گنجور

بخش ۹

ازان دشت بهرام یل بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی
همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون
زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که‌ای پرهنر نامبرد شیر
ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید
نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه‌ای درگهر
بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
نشسته برو بر زنی تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی
همی‌باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش
بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
همانگه پرستنده‌گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند
درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن
چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر
بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی‌راند بور
چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی‌بود بهرام را رهنمون
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ
چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان
یلان سینه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار
بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا او دلیران روز نبرد
همی‌راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه
بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی‌جواز
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن
زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
وزین روی خراد برزین نهان
همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی‌گفت با شهریار
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فال‌گوی
که گفت او بپیچد ز تخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بی‌بر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامهٔ نابکار
برین بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سلهٔ نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهاده‌بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیهٔ شهریار
ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامهٔ پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازو نیز یاد
اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن کم بها را که بهرام ازوست
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چارهٔ جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین را میان
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه
که‌ای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه
چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی‌داشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چارهٔ دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بی‌رنج پرداختست
شما هریکی چارهٔ جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همی‌بگسلم
پس پردهٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه
که‌ای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندید
ز ایران سرانید وجنگ‌آوران
خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون
چنین گفت ایزد گشسب سوار
که‌ای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان
چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی‌دید کردار اوی
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
که اکنون چه داری سخن درنهفت
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پرازخون شود
ازان پس ببهرام بهرام گفت
که‌ای با خردیاروبا رای جفت
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
بخندید بهرام ازان داوری
ازان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندانک این در هوا
بماند شود بنده‌ای پادشا
بدو گفت کین را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
که‌ای تیغ زن شیر تازنده اسب
چه بینی چه گویی بدین کار ما
بود گاه شاهی سزاوار ما
چنین گفت پیداگشسب سوار
که‌ای از یلان جهان یادگار
یکی موبدی داستان زد برین
که هرکس که دانا بد وپیش بین
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرد سوی آسمان
به ازبنده بودن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندر نشست
ازان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که‌ای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچ‌گویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند
که‌ای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
زگفتارشان خواهر پهلوان
همی‌بود پیچان وتیره روان
بران داوری هیچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نیم شب
بدو گفت بهرام کای پاک تن
چه بینی به گفتار این انجمن
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
نه از رای آن مهتران بود شاد
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ
گمانت چنینست کین تاج وتخت
سپاه بزرگی و پیروزبخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
ازان نامداران آزاده خوی
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخن‌های آن برتران بشنویم
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
که گر رای من نیستت جایگیر
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
بران رو که دل رهنمای آیدت
همان خواهرش نیز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را
نه نیکوست این دانش ورای تو
بکژی خرامد همی پای تو
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز
بداند که شاهی به ازبندگیست
همان سرافرازی زافگندگیست
نبودند یازان بتخت کیان
همه بندگی را کمر برمیان
ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل بفرمانش آراستند
نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی بگوهر بود
زکاوس شاه اندرآیم نخست
کجا راه یزدان همی‌بازجست
که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواری و زاری بساری فتاد
از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ازان دشت بهرام یل بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
هوش مصنوعی: از آن دشت بهرام، یک فيل جنگنده را ببينيد که يک کاخ باشکوه و باارزش ناگهان پديدار شد.
بران کاخ بنهاد بهرام روی
همان گور پیش اندرون راه جوی
هوش مصنوعی: بهرام در دل گور، کاخی بنا کرده بود و بر روی آن، جوی آبی را به جریان انداخت.
همی‌راند تا پیش آن کاخ اسب
پس پشت او بود ایزد گشسب
هوش مصنوعی: او به سوی آن کاخ می‌رفت و در پشت سرش ایزد گشسب، سوار بر اسب، او را همراهی می‌کرد.
عنان تگاور بدو داد وگفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
هوش مصنوعی: تاجری سوار بر اسبش را رهبری کرد و گفت که همیشه عاقلانه رفتار کند.
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
همی‌رفت بهرام بی‌رهنمون
هوش مصنوعی: بهرام بدون راهنما از راهروهای داخلی کاخ در حال حرکت بود.
