گنجور

بخش ۱

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یک‌دل پر از پند او
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فرّ شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرّهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و از این چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
ز کتّان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پر مایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یک‌سر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند
کز ایشان بود تخت شاهی به جای
و ز ایشان بود نام مردی به پای
بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی
بر آسوده از داور و گفتگوی
چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان ابا سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از بَرَش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخ‌های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید
دگر بوی‌های خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چون او خواستار
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنی‌ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان به سان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرّهی
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فرّ یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گرانمایه جمشید فرزند او
کمر بست یک‌دل پر از پند او
فرزند طهمورث جمشید با توشه‌ای از نصیحتهای او آمادهٔ پادشاهی شد.
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زر
پس از کیومرث به رسم کیان جمشید فرزند او جانشین او شد.
کمر بست با فرّ شاهنشهی
جهان گشت سرتاسر او را رهی
همهٔ جهان با جمشید در راهی که برای آن قدم برداشته بود همراه شد.
زمانه بر آسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
در آن زمانه نیازی به میانجیگری و قضاوت نبود و دیوان و پرندگان و پریان فرمانبر او بودند.
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
آبروی جهان و شکوه تخت شاهشاهی به خاطر شکوه جمشید بیشتر شده بود.
منم گفت با فرّهٔ ایزدی
همم شهریاری همم موبدی
جمشید گفت من فرهٔ ایزادی دارم، هم پادشاه و هم رهبر روحانی هستم.
بدان را ز بد دست کوته کنم
روان را سوی روشنی ره کنم
بدها را از بدی بازمی‌دارم و روان شما را به سوی روشنایی رهنمون می‌شوم.
نخست آلت جنگ را دست برد
در نام جستن به گردان سپرد
ابتدا به سراغ ابزارهای جنگی رفت و به جنگاوران امکان نام جستن از طریق آن را داد.
به فرّ کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا
با فر شاهنشاهی آهن را نرم کرد و از آن کلاه‌خود و زره ساخت.
چو خفتان و تیغ و چو برگستوان
همه کرد پیدا به روشن روان
از آهن زره و شمشیر را به همان روش ساخت.
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و از این چند بنهاد گنج
پنجاه سال درگیر ابداع و اختراع ابزارهای جنگی از آهن بود.
دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد
که پوشند هنگام ننگ و نبرد
پنجاه سال بعدی را روی لباس کار کرد که در خانه و میدان جنگ بپوشند.
ز کتّان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پر مایه دیبا و خز
از کتان و ابریشم و خز پارچه‌های گرانبها تولید کرد.
بیاموختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
به مردم نخ‌ریسی و پارچه‌بافی را یاد داد.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یک‌سر آموختن
مردم شستن و دوختن لباس را هم از جمشید آموختند.
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
بعد از این کار سراغ کار دیگری رفت و زمانه نیز از کارهای او راضی بود و او خودش هم راضی بود.
ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد
پنجاه سال را هم صرف ایجاد گروه‌های صنفی کرد.
گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش
گروهی که آنها را «کاتوزیان» می‌نامیم و کارشان عبادت بود ...
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
... اینها را از بقیه جدا کرد و منزلشان را میان کوهها قرار داد ...
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان
... تا بتوانند آنجا عبادت کنند و در پیشگاه خدایشان گریه و زاری کنند.
صفی بر دگر دست بنشاندند
همی نام نیساریان خواندند
گروه دیگری را جدا کرد که آنها را «نیساریان» می‌نامند.
کجا شیر مردان جنگ آورند
فروزندهٔ لشکر و کشورند
نیساریان مردان جنگی هستند.
کز ایشان بود تخت شاهی به جای
و ز ایشان بود نام مردی به پای
تخت شاهی از جنگاوران (نیساریان) برپاست و نام مردی به شغل آنها پیوند خورده است.
بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس
گروه دیگری «بسودی» نام داشتند که کسی قدر آنها را نمی‌داند.
بکارند و ورزند و خود بدروند
به گاه خورش سرزنش نشنوند
کار گروه بسودی کشاورزی هستند و غذایشان را خودشان می‌کارند و درو می‌کنند.
ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش
ز آواز پیغاره آسوده گوش
آنها نیاز نیست به فرمان کسی گوش بدهند و طعنه و سرزنش بشنوند.
تن آزاد و آباد گیتی بر اوی
بر آسوده از داور و گفتگوی
کشاورزان آزاده‌اند و جهان را آباد می‌کنند و نیاز به تأیید کسی ندارند.
چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد
آزادمردی می‌گوید که آزاده زمانی آزادیش را از دست می‌دهد که تنبلی کند.
چهارم که خوانند اهتو خوشی
همان دست‌ورزان ابا سرکشی
گروه چهارم «اهتو خوشی» نام دارند که با توان بدنی کارهای دستی می‌کنند (صنعتگران).
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پر اندیشه بود
که کارشان انجام کارهای بقیه بود و فکرشان همیشه مشغول بود.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و بورزید و بخشید چیز
پنجاه سال هم به این کار مشغول بود و در طول آن کار کرد و خورد و بخشش کرد.
از این هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید و بنمود راه
از هر کدام از این گروه‌ها یک نفر را به عنوان رهبر برگزید و او را راهنمایی کرد.
که تا هر کس اندازهٔ خویش را
ببیند بداند کم و بیش را
تا هر کسی اندازهٔ خودش را بداند و از کم و بیش کارش آگاه باشد.
بفرمود پس دیو ناپاک را
به آب اندر آمیختن خاک را
سپس به دیوان فرمان داد که آب را با خاک بیامیزند.
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
تا به این ترتیب فهمیدند که چطور می‌توانند خشت درست کنند.
به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد
نخست از بَرَش هندسی کار کرد
با سنگ و گچ دیوار درست کرد.
چو گرمابه و کاخ‌های بلند
چو ایوان که باشد پناه از گزند
بناهایی مثل حمام و کاخ‌های بلند و ایوان‌هایی که به عنوان سرپناه استفاده می‌شد ساختند.
ز خارا گهر جست یک روزگار
همی کرد از او روشنی خواستار
او از درون سنگ سخت سنگهای قیمتی را جدا کرد.
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
سنگهای قیمتی مانند یاقوت و بیجاده و طلا و نقره را کشف و استخراج کرد.
ز خارا به افسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید
این سنگهای قیمتی را با لطایف‌الحیل از سنگ سخت استخراج کرد.
دگر بوی‌های خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
سپس به سراغ کشف عطرها رفت.
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
عطرهایی مثل بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب را کشف کرد.
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
سپس به سراغ پزشکی و درمان رفت.
همان رازها کرد نیز آشکار
جهان را نیامد چون او خواستار
رازهای پزشکی را هم کشف کرد، کسی مثل او سراغ این رازها نرفت.
گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب
ز کشور به کشور گرفتی شتاب
سپس کشتی‌رانی را ابداع کرد و با این کار او سرعت جابجایی بین کشورها افزایش یافت.
چنین سال پنجه برنجید نیز
ندید از هنر بر خرد بسته چیز
چندین سال دیگر هم تلاش کرد و صنعتی نبود که با عقل و خرد کشف و ابداع نشود.
همه کردنی‌ها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
همهٔ این کارها که انجام شد تصمیم گرفت از جایگاه بزرگی بالاتر برود.
به فرّ کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
با فر کیانی یک تخت ساخت و در آن انواع جواهرات را به کار برد.
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
که هر وقتد می‌خواست دیوها این تخت را بلند می‌کردند و از زمین به آسمان می‌بردند.
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمانروا
تخت او در آسمان مانند خورشیدی بود که پادشاه بر روی آن نشسته باشد.
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
همهٔ دنیا جمع شدند تا تخت او را ببینند و همه شگفت‌زده شدند.
به جمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
مردم جواهرات خود را به جمشید هدیه کردند و آن روز را نوروز نامیدند.
سر سال نو هرمز فرودین
بر آسوده از رنج روی زمین
ابتدای سال را روز اول (روز هرمز) فروردین ماه و زمانی که زمین از زحمت زمستان آسوده می‌شود قرار دادند.
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
بزرگان برای شادی آماده شدند و شراب و جام و نوازندگان را فراخواندند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما ماند از آن خسروان یادگار
جشن نوروز از پادشاهانی مانند جمشید و آن روزگاران به یادگار مانده است.
چنین سال سیصد همی رفت کار
ندیدند مرگ اندر آن روزگار
سیصد سال دیگر به همین منوال گذشت. در آن روزگار مرگ وجود نداشت.
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی
میان بسته دیوان به سان رهی
کسی رنج و بدی را نمی‌شناخت و دیوان خدمتکار آنها بودند.
به فرمان مردم نهاده دو گوش
ز رامش جهان پر ز آوای نوش
دیوان گوش به فرمان مردم بودند و دنیا پر از آواز موسیقی و بانگ نوشانوش بود.
چنین تا بر آمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی از کردگار
در این روزگاران هیچکسی جز خوبی نصیبش نمی‌شد.
جهان سربه‌سر گشت او را رهی
نشسته جهاندار با فرّهی
همهٔ دنیا دنباله‌رو جمشید بودند که با فر پادشاهی بر تخت نشسته بود.
یکایک به تخت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
جمشید در تخت پادشاهی همهٔ بزرگان را دید و کسی را به شکوه خودش نیافت.
منی کرد آن شاه یزدان شناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
جمشید مغرور شد و از فرمان خداوند سرپیچی کرد.
گرانمایگان را ز لشگر بخواند
چه مایه سخن پیش ایشان براند
بزرگان را فرا خواند و برای آنها سخنرانی کرد.
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
با بزرگان گفت که در جهان کسی مثل من وجود ندارد.
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
من در دنیا صنعتگری را ایجاد کردم و هیچکس مثل من بر تخت شاهی ننشسته است.
جهان را به خوبی من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
جهان را به خوبی آراستم و هر چیزی در دنیا به همان شکلی است که من می‌خواهم.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
خواب و خوراک و کار و آرامش و کامیابی شما را من فراهم کرده‌ام.
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
بزرگی و تاج پادشاهی مخصوص من است. چه کسی ادعا می‌کند که به جز من پادشاهی هست؟
همه موبدان سرفگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
موبدان سر به زیر افکنده بودند و هیچکس نمی‌توانست چیزی بگوید.
چو این گفته شد فرّ یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
اینها را که گفت فر پادشاهی از او گرفته شد و دنیا پر از آشوب شد.
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
وقتی جمشید مغرور شد و خدا را نادیده گرفت شکست خورد و کارش برگشت/
چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
سخنگوی هوشمندی می‌گوید که وقتی شاه شدی بیشتر عبادت کن.
به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
هر کسی که ناشکری کند دچار اضطراب می‌شود.
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز
اوضاع جمشید خراب شد و فر پادشاهی او رو به افول رفت.

