گنجور

بخش ۲

یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مر این پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیک‌خواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
جوان نیک‌دل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
بگیر این سر مایه‌ور جاه او
تو را زیبد اندر جهان گاه او
بر این گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
هوش مصنوعی: در آن زمان، مردی وجود داشت که در دشت سوارانی که نیزه می‌زنند، زندگی می‌کرد.
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
هوش مصنوعی: شخص باارزش هم دارای مقام سلطانی است و هم مردی خوب و نیکو. او از خوف و ترس خداوند و قدرت او، خود را در برابر سرما و سختی‌ها حفاظت می‌کند.
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
هوش مصنوعی: مرداس شخصیتی با ارزش و بزرگ بود که به خاطر بخشندگی و کمک به دیگران، از جایگاه ویژه‌ای برخوردار بود.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
او از هریک از چارپایان دوشیدنی (گاو‌، گوسفن‌، بز) هزار راس داشت.
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
از گاوان دوشابه و فرمانبر (و شخم‌زن؟‌) و هم از اسب‌های تازی و اصیل.
بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین
بز و گوسفندان پُر شیر که آن (نیک‌مرد) پاک‌دین به دوشیزگان داده بود.
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
هر کس به شیر نیاز داشت با دست باز و بی‌نیاز به اجازه می‌توانست بدوشد و بردارد.
پسر بد مر این پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
این مرد پاکدل پسری داشت که در دلش مهر و محبتی وجود نداشت.
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
نام آن جهان‌جو ضحاک بود؛ آدمی دلیر و گستاخ و نا‌پاک.
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
در جاهایی که اسب را «بیور‌» خوانده‌اند در پهلوی چنین نام نهاده‌اند
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
در جاهایی که در زبان دری ده‌هزار را «بیور» نامیده‌اند (پهلوانی‌: پهلوی)
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
از اسپان تازی با ستام‌های زرین‌، ده‌هزار داشت که نامش این بود.
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین
شب و روز، (بیهوده و بی‌خود) بر زین اسب بود‌؛ نه برای بزرگی (کمک به مردم) و نه برای جنگ با دشمنان.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیک‌خواه
صبح‌گاهی ابلیس در ظاهر و شکل یک آدم نیک‌خواه آمد
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
دل آن بزرگ‌زاده را از نیکی گمراه کرد و جوان به او گوش داد.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
(ابلیس به او ) گفت اول از تو قول می‌خواهم آنگاه زبان می‌گشایم و برایت می‌گویم.
جوان نیک‌دل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
جوان ، خرسند و نیک‌دل شد و به او قول داد و سوگند خورد.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
که راز تو را به کسی نمی‌گویم از هرچه که بگویی.
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
(ابلیس به او ) گفت چرا باید در خانه تو‌، جز تو شخص دیگری بزرگ و مهتر باشد؟
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکی پندت از من بباید شنود
پسری مثل تو پدر را چه نیاز دارد؟ باید این پند را از من بشنوی.
زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
روزگار بر این مرد پیر می‌گذرد و تو اندر نورد هستی.
بگیر این سر مایه‌ور جاه او
تو را زیبد اندر جهان گاه او
این جایگاه با ارزش او را بگیر؛ زیرا شایسته داشتن جایگاه او هستی.
بر این گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
اگر این گفته مرا بشنوی و بپذیری جهاندار و پادشاهی یگانه خواهی بود.
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
 ضحاک وقتی در مورد قتل پدرش شنید، دلش از درد پر شد.
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست
به ابلیس گفته شد که این کار شایسته نیست و چیز دیگری را بگوید، زیرا این کار درستی و از در درستی نیست.
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
به او گفت: اگر این سخن را نپذیری، سوگند و عهد من را شکسته‌ای.
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
دَین این سوگند بر گردن تو می‌ماند و تو خوار و زبون می‌شوی و پدر تو ارجمند و بلند‌قدر می‌شود.
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
سر مرد عرب را به دام حیله انداخت و چنان شد که فرمان او را انتخاب کرد.
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی
پرسید که چه باید بکنم، هر چه بگویی را می‌پذیرم و از انجامش روی بر نمی‌گردانم.
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
به او گفتم که من می‌توانم مشکل تو را حل ‌می‌کنم و سر تو را در مرتبه و بلندی به جایگاه خورشید می‌رسانم.
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
آن پادشاه (پدر) در خانه‌اش باغ و بوستانی داشت بسیار مفرح و دلگشا.
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی
آن مرد گرانمایه هر شب بیدار می‌شد و برای پرستش خود را آماده می‌کرد.
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
در آن باغ‌، سر و تن می‌شست و خدمتکاری برای او چراغ نگه‌می‌داشت و می‌برد.
بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
عکس ابلیس (ضحاک)، طناب آورد و چاهی عمیق در راه کند. (منظور از ابلیس وارونه ضحاک است.)
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه
پس از آن‌، ابلیس وارونه آن چاه را با خاشاک پوشاند و راه را تمیز کرد (تا چاه دیده نشود)
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
آن شاه تازی و آن مهتر نامجو، شب سوی باغ به حرکت افتاد.
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست
در آن چاه افتاد و تن او بشکست و آن نیک‌خواه و خداپرست (سوی سرای باقی) رفت.
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
آن شاه آزاد‌مرد در هر نیک و بدی که از فرزند دیده بود سخن تندی نگفته و باد سردی ندمیده بود.
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
همیشه او را با ناز پرورید و برای او تلاش کرد و از بودنش شاد بود و هرچه از گنج داشت به او می‌داد.
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او
آن فرزند بد‌ذات و زشت‌کردار از راه و طریقه او دور شد.
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان
به کشتن پدر شریک و هم‌داستان ‌(ابلیس) شد و این داستان را من اینگونه از دانایان شنیده‌ام.
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
که اگر فرزند بد حتی نره شیر (و بسیار قوی و درنده) شود هرگز به قتل پدر نمی‌یازد.
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
شاید چیزی نهان و پنهان وجود دارد درباره مادر او که آن راز را می‌داند. 
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
ضحاک ظالم و بیدادگر از این طریق جای پدر را گرفت.
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان
تاج پادشاهی تازیان را بر سر نهاد و سود و زیان (خراج‌) را به آنها بخشید (تا او را به شاهی قبول کنند)