زمانی بدر بود ایزد گشسب
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
هوش مصنوعی: زمانی خورشید در آسمان بود و خدای گشسب، آن اسب با ارزش و گرانبها را در دست داشت.
یلان سینه آمد پس او دوان
براسب تگاور ببسته میان
هوش مصنوعی: جوانان دلیر و شجاع با سرعت و قدرت به میدان جنگ آمده و بر روی اسب‌های نیرومندشان سوار شده‌اند.
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
که‌ای پرهنر نامبرد شیر
هوش مصنوعی: خداوند به گشسب دلیر گفت که تو ای مرد با هنر، نامی پرآوازه و شجاع هستی.
ببین تا کجا رفت سالار ما
سپهبد یل نامبردار ما
هوش مصنوعی: نگاهی بینداز تا به کجا رسید فرمانده ما، اسپهبد یل معروف ما.
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
هوش مصنوعی: جوانان دلیر در کاخ، سر بر زمین نهادند و دل‌هایی پر از فکر و اندیشه درباره رهبری و مراد خود داشتند.
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
کزان سان به ایران نه دید وشنید
هوش مصنوعی: شخصی فضای زیبایی را مشاهده کرد که همچون آن، در ایران نه دیده و نه شنیده بود.
نهاده بایوان او تخت زر
نشانده بهر پایه‌ای درگهر
هوش مصنوعی: در حیاط او تختی زرین قرار داده‌اند، تا برای هر مقام و جایگاهی در زندگی‌اش مناسب باشد.
بران تخت فرشی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
هوش مصنوعی: بر روی تختی با فرشی از دیبای روم، تمام تندیس او از جواهر و طلا ساخته شده است.
نشسته برو بر زنی تاجدار
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
هوش مصنوعی: دختری زیبا و با مقام را می‌بینم که جلوه‌اش مانند سرو بلند و شکوفه‌های بهاری است.
بر تخت زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: یک نفر در زیر یک تخت طلایی نشسته و بالای سر او، یک سردار جنگی حضور دارد.
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پری روی بیدار بخت
هوش مصنوعی: بسیاری از عاشقان در اطراف تخت بت‌های زیبا و خوش صورت، در شگفتی و بیداری دل و روحشان می‌گردند.
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده‌ای راکه‌ای خوب جفت
هوش مصنوعی: وقتی آن زن قهرمانان را در سینه‌اش دید، گفت: "ای خوب جفت، تو پرستنده‌ای!"
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
که ایدر تو را آمدن نیست روی
هوش مصنوعی: برو و به آن مرد شجاع بگو که دیگر نمی‌تواند به اینجا بیاید.
همی‌باش نزدیک یاران خویش
هم اکنون بیادت بهرام پیش
هوش مصنوعی: همواره با دوستان نزدیکت باش و به یاد بهرام می‌افتی.
بدین سان پیامش ز بهرام ده
دلش را به برگشتن آرام ده
هوش مصنوعی: به این ترتیب پیام او از بهرام به دلش رسید و او را به آرامش و بازگشتن ترغیب کرد.
همانگه پرستنده‌گان را به راه
ز ایوان برافگند نزد سپاه
هوش مصنوعی: همان موقع، پرستندگان را به‌وسیله ایوان به سمت سپاه هدایت کرد.
که تا اسب گردان به آخر برند
پرآگند زینها همه بشمرند
هوش مصنوعی: تا زمانی که سوارکارها به پایان کار برسند، تمام این زین‌ها و چیزهای دیگر را خواهند شمرد.
درباغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
هوش مصنوعی: در باغ، در را به فرمان میزبان گشودند و از آنجا به دیدن چهره‌اش رفتم.
بیامد یکی مرد مهترپرست
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
هوش مصنوعی: یک مرد بزرگوار و محترم به باغ آمد تا به دنبال رفت و آمد و جست و جو بگردد.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند ازگمانی فزون
هوش مصنوعی: در باغی که سفره‌ای گسترده‌اند، مردم به دور آن نشسته‌اند و از تصوراتی که در سر دارند، غذاهایی تهیه کرده‌اند.
چونان خورده شد اسب گردنگشان
ببردند پویان بجای نشان
هوش مصنوعی: اسب‌های گردن‌کج مانند غذای آماده خورده شدند و سواری که سوار بر آنها بود، به نشانه‌ای از خود جای گذاشت.