خوانش ها

بخش ۱ به خوانش فرید حامد
بخش ۱ به خوانش فرشید ربانی
بخش ۱ به خوانش محمدیزدانی جوینده

حاشیه ها

1387/06/02 08:09
بزرگمهر وزیری

بیت 29: "اهتو خوشی" در اوستا به شکل "هوتُخشان" آمده که به معنای صنعتگر است.
هو=خوب ، تخش= فعال. امروز در زبان پارسی ما تنها واژۀ "تُخس" را از همین ریشه به کار می بریم که دربارۀ بچه ها و افراد پر جنب و جوش سرسخت به کار می رود. در زمان رضاشاه پهلوی یکی از ادارات ارتش " ادارۀ تُخشایی" نام داشت.
بیت 36: به جا "گج" ، "گچ" درست است.
بیت 39 : به جای "ایران" ، "ایوان" درست است.

1402/05/09 00:08
جهن یزداد

 چهارم که خوانند اَهوتوخشی
همان دست رزان ابا سرکشی

تخش /تخشا کوشش - هتخشبذ سالارشان بود

1387/06/02 08:09
بزرگمهر وزیری

یادداشت خودم تصحیح می شود
بیت 37 و نه بیت 39 : به جای "ایران" ، "ایوان"
---
پاسخ: با تشکر از توضیحات جالبتان، تصحیحات پیشنهادی اعمال شد.

1388/01/28 06:03

در بیت زیر
هرانچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشک را کالبد ساختند
به جای "خشک" من "خشت" شنیده‌ام که درست‌تر به نظر می‌آید.

