برگردان به زبان ساده
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی بر خروشید بر سانِ کوس
پهلوانی که نامش اشکبوس بود مانند فریاد کشید و فریادش مثل طبل جنگی بلند بود
بیامد که جوید ز ایران نبرد
سرِ همنبرد اندر آرد به گَرد
آمده بود تا از ایرانیان مبارزی شایسته ی خود پیدا کند و او را از بین ببرد
بشد تیز رُهّام با خُود و گبر
همی گَرد رزم اندر آمد به ابر
رهام به سرعت با کلاه خود و زره به راه افتاد از حرکت اسبان آنها گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد
برآویخت رُهّام با اشکبوس
برآمد ز هر دو سپه بوق و کوس
رهام با اشکبوس درگیر شد و از هر دو سپاه صدای بوق و طبل بلند شد
بر آن نامور تیرباران گرفت
کمانش کمینِ سواران گرفت
رهام به سمت آن پهلوان تیر اندازی کرد و با تیر های پی در پی او را تیر باران کرد مانند کسی که در کمین باشد تا فرضتی پیدا می کرد تیری رها می نمود
جهانجویْ در زیر پولاد بود
به خِفتانْشْ بر تیر، چون باد بود
اشکبوس در زیر زره پولادین خم به ابرو نمی آورد زیرا تیرهای رهام قدرتی برای آسیب به زره او نداشتند
نبد کارگر تیر بر گبر اوی
از آن تیزتر شد دل جنگجوی
تیر بر زره او کارگر نبود و از این بابت اطمینان اشکبوس به پیروزی بیشتر شد
به گرز گران دست برد اشکبوس
زمین آهنین شد، سپهر آبنوس
اشکبوس گرزش را کشید و در اثر برخورد گرزش به زمین از گرد و غبار ایجاد شده آسمان مانند چوب سیاه تیره شد.
برآهیخت رُهّام، گرز گران
غمی شد ز پیکار دست سران
رهام هم گرزش را کشید ولی موفقیتی به دست نیاورد و از جنگیدن خسته شد
چو رُهّام گشت از کَشانی ستوه
بپیچید زو روی و شد سوی کوه
وقتی که رهام از پهلوان کشانی شکست خورد به او پست کرد و به سمت کوه برگشت
ز قلب سپاه اندر آشفت طوس
بزد اسپ کاید برِ اشکبوس
طوس از مرکز سپاه با خشم اسبش را راند تا به نبرد اشکبوس برود
تهمتن برآشفت و با طوس گفت
که رُهّام را جامِ بادهست جفت
رستم خشمگین شد و به طوس گفت که رهام با جام شراب یار و جفت است
به می در همی تیغبازی کند
میان یَلان سرفرازی کند
اگر شرابی بنوشد می تواند شمشیر بازی کند و جلوی پهلوانان هنرنمایی کند
چرا شد کنون رویْ چون سَندَروس؟
سواری بود کمتر از اشکبوس؟
وگرنه چرا الان رویش زرد شده؟ آیا او چیزی از اشکبوس کم دارد؟
تو قلب سپه را بهآیین بدار
من اکنون پیاده کنم کارزار
تو نظم سپاه را حفظ کن من حالا پیاده به جنگ می روم
کمانِ به زِه را به بازو فگند
به بندِ کمر بر بزد تیرْ چند
کمانش را که زهش را قبلا انداخته و آماده بود به بازو انداخت و به کمربندش چند تیر وصل کرد
خروشید کای مرد رزم آزمای
هم آوردت آمد مشو بازْ جای
فریاد زد ای مرد جنگی حریف رزم تو اکنون آمده بمان و از جایت تکان نخور
کَشانی بخندید و خیره بماند
عنان را گران کرد و او را بخواند
اشکبوس خندید و با تعجب مات و مبهوت ماند عنان اسب را کشید و او را صدا زد
بدو گفت خندان که نام تو چیست؟
تن بیسرت را که خواهد گریست؟
با خنده گفت که اسم تو چیست؟ برای تنت که سری بر آن نیست چه کسی گریه می کند؟
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی؟ کزین پس نبینی تو کام
رستم جواب داد که نامم را برای چه می پرسی زیرا از این به بعد به هیچیک از آرزوهایت نخواهی رسید
مرا مادرم نامْ مرگ تو کرد
زمانه مرا پتکِ ترگِ تو کرد