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
که با تاج تو مشتری باد جفت
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که وقتی بهرام به سمت تو بازگشت، گفت که تو به مانند تاجی هستی که مشتری در کنار آن قرار دارد.
بدو گفت پیروزگر باش زن
همیشه شکیبا دل ورای زن
هوش مصنوعی: به او گفت: پیروز باش! زن همیشه باید صبور باشد و دلش فراتر از آنچه که زن معمولی نشان می‌دهد، باشد.
چوبهرام زان کاخ آمد برون
تو گفتی ببارید از چشم خون
هوش مصنوعی: از کاخ بهرام، چنان به نظر می‌رسد که گویی بارانی از اشک‌های خونین در حال باریدن است.
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
توگفتی بپروین برآورد سر
هوش مصنوعی: او طبیعت و رفتار خود را تغییر داد و پاسخ دیگری ارائه داد، تو نیز با بیان جدیدی سر بلند کردی.
بیامد هم اندر پی نره گور
سپهبد پس اندر همی‌راند بور
هوش مصنوعی: بر سر راه، پادشاهی به دنبال نره گور (گورخر نر) آمد و به دنبال آن، گروهی از سواران در حال راندن آن بودند.
چنین تا ازان بیشه آمد برون
همی‌بود بهرام را رهنمون
هوش مصنوعی: بهرام همچنان که از جنگل بیرون می‌آید، کسی او را راهنمایی می‌کند.
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
ازان کار بگشاد لب برسپاه
هوش مصنوعی: زنخچیرگاه به شهر وارد شد و به خاطر آن کار، لب خودش را بر سپاه گشود.
نگه کرد خراد برزین بدوی
چنین گفت کای مهتر راست گوی
هوش مصنوعی: خراد برزین به مهتر نگاهی کرد و گفت: ای سرور درستکار، تو این گونه سخن می‌گویی.
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
هوش مصنوعی: این چه شگفتی است که در بنخچیرگاه وجود دارد و هیچ‌کس نتوانسته آن را ببیند یا بشنود؟
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
هوش مصنوعی: او هیچ پاسخی به پهلوان نداد و با حالتی غمگین، سرش را به سمت ایوان وامی‌دارد.
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
هوش مصنوعی: روزی دیگر، وقتی که نور نقره‌ای مانند سیم بر زمین تابید، آن چراغ زردرنگ نمایان شد.
بگسترد فرشی ز دیبای چین
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
هوش مصنوعی: فرشی از جنس ابریشم چینی گستراندی که گویی زمین به آسمان تبدیل شده است.
همه کاخ کرسی زرین نهاد
ز دیبای زربفت بالین نهاد
هوش مصنوعی: همه‌ی کاخ‌ها را بر روی پایه‌های طلایی ساخته است و بر روی بسترهای زیبا و نرم قرار داده است.
نهادند زرین یکی زیرگاه
نشسته برو پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: یکی از پهلوانان سپاه بر زمین نشسته و زیر پای او یک سکه طلایی گذاشته‌اند.
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاه مهی
هوش مصنوعی: نشسته‌ای با زیبایی و جلال، مانند یک پادشاه که در سرش کلاهی همچون ماه دارد.
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
بدانست کو شد دلیر و سترگ
هوش مصنوعی: در این بیت، به نقش و تأثیر نگاهی عمیق و تأمل‌برانگیز اشاره شده است. کسی که با دقت به قضایا می‌نگرد، می‌تواند ویژگی‌های بارز و شجاعت افراد را تشخیص دهد و بدانند که چه کسی جسور و بزرگ‌منش است.
چو نزدیک خراد برزین رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هوش مصنوعی: زمانی که به نزد برزین که فردی خردمند و دانا بود رسید، آنچه را که می‌دانست و دیده و شنیده بود، بیان کرد.
چو خراد برزین شنید این سخن
بدانست کان رنجها شد کهن
هوش مصنوعی: وقتی خراد برزین این حرف را شنید، متوجه شد که این مشکلات و رنج‌ها دیگر به گذشته تعلق دارند.
چنین گفت پس با گرامی دبیر
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
هوش مصنوعی: پس او به دبیر گرانقدر گفت که کارهایی از این قبیل را نباید به سادگی بر دل گرفت.