1392/01/15 16:04
گنجی so.ga.ar@gmail.com

با سلام و احترام، برای نوشتن مقاله ای ناچار از ترجمه ی این بیت «کمر بست با فر شاهنشهی/ جهان گشت سرتاسر او را رهی» به زبان انگلیسی هستم. اگر در مورد مصرع دوم آن توضیحات تکمیلی ارائه کنید سپاسگزار خواهم بود.
با تشکر.

1392/01/17 11:04
مهدی رفیعی

با سلام ، جناب آقای اردستانی ، مصرع ( جهان گشت سرتاسر او را رهی ) یعنی اینکه : تمام مردم جهان به پادشاهی او گردن نهاده و اوامر ایشان را تمکین نمودند .

1392/02/01 02:05
امین کیخا

ناب اوستایی است از اناپا که اپا همان اب است و ان منفی أش کرده است به گفته دوستی ناییده شده است و ناب یعنی بی اب و برای بسیاری چیز ها بی أبشان سارا و خالص تر است

1402/03/23 05:05
جهن یزداد

 ناب نااب

1392/02/01 02:05
امین کیخا

اقای اردستانی رهی یعنی رونده و نیز بنده و رهیگی یعنی بندگی

1392/04/06 15:07
امین کیخا

از شتاب واژه شتابگام را هم ساخته اند ، برای نمونه rapid sequence intubation می شود لوله گذاری درون نای شتابگام ، از رایانگار دکتر عموشاهی سود جسته ام .

1392/04/07 21:07
امین کیخا

نخستین نمونه خود که سرپوش جنگ است در ایران در مارلیک یافته شده است ، که تپه ای است در شمال در نزدیکی سپید رود ،

1392/07/20 11:10
مجید

در بیت 70 "از وی" فاصله اشتباها تایپ شده برای اینکه "ازوی"(از اوی) با گفت و گوی میخونه.

1393/02/16 08:05
رهروی اشو زرتشت

چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
بنده این پاره بند را چنین خوانده ام:
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش

1402/03/23 05:05
جهن یزداد

بی گمان چو خسرو شدی است    مگر همگان خسرو میشوند که گوید چو خسرو شوی -میگوییم فردا  که پدرم سر کار  رفت  میایم  و نمیگوییم فردا که پدرم سر کار رود -

1393/06/16 11:09
راشین

ممنون از اطلاعات خوبتون. در رابطه با افزایش اطلاعاتتون اسم همسر و معشوقه ی جمشید پریچهر بود

1393/11/09 10:02

آنچه از خلاصه اشعار برداشت شده توچه جمشید به امنیت عمومی و امنیت ملی نگاه لازم توسط جمشید شده است.ضمن ایجاد اشتغال و استفاده از تولید ملی،ینح مورد طرح های 50 ساله ای نیز برای اداره امور وکشورداری اجرا کرده و از مقبولیت بالا و مشروعیت نسبی برخوردار بود. هرچند که در پایان 300 سال اول به فن آوری ( تصمیم به پرواز)نگاهی نو داردولی خود بزرگ بین اش منجر به از دست دادن مقبولیت و مشروعیت او شده است. در واقع نتوانسته افکار عمومی را با فن آوری جدید توجیه یا افکار خود را با افکار عمومی همزمان سازی کند.

1394/04/01 07:07
نیما

مصراع دوم در بیت:
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
اشتباه نوشته شده و معنی هم ندارد. صحیح آن این است:
جهان را به خوبی من آراستم
چنانست گیتی که من خواستم

1402/03/23 05:05
جهن یزداد

برادر  نا اگاهی شما از زبان پارسی  مایه ان شد که  انرا امروزی کنی  - کجا بچم « آنچنان که » نیز است کجا  بچم  «همانگونه » بسیار امده بویژه در شیوه خراسانی
 بچابکی برباید کجا نیازارد
‌ز روی مرد مبارز  بنوک پیکان خال
 منجیک ترمذی

1394/04/01 07:07
نیما

بعد از بیت
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
حدود 8 بیت جا افتاده و ثبت نشده که به قرار زیر است:
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ کس را نخواست
جز از من که برداشت مرگ از کسی
وگرنه در زمین شاه باشد بسی
شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هرکه آهرمن است
گریدون که دانی که من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فر یزدان از وی
بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی
هر آنکس ز درگاه برداشت روی
نماند به پیشش یکی نام جوی
سه و بیست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند یک سر سپاه
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخن‌گوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیره‌گون گشت روز
همی کاست آن فر گیتی‌فروز
که بعد از این هم حدود 6 بیت دیگه هست که من نمیدونم این صفحه چطوری بخش بندی شده در ادامه میاد یا نه.

1394/04/01 07:07
نیما

این ابیاتی که اضافه کردم از نسخه مول است.

1394/06/13 21:09
داریوش ابونصری

در بیت زیر کتان را برای وزن درست با تشدید حرف ت بخوانید:
.
ز کتان و ابریشم و موی قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز

1394/09/24 21:11
ناشناس

چو خورشید تابان میان هوا نشسته بر او شاه فرمانروا

1394/11/09 21:02
حمید- م

حاشیه ای بر بیت 18:یعنی :
گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش
به رسم پرستندگان دانی‌اش
کاتوزیان جمع «کاتوزی » است و «کاتوز»یا «کاتوزی » بهیچوجه در ریشه ٔ زبانهای ایرانی دیده نمیشود و قطعاً در اصل کلمه ٔ دیگری بوده است که کاتبان بدین صورت درآورده اند، با امعان نظر در سه اصطلاح دیگر که فردوسی در ابیات بعد آورده (نیساریان ، بسودی ، اهنوخوشی ) تصور میرود که فردوسی کلمه ٔ مورد بحث رابشکل پهلوی آن یعنی «آتوریان » استعمال کرده باشد که بمعنی آتوربانان و آذربانان است یعنی نگاهبانان آتش و آتشکده ، به عبارت دیگر موبدان ، بنابراین مصراع فردوسی را چنین باید خواند: گروهی که آتوریان خوانیش -همچنین میتوان کلمه ٔ «آتوربان » را - که به همین معنی و مفرد است در مصراع فردوسی جای داد.

