بخش ۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
بخش ۲ به خوانش فرید حامد
بخش ۲ به خوانش فرشید ربانی
بخش ۲ به خوانش فرهاد بشیریان
بخش ۲ به خوانش محمدیزدانی جوینده
حاشیه ها
کلمه بیوراسپ بصورت سرهم لقب ضحاک است.
که فرزند بد گر شَوَد نرّه شیر/به خون پدر هم نباشَد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست/ پژوهنده را راز با مادرست
فرزندِ بد اگر مثل شیرِ نر بی رحم و درنده خو هم باشد به هیچ عنوان نمی تواند دستش را به خونِ پدرِ خود آلوده کند.
اگر این اتفاق بیافتد باید این راز را از مادرِ آن فرزند جویا شد که پدرِ فرزندش چه کسی است!
زیاد اتفاق می افتد که پدری بسیار خوب و پاکیزه است ولی فرزند ناپاک می شود و برای مردم سوال می شود, اینکه پدرِ به این خوبی داشت پس چرا فرزند اینطور شده است! فردوسی در این شعر می گوید که به گمان ما پدرش قطعا خوب است, آیا مادرش هم خوب است! آیا واقعا این پسرِ همین پدر است?!
بازرگان>میسان>عراق> هشتم ژوئن ۲۰۲۴
بیت ششم در لغت نامه دهخدا بهنگام توضیح معنی کلمه شیرور به این شکل ثبت شده
بز شیرور میش بد همچنین
به دوشندگان داده بد پاکدین .
کلمه دوشندگان بجای دوشیزگان بکار رفته که به نظر با توجه به کلمه شیرور به معنی شیر ده درست تر می باشد .لطفا در صورت درست بودن اصلاح گردد.
دوشیزه بچم دوشنده نیز است دوشیزه هم بز و میش و هم دوشنده را گویند و هم کسی که انرا می دوشد و دوشیز نیز همینگونه است
با درود فراوان
دوستان من تا کنون هربار این شعر را خوانده ام به معنای این بیت پی نبرده ام، گمان بر این بردم اینجا کسی بتواند راهنمایی کند :
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
با سپاس بسیار
میگوید کسی پدر خویش را نمیکشد نگر انکه پدرش نباشد و در نهان رازی دگر است و ان راز را مادرش میداند
این بیت را از شاهکارهای فردوسی میدانند میگویند از پاک زبانی چنین اشاره پنهان و زیبایی کرده
کاش فردوسی اشاره ای هم به این مورد می کرد که کسی که فرزندش را بکشد (سهراب) یا باعث فرار او از مملکت و مرگ او بشود (سیاوش) یا او را به دلیل هر چیزی در کوه و بیابان رها کند و... و... و...حکمش چیست.
درود بر گرد آفرید. اول اینکه رستم نمیدونست سهراب فرزندشه و دوم اینکه حتی اگه میدونست هم خرده ای بر او نبود چون در راه وطن اینکار و کرده و فقط انسان های بزرگ میتونن اینکارو بکنن. در ظاهر امر سهراب اومده بود که ایران و رستم و همه رو از بین ببره
درود بر سورنای بسیار ارجمند. ممنونم از پاسخ شما. شما با این جمله آغاز می فرمایید که "رستم نمی دانست که سهراب فرزندش است"... پهلوان و قهرمان ما (البته فرشته نیست که بی عیب و نقص و خطا باشد) رستم... که البته در زمانی که سهراب حضور دارد، می شود اَبَر پدر ایرانی، نمونه اعلا و برتر پدر ایرانی.... در حال حفظ آب و خاک و جانفشانی برای وطن.... اما نمی داند سهرابی هست که فرزند اوست!! سخن من این است: 1) کسی که خانه اش آباد نیست چگونه می تواند وطنش را آباد کند؟ (یاد این جمله معروف دکتر حسابی می افتم که جهان سوم جایی است که خانه خراب می شود آنکه بخواهد وطنش را آباد کند!) 2) آیا این یک هشدار از سوی حضرت فردوسی به ما نیست که می گوید ایرانی دقت کن، پدرت اگر رستم هم باشد ممکن است از تو بی اطلاع باشد و به دلیلی که تو نمی دانی نابودت کند؟ (بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش). نظر شخصی من در این مورد این است که حضرت فردوسی می کوشد که قهرمان هایش گاهی خطا کنند، تا از طریق شرح و بررسی ایشان، به ما فراز و فرودهای زندگی (به ویژه ابعاد فرهنگی-تاریخی زندگی ایرانی) را بیاموزد و چراغ راهمان باشد. به نظر من تمام خطاهایی که در قالب روابط والد (پدر یا مادر) و فرزند بروز می کند از همین جنس است. یعنی راهنمایی های عمیق در این حوزه که دارای ابعاد روانشناختی، جامعه شناختی، دینی، فرهنگی و تاریخی است. با سپاس فراوان
اردشیر جان
این ابیات
ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
در توصیف داستان است و منظورش به ناخلف بودن ضحاک است.