مادرم نام مرا مرگ تو گذاشته و زمانه مانند پتکی سخت مرا بر کلاه خود تو فرود آورده است
کَشانی بدو گفت بیبارگی
به کشتن دهی سر به یکبارگی
اشکبوس گفت نمی بینم اسبی داشته باشی و پیاده ای بدون اسب سرت را به باد خواهی داد و ناگهان کشته می شودی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای بیهده مردِ پرخاشجوی
رستم اینگونه به او پاسخ داد که ای مرد بی خاصیت جنگجو
پیاده ندیدی که جنگ آورد؟
سر سرکشان زیر سنگ آورد؟
تا کنون پیاده ای را ندیده ای که مبارزه کند و حریف خود را شکست دهد؟
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ
سوار اندر آیند هر سه به جنگ؟
در سرزمین تو شیر و پلنگ و نهنگ هر سه سوار بر اسب به جنگ می روند؟
هم اکنون ترا ای نَبَرده سوار
پیاده بیاموزمت کارزار
همین الان به تو سوار نابلد جنگیدن پیاده را یاد می دهم
پیاده مرا زان فرستاد طوس
که تا اسپ بستانم از اشکبوس
طوس من را به این دلیل پیاده فرستاده تا اسب را از اشکبوس بگیرم
کَشانی پیاده شود همچو من
ز دو روی خندان شوند انجمن
پهلوان کشانی هم مانند من پیاده شود و دو سپاه از این ماجرا شاد و خندان شوند
پیاده به از چون تو پانصد سوار
بدین روز و این گردش کارزار
یک نفر پیاده بهتر از پانصد سوار ماند تو در این ماجرای جنگ بین ماست
کَشانی بدو گفت با تو سَلیح
نبینم همی جز فُسوس و مَزیح
اشکبوس به او گفت با تو سلاحی جز مسخرگی و فریب نمی بینم
بدو گفت رستم که تیر و کمان
ببین تا هم اکنون سرآری زمان
رستم به او گفت تیر و کمانم را ببین تا همین الان از ترس بمیری
چو نازش به اسپ گرانمایه دید
کمان را به زه کرد و اندر کشید
وقتی دید خیلی روی اسبش حساب می کند کمانش که آماده بود را کشید
یکی تیر زد بَر بَرِ اسپ اوی
که اسپ اندر آمد ز بالا به روی
تیری به اسب او زد که اسب به زمین افتاد
بخندید رستم به آواز گفت
که بنشین به پیش گرانمایه جفت
رستم خندید و با آواز گفت که حالا نزد همسر عزیزت بنشین
سزد گر بداری سرش در کنار
زمانی برآسایی از کارزار
شایسته است که سرش را در آغوش بگیری و مدتی از جنگ کناره گیری کنی
کمان را به زه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لرزان و رخ سَندَروس
اشکبوس با بدنی لرزان و روی زد فورا کمانش را آماده کرد
به رستم بر آنگه ببارید تیر
تهمتن بدو گفت برخیره خیر
سپس رستم را تیر باران کرد ولی به خاطر قدرت کم دست و ضعیف بودن کمان تیر هایش به رستم نمی رسید و رستم با لحنی تمسخر آمیز و پر از تحقیر به او گفت
همی رنجه داری تن خویش را
دو بازوی و جان بداندیش را
داری خودت را اذیت می کنی و بیخود داری بازوهایت را خسته می کنی
تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرد یک چوبه تیرِ خَدنگ
رستم به کمربندش دست برد و یک تیر از جنس چوب خدنگ انتخاب کرد
یکی تیرِ الماس، پیکان چو آب
نهاده بَر او چار پرّ عقاب
تیری با نوک الماس که پیکانش مانند آب صیقلی بود و چهار پر عقاب در انتهای آن گذاشت بود
کمان را بمالید رستم به چنگ
به شست اندر آورد تیر خَدَنگ
رستم کمان را در دست گرفت و تیر خدنگ را داخل کمان کرد
برو راستْ خم کرد و چپ کرد راست
خروش از خَم چرخِ چاچی بخاست
دست راستش را خم و دست چپش را راست نمود و به خاطر کشش زیاد زه کمان صدای فریاد از کمان ساخته شده در شهر چاچ بلند شد.