1394/11/09 21:02
دوستدار

جناب حمید،
کاش مرجع گرده برداری تان را هم ذکر میفرمودید.
برهان قاطع به تصحَیح زنده یاد استاددکتر معین حاشیه واژه کاتوزیان.

1394/11/09 22:02
حمید- م

سپاس جناب دوستدار همین طور است که فرمودید از تذکر بجای شما سپاسگزارم ذکر منبع سهوا فراموش شده

1394/11/09 22:02
حمید- م

توضیحات جناب بزرگمهر در مورد کلمه اهتو خوشی که در اوستا به شکل “هوتُخشان” آمده و به معنای صنعتگر است. با توجه به کلمه دست ورز در همین بیت و لفظ پیشه در بیت بعد که اولی به معنای آنکه با دست کار کند و دومی به معنای صنعت و حرفه می باشد درست به نظر میرسد .سپاس از مظلب سودمند ایشان

1397/02/14 12:05
خسرو اکبری

سلام خواستم بدونم دوستان خصوصا آقای بزرگمهر وزیری که مطالب جالبی مینویسند از کدوم منابع و چه مطالعاتی انجام میدن؟! من علاقه زیادی به این موضوعات دارم ولی منبع و مرجعی سراغ ندارم خوشحال میشم کمکم کنید

با تشکر از گنجور
در بیت :
بسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس
کلمه « بسودی » صحیح نیست.
نسودی درست است به معنای کشاورز.
در ضمن در شاهنامه تصحیح ژول مل صفحه 10
این کلمه نسودی نوشته شده است .
و جالب اینکه نسل اندر نسل نام خانوادگی ما
«نسودی » بوده و هست .
تا نظر استادان چه باشد .

1397/03/04 13:06
۷

بسودی یعنی کسی که کارش سودن است.
سودن یا بسودن: مالیدن و آرد کردن
ساییدن-کوبیدن-نرم کردن
نسودی را باید از مأمور شناسنامه زمان رضاشاه پرسید که خود داستان دیگر است.
کسی که کلاهش کج بود کلاهکج
کسی که دست ورزیده داشت دستمردی
کسی که شالی پیچیده بود جناب پیچیده
کسی که سوار خر لنگی بود مرکبی
کسی که شال میبافت شالباف
کسی که پشم میفروخت پشم فروش
و ...

1397/03/05 00:06

پیوند به وبگاه بیرونی
نسودی (بسودی) برابر شاهنامه طبقهٔ کشاورزان را می‌گفتند. یکی از طبقات چهارگانهٔ ایران بوده که کاتوزیان، نیساریان، نسودی و اهنوخوشی باشند. گویند جمشید طوایف را بر چهار قسم کرد اول را کاتوزی نامید و گفت که در کوه‌ها و غارها مکان کنند و به عبادت خدا و کسب علوم مشغول باشند. دوم را نیساری خواند و گفت سپاهیگری بیاموزند و سوم را نسودی نام کرد و حکم کرد که کشت و زرع کنند و چهارم را اهنوخوشی لقب داد و گفت به انواع حرفه‌ها بپردازند. .

1397/06/18 19:09
بیح اله

درپاسخ نیمای عزیز
در شاهنامه کجا در بسیاری از مواقع معنای که میدهد لذا در بیت
جهان را بخوبی من آراستم
چنانست گیتی که من خواستم
کجا معنای که میدهد مانند
کجا شیرمردان جنگاورند فرونده لشکر وکشورند

1397/06/18 19:09
ذبیح اله

در شاهنامه کجا در بسیاری از مواقع معنای( که )میدهد لذا در بیت
جهان را بخوبی من آراستم
چنانست گیتی کجا خواستم
کجا معنای که میدهد مانند
کجا شیرمردان جنگاورند فرونده لشکر وکشورند

1397/06/18 19:09
ذبیح اله

بسیاری از کسانیکه به معناکردن شعرحکیم طوس اقدام کرده اند براین باورندکه جمشیدبعدازهمه این کارها منحرف شدو به خودبینی وخودخواهی روی آورد.معنای بیت زیر نیز این معنا را تائیدمیکند.
منی کردآن شاه یزدان شناس / زیزدان بپیچیدوشد ناسپاس
اما دقت درکل داستان وابیات بعدازبیت فوق نشان ازآن داردکه برنامه های جمشیدودر راس آنها تجمیع قدرت در دست شاه ازجمله تمرکزدو نهادقدرتمند سیاست ومذهب دریک فرد نهایتا به اینجا می انجامید.بعبارتی تمایل به تمرکز قدرت و خود رایی علاوه برمنافع سیستم استبداد زائیده خودبینی وخودپرستی است ودرمراحل بعدوپس ازکسب چنین قدرتی تشدیدکننده این روحیه است.بلافاصله پس از بیت فوق میگویددرجهان کسی همتای من نیست روشهای جدید ونوآوریها(هنر درجهان ازمن آمدپدید) حاصل برنامه های من است.واشاره میکند کشور را همانگونه که از ابتدا میخواستم سازماندهی کردم.
جهان را به خوبی من آراستم / چنانست گیتی کجاخواستم
هنردرجهان ازمن آمدپدید / چومن نامورتخت شاهی ندید
خور وخواب وآرامتان از من است / همان کوشش وکامتان ازمن است
بزرگی ودیهیم وشاهی مراست / که گوید که جزمن کسی پادشاست
پس از سرودن این ابیات از زبان جمشید.حکیم خود وارد میشود وچنین نتیجه گیری میکند.وقتی جمشید به این منتها رسید.فره ایزدی از او دور شد.درجای جای شاهنامه میتوان فره ایزدی را معادل مقبولیت ومشروعیت اجتماعی معنا کرد.درادامه داستان نیز همین مفهوم از این کلمه برداشت میشود.بعبارتی مقبولیت اجتماعی جمشیدعلی رغم انجام انبوهی کارپسندیده ازبین رفت وزمانیکه مدعیان قدرت با هماهنگی ضحاک تازی علیه او میشورند جامعه از اوحمایت نمیکند.