میفرماید: فرزند بد نیز خون پدر را نمی ریزد مگر مادر او خیانتی کرده باشد
اردشیر خان
مگر در نهانش سخن دیگر است
پژوهنده را راز با مادر است
بدین مانا که : رازی در زندگی او هست پژوهنده باید در مورد مادرش تحقیق کند ، شاید ضحاک از پدر دیگری باشد ،
مانا باشید
پاسخ به پرسش اردشیر:
در باور ایران باستان پدرکشی ننگی هولناک بوده به گونه ای که حتا در باورشان ناپاکترین کسان هم خون پدر نمی ریزد و اگر کسی پدری به دست پسر کشته شود بی گمان آن پسر فرزند راستین پدر نبوده و ناپاک زاده است .
استاد رستگار فسایی در یکی از کتابهایشان این فرض را به میان آورده که رستم به دست سهراب کشته شده ولی برای تابو بودن پدرکشی در استوره ها سهراب کشته می شود .
----
منابع گفته های بالا را اکنون به یاد ندارم
چند این استادان دانش ناپژوه ما ژاژ و یافه میبافند هیچ میندیشید رستم سالها پس از سههراب بود و سیاوش را نزد خود اورد و دایه سیاوش بود و سپس که سیاوش کشته شد سالها ماند تا کیخسرو بزرگ شد و او را به ایران اوردند سپس افراسیاب پیران و خاقان چین و کاموش کشانی را به جنگ ایران فرستاد و خاندان گودرز بسیاری کشته شد و هفتاد پسر گودرز کشته شد و لشکر ایران توان جنگ نداشت و رستم امد و کاموس را کشت و داستان اکوان دیو پیش امد و داستان زندانی شدن ویژن پدید آمد و سپس رستم با هفت پهلوان گزین با جامه بازرگانی به ختن رفت و توانست منیژه را پیدا کند و بیژن را آزاد کرد و سپس جنگ دوازده رخ پیش امد و سپس جنگ بزرگ کیخسرو با افراسیاب پدید امد و به پایان شاهنشاهی ۶۰ ساله کیخسرو افراسیاب کشته شد و سپس شاهی لهراسب و سپس شاهی گشتاسپ و در پایان شاهی گشتاسپ رستم کشته شد - ایا اینان نمی اندیشند که اگر سهراب رستم را کشته بود سهراب به ان پهلوانی چگونه یکباره نابود شد - دگر انکه هرچند پدرکشی سهمگین است با این همه در اوردگاه و نادانسته - چون بی اگاهی بی گناهی است -
با سلام و احترام به همه فرهیختگان مخاطب گنجور.
در روزها و سال های معاصر فرزند کشی های دلخراشی رخ می دهد (البته علاوه بر پدرکشی های دلخراش) که بهتر است واقعا هر دو مورد را در زمره تابو محسوب کنیم. رستمی که فرزند می کشد با رستمی که چنین نمی کند هرگز برابر نیست. بنابراین تابو ندانستن فرزند کشی از زشتی آن نمی کاهد.
