گنجور

بخش ۱۵

همی‌بود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن رابباد
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
زپند توآرایش جان کنم
همه هرچ گویی توفرمان کنم
یکی سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد به گفتار ایرانیان
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست
چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
مبیناد بندوی جز درد ورنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
مگر کو به نزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
اگر خود برآنی که گویی همی
به دل رای کژی نجویی همی
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
ببندوی گفت ار دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
سگالیده‌ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
چو بشنید چوبینه گفتار زن
که با او همی‌گفت چوگان مزن
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
بدو گفت ای بتر از خار گز
به میدان که پوشد زره زیر خز
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سراپای او پاک بر هم درید
چوبندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
به منزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
ازان پس بفرمود مهروی را
که باشد نگهدار بندوی را
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همی‌برد هرکس که بد بردنی
به راهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بی‌راه و جای دده
سراپرده‌ای دید جایی زده
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت
چو مو سیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
بدو گفت موسیل زایدر مرو
که آگاهی آید تو را نوبنو
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

همی‌بود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
هوش مصنوعی: بندوی که به اندازه‌ی یوز قوی است، به مدت هفتاد روز در زندان بهرام گرفتار شده است.
نگهبان بندوی بهرام بود
کزان بند او نیک ناکام بود
هوش مصنوعی: نگهبان بندوی بهرام کسی بود که از او امیدی برای موفقیت وجود نداشت.
ورا نیز بندوی بفریفتی
ببند اندر از چاره نشکیفتی
هوش مصنوعی: او نیز با لطافت و جذابیت خود، تو را فریب داد و در دل تو سرانجام راه چاره‌ای نیافت.
که از شاه ایران مشو ناامید
اگر تیره شد روز گردد سپید
هوش مصنوعی: اگر در زیر آسمان ایران، روزگار دشواری به تو روی آورد، ناامید نشو، زیرا بعد از تاریکی، روشنایی دوباره خواهد آمد.
اگرچه شود بخت او دیرساز
شود بخت پیروز با خوشنواز
هوش مصنوعی: هرچند گاهی بخت فردی دیر به نتیجه می‌رسد، اما در نهایت بخت پیروز با کسانی است که خوش‌ذوق و خوش‌نوا هستند.
جهان آفرین برتن کیقباد
ببخشید و گیتی بدو باز داد
هوش مصنوعی: درست زمانیکه خداوند آفرینش را به کیقباد ارزانى داشت و جهان را دوباره به او هدیه کرد.
نماند به بهرام هم تاج وتخت
چه اندیشد این مردم نیک بخت
هوش مصنوعی: دیگر نه تاج و تختی برای بهرام باقی مانده است و چه اندیشه‌ای دارند این مردم خوشبخت.
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد
که خیره دهد خویشتن رابباد
هوش مصنوعی: مردم هرگز از دهقان و اصل و نسب او دور نشوند، زیرا ممکن است که خود را گم کنند و به بی‌راهه بروند.
بانگشت بشمر کنون تا دوماه
که از روم بینی به ایران سپاه
هوش مصنوعی: حالا با دقت شمارش کن و ببین که چند ماه از زمانی که سپاه روم به ایران آمده، می‌گذرد.
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند
همه ز یورش بر سرش بشکنند
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که برای تاج و تخت، آتش برپا می‌کنند و تمامی دشمنان به آن حمله می‌کنند تا آن را از بین ببرند.
بدو گفت بهرام گر شهریار
مرا داد خواهد به جان زینهار
هوش مصنوعی: بهرام گفت: اگر پادشاه بخواهد جانم را بگیرد، باید مواظب باشد.
زپند توآرایش جان کنم
همه هرچ گویی توفرمان کنم
هوش مصنوعی: از نصیحت تو روح و جانم را زیبا می‌کنم و هرچه بگویی، انجام می‌دهم.
یکی سخت سوگند خواهم بماه
به آذرگشسپ و بتخت و کلاه
هوش مصنوعی: من با قسمی محکم و استوار به ماه و به آذرگشسپ و به تخت و کلاه، عزم و اراده خود را اعلام می‌کنم.