نباید گشاد اندرین کارلب
بر شاه باید شدن تیره شب
هوش مصنوعی: در این کار نباید بی‌پروا و بی‌احتیاط عمل کرد، بلکه باید با احتیاط و دقت پیش رفت. در مواقع حساس، مثل شب‌های تاریک، باید بر اثرات تصمیمات خود کنترل و دقت کافی داشت.
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
همان تخت زیراندرش عاج گشت
هوش مصنوعی: به خاطر عشق به بهرام، دلش پر از شوق و افتخار شد، همان‌طور که تختی که او بر رویش نشسته است، به زیبایی و ظرافت تبدیل شد.
زدند اندران کار هرگونه رای
همه چاره از رفتن آمد بجای
هوش مصنوعی: در آن ماجرا هر نظری داده شد، همه‌چیز به جای خود برگشت و تنها چاره‌ی کار رفتن و آمدن بود.
چورنگ گریز اندر آمیختند
شب تیره از بلخ بگریختند
هوش مصنوعی: در شب تاریک، رنگ‌ها به هم آمیخته شدند و مردم بلخ از آنجا فرار کردند.
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
ز روشن روانهای بیدارشان
هوش مصنوعی: وقتی فرمانده متوجه شد که آن‌ها چقدر هوشیار و بیدار هستند، از فعالیت‌هایشان آگاه شد.
یلان سینه را گفت با صد سوار
بتاز از پس این دو ناهوشیار
هوش مصنوعی: جوانان شجاع به من گفتند که با یکصد سوار به دنبال این دو نادان حرکت کنید و به آنها حمله کنید.
بیامد از آنجا بکردار گرد
ابا او دلیران روز نبرد
هوش مصنوعی: از آن مکان آمد و با کارهایش دلیران را در روز نبرد تحت تأثیر قرار داد.
همی‌راند تا در دبیر بزرگ
رسید و برآشفت برسان گرگ
هوش مصنوعی: او به راه خود ادامه داد تا به دبیر بزرگی رسید و بر او خشمگین شد و خواست که اطلاعاتی را به او برساند که به او نیاز داشت.
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
ببند گرانش ز ره بازگشت
هوش مصنوعی: او از دیگران چیزهایی را که داشت گرفت و به خاطر سنگینی بارش، از مسیر خود بازگشت.
به نزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تاکند بیگنه را تباه
هوش مصنوعی: به نزدیک بهرام بردش از راهی که او را به بی‌گناهی می‌رساند، و آن بی‌گناه را به فساد و تباهی کشاند.
بدو گفت بهرام کای دیوساز
چرارفتی از پیش من بی‌جواز
هوش مصنوعی: بهرام به دیوساز گفت: چرا بدون اجازه از پیش من رفتی؟
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
مراکرد خراد برزین نوان
هوش مصنوعی: او به پهلوان گفت: "من هم در برابر تو ایستاده‌ام و حکمت و عقل را برتر می‌دانم."
همی‌گفت کایدر بدن روی نیست
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
هوش مصنوعی: او می‌گفت: هر جا که در بدن تو نشانی از عشق و زیبایی نیست، درنگ و تردید تو تنها به معنای حرف‌های بدگویی است.
مرا و تو را بیم کشتن بود
ز ایدر مگر بازگشتن بود
هوش مصنوعی: ما از کشتن یکدیگر می‌ترسیم، اما اگر به گذشته بازگردیم، شاید اوضاع تغییر کند.
چوبهرام را پهلوان سپاه
ببردند آب اندران بارگاه
هوش مصنوعی: پهلوان سپاه، چوبهرام را از آب بارگاه به دوش می‌برد.
بدو گفت بهرام شاید بدن
بنیک وببد رای باید زدن
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت شاید که باید در مورد خوبی‌ها و بدی‌ها فکر کرد و تصمیم گرفت.
زیانی که بودش همه باز داد
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
هوش مصنوعی: زیانی که به او رسید، دوباره به همه بازگشت و از دارایی خود چیزهای زیادی ساخت.
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
هوش مصنوعی: سپس به او گفت: وقتی که خود را به طور عمیق بررسی می‌کنی، مراقب باش و از حقیقت دور نشو.