درود بر همگی دوستان.
کسی هست درباره این تکه از چکامه مرا راهنمایی کند؟
«ز ترس جهاندار با باد سرد»
خسرو خان
ز ترس جهاندار با باد سرد
گویا می فرماید از ترس خداوند بی تکبر و خود خواهی بود
باد ، شاید به مانای خودپسندی باشد ، که درین جمله لغت سرد، نافی آن است ،
از ترس پروردگار خود بینی را از خود دور کرده بود.
متواضع بود
باد سرد نفرین است - ز ترس خدا و ترس از ناله و نفرین کسان
درود بر محسن گرامی. بسیار سپاسگزارم. آیا همین برداشت را از تکه دیگر هم میشود داشت:
«به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد»
اگر پاسخ آری است، سپاسگزار میشوم که در مورد این بیت هم مرا راهنمایی کنید.
باد سرد نفرین و نکوهش است -
چی برای خود میگویید کی به فرزندش تکبر دارد ؟ و در کا باد تکبر است
باد غرور گفتند نه تکبر -
که باد سرد اه و نفرین است
خوب در دهخدا بنویسید باد سرد بخوانید دست کم
گرامی خسروساسان
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
آری ، می توان چنین نظر داد که پدر در مورد فرزندش هیچگونه خودخواهی و خوپسندی روا نداشته بوده،
میخوهد بگوید : پسر جواب نیکویی های پدر را با خود بینی و ناجوانمردی داد
از ابیات پیشین و بعدی نیز چنین نتیجه ای می توان گرفت
من نیز مثل شما بیش ازین در نمی یابم
پایدار باشی
درود بر شما محسن گرامی. بسیار از راهنمایی شما دوست نازنین سپاسگزارم.
شاد، پیروز و تندرست باشی.
- مصرع دوم بیت 5 در نسخه خطی فلورانس بیشتر در خور محتوای این بیت و بیت قبل است:
همان تازی اسب و هیون مری
لغت مری به چندین معنی میتواند اشاره داشته باشد که ابولفضل خطیبی آن را به معنای شیرده و محسن صادقی محسن آباد آن را به معنای اهلی و فرمانبر در نظر گرفته.
- بیت 6: به "دوشندگان"، باز هم نسخه خطی فلورانس.
دوشیزگان در اینجا ارتباطی با مفهون نداره.
- همچنین بیت 9 در همان نسخه به این صورت نوشته شده:
دلیر و سبکسار و ناباک بود
هیچگاه زبان پارسی این همه پایمال نشده بود اینان اکنون استاد دانشگاهند ای خاک بر سر روزگار - میدانید چیست اینان پیداست که نمیتوانند پارسی را رو خوانی کنند کسی که نمیتواند درست بخواند چگون انرا بداند
زبا هم بخوانیم
مر او را ز دوشیدنی چهار پای
ز هر یک هزار امدندی بجای
همان گاو دوشا و فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین
بدوشیزگان داده بد پاکدین
میگوید ز ر یک هزار امدندی بجای
هزارتا گاو (یک مر )هزار تا اسپ ( این هزارتا اسب هم مری - این با گاوها شد مر دوم ) هزار تا میش(یک مر دگر -شد مر سوم ) هزار تا بز( این هم یک مر ) - هر پنجاه تا یا هر صد تا یا هر هزار تا یا هر چند تایی که بگویی را می توانی مر بگذاری مثلا ۲۰ تا بیست تا صد تا صد تا هزار زار تا هرچند که بگویی یک مر است - اینجا گفت ز هر کدام هزار تا بود اینجا مر هزار است مر یعنی شمار -
این درباره مرداس پدر است و نه بیوراست -مر بچم بار هم هست هزار هزار بار= هزار هزار مر=یک ملیون -
همان تازی اسب گزیده مری
= ز گزیده اسبان تازی نیز مری - هزار تا - دارد میشمارد مری = یک مر