خوانش ها

بخش ۲ به خوانش فرید حامد
بخش ۲ به خوانش فرشید ربانی
بخش ۲ به خوانش فرهاد بشیریان
بخش ۲ به خوانش محمدیزدانی جوینده

حاشیه ها

1393/03/03 16:06
سعید قبله مرکید

کلمه بیوراسپ بصورت سرهم لقب ضحاک است.

1403/03/08 13:06
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

که فرزند بد گر شَوَد نرّه شیر/به خون پدر هم نباشَد دلیر

مگر در نهانش سخن دیگرست/ پژوهنده را راز با مادرست

فرزندِ بد اگر مثل شیرِ نر  بی رحم و درنده خو هم باشد به هیچ عنوان نمی تواند دستش را به خونِ پدرِ خود آلوده کند.

اگر این اتفاق بیافتد باید این راز را از مادرِ آن فرزند جویا شد که پدرِ فرزندش چه کسی است!

زیاد اتفاق می افتد که پدری بسیار خوب و پاکیزه است ولی فرزند ناپاک می شود و برای مردم سوال می شود,  اینکه پدرِ به این خوبی داشت پس چرا فرزند اینطور شده است! فردوسی در این شعر می گوید که به گمان ما پدرش قطعا خوب است, آیا مادرش هم خوب است! آیا واقعا این پسرِ همین پدر است?!

بازرگان>میسان>عراق> هشتم ژوئن ۲۰۲۴

1394/11/12 11:02
حمید- م

بیت ششم در لغت نامه دهخدا بهنگام توضیح معنی کلمه شیرور به این شکل ثبت شده
بز شیرور میش بد همچنین
به دوشندگان داده بد پاکدین .
کلمه دوشندگان بجای دوشیزگان بکار رفته که به نظر با توجه به کلمه شیرور به معنی شیر ده درست تر می باشد .لطفا در صورت درست بودن اصلاح گردد.

1401/05/21 15:08
جهن یزداد

دوشیزه بچم دوشنده نیز است دوشیزه هم بز و میش و هم دوشنده را گویند و هم  کسی که انرا می دوشد و دوشیز نیز همینگونه است

1395/10/22 16:12
اردشیر

با درود فراوان
دوستان من تا کنون هربار این شعر را خوانده ام به معنای این بیت پی نبرده ام، گمان بر این بردم اینجا کسی بتواند راهنمایی کند :
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
با سپاس بسیار

1401/05/21 19:08
جهن یزداد

میگوید کسی پدر خویش را نمیکشد نگر انکه  پدرش نباشد  و در نهان رازی دگر است  و ان راز را مادرش میداند  
این بیت را از شاهکارهای فردوسی میدانند میگویند از پاک زبانی چنین اشاره    پنهان  و زیبایی کرده

1402/04/07 17:07
گردآفرید

 

کاش فردوسی اشاره ای هم به این مورد می کرد که کسی که فرزندش را بکشد (سهراب) یا باعث فرار او از مملکت و مرگ او بشود (سیاوش) یا او را به دلیل هر چیزی در کوه و بیابان رها کند و... و... و...حکمش چیست.