1397/06/19 20:09
ذبیح اله

قبل از ورود به داستان ضحاک ذکرچندنکته درخصوص دوران حاکمیت به شیوه جمشیدضروری است.گفتیم جامعه درپی انقلاب برعلیه جمشیدنبودچون استانداردهای زندگی مادی فراهم بود وهیچ نشانه ای ازخشونت ودار ودرفش دیده نمیشود.همچنین بیان شد جامعه به حمایت از اوبرنخواست چون از تکرارجمشیدخسته بود وانجام تغییرات بعنوان یک ضرورت یا نیازاجتماعی دربطن جامعه شکل گرفته بود.چرا؟ اولا جامعه ای که نیازهای مادیش تامین شده است به نیازهای اجتماعی سطح بالاتر گرایش میابد وسکوت وحشتناک دوران جمشیدبا این گرایش درتضاد بود چون راههای ارتباط با جامعه که درزمان کیومرث و دیگران تحت عنوان دستور یا مشاوروجود داشت ونظرات جامعه رابنوعی منعکس می کرد را مسدود کرد.وقتی سیامک بدست خزروان دیو کشته شد.
خجسته سیامک یکی پور داشت / که نزد نیا جاه دستور داشت
یعنی جایگاه مشاوره وجود داشته است.هوشنگ نیز تقریبا ادامه کارکیومرث بوده و درزمان طهمورث تکامل این جایگاه به اوج خود رسیده و شهرسپ مشاور اودرجایگاه بلندی قرارگرفته وستوده میشود.
مر اورایکی پاک دستوربود / که رایش ز کرداربد دور بود
خنیده به هرجای شهرسپ نام / نزد جز به نیکی به هرجای گام
سرمایه بود اخترشاه را / دربسته بودجان بدخواه را
همه راه نیکی نمودی به شاه / همه راستی خواستی پایگاه
این شیوه مشورت راهی است که امکان ورود نظر ونیاز مردم والیت جامعه در دربارشاهان را فراهم میکرد درزمان جمشید به کلی برچیده شد.ودر همه عرصه ها فقط جمشیدرا میبینی وحکیم طوس نیز آنگونه داستان راسروده که این سکوت وحشتناک ازآن حس میشود.جمشید فقط یک بار درانتهای حکومت خود بزرگان راجمع میکند.آنهم متکلم وحده است وبرای تعریف ازخود وبرشمردن کارهایش وهیچ نشانه ای نیست که سخنی ازآنها شنیده باشد یا آنها چیزی گفته باشندد.نتیجه ای که حکیم طوس میگیرد نیز منطبق برهمین روش کاراست.جامعه انتظار دارد پس از انجام امورمختلف امکان ارزیابی سالها فعالیت به بزرگان وخردمندان داده شود اما وقتی اجازه سخن گفتن به جامعه نمیدهد. اعتباراجتماعی اش خدشه دارمیشود و علی رغم تمام دستاوردهای مادی حمایت جامعه را ازدست میدهد.جامعه نسبت به او بی تفاوت میشود.
گرانمایگان را زلشکربخواند / چه مایه سخن پیش ایشان براند
چنین گفت باسالخورده مهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
همه موبدان سرفکنده نگون / چراکس نیارست گفتن نه چون
چواین گفته شد فریزدان از او / بگشت و جهان شد پرازگفتگو
این سکوت و خود بینی تا جایی بود که جمشید خود را معیار حق وباطل یا درست ونادرست میدانست.یعنی امر صحیح آن است که جمشید میگوید وانجام میدهد.هرکس به جمشید نگرود جزء نیروهای شر است.
شما را زمن هوش وجان در تن است به من نگرود هرکه آهرمنست

1399/04/11 00:07
سـینا ---

دوستان، پرسشی دارم و دوست دارم نظر شما درباره آن بدانم: ریشه یکسان پنداشتن جمشید پیشدادی و سلیمان نبی چگونه بود؟ درنمی یابم چگونه جمشید را که چنین دچار غرور شد با او مطابقت داده اند. اگر کسی بیشتر روشن کند سپاسگزار می شوم.

1399/05/08 02:08
منصور شکرایی

گونه‌ی بسودی که در شاهنامه آمده گونه‌ی درست این وازه است. به چت کشت ورز... این نام را در پاره ای واژه‌نامه ها و کتاب‌ها نسودی و پسودی نوشته اند. دهخدا بسودی را برگرفته از «فـَشو [فَ شُ]» اوستایی به چم پرورانیدن چهارپایان دانسته و دبیره های دیگر را نادرست می داند. در پارسی امروزی از این واژه گونه‌ی «غشو [در تیمار چهارپایان]» به کار می رود .

1399/11/23 03:01
آرش

در مورد کلمه بسودی در بیت بیست و چهارم ( بسودی سه دیگر گروه را شناس) شاید معنای بسودی چیزی شبیع به عنوان باشد ! چون در واقع میخواهد بگوید به عنوان گروه سوم این گروه ( دهگان، دهقان، ) را بشناس ، چون قبلن از دو گروه حرف زده ( آتوزیان ، نیساریان،) و بعد هم به گروه چهارم ( اهتوخوشی) اشاره میکنه . شاید هم به معنی سودمتد باشد ! در 6ر حال فردوسی در مورد این طبقه زیاد نوشته و همیشه از عنوان دهگان یا برزگر استفاده کرده . به نظر نمیاد بسودی اسم گروه سوم باشه !!

1399/11/23 03:01
آرش

سپاس از امکانات خوب گنجور . اگر معنی کلمه ایی را ندانیم با یک کلیک میرویم به لغتنامه و سر از لغت مربوطه درمیاریم ! میتوان علامت پلی را زد و شعر را با تلفظ صحیح و صدای خوب شنید ! . در قسمت حاشیه ها هم مطالبت مفید و مرتبط موجود است و امکان حاشیه نویسی برای همه وجود دارد . دستمریزاد .

1399/11/01 11:02
جعفر مصباح

بیت نهم. جو شنا :جوشنا

1400/11/31 15:01
ف ب

سلام و وقت بخیر. ببخشید در رابطه با بیت سوم کمر بستن رو باید فعل مرکب بگیریم و در معنای همت کردن برای فرمانروایی یا باید کمر رو جدا از بستن بگیریم و در معنای کمربندی که پادشاهان می بندند؟ ممنون میشم راهنمایی کنین.