چو سوفارَش آمد به پهنای گوش
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
آنچنان زه کمان را تا انتها کشید که وقتی که به کنار گوشش رسید از شدت خم شدن کمان ، صدای شکستن شاخ گوزنها شنیده شد
چو بوسید پیکانْ سرانگشتِ اوی
گذر کرد بر مهرهٔ پشت اوی
به محض اینکه نوک تیر انگشت دست رستم را لمس کرد از مهره ی پشت اشکبوس عبور نمود
بزد بَر بَر و سینهٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
بر سینه یاشکبوس تیر را زد و آسمان در آن هنگام به دست او بوسه زد
قضا گفت گیر و قَدَر گفت ده
فلک گفت احسنت و مَه گفت زِه
قضای اشکبوس گفت این تیر را بگیر و قدر به رستم گفت تیر را بزن آسمان و ماه به رستم آفرین گفتند
کَشانی هم اندر زمان جان بداد
چنان شد که گفتی ز مادر نزاد
اشکبوس بلافاصله جان داد گویی که هیچگاه از مادر زاده نشده باشد
نظاره بر ایشان دو رویه سپاه
که دارند پیکارِ گُردان نگاه
دو سپاه در حال نگاه کردن به آنها بودند که ببینند چه خواهد شد
نگه کرد کاموس و خاقان چین
بر آن بَرز و بالا و آن زور و کین
کاموس و خاقان چین بر آن قد و بالا و قدرت و خشمی که دیدند نگاه کردند
چو برگشت رستم هم اندر زمان
سواری فرستاد خاقان، دَمان
وقتی که رستم برگشت بلافاصله خاقان سواری را به سرعت فرستاد
کزان ناموَر تیر بیرون کشید
همه تیر تا پَر، پُر از خون کشید
تا تیر را از بدن اشکبوس بیرون آورد و در اثر بیرون آوردن تیر از نوک تا پر تیر به خون کشیده شد
همه لشکر آن تیر برداشتند
سراسر همه نیزه پنداشتند
آن تیر را در لشکر دست به دست چرخاندند و همه آن را با نیزه اشتباه گرفتند
چو خاقان بدان پَرّ و پیکانِ تیر
نگه کرد بُرنا دلش گشت پیر
وقتی که خاقان چین پر و پیکان تیر را دید ناگهان نا امید شد
به پیران چنین گفت کین مرد کیست؟
ز گُردان ایران ورا نام چیست؟
به پیران گفت که این پهلوان چه کسی است؟ در میان سرداران ایران چه نام دارد؟
تو گفتی که لختی فرومایهاند
ز گردنکشان، کمترین پایهاند
تو گفتی عده ای بی سر و پا و بی ارزش هستند و در بین پهلوانان کمترین سطح را دارند
کنون نیزه با تیر ایشان یکیست
دل شیر در جنگشان اندکیست
حالا تیرشان با نیزه برابری می کند و شیر می ترسد به جنگشان برود
همی خوار کردی سراسر سُخُن
جز آن بُد که گفتی ز سر تا به بُن
کل حرف هایت را بی ارزش کردی زیرا حقیقت از اول تا آخر چیزی خلاف گفته های تو بود
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
ندانم کسی را بدین پایگاه
پیران به خاقان گفت که از سپاه ایران کسی را در این جایگاه و مرتبه سراغ ندارم
کجا تیر او بگذرد بر درخت
ندانم چه دارد به دلْ شوربخت
کسی که تیر او از درخت عبور کند نمی دانم چه در دل دارد و به چه می اندیشد
از ایرانیان گیو و طوساند مَرد
که با فَرّ و بَرزند روز نبرد
در لشکر ایران گیو و طوس پهلوانند که در روز نبرد با شکوه و افتخار می جنگند
برادرْم هومان بسی پیش طوس
جهان کرد بر گونهٔ آبنوس