1402/09/21 15:12
سورنا

درود بر گرد آفرید. اول اینکه رستم نمیدونست سهراب فرزندشه و دوم اینکه حتی اگه میدونست هم خرده ای بر او نبود چون در راه وطن اینکار و کرده و فقط انسان های بزرگ میتونن اینکارو بکنن. در ظاهر امر سهراب اومده بود که ایران و رستم و همه رو از بین ببره

 

1403/01/01 11:04
گردآفرید

درود بر سورنای بسیار ارجمند. ممنونم از پاسخ شما. شما با این جمله آغاز می فرمایید که "رستم نمی دانست که سهراب فرزندش است"... پهلوان و قهرمان ما (البته فرشته نیست که بی عیب و نقص و خطا باشد) رستم... که البته در زمانی که سهراب حضور دارد، می شود اَبَر پدر ایرانی، نمونه اعلا و برتر پدر ایرانی.... در حال حفظ آب و خاک و جانفشانی برای وطن.... اما نمی داند سهرابی هست که فرزند اوست!! سخن من این است: 1) کسی که خانه اش آباد نیست چگونه می تواند وطنش را آباد کند؟ (یاد این جمله معروف دکتر حسابی می افتم که جهان سوم جایی است که خانه خراب می شود آنکه بخواهد وطنش را آباد کند!) 2) آیا این یک هشدار از سوی حضرت فردوسی به ما نیست که می گوید ایرانی دقت کن، پدرت اگر رستم هم باشد ممکن است از تو بی اطلاع باشد و به دلیلی که تو نمی دانی نابودت کند؟ (بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش). نظر شخصی من در این مورد این است که حضرت فردوسی می کوشد که قهرمان هایش گاهی خطا کنند، تا از طریق شرح و بررسی ایشان، به ما فراز و فرودهای زندگی (به ویژه ابعاد فرهنگی-تاریخی زندگی ایرانی) را بیاموزد و چراغ راهمان باشد. به نظر من تمام خطاهایی که در قالب روابط والد (پدر یا مادر) و فرزند بروز می کند از همین جنس است. یعنی راهنمایی های عمیق در این حوزه که دارای ابعاد روانشناختی، جامعه شناختی، دینی، فرهنگی و تاریخی است. با سپاس فراوان

1395/10/25 10:12
عباس ، ن

اردشیر جان
این ابیات
ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
در توصیف داستان است و منظورش به ناخلف بودن ضحاک است.
میفرماید: فرزند بد نیز خون پدر را نمی ریزد مگر مادر او خیانتی کرده باشد

1395/10/26 22:12
م ، س

اردشیر خان
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
بدین مانا که : رازی در زندگی او هست پژوهنده باید در مورد مادرش تحقیق کند ، شاید ضحاک از پدر دیگری باشد ،
مانا باشید

1397/06/06 08:09
انوشه روان

پاسخ به پرسش اردشیر:
در باور ایران باستان پدرکشی ننگی هولناک بوده به گونه ای که حتا در باورشان ناپاکترین کسان هم خون پدر نمی ریزد و اگر کسی پدری به دست پسر کشته شود بی گمان آن پسر فرزند راستین پدر نبوده و ناپاک زاده است .
استاد رستگار فسایی در یکی از کتابهایشان این فرض را به میان آورده که رستم به دست سهراب کشته شده ولی برای تابو بودن پدرکشی در استوره ها سهراب کشته می شود .
----
منابع گفته های بالا را اکنون به یاد ندارم

1401/05/21 14:08
جهن یزداد

چند این استادان   دانش ناپژوه ما ژاژ  و یافه میبافند  هیچ  میندیشید رستم  سالها  پس از سههراب بود و سیاوش را نزد خود اورد و دایه سیاوش بود  و سپس که سیاوش کشته شد سالها ماند  تا کیخسرو بزرگ شد و او را به ایران اوردند  سپس افراسیاب پیران و خاقان چین و کاموش کشانی  را به جنگ ایران فرستاد و  خاندان گودرز بسیاری کشته شد و هفتاد پسر گودرز کشته شد و لشکر ایران توان  جنگ نداشت و رستم  امد و کاموس را کشت و داستان اکوان دیو پیش امد و داستان  زندانی شدن ویژن  پدید  آمد و  سپس رستم با هفت پهلوان  گزین  با  جامه بازرگانی  به  ختن رفت و توانست   منیژه را پیدا کند و بیژن را آزاد کرد  و سپس جنگ دوازده رخ پیش امد   و سپس  جنگ بزرگ کیخسرو   با افراسیاب   پدید امد و به پایان  شاهنشاهی  ۶۰ ساله  کیخسرو  افراسیاب کشته شد و سپس شاهی لهراسب  و  سپس شاهی گشتاسپ   و در پایان  شاهی گشتاسپ رستم کشته شد - ایا اینان نمی اندیشند که اگر سهراب رستم را کشته بود سهراب به ان پهلوانی چگونه یکباره نابود شد  - دگر انکه هرچند پدرکشی سهمگین است   با این همه در  اوردگاه  و نادانسته -  چون بی اگاهی بی گناهی است  -

1402/04/07 17:07
گردآفرید

با سلام و احترام به همه فرهیختگان مخاطب گنجور.