وزین روی خراد برزین نهان
همی‌تاخت تا نزد شاه جهان
هوش مصنوعی: از این طرف خرد و دانایی به سرعت می‌تازد تا به نزد شاه جهانی برسد.
همه گفتنیها بدوبازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
هوش مصنوعی: همه چیزهایی را که باید گفته می‌شد، گفته و تمام رازها که پنهان بود، فاش شد.
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
یکایک همی‌گفت با شهریار
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که در دل جنگل و دشت، هر کس با پادشاه سخن می‌گفت و نظرات و احساسات خود را با او در میان می‌گذاشت.
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
ز آرام بهرام و چندین درنگ
هوش مصنوعی: با رفتن به سراغ گور و درختان تنگ، آرامش بهرام و زمان زیادی که درنگ کرده است، به یاد می‌آید.
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
پرستندگان و زن تاجدار
هوش مصنوعی: هنگامی که کاخ زیبای گوهرنگار و بانوی تاجدار (ملکه) از بین رفت، پرستندگان و دوستداران آن نیز به راهی رفتند.
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
دگر هرچ‌ازکار پرسیده بود
هوش مصنوعی: هر کدام از آن‌ها به نوبت به صحبت پرداختند و از آنچه که مشاهده کرده بودند و همچنین از هر مسئله‌ای که پرسیده بودند، توضیح دادند.
ازان تاجورماند اندر شگفت
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
هوش مصنوعی: از آن پادشاهی که در حیرت و شگفتی است، هر چیزی که می‌شنود در دلش جا می‌گیرد.
چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
هوش مصنوعی: زمانی که سخنان موبد به یادش آمد، از دلش احساس سردی و خنکی بیرون آمد.
همان نیز گفتار آن فال‌گوی
که گفت او بپیچد ز تخت تو روی
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به سخن فال‌گوئی است که پیش‌بینی کرده بود که کسی از جایگاه تو دور خواهد شد یا به نوعی از تو فاصله خواهد گرفت. به بیان دیگر، این جمله به نوعی نگران‌کننده است و به نشانه‌ای از تغییر یا جدائی در روابط اشاره دارد.
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند
هوش مصنوعی: موبد بزرگ، بهترین و برترین مقام را به خود اختصاص می‌دهد و در آن مکان، خرد و دانایی بسیار را جای می‌دهد.
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
هوش مصنوعی: بزرگوار برزین به شاه گفت که زبانت را باز کن و بگو در مسیر چه چیزهایی را دیده‌ای.
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد
هوش مصنوعی: هرمزد به فرمان الهی زبان خود را باز کرد و به یاد آورد که همه سخن‌ها را یکی یکی بیان کند.
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
هوش مصنوعی: بدوشاه گفت: این چه ممکن است که همه داستان‌ها باید به پایان برسند.
که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بی‌بر سرای
هوش مصنوعی: در دل جنگل، گوری وجود دارد که به عنوان راهنمایی برای گذر از بیابان‌های بی‌خانه و سرپناه عمل می‌کند.
برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار
هوش مصنوعی: در یک تخت زیبا و مجلل، پرستاری با وقار و متشخص در میان دربار مشاهده می‌شود، که شبیه یک پادشاه است.
بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان
هوش مصنوعی: این داستان به خواب و خیال تعلق دارد و سرنوشت آن به گفته‌ها و حکایت‌های گذشته برمی‌گردد.
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان
هوش مصنوعی: موبد به شاه جهانی گفت که آن قبر، در واقع محل دیو پنهانی است.
چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی
هوش مصنوعی: به خاطر صداقت و راستگویی، فردی به نام بهرام به چالش کشیده شد و در دلش احساس نقصان و کمبود به وجود آمد.
همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
هوش مصنوعی: به همان کاخ جادویی‌ات آشنا باش، که بر روی آن تخت سحرآمیز، به زنی ناسپاس تبدیل می‌شوی.
که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
هوش مصنوعی: بهرام آنچنان بزرگ و عظیم به نظر می‌رسید که مانند تاج و تختی بزرگ و باشکوه جلوه می‌کرد.
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست
هوش مصنوعی: زمانی که انسان از راه و روش خود برگردد و دچار روحیه‌ای شاد و سرمست شود، باید آگاه باشد که چنین حالتی هرگز به راحتی به دست نخواهد آمد.