برادرم هومان چنیدن بار دنیا را پیش چشم طوس تیره و تار کرده
به ایران ندانم که این مرد کیست
بدین لشکر او را همآورد کیست
در ایران این مرد را نمی شناسم و نمیدانم حریف او در این لشکر کیست
شوم بازپرسم ز پردهسرای
بیارند ناکام نامش به جای
می روم از آشنایان سراغ می گیرم شاید آنها نامش را بدانند
بیامد پر اندیشه و رویْ زرد
بپرسید زان نامدارانِ مرد
با ذهن مغشوش و چهره ای زرد رنگ آمد و از پهلوانان تورانی سئوال پرسید
به پیران چنین گفت هومانِ گُرد
که دشمن ندارد خردمند خُرد
هومان پهلوان به پیران گفت که انسان عاقل دشمن را کوچک نمی شمارد
بزرگان ایران گشادهدلند
تو گویی که آهن همی بگسلند
بزرگان ایران بسیار امیدوارند و آنقدر خوشحالند گویی می توانند آهن را پاره پاره کنند
کنون تا بیامد از ایران سپاه
همی برخروشند زان رزمگاه
از زمانی که از ایران سپاهی آمده فریاد و شور و هیجانشان قطع نمی شود
بدو گفت پیران که هر چند یار
بیاید برِ طوس از ایران سوار
پیران به او گفت که هر چقدر هم که نیروی کمکی از ایران برای طوس بیاید
چو رستم نباشد مرا باک نیست
ز گرگین و بیژن دلم چاک نیست
اگر رستم با آنها نباشد ترسی ندارم و بابت گرگین و بیژن نگران نیستم
سپه را دو رزم گرانست پیش
بجویند هر کس بدین نامِ خویش
دو جنگ بزرگ پیش روی سپاه است و هر کدام از طرفین به دنبال پیروزی است
وزان جایگه پیش کاموس رفت
به نزدیک منشور و فَرطوس تفت
و از آنجا به پیش کاموس منشور و فرطوس حرکت کرد
چنین گفت کامروز رزمی بزرگ
برفت و پدید آمد از میشْ گرگ
گفت امروز جنگی بزرگ روی داد و عیار هر طرف مشخص شد و میش از گرگ مشخص شد
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بران خستگیها بر آزار چیست
بررسی کنید که راهکار چیست و مرهمی برای آسیب امروز پیدا کنید
چنین گفت کاموس کامروز جنگ
چنان بُد که نام اندر آمد به ننگ
کاموس گفت جنگ امروز برای ما طوری بود که از این پس شرم داریم خود را پهلوان بنامیم و اعتبار ناممان زیر سئوال رفت
به رزم اندرون کشته شد اشکبوس
وزو شادمان شد دل گیو و طوس
در جنگ اشکبوس کشته شد و از این روی دل طوس و گیو شاد شد
دلم زان پیاده به دو نیم شد
کزو لشکر ما پر از بیم شد
نسبت به آن پیاده نگران شدم زیرا باعث ترس زیادی در لشکر ما شده است
به بالای او بر زمین، مرد نیست
بدین لشکر او را همآورد نیست
مردی با این عظمت در روی زمین نیست و در این لشکر او حریفی ندارد
کمانش تو دیدی و تیر ایدرست
به زور او ز پیلِ ژیان برترست
تو تیر و کمانش را که دیدی!ً زور او از فیل جنگی هم بیشتر است
همانا که آن سَگزیِ جنگجوی
که چندین همی برشمردی ازوی
فکر می کند آن سیستانی مبارز که چندین بار نامش را بردی
پیاده بدین رزمگاه آمدست
به یاری ایران سپاه آمدست
پیاده به این میدان جنگ آمده است و برای کمک با ایرانیان همراه شده
بدو گفت پیران که او دیگرست
سواری سرافراز و کُنداورست
پیران به او گفت که او فرد دیگریست سواری بسیار مشهور و پهلوان است (پیاده به جنگ نمی آید)
بترسید پس مردِ بیدار دل