در روزها و سال های معاصر فرزند کشی های دلخراشی رخ می دهد (البته علاوه بر پدرکشی های دلخراش) که بهتر است واقعا هر دو مورد را در زمره تابو محسوب کنیم. رستمی که فرزند می کشد با رستمی که چنین نمی کند هرگز برابر نیست. بنابراین تابو ندانستن فرزند کشی از زشتی آن نمی کاهد.

1397/11/10 03:02
خسروساسان

درود بر همگی دوستان.
کسی هست درباره این تکه از چکامه مرا راهنمایی کند؟
«ز ترس جهاندار با باد سرد»

1397/11/10 08:02
محسن ، ۲

خسرو خان
ز ترس جهاندار با باد سرد
گویا می فرماید از ترس خداوند بی تکبر و خود خواهی بود
باد ، شاید به مانای خودپسندی باشد ، که درین جمله لغت سرد، نافی آن است ،
از ترس پروردگار خود بینی را از خود دور کرده بود.
متواضع بود

1401/05/21 14:08
جهن یزداد

 باد سرد نفرین است  - ز ترس خدا و ترس از  ناله و  نفرین  کسان

1397/11/10 22:02
خسروساسان

درود بر محسن گرامی. بسیار سپاسگزارم. آیا همین برداشت را از تکه دیگر هم میشود داشت:
«به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد»
اگر پاسخ آری است، سپاسگزار میشوم که در مورد این بیت هم مرا راهنمایی کنید.

1401/05/21 14:08
جهن یزداد

باد سرد  نفرین و نکوهش است  -
 چی برای خود میگویید کی به  فرزندش تکبر دارد ؟ و در کا باد تکبر است
 باد غرور گفتند نه تکبر -
که  باد سرد اه و  نفرین  است
 خوب  در دهخدا بنویسید  باد سرد  بخوانید  دست کم

 

1397/11/10 23:02
محسن ، ۲

گرامی خسروساسان
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدان‌پرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
آری ، می توان چنین نظر داد که پدر در مورد فرزندش هیچگونه خودخواهی و خوپسندی روا نداشته بوده،
میخوهد بگوید : پسر جواب نیکویی های پدر را با خود بینی و ناجوانمردی داد
از ابیات پیشین و بعدی نیز چنین نتیجه ای می توان گرفت
من نیز مثل شما بیش ازین در نمی یابم
پایدار باشی

1397/11/11 07:02
خسروساسان

درود بر شما محسن گرامی. بسیار از راهنمایی شما دوست نازنین سپاسگزارم.
شاد، پیروز و تندرست باشی.

1399/10/08 00:01
سارا

- مصرع دوم بیت 5 در نسخه خطی فلورانس بیشتر در خور محتوای این بیت و بیت قبل است:
همان تازی اسب و هیون مری
لغت مری به چندین معنی میتواند اشاره داشته باشد که ابولفضل خطیبی آن را به معنای شیرده و محسن صادقی محسن آباد آن را به معنای اهلی و فرمانبر در نظر گرفته.
- بیت 6: به "دوشندگان"، باز هم نسخه خطی فلورانس.
دوشیزگان در اینجا ارتباطی با مفهون نداره.
- همچنین بیت 9 در همان نسخه به این صورت نوشته شده:
دلیر و سبکسار و ناباک بود

1401/05/21 15:08
جهن یزداد

هیچگاه زبان پارسی این همه   پایمال  نشده بود  اینان  اکنون استاد دانشگاهند ای  خاک بر سر روزگار - میدانید چیست اینان  پیداست  که نمیتوانند  پارسی را رو خوانی کنند   کسی که نمیتواند درست بخواند چگون  انرا بداند


زبا هم بخوانیم
 مر او را ز دوشیدنی چهار پای
 ز هر یک   هزار امدندی بجای
 همان گاو دوشا  و فرمانبری
 همان  تازی اسب  گزیده  مری
بز و میش بد شیرور همچنین
بدوشیزگان داده بد پاکدین
 