چوپانان و پیرزنان کوچ گرد و روستایی این مرز و بوم شاهنامه میخواندند و میدانستندش - اکنون از رو نمینتوانید بخوانید اکنون این پزوهنده و استاد دانشگاه شاهنامه شناس است -
-
ز گاوان دوشا و فرمانبری = از گاوهای دوشا و شخم زن / ز گاوان دوشا ی فرمانبری گاو دوشای فرمانبر امخته / ز گاوان دوشا بفرمانبری -گاوی که برای دوشیدن نمیخواهد ببندیش اوازش میدهی میاید پیش رو پیش میرود پس بیا پس می اید و هنگام دوشیدن ارام است یک جا بشین یعنی بفرمان میشود بدوشیش خودش میاید پای بادیه می ایستد
سلام
بیت دوم باد نیست باده هست
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باده سرد
ار ترس جهاندار (خداوند) با باده سرد بوده ؟ چرا از ترس خدا باده سرد میخوده ؟
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
هم از خدا ترسی و هم از ترس اه و نفرین کسان (اگر به کسان بدی کنی اهشان دامنت را میگیرد ) این مضمون هزاران بار در شاهنامه و بوستان و گلستان و دگر کتابها امده - خدایی هرگاه کامنتای مردم مییخوانم میگویم نکند اینان سرخپوسند زبان پارسی نمیدانند اخه این چیزهایی هست که خودتان روز و شب میگویید -
درود بر شما. بسیار واضح و گویا همه سوالات را توضیح دادید. عصبانیت شما قابل درک است. مانا باشید
سلام
در بیت بیستم
به جای (را ) باید از قرار داد تا وزن و معنی درست باشد
چه باید پدرکش پسر چون تو بود
یکی پندت (از )من بیاید شنود
ممنون لطفا تصحیح کنید
با سلام
به نظرم
در بیت 23م
برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی (یکی پادشا)
به نظر بنده این گونه که می نویسم با سخن فردوسی بیشتر هماهنگی داره و وقفه خوانشی هم ایجاد نمیشه
برین گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی (و فرمانروا)
البته این نظر من هست
یقینا در این خصوص ،با توجه به نسخ مختلف و وزن و عروض و خیلی چیزهای دیگر که بنده سررشته ندارم باید اعمال نظر کرد.
گرچه نسخه ای پیشم نیست بی گمانم این که امده سخن و زبان بزرگ سرور فرزانه فر توس و خراسان و ایرانگان نیست و از نگاه سخنوری بسیار پست است سخن فردوسی وار اینست
بر این گفته من چو داری نوا
جهان دار باشی و فرمانروا
نوا نیوشیدن و گرو که هردو راست اید بر این سرود - بزرگ مردا که این فرزانه است - من که انچنان شیفته این مردم که کم میشوم نخوانم و اشک نریزم از سخن بلندش و این تهی دستی من
درسته شما از شاهنامه بیشتر سر در میاری و دقیقتر میتونید نظر بدید اما یه عده که اصلا نمیدونن شعر یعنی چی میان نظر میدهند نیاز به نسخه نیست چون خیلی از اشعار کاملا مشخصه که با شعر دیگری قاطی شده و اصلا بعضی کلمات به آن شعر نمیخورد.در مولانا هم همینطوری هست..تو حاشیه ها که دقت کنید میبینی طرف حرفی برای گفتن نداره و میاد الکی چرت نویسی. سوپاپ اطمینان!!.کسی که دنبال مطلب کسی باشه سرچ میزنه پیداش میکنه حالا اینا صدتا حاشیه الکی بنویسن