کنون چاره‌ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
هوش مصنوعی: اکنون تدبیری بیندیش که آن گروه از بلخ را به سمت این بارگاه بیاوری.
پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامهٔ نابکار
هوش مصنوعی: شاه از دوک دان و پنبه‌ای که به دست می‌گرفت، پشیمان شد و از لباس ناپسند خود ناامید گردید.
برین بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
هوش مصنوعی: مدت زمان زیادی گذشت که هیچ کس از پهلوان سوار پیش نیامد.
یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته
هوش مصنوعی: یک نفر سلاحی خطرناک و تند در دست دارد که هر لحظه به سمت همه‌چیز آماده حمله است.
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همی‌کرد شاه اندر آهن نگاه
هوش مصنوعی: به نزد شاه آورد و در مقابل او قرار داد و شاه نیز به آهن نگاه می‌کرد.
بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سلهٔ نابکار افگنند
هوش مصنوعی: فرمان داد تا شمشیرها را بشکنند و آن‌ها را در جایگاهی که سزاوار نیست قرار دهند.
فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز
هوش مصنوعی: پیام‌هایی درباره مبارزات و جنگ‌های طولانی به بهرام ارسال شد.
بدو نیمه کرده نهاده‌بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای
هوش مصنوعی: در آنجا که نیمه‌راه را پشت سر گذاشته و به مقصد نزدیک شده، مردی که فکر و اندیشه‌اش را کنار گذاشته، تصمیم به بازگشت گرفت.
فرستاد وایرانیان را بخواند
همه گرد آن سله اندرنشاند
هوش مصنوعی: فرستاد ایرانیان را به دور آن ظرف جمع کرد تا همه آن را بخوانند.
چنین گفت کین هدیهٔ شهریار
ببینید واین را مدارید خوار
هوش مصنوعی: او گفت که این هدیه‌ی پادشاه را ببینید و آن را کوچک نشمارید.
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: همراهان نیروی جنگی به خاطر رفتار و تصمیمات شاه، تحت تأثیر سخنان آن سردار به فکر فرو رفتند.
که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامهٔ پرنگار
هوش مصنوعی: یک روز ما را هدیه‌ای از سوی پادشاه بود، دوک و آن لباس زیبای رنگارنگ.
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
هوش مصنوعی: خنجر دوباره زخم زده است و این زخم و دشنام از آن هم بدتر است.
چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازو نیز یاد
هوش مصنوعی: هرگز نباید چنین پادشاهی وجود داشته باشد که کسی از او یاد کند یا به او اشاره نماید.
اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
هوش مصنوعی: اگر بهرام، جنگجوی معروف، از درگاه کسی عبور کند، حتی با اسبش نیز نمی‌تواند در آنجا سکونت کند.
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن کم بها را که بهرام ازوست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی به بهرام (که در افسانه‌ها و داستان‌ها نماد قدرت و زیبایی است) نگاه می‌کنیم، باید توجه کنیم که زیبایی و ارزش او تنها در ظاهر نیست. در واقع، مانند مغز که ارزش بیشتری نسبت به پوست دارد، ارزش بهرام نیز فراتر از زیبایی ظاهری اوست و به عمق وجودش برمی‌گردد.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید
هوش مصنوعی: وقتی فرمانده صحبت‌های آن‌ها را شنید، دید که دل سربازان از سختی و فشار خسته و ناتوان شده است.
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
هوش مصنوعی: پهلوان به سربازان گفت که هوشیار باشید و با اندیشه روشن کار کنید.
که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار
هوش مصنوعی: خرد و دانایی برپادشاه، موضوعات پنهانی را به روشنی بیان کرد.
کنون یک بیک چارهٔ جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید
هوش مصنوعی: حال که به یک راه حل برای زندگی نیاز داریم، بیایید امروز با من پیمانی ببندیم.
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
هوش مصنوعی: شاید کسی را برای کمک به راه بیفزایم، زیرا آنها ما را زیر نظر دارند و مراقب هستند.
وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر
هوش مصنوعی: اگر در روز بازگشت، مرا گرفتار کن، همگی را یکی یکی به قتل برسان.