1401/03/25 12:05
سمیه حسنی

با سلام 
بیت 17 و 21 دو خطا دارد و طبق تصحیح خالقی مطلق چنین است:

گروهی که آتوربان خوانیش/ به رسم پرستندگان دانیش

صفی بر دگردست بنشاندند/ همی نام تیشتاریان خواندند

1402/05/11 04:08
جهن یزداد

که اثرونان و ارتش داران و واست ریوشان  جدا جدا  خویشکاری چیست

 مینوگ خرد
 خویشکاری= وظیفه

ان اثرونان است و نه اثروبان

1402/11/04 00:02
Manoochher Hooshi

اینکه رستم ندانسته که سهراب را کشته اشتباه بزرگه چون شب وصیت میکنه که بعد از من اینکار کنید . اما یک استاد میگه   

چوخود را سرنگون دیدمی 

درفش کاویان شکسته همی 

دیگر من نبودم در میان جنگ 

نه مر پسر بود نه سهراب پلنگ 

دگرباره ایران زمین 

نبینم شکسته برزمین 

برایران زمین مادرم 

گرفتم جان سهراب نام اورم 

البته و صد البته  شعر را خودم سرودم  

اگر مشکل داره ببخشید ..اما وزن مهم نیست وطن پرسی مهم و بافیست   منوچهر  هوشمندمقدم 

1403/01/27 18:03
اشکان دین محمدی

سلام 

ببخشید یعنی داستان تخت جمشید و اون موجوداتی که زیر پایه های تخت جمشید میبینیم در مورد همسن قسمت شاهنامه‌ست؟

1403/02/04 20:05
جهن یزداد

 

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

بدین اندرون نیز پنجاه خورد

گروهی که اثرونیان خوانی‌اش

به نام پرستندگان دانی‌اش

جدا کردشان از میان گروه

پرستنده را جایگه کرد کوه

بدان تا پرستش بود کارشان

نوان پیش روشن جهاندارشان

ردی بر دگر دست بنشاندند

همی نام  تشتاریان خواندند

کجا شیر مردان جنگ آورند

فروزندهٔ لشکر و کشورند

کز ایشان بود تخت شاهی به جای

و ز ایشان بود نام مردی به پای

پسودی سه دیگر گره را شناس

کجا نیست از کس بر ایشان سپاس

بکارند و ورزند و خود بدروند

به گاه خورش سرزنش نشنوند

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

ز آواز پیغاره آسوده گوش

تن آزاد و آباد گیتی بر اوی

بر آسوده از داور و گفتگوی

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

که آزاده را کاهلی بنده کرد

چهارم که خوانند اهتوخوشی

همان دست‌ورزان ابا سرکشی

کجا کارشان همگنان پیشه بود

روانشان همیشه پر اندیشه بود

بدین اندرون سال پنجاه نیز

بخورد و بورزید و بخشید چیز
-
اثرونی/اسرونی/اهرونی بچم روحانی است


گروهی که آترونیان خوانیش
به رست پرستندگان دانیش

 ردی برکشیدند و بنشاندند
همی نام  تیشتاریان خواندند

گروهی نشسته چپ شهریار
نهاده ورا نام ارتیشتار

پسویی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بریشان سپاس

سدیگر گروه واست ریوش  کرد نام
جدا کردشان از خلایق تمام  

1403/06/12 19:09
زکریا ناراضی

بیت ۱۸(جسارتا)

گروهی که توکازیان خوانیش و نه کاتوزیان

1403/08/24 23:10
سمی آرین

ترجمه بیت به بیت شعر جمشید از فردوسی:

 

گرانمایه جمشید فرزند او

گران‌مایه جمشید، فرزند آن پدر بزرگوار بود.

 

کمر بست یک‌دل پر از پند او

او با دل و اراده‌ای پر از اندرز و نصیحت، کمر به کار بست.

 

برآمد بر آن تخت فرّخ پدر

بر آن تخت خوشبختی پدرش برخواست.

 

به رسم کیان بر سرش تاج زر

به رسم شاهان کیانی، تاج زرین بر سر نهاد.

 

کمر بست با فرّ شاهنشهی

با فرّ (خوش‌یمنی) شاهانه، کمر به سلطنت بست.

 

جهان گشت سرتاسر او را رهی

جهان به تمامی تحت سرپرستی و هدایت او درآمد.

 

زمانه بر آسود از داوری

زمانه از قضاوت و داوری آسوده شد.

 

به فرمان او دیو و مرغ و پری

به فرمان او، دیوان و پرندگان و پری‌ها (موجودات افسانه‌ای) در آرامش بودند.

 

جهان را فزوده بدو آبروی

به خاطر او، آبروی جهان افزوده شد.

 

فروزان شده تخت شاهی بدوی

تخت شاهی او درخشانی و فزونی یافت.

 

منم گفت با فرّهٔ ایزدی

او گفت: «من با فرّهٔ ایزدی (خوشبختی الهی) هستم.»

 

همم شهریاری همم موبدی

من هم شهریار و هم موبد (روحانی) هستم.

 

بدان را ز بد دست کوته کنم

هر کس را از بدی‌ها دور خواهم کرد.

 

روان را سوی روشنی ره کنم

روان‌ها را به سوی روشنی هدایت می‌کنم.

 

نخست آلت جنگ را دست برد

نخست، آلت و ابزار جنگ را آماده کرد.

 

در نام جستن به گردان سپرد

برای جستجوی نام و اعتبار، آن را به سپاه سپرد.

 

به فرّ کیی نرم کرد آهنا

به برکت کیانی، آهن را نرم کرد.

 

چو خود و زره کرد و چون جوشنا

چون خود و زره و جوشن (زره‌پوش) ساخت.

 

چو خفتان و تیغ و چو برگستوان

چون خفتان (پوشش) و تیغ و برگستوان (سپر) را نیز فراهم آورد.

 

همه کرد پیدا به روشن روان

همه را به طور آشکار و شفاف ساخت.

 

بدین اندرون سال پنجاه رنج

در این سال، او پنجاه سال رنج برد.

 

ببرد و از این چند بنهاد گنج

و از این رنج‌ها، گنج‌های زیادی فراهم آورد.

 

دگر پنجه اندیشهٔ جامه کرد

سپس به فکر پوشاک افتاد.

 

که پوشند هنگام ننگ و نبرد

تا در زمان ننگ و جنگ بپوشند.