میگوید  ز ر یک هزار امدندی بجای
  هزارتا گاو  (یک مر )هزار  تا اسپ ( این  هزارتا اسب  هم  مری  - این با  گاوها  شد   مر دوم ) هزار تا میش(یک مر  دگر  -شد  مر سوم ) هزار تا بز( این هم یک مر ) -  هر پنجاه تا یا  هر صد تا یا هر هزار تا  یا هر  چند تایی که   بگویی را می توانی مر بگذاری  مثلا ۲۰ تا بیست تا  صد تا صد تا هزار زار تا هرچند که بگویی یک مر است - اینجا گفت ز هر کدام هزار تا بود  اینجا  مر  هزار  است   مر یعنی شمار  -
 این درباره مرداس پدر است و نه بیوراست -مر بچم بار هم هست   هزار هزار بار= هزار هزار مر=یک ملیون  - 
  همان  تازی اسب  گزیده  مری
 = ز گزیده اسبان تازی    نیز مری - هزار تا  - دارد میشمارد   مری = یک مر
 چوپانان و پیرزنان   کوچ گرد و روستایی این مرز و بوم شاهنامه میخواندند و میدانستندش   - اکنون از رو نمینتوانید بخوانید  اکنون این پزوهنده و استاد دانشگاه شاهنامه شناس  است -
‌-
 ز گاوان دوشا  و فرمانبری = از گاوهای دوشا و  شخم زن   / ز گاوان دوشا ی فرمانبری   گاو دوشای  فرمانبر  امخته / ز گاوان دوشا بفرمانبری  -گاوی که برای دوشیدن  نمیخواهد ببندیش  اوازش میدهی میاید  پیش رو  پیش میرود   پس بیا پس می اید  و هنگام دوشیدن ارام است  یک جا بشین  یعنی بفرمان میشود بدوشیش  خودش میاید پای بادیه  می ایستد

1399/11/18 10:02
مصطفی قباخلو

سلام
بیت دوم باد نیست باده هست
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باده سرد

1401/05/21 17:08
جهن یزداد

ار ترس جهاندار (خداوند) با باده سرد بوده ؟  چرا از ترس  خدا باده سرد میخوده ؟

 گرانمایه هم شاه و  هم نیک مرد
 هم از خدا ترسی و هم از ترس اه و نفرین  کسان (اگر به کسان  بدی کنی اهشان دامنت را میگیرد ) این  مضمون هزاران بار در شاهنامه و بوستان و گلستان و دگر کتابها امده  - خدایی هرگاه  کامنتای مردم مییخوانم میگویم نکند اینان سرخپوسند   زبان پارسی  نمیدانند  اخه این چیزهایی هست  که خودتان روز و شب میگویید  -

1402/09/21 15:12
سورنا

درود بر شما. بسیار واضح و گویا همه سوالات را توضیح دادید. عصبانیت شما قابل درک است. مانا باشید

1399/12/20 09:02
مصطفی قباخلو

سلام
در بیت بیستم
به جای (را ) باید از قرار داد تا وزن و معنی درست باشد
چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت (از )من بیاید شنود
ممنون لطفا تصحیح کنید

1399/12/20 09:02
مصطفی قباخلو

با سلام
به نظرم
در بیت 23م
برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی (یکی پادشا)
به نظر بنده این گونه که می نویسم با سخن فردوسی بیشتر هماهنگی داره و وقفه خوانشی هم ایجاد نمیشه
برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی (و فرمانروا)
البته این نظر من هست
یقینا در این خصوص ،با توجه به نسخ مختلف و وزن و عروض و خیلی چیزهای دیگر که بنده سررشته ندارم باید اعمال نظر کرد.

1400/10/22 14:12
جهن یزداد

گرچه  نسخه ای پیشم نیست  بی گمانم این  که امده سخن  و زبان  بزرگ سرور فرزانه فر توس  و خراسان و ایرانگان  نیست  و از نگاه سخنوری بسیار پست است  سخن فردوسی وار اینست

 بر این گفته من چو داری نوا
جهان دار باشی و فرمانروا
نوا نیوشیدن و گرو     که  هردو  راست اید  بر این  سرود  -  بزرگ مردا که این فرزانه است   - من که انچنان شیفته این مردم  که  کم میشوم نخوانم و اشک نریزم  از سخن بلندش  و این تهی دستی من

1400/10/23 10:12
ahmad TNT

درسته شما از شاهنامه بیشتر سر در میاری و دقیقتر میتونید نظر بدید اما یه عده که اصلا نمیدونن شعر یعنی چی میان نظر میدهند نیاز به نسخه نیست چون خیلی از اشعار کاملا مشخصه که با شعر دیگری قاطی شده و اصلا بعضی کلمات به آن شعر نمیخورد.در مولانا هم همینطوری هست..تو حاشیه ها که  دقت کنید میبینی طرف حرفی برای گفتن نداره و میاد الکی چرت نویسی. سوپاپ اطمینان!!.کسی که دنبال مطلب کسی باشه سرچ میزنه پیداش میکنه حالا اینا صدتا حاشیه الکی بنویسن