شوربختانه دویست و پنجاه سال میان فردوسی و کهنترین دستنویس شاهنامه د.ری است و کهنترین دستنویسی که بدستمان رسیده دویست و پنجاه سال پس از فردوسی بوده (مثنوی مولوی بدست شاگردان وفرزند مولوی بسیار دقیق نوشته شده و دوسال پس از مرگ مولوی بهه پایان رسیده - این یکی از دستنویسها هست که بسیار سالم مانده و امضای چلپی و بها ولد هم دارد -یعنی درباره مولوی مشکلی نداریم تنها باید درست چاپ شود )-درباره مولوی هم کسی انچنان دستکاری نمیکرده تنها اشتباه میشده) اما درباره شاهنامه بسیار دستکاری شده وبسیاری از ان نابود شده و بسیاری افزوده و دست کاری کرده اند وبرای نمونه بسیاری از بیتها که واژه عربی دارند اگر دقت کنیم میبینیم بسیار نسبت به بیتهای دیگر که عربی ندارند سست ترند
یا انکه مثلا دقیقی که سحنور قصیده گو بوده و واژگان عربی بسیار در سروده هاش می اورده در ان هزارتا سروده میگوید چپ و راست و میان و دیده بان سپاه ولی شاهنامه فردوسی میمنه و میسره و قلب و طلایع یا انکه میبینی بجای واژه ای پارسی که در بسیاری بیتهای زیبا است ناگهان در یک بیت سست جای خود را به واژه ای عربی نا اشنا داده - این نمی تواند از فردوسی باشد --یا انکه بسیاری بیتها میبینی جای ناله انرا کرده اند ویله - یا انکه پاره ای بیتها میبینی با یک واژه عربی امده که برابر پارسی ان بسیار بجا تر است -یا جای خود و ترگ و کلاه که زبان فردوسی است یکباره مغفر عربی می اید -در بسیاری داستانها من دیدم که بیتهایی که عربی دارند روال داستان را میریزند به هم و اگر نباشد سخن بسیار بهتر است -
معلوم میشود همه انان افزوده دگران بوده
و اصلا مشخصه نود درصد بیتایی که واژگان عربی دارند اینست که سستند واین تنها در شاهنامه اینجور است وگرنه در دیوان سعدی و حافظ اینگونه نیست واژگان عربی بسیار دارند و بیتها هم قوی
تصویر نسخهٔ چاپی زیر شعر در دسترس است.
برای پیدا کردن بیت روی نسخهٔ چاپی میتوانید روی شمارهٔ بیت بزنید (کلیک کنید)، در مورد شاهنامه شمارهای که در ردیف سوم شمارهها نشان داده میشود (شماره در «بخش» مثلاً در این مورد «شماره در جمشید») معمولاً راهگشاست و میتوانید با توجه به نحوهٔ شمارهگذاری چاپ مسکو آن را در نسخهٔ چاپی ببینید.
بیت مورد بحث را چاپ مسکو کلاً داخل کروشه گذاشته.
دوشیزه جز همسر ندیده بچم گوسفند و بز شیردار دوشیدنی و همچنان دوشنده ان نیز گفته میشود - در طبری میخوانیم پیامبر را از هفت گوسفند دوشیزه بود
باتوجه به تجارب من با سرد دو معنا دارد یکی به معنای ناله و زاری و نفرین و دیگری کنایه از کوچکترین مشقتها ست. در مصرع ز ترس جهاندار با باد سرد یعنی ترس از مجازاتی ک بعلت ناله و نفرین گریبانگیرش شود. و در مصرع بعدی به فرزند بر نازده باد سرد یعنی فرزندش را هرگز نفرین نکرده بود.
در قسمت 167 کوش نامه هویت ضحاک را اینگونه معرفی می کند که نام او به تازی قیس لهبوب است
براین بود ضحّاک تازی نژاد
که گفتیم و کردیم در نامه یاد
ز تازی اگر باز پرسیش نام
ورا قیس لهبوب خواند مدام
دگر نام او پارسی پهلوی
همی بیوراسب آید ار بگروی
یکی پندت از من بباید شنود
یکی مرد بود اندر آن روزگار
ز دشت سواران نیزه گذار
مردی بود در آن روزگار،
که از دشت سواران نیزهگذار بود.
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد
ز ترس جهاندار با باد سرد
او گرانمایه، شاه و مردی نیک بود
و از ترس جهاندار، به باد سرد پناه میبرد.