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
هوش مصنوعی: او گفت: حالا که این وضعیت پیش آمده، بهتر است دوباره به خودت توجه کنی و ببینی که چه تغییراتی ممکن است رخ دهد. کنجکاوی کن تا ببینی چه شگفتی‌هایی در راه است.
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار
هوش مصنوعی: به دور کشور پراکنده شو و بپراش تا شاید پیامی از فرمانروای شهر به دست بیاید.
بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین را میان
هوش مصنوعی: بیا به نزد ایرانیان تا جنگ و خونریزی را پایان دهیم.
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار
هوش مصنوعی: یک روز دیگر نیز گذشت و کسی نامه پادشاه را نخواند.
ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند
هوش مصنوعی: پس از آن، بسیاری از اسرار را به افراد با ارزش می‌سپارد و آنها را به گفت‌وگو دعوت می‌کند.
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ
هوش مصنوعی: همچون همدان که به نام یکی از پهلوانان بزرگ و دلاور شناخته می‌شود، سینه‌ی این قهرمان بزرگ نیز پر از شجاعت و نام‌آوری است.
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
هوش مصنوعی: بهرام به دنبال سیاوش نژاد است، همان کسی که با هوش و خردمندی خود توانسته است او را پیدا کند.
همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران
هوش مصنوعی: او با چنین بزرگان و رؤسای با تجربه که مانند شیران دلیر و شجاع هستند، مشاوره و گفتگو می‌کند.
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه
هوش مصنوعی: سپس قهرمان سپاه گفت: به آن لشکر که در حال پیشرفت است، مسیر را نشان بدهید.
که‌ای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز
هوش مصنوعی: ای بزرگان و نام‌آوران، هر کسی برای شما نیاز و راهنمایی دارد.
ز ما مهتر آزرده شد بی‌گناه
چنین سربپیچید زآیین وراه
هوش مصنوعی: به خاطر آزار بی‌دلی و بی‌گناهی ما، او از اصول و راه خود منحرف شد.
چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید: چه باید کرد و چه راه حلی وجود دارد، در حالی که به نظر می‌رسد تسلیم نشویم و باید بر اشک‌های خود غلبه کنیم.
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
هوش مصنوعی: هر کسی که از درد خود به پزشک شکایت نکند، در نهایت دچار مصیبت می‌شود و عواطفش به شکل اشک‌های خونین بروز پیدا می‌کند.
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
هوش مصنوعی: اگر ما راز را از دید دیگران مخفی نگه داریم، کارها برایمان آسان‌تر خواهد شد و نتیجه بهتری خواهیم داشت.
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
هوش مصنوعی: اکنون در این دنیا، ما دچار درد و رنج هستیم و می‌خواهیم همه چیز را از نظر دیگران پنهان کنیم.
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
هوش مصنوعی: ما از سرزمین ایران با این دشمنی و کینه‌ای که داشتیم، به این اندازه لشکری به فرمان شاه تشکیل دادیم.
ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی
هوش مصنوعی: کسی دیگر به اندازه کافی از این وضعیت آگاه نمی‌شود و اگر هم مدت زیادی در این دنیا بماند، باز هم چیزی نخواهد دید.
چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
هوش مصنوعی: وقتی که پیشوای من، گرد، به سوی شاه ساوه می‌رفت، اگر سپاهی به سوی ایران می‌کشید.
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی‌داشت آهنگ روم
هوش مصنوعی: ایران بدون وجود یک نفر مومن و وفادار، اهمیت چندانی ندارد و در نتیجه، به سوی روم گرایش پیدا می‌کند.
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید
هوش مصنوعی: به فرمان شاه ساوه، اتفاقی افتاد که هیچ‌کس در جهان چیزی مشابه آن را ندیده بود.
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
هوش مصنوعی: با وجود اینکه زحمت و دشواری‌های زیادی را متحمل شدیم، اما همچنان مانند فیل‌های نیرومند و مقاوم باقی ماندیم و نه به دنبال ثروت و غنای مادی هستیم.
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
هوش مصنوعی: یک گنجی توسط شاه ثروتمند به جایی منتقل شد و در نتیجه او و سپاهش دچار پریشانی و آشفتگی شدند.