کجا بسته بود اندران کار دل
کاموس از این حرف ترسید چون روی رستم بودن آن پیاده حساب کرده بود (زیرا اگر این پهلوان با این عظمت رستم نبود پس رستم چه عظمتی دارد )
ز پیران بپرسید کان شیر مرد
چگونه خرامد به دشت نبرد؟
از پیران پرسید که آن مرد شجاع جطور به میدان رزم می آید
ز بازو و بَرزش چه داری نشان؟
چه گوید به آورد با سرکشان؟
از او چه نشانه هایی داری در زمان جنگ چه سخنانی می گوید
چگونست مردیّ و دیدار اوی؟
چگونه شوم من به پیکار اوی؟
چهره اش چگونه است من چگونه باید به مبارزه با او بروم
گر ایدونک اویست کامد ز راه
مرا رفت باید به آوردگاه
زیرا اگر او از ایران به اینجا آمده من خود باید به مبارزه اش بروم
بدو گفت پیران که این خود مباد
که او آید ایدر کند رزم یاد
پیران گفت خدا نکند که او بیاید و قصد نبرد داشته باشد
یکی مرد بینی چو سرو سهی
به دیدار با زیب و با فَرّهی
مردی می بینی مانند سرو بلند با ظاهری بسیار زیبا و با وقار
بسا رزمگاها که افراسیاب
ازو گشت پیچان و دیده پرآب
چهمیدان های نبرد زیادی که افراسیاب از او شکست خورد و نا امید و دست خالی برگشت
یکی رزمسازست و خسروپرست
نخست او بَرَد سوی شمشیر دست
جنگجویی است در خدمت کیخسرو و ابتدا او شمشیر می کشد
به کینِ سیاوش کند کارزار
کجا او بپروردش اندر کنار
به انتقام سیاوش که او را بزرگ کرده بود مبارزه می کند
ز مردان کنند آزمایش بسی
سلیح ورا برنتابد کسی
پهلوانان اگر تلاش کنند تحمل نگه داشتن سلاح های او را ندارند
نه برگیرد از جایْ گرزش نهنگ
اگر بفگند بر زمین روزِ جنگ
اگر در روز نبرد گرزش را به زمین بکوبد نهنگ هم نمی تواند آن گرز را از جا بلند کند
زهی بَر کمانش بَر از چرم شیر
یکی تیر و پیکان او دَه سِتیر
زهی که به کمانش بسته از چرم شیر است و هر تیر او معادل سی تیر معمولی وزن دارد
به رزم اندر آید بپوشد زره
یکی جوشن از بَر ببندد گره
وقتی به میدان می آید زره می پوشد و روی زره از جوشنی اضافه استفاده می کند
یکی جامه دارد ز چرم پلنگ
بپوشد بَر و اندر آید به جنگ
لباسی دارد از چرم پلنگ که آن را به تن می کند و به جنگ می آید
همی نامْ بَبرِ بَیان خوانَدَش
ز خِفتان و جوشن فزون دانَدَش
نام آن را ببر بیان گذاشته و از زره و جوشن آن را بهتر می داند
نه سوزد در آتش، نه از آب تر
شود چون بپوشد برآیدْش پَر
نه در آتش می سوزد نه در آب خیس می شود وقتی آن را می پوشد به دلیل سبکی انگار بال در می آورد و بسیار چابک می شود
یکی رخش دارد به زیر اندرون
تو گفتی روان شد کُهِ بیستون
اسبی به نام رخش زیر خود دارد که وقتی حرکت می کند گویی کوه بیستون به حرکت درآمده
همی آتش افروزد از خاک و سنگ
نیارامد از بانگ، هنگام جنگ
از سنگ و خاک آتش به پا می کند و هنگام جنگ مدام نعره می زند
ابا این شگفتی به روز نبرد
سزد گر نداری تو او را به مرد
با اینهمه در روز جنگ شایسته است تو او را بزرگ نکنی تو پهلوان قوی تری هستی
چو بشْنید کاموسِ بسیارهوش
به پیران سپرد آن زمان چشم و گوش
وقتی که کاموس باهوش اینها را شنید تمام دقت خود را به پیران سپرد
همانا خوش آمدْش گفتار اوی
برافروخت زان کار بازار اوی
از حرفهای او خوشش آمد و به این موضوع (شکست رستم) امیدوار شد
به پیران چنین گفت کای پهلوان
تو بیدار دل باش و روشنروان
به پیران گفت ای پهلوان تو خیالت راحت باشد ونگرانی به دل راه نده
ببین تا چه خواهی ز سوگندِ سخت
که خوردند شاهانِ بیداربخت
ببین چه سوگندی نیاز داری از قسم های سفت و سخت که شاهان خوشبخت قبلا یاد کرده اند
خورم من فزون زان کنون پیش تو
که روشن شود زان دل و کیش تو
من حالا بیشتر از آن را پیش تو سوگند یاد می کند تا دلت روشن و خیالت راحت شود
که زین را نه بردارم از پشت بور
به نیروی یزدانِ کیوان و هُور
که به امید خدای بزرگ زین را از پشت اسب بر ندارم
مگر بخت و رای تو روشن کنم
بر ایشان جهان، چشمِ سوزن کنم
مگر آنکه تو را به مراد دلت برسانم و جهان بر آنها مانند سوراخ سوزن تنگ کنم
بسی آفرین خواند پیران بدوی
که ای شاهِ بینادل و راستگوی
پیران به او آفرین گفت که ای شاه راستگوی با دانش
بدین شاخ و این یال و بازوی و کِفت
هنرمند باشی ندارم شگفت
با این قدرت و توانایی که تو داری برای عجیب نیست که پیروز شوی
به کام تو گردد همه کار ما
نماندست بسیار پیکار ما
همه ی کارهای ما به خواست تو انجام می شود جنگ ما طولی نمی کشد
وزان جایگه گِردِ لشکر بگشت
به هر خیمه و پردهای برگذشت
و از آنجا دور لشکر گشت و از هر خیمه و پردا سرایی دیدن کرد
بگفت این سخن پیشِ خاقان چین
همی گفت با هر کسی همچنین
این حرف ها را با خاقان چین و هر کس دیگر که دید عنوان کرد
ز خورشید، چون شد جهانْ لعلفام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
وقتی که جهان از نور خورشید سرخ شد و شب تیره شروع شد
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
دلیران لشکر که دانا و شمشیر زن بودند گرد هم آمدند
به خرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
به خیمه ی خاقان چین آمدند در حالی که دل همه پر از جنگ و انتقام بود
چو کاموسِ اسپافگنِ شیرمرد
چو منشور و فِرطوسِ مردِ نبرد
افرادی همچون کاموس شیرمرد و منشور و فرطوس مردان جنگی
شَمیرانُ شُگنی و شَنگُل ز هند
ز سَقلاب چون کُندر و شاهِ سِند
شمیران از شگنی و شنگل از هند از سقلاب افرادی مانند کندر و شاه سند
همی رای زد رزم را هر کسی
از ایران سخن گفت هر کس بسی
همه معتقد به جنگ بودند و راجع به ایران صحبت می کردند
از آن پس بر آن رایشان شد درست
که یکسر به خون، دست بایست شست
از آنجا تصمیم گرفتند که همه را قتل عام کنند و با خونشان دستهایشان را بشویند
برفتند هر کس به آرامِ خویش
بخفتند در خیمه با کام خویش
هر کسی به خیمه ی خود رفت و در خیمه ی خود خوابید
چو باریک و خَمّیده شد پشت ماه
ز تاریکزلفِ شبانِ سیاه
وقتی که پشت ماه از زلف شب سیاه خمیده شد
به نزدیک خورشید چون شد درست
برآمد پر از آب رخ را بشست
و خرشید نزدیک شد و دست و روی شست