که مرداس نام گرانمایه بود
به داد و دهش برترین پایه بود
نام او مرداس بود و گرانقدر،
به خاطر داد و دهش، برترین مقام را داشت.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی به جای
از چهارپایانی که میدویدند،
هر یک به جای هزاران میآمدند.
همان گاو دوشابه فرمانبری
همان تازی اسب گزیده مری
او گاو دوشابهای داشت که فرمانبردار بود،
و نیز اسبی تازی و گزیده داشت.
بز و میش بد شیرور همچنین
به دوشیزگان داده بد پاکدین
و همچنین بز و میش که شیرور بودند،
به دوشیزگان داده میشدند و پاکدین بودند.
به شیر آن کسی را که بودی نیاز
بدان خواسته دست بردی فراز
به شیر کسی که نیازمند بود،
به آن خواسته، دستش را بلند کرد.
پسر بد مر این پاکدل را یکی
کش از مهر بهره نبود اندکی
فرزندی از آن پاکدل یکی بود
که از مهر بهرهای اندک نداشت.
جهانجوی را نام ضحّاک بود
دلیر و سبکسار و ناپاک بود
جهانجوی را ضحاک نامیدند،
که دلیر، سبکسار و ناپاک بود.
کجا بیور اسپش همی خواندند
چنین نام بر پهلوی راندند
که نام او را بر اسپش میخواندند
و بدین گونه، بر پهلوی او میرانیدند.
کجا بیور از پهلوانی شمار
بود بر زبان دری ده هزار
از پهلوانیهایش، نامش بر زبانها بود
ده هزار بار به زبان دری گفته میشد.
ز اسپان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام
از میان اسبان تازی به زرین ستام
او را به نام «بیور» میشناختند.
شب و روز بودی دو بهره به زین
ز روی بزرگی نه از روی کین
شب و روز به دو زین بر آن سوار بود
که از روی بزرگی بود، نه از روی کین.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیکخواه
چنان بود که ابلیس روزی در صبح
به سان یک نیکخواه به نزد او آمد.
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
دل مهتر از راه نیکی را ربود
و جوان گوش به گفتار او سپرد.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست
به او گفت: «نخست پیمان تو را میطلبم،
سپس سخن را درست باز میگویم.»
جوان نیکدل گشت فرمانش کرد
چنان چون بفرمود سوگند خورد
جوان نیکدل فرمان او را پذیرفت
و چنانکه او فرمود، سوگند خورد.
که راز تو با کس نگویم ز بن
ز تو بشنوم هر چه گویی سخن
که راز تو را با کسی نمیگویم
و از تو میشنوم هر چه بگویی.
بدو گفت جز تو کسی کدخدای
چه باید همی با تو اندر سرای
به او گفت: «جز تو، کسی کدخدا نیست،
چه باید با تو در سرای من؟»
چه باید پدر کش پسر چون تو بود
یکی پندت را من بیاید شنود
«چه باید پدر کش، پسر چون تو باشد؟
یکی پند تو را من باید بشنود.»
زمانه برین خواجهٔ سالخورد
همی دیر ماند تو اندر نورد
زمانه بر آن خواجهٔ سالخورده،
دیر ماندی تو در این نبرد.
بگیر این سر مایهور جاه او
تو را زیبد اندر جهان گاه او
این سر، مایهور جاه او را بگیر،
که تو را در جهان به او شایسته است.
بر این گفتهٔ من چو داری وفا
جهاندار باشی یکی پادشا
به این گفته من، اگر وفا کنی،
جهاندار خواهی بود، یکی پادشاه.
چو ضحاک بشنید اندیشه کرد
ز خون پدر شد دلش پر ز درد
چون ضحاک شنید، اندیشهای کرد
و از خون پدر، دلش پر از درد شد.
به ابلیس گفت این سزاوار نیست
دگر گوی کاین از در کار نیست
به ابلیس گفت: «این سزاوار نیست،
دیگر بگو که این کار از در نیست.»