1401/05/21 19:08
جهن یزداد

شوربختانه  دویست و پنجاه سال  میان فردوسی و کهنترین  دستنویس شاهنامه  د.ری است و کهنترین دستنویسی که بدستمان رسیده دویست و پنجاه سال  پس از فردوسی بوده (مثنوی مولوی بدست شاگردان وفرزند مولوی بسیار دقیق نوشته شده و دوسال پس از مرگ مولوی بهه پایان رسیده - این یکی از دستنویسها هست که بسیار سالم مانده و امضای چلپی و بها ولد هم دارد -یعنی درباره  مولوی مشکلی نداریم تنها باید درست چاپ شود )-درباره مولوی هم کسی انچنان دستکاری  نمیکرده تنها اشتباه میشده) اما درباره شاهنامه بسیار دستکاری شده  وبسیاری از ان نابود شده و بسیاری افزوده و دست کاری کرده اند  وبرای نمونه بسیاری از بیتها که واژه عربی دارند  اگر دقت  کنیم میبینیم بسیار نسبت به  بیتهای دیگر که عربی ندارند سست ترند
یا انکه مثلا دقیقی که  سحنور قصیده گو بوده و واژگان عربی بسیار در سروده هاش می اورده  در ان هزارتا سروده   میگوید چپ و راست و میان  و دیده بان سپاه  ولی شاهنامه فردوسی  میمنه و میسره و قلب و طلایع یا انکه میبینی  بجای واژه  ای پارسی  که در بسیاری  بیتهای زیبا است ناگهان در  یک بیت سست جای خود را به واژه ای عربی  نا اشنا داده  - این نمی تواند از فردوسی باشد --یا انکه بسیاری   بیتها میبینی  جای ناله  انرا کرده اند ویله  - یا انکه پاره ای بیتها میبینی با یک واژه عربی امده که  برابر پارسی ان بسیار   بجا تر است -یا جای خود و ترگ و کلاه  که زبان فردوسی است  یکباره مغفر عربی می اید -در بسیاری داستانها  من دیدم که بیتهایی که عربی دارند  روال داستان را میریزند به هم و اگر نباشد  سخن بسیار بهتر است -
معلوم میشود همه انان  افزوده دگران بوده
و اصلا  مشخصه نود درصد بیتایی که  واژگان عربی دارند اینست که سستند واین تنها در شاهنامه  اینجور است  وگرنه در دیوان سعدی و حافظ اینگونه نیست واژگان عربی بسیار دارند  و بیتها هم قوی

1400/10/23 13:12
حمیدرضا

تصویر نسخهٔ چاپی زیر شعر در دسترس است.

برای پیدا کردن بیت روی نسخهٔ چاپی می‌توانید روی شمارهٔ بیت بزنید (کلیک کنید)، در مورد شاهنامه شماره‌ای که در ردیف سوم شماره‌ها نشان داده می‌شود (شماره در «بخش» مثلاً در این مورد «شماره در جمشید») معمولاً راهگشاست و می‌توانید با توجه به نحوهٔ شماره‌گذاری چاپ مسکو آن را در نسخهٔ چاپی ببینید.

بیت مورد بحث را چاپ مسکو کلاً داخل کروشه گذاشته.

1401/05/21 15:08
جهن یزداد

دوشیزه جز همسر ندیده  بچم  گوسفند و  بز شیردار دوشیدنی و همچنان دوشنده  ان نیز گفته میشود - در طبری میخوانیم پیامبر را از هفت گوسفند دوشیزه بود

1402/02/21 02:04
رامین rama۱۳۶۷@yahoo.com

باتوجه به تجارب من با سرد دو معنا دارد یکی به معنای ناله و زاری و نفرین و دیگری کنایه از کوچکترین مشقتها ست. در مصرع ز ترس جهاندار با باد سرد یعنی ترس از  مجازاتی ک بعلت ناله و نفرین گریبانگیرش شود. و در مصرع بعدی به فرزند بر نازده باد سرد یعنی فرزندش را هرگز نفرین نکرده بود.

1402/08/18 09:11
سعید فرامندی

در قسمت 167 کوش نامه هویت ضحاک را اینگونه معرفی می کند که نام او به تازی قیس لهبوب است

براین بود ضحّاک تازی نژاد

 

که گفتیم و کردیم در نامه یاد

 

ز تازی اگر باز پرسیش نام

 

ورا قیس لهبوب خواند مدام

 

دگر نام او پارسی پهلوی

 

همی بیوراسب آید ار بگروی

1402/10/23 13:12
سورنا

یکی پندت از من بباید شنود

1403/08/25 00:10
سمی آرین

یکی مرد بود اندر آن روزگار

ز دشت سواران نیزه گذار

 

مردی بود در آن روزگار،

که از دشت سواران نیزه‌گذار بود.