 

ز کتّان و ابریشم و موی قز

از کتان، ابریشم و موی قز (پشم نرم) لباس درست کرد.

 

قصب کرد پر مایه دیبا و خز

دسته‌ای از دیبا و خز تهیه کرد.

 

بیاموختشان رشتن و تافتن

به آن‌ها رشتن و بافتن را آموخت.

 

به تار اندرون پود را بافتن

در تار، پود را نیز بافت.

 

چو شد بافته شستن و دوختن

زمانی که بافته شد، شستن و دوختن را یاد گرفتند.

 

گرفتند از او یک‌سر آموختن

و همه آن را به طور کامل از او آموختند.

 

چو این کرده شد ساز دیگر نهاد

پس از این کار، ساز و کاری دیگر ایجاد کرد.

 

زمانه بدو شاد و او نیز شاد

زمانه به او شادمان شد و او نیز شاد بود.

 

ز هر انجمن پیشه‌ور گرد کرد

از هر گروه پیشه‌ور جمع کرد.

 

بدین اندرون نیز پنجاه خورد

در این کار نیز پنجاه نفر را گرد آورد.

 

گروهی که کاتوزیان خوانی‌اش

گروهی که به نام کاتوزیان شناخته می‌شدند.

 

به رسم پرستندگان دانی‌اش

به رسم پرستشگران شناخته می‌شدند.

 

جدا کردشان از میان گروه

آن‌ها را از میان گروه‌ها جدا کرد.

 

پرستنده را جایگه کرد کوه

و پرستندگان را به کوه جای داد.

 

بدان تا پرستش بود کارشان

به این دلیل که پرستش کار آن‌ها بود.

 

نوان پیش روشن جهاندارشان

و پیشوای روشن‌فکر آن‌ها بود.

 

صفی بر دگر دست بنشاندند

در صفی دیگر دست به دست هم دادند.

 

همی نام نیساریان خواندند

و نام خود را نیساریان گذاشتند.

 

کجا شیر مردان جنگ آورند

جایی که شیرمردان جنگجو باشند.

 

فروزندهٔ لشکر و کشورند

و آنان نیروهای لشکر و کشور را تقویت می‌کنند.

 

کز ایشان بود تخت شاهی به جای

از میان آن‌ها تخت شاهی به وجود آمد.

 

و ز ایشان بود نام مردی به پای

و از آن‌ها نام مردی برپا شد.

 

بسودی سه دیگر گره را شناس

سومین کار دیگر را شناسایی کردند.

 

کجا نیست از کس بر ایشان سپاس

که هیچ کس از آنان سپاسگزاری نکرد.

 

بکارند و ورزند و خود بدروند

آن‌ها کار می‌کردند، تلاش می‌کردند و خود را به جلو می‌بردند.

 

به گاه خورش سرزنش نشنوند

در زمان خورشید، سرزنشی نشنیدند.

 

ز فرمان تن‌آزاده و ژنده‌پوش

از فرمان کسانی که تن‌آزاده و ژنده‌پوش بودند.

 

ز آواز پیغاره آسوده گوش

از آواز نداهای پیغام آسوده بودند.

 

تن آزاد و آباد گیتی بر اوی

زندگی آزاد و آباد دنیا بر او بود.

 

بر آسوده از داور و گفتگوی

از قضاوت و گفت‌وگو آسوده بود.

 

چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد

آن مرد آزاده چه گفت؟

 

که آزاده را کاهلی بنده کرد

که کاهلی را به بنده‌اش انداخت.

 

چهارم که خوانند اهتو خوشی

چهارمی که خوشی را می‌خوانند.

 

همان دست‌ورزان ابا سرکشی

همان کارگران با سرکشی.

 

کجا کارشان همگنان پیشه بود

جایی که کارشان در پیشه‌وران بود.

 

روانشان همیشه پر اندیشه بود

روح‌هایشان همیشه پر از اندیشه و فکر بود.

 

بدین اندرون سال پنجاه نیز

در این زمینه نیز پنجاه سال گذشت.

 

بخورد و بورزید و بخشید چیز

به خوردن، تلاش و بخشیدن ادامه داد.

 

از این هر یکی را یکی پایگاه

هر یک از آن‌ها پایگاهی داشتند.

 

سزاوار بگزید و بنمود راه

سزاوار را برگزید و راه را نشان داد.

 

که تا هر کس اندازهٔ خویش را

تا هر کس اندازهٔ خود را بشناسد.

 

ببیند بداند کم و بیش را

ببیند و بداند که چقدر کم و زیاد است.

 

بفرمود پس دیو ناپاک را

سپس فرمان داد که دیو ناپاک را.

 

به آب اندر آمیختن خاک را

خاک را به آب آمیختند.

 

هر آنچ از گل آمد چو بشناختند

هر آنچه از گل آمد، چون شناختند.

 

سبک خشت را کالبد ساختند

سبک خشت را شکل دادند.

 

به سنگ و به گچ دیو دیوار کرد

با سنگ و گچ دیوار ساخت.

 

نخست از برش هندسی کار کرد

نخست از هندسه کار کرد.

 

چو گرمابه و کاخ‌های بلند

چون گرمابه و کاخ‌های بلند بنا کرد.

 

چو ایوان که باشد پناه از گزند

و ایوانی که پناهگاهی از گزند باشد.

 

ز خارا گهر جست یک روزگار

از خارا جواهراتی در یک زمان جستجو کرد.

 

همی کرد از او روشنی خواستار

از او روشنی خواست.

 

به چنگ آمدش چند گونه گهر

چند نوع جواهر به چنگش آمد.

 

چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر

مانند یاقوت، نقره و طلا.

ز خارا به افسون برون آورید

از سنگ خارا با افسون، جواهرات را بیرون آورد.

 

شد آراسته بندها را کلید

آرایش‌های گوناگونی را به کلیدها بست.

 

دگر بوی‌های خوش آورد باز

بوی‌های خوش دیگری آورد.

 

که دارند مردم به بویش نیاز

که مردم به این بوها نیازمند بودند.

 

چو بان و چو کافور و چون مشک ناب

مانند بوی بان، کافور و مشک ناب.

 

چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب

مانند عود، عنبر و گلاب خوشبو.

 

پزشکی و درمان هر دردمند

پزشکی و درمان برای هر دردمندی.