بدو گفت گر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من
به او گفت: «اگر از این سخن بگذری،
ز سوگند و پیمان من بتابی.»
بماند به گردنت سوگند و بند
شوی خوار و ماند پدرت ارجمند
«اگر بمانی، به گردنت سوگند و بند خواهد ماند،
و خوار خواهی شد و پدرت ارجمند خواهد ماند.»
سر مرد تازی به دام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید
سر مرد تازی را به دام آوردند
و چنان شد که فرمان او را برگزید.
بپرسید کاین چاره با من بگوی
نتابم ز رای تو من هیچ روی
پرسید که: «این چاره را با من بگو،
که من هیچ روی از رأی تو نتابم.»
بدو گفت من چاره سازم ترا
به خورشید سر برفرازم ترا
به او گفت: «من چارهای برایت میسازم
که به خورشید سر برفرازم تو را.»
مر آن پادشا را در اندر سرای
یکی بوستان بود بس دلگشای
«در اندر سرای آن پادشاه،
باغی بسیار دلگشای وجود داشت.»
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی
«گرانمایه شبهنگام برخواست
تا برای پرستش، آنجا را بیاراست.»
سر و تن بشستی نهفته به باغ
پرستنده با او ببردی چراغ
«سر و تن خود را شست و در باغ نهان شد،
پرستندهای چراغی با او برد.»
بیاورد وارونه ابلیس بند
یکی ژرف چاهی به ره بر بکند
«ابلیس بند وارونهای آورد،
و چاهی ژرف در راه کَند.»
پس ابلیس وارونه آن ژرف چاه
به خاشاک پوشید و بسترد راه
«سپس ابلیس آن چاه عمیق را وارونه کرد
و با خاشاک آن را پوشاند و راه را بست.»
سر تازیان مهتر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
«سر سواران تازی و جویندگان نام
شب به سوی باغ آمد و روی به آن نهاد.»
به چاه اندر افتاد و بشکست پست
شد آن نیکدل مرد یزدانپرست
«به چاه افتاد و شکسته شد،
و آن مرد نیکدل، یزدانپرست گشت.»
به هر نیک و بد شاه آزاد مرد
به فرزند بر نازده باد سرد
«او به هر نیک و بد، شاه آزاد مرد بود
و بر فرزندش سخت ناز میکشید.»
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج
«او را به ناز و رنج پرورش داد
و به او شاداب بود و گنج داد.»
چنان بدگهر شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او
«چنین بدگهر، فرزند او شد
که از راه داد و پیوندش برگشت.»
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان
«او به خون پدر همداستان شد،
که من این داستان را از دانا شنیدم.»
که فرزند بد گر شود نرّه شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
«اگر فرزند بد، نر شیر شود،
از خون پدر هم دلیر نخواهد بود.»
مگر در نهانش سخن دیگرست
پژوهنده را راز با مادرست
«مگر در نهان او سخن دیگری باشد،
راز را پژوهنده با مادرش میداند.»
فرومایه ضحاک بیدادگر
بدین چاره بگرفت جای پدر
«ضحاک فرومایه و بیدادگر
به این چاره، جای پدر را گرفت.»
به سر بر نهاد افسر تازیان
بر ایشان ببخشید سود و زیان
«افسر تازیان را بر سر نهاد
و به ایشان، سود و زیان بخشید.»
بگمانم این ها نیز بخشی از سروده فردوسی است
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد به سان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد
جوان گوش گفتار او را سپرد
همانا خوش امدش گفتار اوی
نبود آگه از زشت کردار اوی
بدو داد گوش و دل و جان پاک
پراکند بر تارک خویش خاک
چو ابلیس دانست کو دل بداد
بر افشاد از او گشت بسیار شاد
فراوان سخن گفت زیبا و نغز
جوان را ز دانش تهی کرد مغز
همی گفت دارم سخنها بسی
که انرا نداند بجز من کسی
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز مارا تو ای نیک رای
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن برگشایم درست