 

گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد

ز ترس جهاندار با باد سرد

 

او گرانمایه، شاه و مردی نیک بود

و از ترس جهاندار، به باد سرد پناه می‌برد.

 

که مرداس نام گرانمایه بود

به داد و دهش برترین پایه بود

 

نام او مرداس بود و گرانقدر،

به خاطر داد و دهش، برترین مقام را داشت.

 

مر او را ز دوشیدنی چارپای

ز هر یک هزار آمدندی به جای

 

از چهارپایانی که می‌دویدند،

هر یک به جای هزاران می‌آمدند.

 

همان گاو دوشابه فرمانبری

همان تازی اسب گزیده مری

 

او گاو دوشابه‌ای داشت که فرمانبردار بود،

و نیز اسبی تازی و گزیده داشت.

 

بز و میش بد شیرور همچنین

به دوشیزگان داده بد پاکدین

 

و همچنین بز و میش که شیرور بودند،

به دوشیزگان داده می‌شدند و پاک‌دین بودند.

 

به شیر آن کسی را که بودی نیاز

بدان خواسته دست بردی فراز

 

به شیر کسی که نیازمند بود،

به آن خواسته، دستش را بلند کرد.

 

پسر بد مر این پاکدل را یکی

کش از مهر بهره نبود اندکی

 

فرزندی از آن پاکدل یکی بود

که از مهر بهره‌ای اندک نداشت.

 

جهانجوی را نام ضحّاک بود

دلیر و سبکسار و ناپاک بود

 

جهانجوی را ضحاک نامیدند،

که دلیر، سبکسار و ناپاک بود.

 

کجا بیور اسپش همی خواندند

چنین نام بر پهلوی راندند

 

که نام او را بر اسپش می‌خواندند

و بدین گونه، بر پهلوی او می‌رانیدند.

 

کجا بیور از پهلوانی شمار

بود بر زبان دری ده هزار

 

از پهلوانی‌هایش، نامش بر زبان‌ها بود

ده هزار بار به زبان دری گفته می‌شد.

 

ز اسپان تازی به زرین ستام

ورا بود بیور که بردند نام

 

از میان اسبان تازی به زرین ستام

او را به نام «بیور» می‌شناختند.

 

شب و روز بودی دو بهره به زین

ز روی بزرگی نه از روی کین

 

شب و روز به دو زین بر آن سوار بود

که از روی بزرگی بود، نه از روی کین.

 

چنان بد که ابلیس روزی پگاه

بیامد به سان یکی نیک‌خواه

 

چنان بود که ابلیس روزی در صبح

به سان یک نیک‌خواه به نزد او آمد.

 

دل مهتر از راه نیکی ببرد

جوان گوش گفتار او را سپرد

 

دل مهتر از راه نیکی را ربود

و جوان گوش به گفتار او سپرد.

 

بدو گفت پیمانت خواهم نخست

پس آنگه سخن برگشایم درست

 

به او گفت: «نخست پیمان تو را می‌طلبم،

سپس سخن را درست باز می‌گویم.»

 

جوان نیک‌دل گشت فرمانش کرد

چنان چون بفرمود سوگند خورد

 

جوان نیک‌دل فرمان او را پذیرفت

و چنان‌که او فرمود، سوگند خورد.

 

که راز تو با کس نگویم ز بن

ز تو بشنوم هر چه گویی سخن

 

که راز تو را با کسی نمی‌گویم

و از تو می‌شنوم هر چه بگویی.

 

بدو گفت جز تو کسی کدخدای

چه باید همی با تو اندر سرای

 

به او گفت: «جز تو، کسی کدخدا نیست،

چه باید با تو در سرای من؟»

 

چه باید پدر کش پسر چون تو بود

یکی پندت را من بیاید شنود

 

«چه باید پدر کش، پسر چون تو باشد؟

یکی پند تو را من باید بشنود.»

 

زمانه برین خواجهٔ سالخورد

همی دیر ماند تو اندر نورد

 

زمانه بر آن خواجهٔ سالخورده،

دیر ماندی تو در این نبرد.

 

بگیر این سر مایه‌ور جاه او

تو را زیبد اندر جهان گاه او

 

این سر، مایه‌ور جاه او را بگیر،

که تو را در جهان به او شایسته است.

 

بر این گفتهٔ من چو داری وفا

جهاندار باشی یکی پادشا

 

به این گفته من، اگر وفا کنی،

جهاندار خواهی بود، یکی پادشاه.

 

چو ضحاک بشنید اندیشه کرد

ز خون پدر شد دلش پر ز درد

 

چون ضحاک شنید، اندیشه‌ای کرد

و از خون پدر، دلش پر از درد شد.