که گر خسرو آید برین مرز وبوم
سپاه آرد از پیش قیصر ز روم
هوش مصنوعی: اگر خسرو به این سرزمین بیاید، ارتشی از شهر روم به فرمان قیصر به همراه خواهد آورد.
به خواهی مرا زو به جان زینهار
نگیری تو این کار دشوار خوار
هوش مصنوعی: اگر بخواهی مرا از خود برانی، به جان خودت سوگند که این کار برایت بسیار دشوار و زشت خواهد بود.
ازو بر تن من نیاید زیان
نگردد به گفتار ایرانیان
هوش مصنوعی: اگر کسی به من آسیب نرساند، سخنان ایرانیان هم به من آسیبی نخواهد زد.
بگفت این و پس دفتر زند خواست
به سوگند بندوی رابند خواست
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس درخواست کرد که دفتر زند را بیاورند. خواست تا با سوگند به بندوی، او را محکوم کند.
چو بندوی بگرفت استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند
هوش مصنوعی: وقتی بندوی دستگیر شد، استاد (معلم) چنین گفت که از خداوند بزرگ آمده است.
مبیناد بندوی جز درد ورنج
مباد ایمن اندر سرای سپنج
هوش مصنوعی: هیچ چیز جز درد و رنج در زندگی نمی‌تواند باشد، پس در دنیای مادی، هیچ‌کس نمی‌تواند کاملاً در امان باشد.
که آنگه که خسرو بیاید زجای
ببینم من او را نشینم ز پای
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو به محل برگردد، من او را می‌بینم و در جایی آرام می‌نشینم.
مگر کو به نزد تو انگشتری
فرستد همان افسر مهتری
هوش مصنوعی: آیا کسی به نزد تو انگشتری نخواهد فرستاد که همانند یک افسر بزرگ و مهم باشد؟
چوبشنید بهرام سوگند او
بدید آن دل پاک و پیوند او
هوش مصنوعی: بهرام چوبین سوگند یاد کرد و آن دل پاک و پیوند او را مشاهده کرد.
بدو گفت کاکنون همه راز خویش
بگویم بر افرازم آواز خویش
هوش مصنوعی: پس او گفت که حالا می‌خواهم همه اسرار خود را بگویم و صدای خود را بلند و واضح نمایم.
بسازم یکی دام چوبینه را
بچاره فراز آورم کینه را
هوش مصنوعی: من یک دام چوبی به راه می‌اندازم تا کینه‌ام را بالا ببرم.
به زهراب شمشیر در بزمگاه
بکوشش توانمش کردن تباه
هوش مصنوعی: در میدان نبرد، تلاش می‌کنم تا با شمشیر خود، دشمن را از پا درآورم و او را به زحمت بیندازم.
بدریای آب اندرون نم نماند
که بهرام را شاه بایست خواند
هوش مصنوعی: در دریا آب زیادی وجود دارد و نمی‌توان به آسانی به بهرام لقب شاه داد.
بدو گفت بندوی کای کاردان
خردمند و بیدار و بسیاردان
هوش مصنوعی: بندوی به او گفت: ای فرد زیرک و آگاه، با دانش بسیار و بصیرت که داری.
بدین زودی اندر جهاندار شاه
بیاید نشیند برین پیشگاه
هوش مصنوعی: به زودی پادشاهی که در دنیا فرمانروایی می‌کند، به اینجا خواهد آمد و در این جایگاه می‌نشیند.
تودانی که من هرچ گویم بدوی
نپیچد ز گفتار این بنده روی
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که هرچند من چه بگویم، دگربار این بنده حرفی برای گفتن ندارد.
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش
ببخشد به گفتار من تاج خویش
هوش مصنوعی: می‌خواهم گناهی که از تو سر زده را با کلام خودم ببخشم و خود را مانند تاجی بر سر بگذارم.
اگر خود برآنی که گویی همی
به دل رای کژی نجویی همی
هوش مصنوعی: اگر خودت را به تلاش و کوشش ترغیب کنی، گویی که قلبت در پی مسیر نادرست و اشتباه نمی‌رود.
ز بند این دو پای من آزاد کن
نخستین ز خسرو برین یادکن
هوش مصنوعی: پاهای من را از این بند آزاد کن و در ابتدا به یاد خسرو بزرگ باش.
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو
هوش مصنوعی: از این سخن، راز تو آشکار می‌شود و صدای روشن تو به گوشش می‌رسد.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت زوی
هوش مصنوعی: زمانی که بهرام صدای خبر را شنید، رنگش تغییر کرد و بلافاصله از جای خود برخاست.
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ
سپیده بدو اندر آویخت چنگ
هوش مصنوعی: هنگامی که چادر مشکین سپیده صبح آشکار شد، موسیقی زیبایی به آن آویخته شد.
ببندوی گفت ار دلم نشکند
چو چوبینه امروز چوگان زند
هوش مصنوعی: اگر دل من نشکند، امروز مانند چوبی به بازی چوگان ادامه می‌دهم.
سگالیده‌ام دوش با پنج یار
که از تارک او برآرمم دمار
هوش مصنوعی: دیشب با پنج دوست به گفتگو نشستم و از شرایط سختی که تجربه کرده‌ایم، سخن گفتیم.
چوشد روز بهرام چوبینه روی
به میدان نهاد و بچوگان و گوی
هوش مصنوعی: روز بهرام با چهره‌ای زیبا و درخشان به میدان آمد و جوانان و بازیگران را به خود جلب کرد.
فرستاده آمد ز بهرام زود
به نزدیک پور سیاوش چودود
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای به سرعت از جانب بهرام به نزد پسر سیاوش آمد.
زره خواست و پوشید زیرقبای
ز درگاه باسپ اندر آورد پای
هوش مصنوعی: شخصی زره خواست و آن را زیر لباسش پوشید، سپس با احتیاط از درگاه خارج شد و پایش را گذاشت.
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی زیر خاک
هوش مصنوعی: زنی بود که بهرام، پهلوان معروف، را زیر خاک خواست؛ اما او نه از نظر پاکدامنی و عفت دارای ویژگی‌های لازم بود.
به دل دوست بهرام چوبینه بود
که از شوی جانش پر از کینه بود
هوش مصنوعی: دل دوست بهرام پر از کینه و ناراحتی بود، به طوری که هراس و ناراحتی او را فراگرفته بود.
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگه دار و فریاد رس
هوش مصنوعی: کسی را به نزد بهرام فرستاد که بدنش را حفظ کند و به کمک او بیاید.
که بهرام پوشید پنهان زره
برافگند بند زره را گره
هوش مصنوعی: بهرام به صورت مخفیانه زره خود را به تن کرد و بندهای آن را محکم کرد.
ندانم که در دل چه دارد ز بد
تو زو خویشتن دور داری سزد
هوش مصنوعی: نمی‌دانم در دل تو چه خبر است، ولی به نظر می‌رسد که دور بودن از خودت به خاطر بدی‌های تو، کاری درست است.
چو بشنید چوبینه گفتار زن
که با او همی‌گفت چوگان مزن
هوش مصنوعی: وقتی چوبینه سخنان زن را شنید که به او می‌گفت بازی چوگان نکند، تصمیم گرفت که آنچه را شنیده است جدی بگیرد و به آن عمل کند.
هرآنکس که رفتی به میدان اوی
چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی
هوش مصنوعی: هر کسی که به میدان آن شخص می‌رود، وقتی به او نزدیک می‌شود، تبدیل به بچه و زیر دست او می‌شود.
زدی دست بر پشت اونرم نرم
سخن گفتن خوب و آواز گرم
هوش مصنوعی: تو به آرامی و با نرمی، با کلمات زیبا و صدای دلنشین با من صحبت کردی.
چنین تا به پور سیاوش رسید
زره در برش آشکارا بدید
هوش مصنوعی: زمانی که او به فرزند سیاوش رسید، زره‌اش به وضوح دیده می‌شد.