 

در تندرستی و راه گزند

در تندرستی و راه آسیب‌ها.

 

همان رازها کرد نیز آشکار

همان رازها را نیز آشکار کرد.

 

جهان را نیامد چون او خواستار

جهان به مانند او خواستار نیامد.

 

گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب

پس از آن، به کشتی بر آب گذر کرد.

 

ز کشور به کشور گرفتی شتاب

از کشوری به کشور دیگر، با شتاب حرکت کرد.

 

چنین سال پنجه برنجید نیز

این سال نیز سال پنجاه گذشت.

 

ندید از هنر بر خرد بسته چیز

از هنر چیزی ندید که خرد بسته باشد.

 

همه کردنی‌ها چو آمد به جای

هر آنچه می‌بایست انجام شود، به انجام رسید.

 

ز جای مهی برتر آورد پای

از جایگاه ماهی بالاتر آمد.

 

به فرّ کیانی یکی تخت ساخت

به برکت کیانی، تختی ساخت.

 

چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت

چقدر گوهرها در آن تخت قرار گرفت.

 

که چون خواستی دیو برداشتی

چون خواست، دیو را برداشت.

 

ز هامون به گردون برافراشتی

از هامون به آسمان بلند شد.

 

چو خورشید تابان میان هوا

مانند خورشید تابان در میان آسمان.

 

نشسته بر او شاه فرمانروا

شاه فرمانروا بر آن نشسته بود.

 

جهان انجمن شد بر آن تخت او

جهان بر آن تخت او گرد هم آمد.

 

شگفتی فرومانده از بخت او

همه از بخت او شگفت‌زده بودند.

 

به جمشید بر گوهر افشاندند

جواهرات را بر جمشید افشانیدند.

 

مر آن روز را روز نو خواندند

و آن روز را روز نو نامیدند.

 

سر سال نو هرمز فرودین

سر سال نو، هرمز فرودین (نخستین ماه سال).

 

بر آسوده از رنج روی زمین

از رنج‌ها و سختی‌ها بر روی زمین آسوده بودند.

 

بزرگان به شادی بیاراستند

بزرگان به شادی جشن برپا کردند.

 

می و جام و رامشگران خواستند

شراب و جام و رامشگران را خواستند.

 

چنین جشن فرخ از آن روزگار

این جشن شاد از آن روزگار به یادگار ماند.

 

به ما ماند از آن خسروان یادگار

این جشن به ما از آن پادشاهان به یادگار مانده است.

 

چنین سال سیصد همی رفت کار

این سال سیصد، کارش را ادامه داد.

 

ندیدند مرگ اندر آن روزگار

در آن روزگار مرگ را ندیدند.

 

ز رنج و ز بدشان نبد آگهی

از رنج‌ها و بدی‌ها آگاهی نداشتند.

 

میان بسته دیوان به سان رهی

دیوان در میان بسته بودند، مانند راهی.

 

به فرمان مردم نهاده دو گوش

دوش گوش‌هایشان را به فرمان مردم گذاشتند.

 

ز رامش جهان پر ز آوای نوش

جهان از نواهای خوش رامش پر بود.

 

چنین تا بر آمد بر این روزگار

چنین بود تا به این روزگار رسیدند.

 

ندیدند جز خوبی از کردگار

جز خوبی از خداوند چیزی ندیدند.

 

جهان سربه‌سر گشت او را رهی

جهان به تمامیت تحت سرپرستی او بود.

 

نشسته جهاندار با فرّهی

جهاندار با فرّ و زیبایی نشسته بود.

 

یکایک به تخت مهی بنگرید

به هر یک از آن‌ها نگاه کرد.

 

به گیتی جز از خویشتن را ندید

در گیتی جز خود چیزی ندید.

 

منی کرد آن شاه یزدان شناس

آن شاه یزدان‌شناس خود را نشان داد.

 

ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس

از یزدان روی گرداند و ناسپاس شد.

 

گرانمایگان را ز لشگر بخواند

گران‌مایگان را از لشکر فراخواند.

 

چه مایه سخن پیش ایشان براند

چه سخنی بر ایشان مطرح کرد.

 

چنین گفت با سالخورده مهان

با بزرگان سالخورده چنین گفت:

 

که جز خویشتن را ندانم جهان

که من جز خود چیزی از جهان نمی‌دانم.

 

هنر در جهان از من آمد پدید

هنر در جهان از من پدید آمد.

 

چو من نامور تخت شاهی ندید

چون من کسی را در تخت شاهی نامور ندیدم.

 

جهان را به خوبی من آراستم

جهان را به خوبی آراستم.

 

چنان است گیتی کجا خواستم

چنین است جهانی که من خواستم.

 

خور و خواب و آرامتان از من است

خور و خواب و آرام شما از من است.

 

همان کوشش و کامتان از من است

همه کوشش‌ها و کام‌هایتان از من است.

 

بزرگی و دیهیم شاهی مراست

بزرگی و دیهیم شاهی به من تعلق دارد.

 

که گوید که جز من کسی پادشاست

کسی که بگوید جز من کسی پادشاه است.

 

همه موبدان سرفگنده نگون

همه موبدان سرفگنده و سر به زیر بودند.

 

چرا کس نیارست گفتن نه چون

چرا کسی نتوانست بگوید نه؟

 

چو این گفته شد فرّ یزدان از وی

وقتی این گفته شد، فرّ یزدان از او دور شد.

 

بگشت و جهان شد پر از گفت‌وگوی

جهان پر از گفت‌وگو و بحث شد.

 

منی چون بپیوست با کردگار

چون من با خداوند پیوست شدم.

 

شکست اندر آورد و برگشت کار

و کارها به هم ریخت و تغییر کرد.

 

چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش

آن سخن‌گو چه گفت با فرّ و هوش؟

 

چو خسرو شوی بندگی را بکوش

چون خسرو تلاش کن در بندگی.

 

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس

به یزدان، هر کسی که ناسپاس شد.

 

به دلش اندر آید ز هر سو هراس

از هر سو هراسی در دلش می‌آید.

 

به جمشید بر تیره‌گون گشت روز

بر جمشید، روز تیره‌گون شد.

 

همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

و آن فرّ (نور) گیتی‌فروز کاهش یافت.