 

به ابلیس گفت این سزاوار نیست

دگر گوی کاین از در کار نیست

 

به ابلیس گفت: «این سزاوار نیست،

دیگر بگو که این کار از در نیست.»

 

بدو گفت گر بگذری زین سخن

بتابی ز سوگند و پیمان من

 

به او گفت: «اگر از این سخن بگذری،

ز سوگند و پیمان من بتابی.»

 

بماند به گردنت سوگند و بند

شوی خوار و ماند پدرت ارجمند

 

«اگر بمانی، به گردنت سوگند و بند خواهد ماند،

و خوار خواهی شد و پدرت ارجمند خواهد ماند.»

 

سر مرد تازی به دام آورید

چنان شد که فرمان او برگزید

 

سر مرد تازی را به دام آوردند

و چنان شد که فرمان او را برگزید.

 

بپرسید کاین چاره با من بگوی

نتابم ز رای تو من هیچ روی

 

پرسید که: «این چاره را با من بگو،

که من هیچ روی از رأی تو نتابم.»

 

بدو گفت من چاره سازم ترا

به خورشید سر برفرازم ترا

 

به او گفت: «من چاره‌ای برایت می‌سازم

که به خورشید سر برفرازم تو را.»

 

مر آن پادشا را در اندر سرای

یکی بوستان بود بس دلگشای

 

«در اندر سرای آن پادشاه،

باغی بسیار دلگشای وجود داشت.»

 

گرانمایه شبگیر برخاستی

ز بهر پرستش بیاراستی

 

«گرانمایه شب‌هنگام برخواست

تا برای پرستش، آنجا را بیاراست.»

 

سر و تن بشستی نهفته به باغ

پرستنده با او ببردی چراغ

 

«سر و تن خود را شست و در باغ نهان شد،

پرستنده‌ای چراغی با او برد.»

 

بیاورد وارونه ابلیس بند

یکی ژرف چاهی به ره بر بکند

 

«ابلیس بند وارونه‌ای آورد،

و چاهی ژرف در راه کَند.»

 

پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه

به خاشاک پوشید و بسترد راه

 

«سپس ابلیس آن چاه عمیق را وارونه کرد

و با خاشاک آن را پوشاند و راه را بست.»

 

سر تازیان مهتر نامجوی

شب آمد سوی باغ بنهاد روی

 

«سر سواران تازی و جویندگان نام

شب به سوی باغ آمد و روی به آن نهاد.»

 

به چاه اندر افتاد و بشکست پست

شد آن نیک‌دل مرد یزدان‌پرست

 

«به چاه افتاد و شکسته شد،

و آن مرد نیک‌دل، یزدان‌پرست گشت.»

 

به هر نیک و بد شاه آزاد مرد

به فرزند بر نازده باد سرد

 

«او به هر نیک و بد، شاه آزاد مرد بود

و بر فرزندش سخت ناز می‌کشید.»

 

همی پروریدش به ناز و به رنج

بدو بود شاد و بدو داد گنج

 

«او را به ناز و رنج پرورش داد

و به او شاداب بود و گنج داد.»

 

چنان بدگهر شوخ فرزند او

بگشت از ره داد و پیوند او

 

«چنین بدگهر، فرزند او شد

که از راه داد و پیوندش برگشت.»

 

به خون پدر گشت همداستان

ز دانا شنیدم من این داستان

 

«او به خون پدر همداستان شد،

که من این داستان را از دانا شنیدم.»

که فرزند بد گر شود نرّه شیر

به خون پدر هم نباشد دلیر

 

«اگر فرزند بد، نر شیر شود،

از خون پدر هم دلیر نخواهد بود.»

 

مگر در نهانش سخن دیگرست

پژوهنده را راز با مادرست

 

«مگر در نهان او سخن دیگری باشد،

راز را پژوهنده با مادرش می‌داند.»

 

فرومایه ضحاک بیدادگر

بدین چاره بگرفت جای پدر

 

«ضحاک فرومایه و بیدادگر

به این چاره، جای پدر را گرفت.»

 

به سر بر نهاد افسر تازیان

بر ایشان ببخشید سود و زیان

 

«افسر تازیان را بر سر نهاد

و به ایشان، سود و زیان بخشید.»

1403/08/30 01:10
برمک

بگمانم این ها نیز بخشی از  سروده فردوسی است

 

چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیک‌خواه

دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد

 

همانا خوش امدش گفتار اوی
 نبود آگه از زشت کردار اوی
بدو داد گوش و دل و جان پاک
 پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو  دل بداد
بر افشاد از او گشت بسیار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی کرد مغز
همی گفت دارم سخنها بسی
که انرا نداند بجز من کسی
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز مارا تو ای نیک  رای
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست