تیسفون را با ص و ط نوشته باشد

1402/02/03 09:05
یزدانپناه عسکری

192- گر از تو دل مردمان خسته شد - به شوخی دل و دیدها شسته شد

***

امیرالمؤمنین علی ع

 [Amīr al-Mu’minīn Ali ibn Abi Talib]

می گوید و از این معنی خبر می دهد :

مَن اَحَبَّ مَن لا یَعرِفُ فَانَّما یُمازِحُ نفسَه بِنَفسِهِ .

کسی که ناشناخته را دوست دارد با خود شوخی می کند.

نامه‌های عین القضات همدانی ج3 به اهتمام دکتر علینقی منزوی، دکتر عفیف عسیران تهران: انتشارات اساطیر 1377- صفحه 298

4:34- 4:63،4:64

بر در شوخی بنه شرم و خرد - وانگهی گستاخ‌وار اندر خرام

1402/11/21 23:01
Mohammadamin Amerian

در بیت دهم مصراع اول 

سخن را بباید شنیدن نخست 

درست هست