بدو گفت ای بتر از خار گز
به میدان که پوشد زره زیر خز
هوش مصنوعی: برو، به کسی که بدتر از خار گز است، بگو که در میدان نبرد، زره‌ای زیر پوشش خز دارد.
بگفت این و شمشیر کین برکشید
سراپای او پاک بر هم درید
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس شمشیر انتقام را بالا برد و تمام وجود او را به شدت پاره پاره کرد.
چوبندوی زان کشتن آگاه شد
برو تابش روز کوتاه شد
هوش مصنوعی: چوبی که از کشتن آگاه شد، دیگر توان تابش نور روز را ندارد و روزها کوتاه‌تر و تاریک‌تر می‌شوند.
بپوشید پس جوشن و برنشست
میان یلی لرزلرزان ببست
هوش مصنوعی: پس زره بپوشید و در میان نبرد، بر روی یل بزرگ و لرزان نشست.
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
هوش مصنوعی: چند نفر به آرامی و با احتیاط در راهی حرکت کردند و از ترس بهرامشاه به سرعت دور شدند.
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز
هوش مصنوعی: او از آن شهر راهی را پیدا کرد تا فرار کند و کسی نتواند قیام و بیداری او را ببیند.
به منزل رسیدند و بفزود خیل
گرفتند تازان ره اردبیل
هوش مصنوعی: به خانه رسیدند و جمعیت بیشتری را به همراه خود کردند و در راه اردبیل به سرعت حرکت کردند.
زمیدان چو بهرام بیرون کشید
همی دامن ازخشم در خون کشید
هوش مصنوعی: وقتی بهرام از میدان خارج شد، با خشم دامن خود را به خون آلوده کرد.
ازان پس بفرمود مهروی را
که باشد نگهدار بندوی را
هوش مصنوعی: از آن پس، دلربا دستور داد که باید از بندوی محافظت کند.
ببهرام گفتند کای شهریار
دلت را ببندوی رنجه مدار
هوش مصنوعی: به بهرام گفتند که ای پادشاه، دل خود را محکم نگه‌دار و از آزار و ناراحتی پرهیز کن.
که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
هوش مصنوعی: وقتی او از این کشته شدن باخبر شد، به درستی فهمید که به نوعی با باد متحد شده است.
پشیمان شد از کشتن یار خویش
کزان تیره دانست بازار خویش
هوش مصنوعی: او از کشتن محبوب خود پشیمان شد، زیرا احساس کرد که با این کار به ضرر خود و زندگی‌اش تمام خواهد شد.
چنین گفت کآنکس که دشمن ز دوست
نداند مبادا ورا مغز و پوست
هوش مصنوعی: چنین می‌گوید که کسی که نتواند تفاوت بین دشمن و دوست را تشخیص دهد، بهتر است که از او دوری کند.
یکی خفته بر تیغ دندان پیل
یکی ایمن از موج دریای نیل
هوش مصنوعی: یک نفر بر روی دندانه‌های تیز یک فیل خوابیده است، در حالی که فرد دیگری از موج‌های دریا امن و در امان است.
دگر آنک بر پادشا شد دلیر
چهارم که بگرفت بازوی شیر
هوش مصنوعی: دیگر آنکه دلیر چهارم بر پادشاهی آمد که بازوی شیر را گرفت.
ببخشای برجان این هر چهار
کزیشان بپیچد سر روزگار
هوش مصنوعی: ببخشید که این چهار نفر چنان بر زندگی‌ام تأثیر می‌گذارند که سرنوشت را به هم می‌پیچند.
دگر هرک جنباند او کوه را
بران یارگر خواهد انبوه را
هوش مصنوعی: هر کس که به حرکت درآید، در حقیقت مانند کوه ها را هم به جنبش درمی‌آورد و در پایان، یار او نیز به جمعیت و کثرت خواهد پیوست.
تن خویشتن را بدان رنجه داشت
وزان رنج تن باد در پنجه داشت
هوش مصنوعی: بدن خود را به زحمت انداخت و از آن زحمت، چنان توان و قدرتی پیدا کرد که در دستانش شکل گرفت.