سپاه دو کشور برآمد به جوش
به چرخ بلند اندر آمد خروش
سپاه دو کشور به خروش آمد و صدای فریاد به آسمان برخاست
چنین گفت خاقان که امروز جنگ
نباید که چون دِی بود با درنگ
خاقان گفت امروز نباید مانند دیروز با سستی و تعلل مبارزه کنیم
گمان برد باید که پیران نبود
نه بی او نشاید نبرد آزمود
فرض کنید پیران همراه ما نیست قرار نیست که اگر او نباشد ما نتوانیم بجنگیم
همه همگنان رزمساز آمدیم
به یاری ز راه دراز آمدیم
همه متحد به نیت جنگ برای یاری از راه دراز آمده ایم
گر امروز چون دی درنگ آوریم
همه نام را زیر ننگ آوریم
اگر امروز هم مثل دیروز تعلل و سستی کنیم اعتبار ناممان را لکه در خواهیم کرد
و دیگر که فردا ز افراسیاب
سپاس اندر آرام جوییم و خواب
و از آن گذشته از این به بعد باید خواب تشکر و هدیه از افراسیاب را ببینیم
یکی رزم باید همه همگروه
شدن پیش لشکر به کردارِ کوه
همه باید یکپارچه مثل کوه به لشکر آنها بزنیم
ز من هدیه و بردهٔ زابلی
بیابید با شارهٔ کابلی
از من هدیه و برده ی زابلی و خنجر کابلی دریافت خواهید کرد
ز ده کشور ایدر سرافراز هست
به خواب و به خوردن نباید نِشَست
از ده کشور اینجا پهلوان گرد آمده نباید وقت را با خوردن و خوابیدن تلف کنیم
بزرگان ز هر جای برخاستند
به خاقان چین خواهش آراستند
بزرگان از جا بلند شدند و به خاقان چین تعظیم کردند
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست
که لشکر امروز زیر فرمان توست و هر دو کشور چین و توران زیر اختیار و اراده ی تو هستند
یک امروز بنگر بدین رزمگاه
که شمشیر بارد ز ابر سیاه
امروز را نگاه کن که در میدان جنگ از ابر سیاه شمشیر می بارد
وزین روی رستم به ایرانیان
چنین گفت کاکنون سرآمد زمان
از این طرف رستم به ایرانیان گفت که زمان ما به پایان رسید
اگر کشته شد زین سپاه اندکی
نشد بیش و کم از دو سیصد یکی
هرچقدر هم از این سپاه می کشیم تعدادشان کم نمی شود
چنین یکسره دل مدارید تنگ
نخواهم تن زنده بینام و ننگ
اینگونه نا امید نباشید نمی خواهم بدون نام نیک و با شرمندگی زنده باشم
همه لشکر تُرک از اشکبوس
برفتند رخساره چون سَندَروس
بعد از کشته شدن اشکبوس کل لشکر ترک ها نا امید شده و ترسیده اند
کنون یکسره دل پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
حالا همگی دل را پر از خشم و انتقام کنید و چین به ابروی خود بیاندازید
که من رخش را بستم امروز نعل
به خون کرد خواهم سرِ تیغ، لعل
زیرا من امروز رخش را نعل بستم و سر سمسیرم را از خون دشمنان سرخ چون یاقوت می کنم
بسازید کامروز روز نوست
زمین سر به سر، گنج کیخسروست
امروز را بجنگید که روز جدیدی است و زمین سراسر از گنج و غنیمت برایتان پر شده
میان را ببندید کز کارزار
همه تاج یابید با گوشوار
کمربندتان را محکم کنید که از این جنگ همه تاج و جواهرات به غنیمت خواهید گرفت
بزرگان برو خواندند آفرین
که از تو فروزد کلاه و نگین
بزرگان به او تبریک گفتند و گفتند تاج و تخت از تو پر فروغ و پر افتخار است