بکشتی ویران گذشتن برآب
به آید که بر کارکردن شتاب
هوش مصنوعی: اگر کشتی ویران بر آب بگذرد، نشان می‌دهد که در کار کردن باید تلاش و شتاب بیشتری داشته باشیم.
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم
شوی خیره زو بازگردی بخشم
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی چشمی تیزبین و هوشیار داشته باشی، باید از چیزهایی که تو را به خود مشغول می‌کند، دوری کنی و به تعادل برگردی.
کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هوش مصنوعی: اگر کسی در جایی نادان باشد، نمی‌تواند راه نادرستی را به درستی نشان دهد و در مسیر طولانی دچار سردرگمی خواهد شد.
هرآنکس که گیرد بدست اژدها
شد او کشته و اژدها زو رها
هوش مصنوعی: هر کسی که با اژدها روبه‌رو شود و به آن نزدیک شود، قطعاً کشته می‌شود و اژدها از او رها خواهد شد.
وگر آزمون را کسی خورد زهر
ازان خوردنش درد و مرگست بهر
هوش مصنوعی: اگر کسی آزمون دشواری را تجربه کند، مانند زهر تلخی است که از آن تلخی درد و مرگ به همراه دارد.
نکشتیم بندوی را از نخست
ز دستم رها شد در چاره جست
هوش مصنوعی: از ابتدا نتوانستم بند و زنجیر را قطع کنم، اما به تدریج از دستم رها شد و در پی راه حلی گشتم.
برین کرده خویش باید گریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست
هوش مصنوعی: باید به کارهایی که انجام داده‌ایم فکر کنیم و به آنها احساس ناراحتی کنیم، زیرا باید منتظر بمانیم تا ببینیم نظر خداوند درباره‌ی این اعمال چه خواهد بود.
وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
هوش مصنوعی: از آن چهره زیبا و بندهای مو و همچنین سپاه کمی از چوباد، در آن لحظه راه را بستند.
همی‌برد هرکس که بد بردنی
به راهی که موسیل بود ارمنی
هوش مصنوعی: هر کسی که با نیت بد به راهی می‌رود، در واقع همانند فردی است که به وسیله‌ای نادرست در حال حرکت است.
بیابان بی‌راه و جای دده
سراپرده‌ای دید جایی زده
هوش مصنوعی: در وسط بیابان و در مکانی بدون راه، یک چادر یا سرپناهی مشاهده کردم که برپا شده است.
نگه کرد موسیل بود ارمنی
هم آب روان یافت هم خوردنی
هوش مصنوعی: موسیل با دقت نگریست و متوجه شد که ارمنی هم آب جاری و هم چیزهای خوردنی یافت.
جهان جوی بندوی تنها برفت
سوی خیمه‌ها روی بنهاد تفت
هوش مصنوعی: جهان تنها با امید به بند و بست به سمت خیمه‌ها حرکت کرد و در آنجا آرامش یافت.
چو مو سیل را دید بردش نماز
بگفتند با او زمانی دراز
هوش مصنوعی: مو که به سیل نگاه کرد، آن را مشاهده کرد و به نماز ایستاد. گفتند که مدتی طولانی با او در این حالت می‌ماند.
بدو گفت موسیل زایدر مرو
که آگاهی آید تو را نوبنو
هوش مصنوعی: موسیل به او گفت: تو هنوز آماده نیستی که به آنجا بروی، چرا که دانش و آگاهی لازم برای این کار را نداری.
که در روم آباد خسرو چه کرد
همی آشتی نو کند گر نبرد
هوش مصنوعی: در روم آباد، خسرو چه کار کرد؟ آیا می‌تواند صلحی جدید برقرار کند اگر جنگی رخ ندهد؟
چو بشنید بندوی آنجا بماند
وزان دشت یاران خود رابخواند
هوش مصنوعی: وقتی بندوی را شنید، در آنجا ماند و از دشت دوستان خود را صدا زد.