کنون چارهٔ دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم
هوش مصنوعی: حال چگونه می‌توانیم از دام او رهایی یابیم و به‌راحتی سر خود را از این بند آزاد کنیم؟
شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بی‌رنج پرداختست
هوش مصنوعی: پادشاه کارهایش را با تدبیر انجام داده و برای این کار انرژیش را بدون زحمت صرف کرده است.
شما هریکی چارهٔ جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید
هوش مصنوعی: شما هر کدام به نوعی به فکر نجات جان خود هستید و با این رنگ و روی خسته‌تان، می‌خواهید راهی برای درمان پیدا کنید.
من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همی‌بگسلم
هوش مصنوعی: من از اسرار دل خود پرده برداشت کردم و می‌خواهم جانم را از تنگنای غم آزاد کنم.
پس پردهٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
هوش مصنوعی: پشت پردهٔ مشهور پهلوان، یکی از خواهرانش بود که روحی روشن و پاک داشت.
خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
هوش مصنوعی: حکمت خوبان به آرامش و دل‌پذیری مشهور است و در نهایت به موفقیت و پیروزی منتهی می‌شود.
چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید
هوش مصنوعی: چون آن برادر از پشت پرده سخن گفت، او به شدت ناراحت شد و از روی کین و دشمنی، دلش به درد آمد.
بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
هوش مصنوعی: او به جمعی پیوسته که سرش پر از سخن و زبانش پر از گفتارهای قدیمی است.
برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
هوش مصنوعی: برادر وقتی صدای خواهر را شنید و گفت‌وگو و پاسخ او را متوجه شد، سکوت کرد و دیگر چیزی نمی‌گفت.
چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان
هوش مصنوعی: ایرانیان به گونه‌ای حرف می‌زنند که به طور کامل از ترس آسیب‌های احتمالی فاصله بگیرند.
چنین گفت پس گردیه با سپاه
که‌ای نامداران جوینده راه
هوش مصنوعی: گردیه با لشکر خود گفت: ای شاهان دلیر و جویای راه،
زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندید
هوش مصنوعی: چرا از سکوت او این‌گونه ناراحت و دل‌شکسته‌اید و خون دلتان را به زمین می‌ریزید؟
ز ایران سرانید وجنگ‌آوران
خردمند ودانا وافسونگران
هوش مصنوعی: ایران دارای فرمانروایان و جنگجویان باهوش و دانشمندی است که از دانش خود بهره می‌برند و همچنین دارای افرادی هستند که می‌توانند با هنر و سحر خود تأثیرگذار باشند.
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون
هوش مصنوعی: به چه چیز توجه می‌کنید وقتی که در درون مشغول کار هستید؟ آیا در این میدان پرخون، بازی و سرگرمی می‌کنید؟
چنین گفت ایزد گشسب سوار
که‌ای ازگرانمایگان یادگار
هوش مصنوعی: خداوند به گشسب سوار گفت: ای یادگار کسانی که دارای ثروت و مقام هستند،
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز
هوش مصنوعی: اگر زبان‌ها بر اثر درگیری آشفته شوند، مانند تیغی می‌شوند که در دریای اندیشه تو غرق می‌شود و فرار می‌کند.
همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست
هوش مصنوعی: تمام کارهایی که انجام می‌دهید، نشانه‌ای از خلاقیت و دانش شماست و در حقیقت، از حکمت و عقلانیت شما سرچشمه می‌گیرد.
نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم
هوش مصنوعی: نباید با هر کسی مشورت کنیم، زیرا ممکن است که نتیجه‌ای جنگ‌طلبانه به دنبال داشته باشد.
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین باره‌ام پاسخ آمد ببن
هوش مصنوعی: از این به بعد، هیچ کس را برای گفت‌وگو درباره من جستجو نکنید، زیرا در این مورد، هیچ پاسخی از من نخواهید یافت.
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم
هوش مصنوعی: اگر جنگی صورت گیرد، ما نیز به یاری جنگاوران خواهیم شتافت و به آنان کمک خواهیم کرد.
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان
هوش مصنوعی: من می‌خواهم به طوری زندگی کنم که قهرمانان از من راضی باشند و در این راه تلاش می‌کنم تا همیشه جوان و سرزنده باقی بمانم.
چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همی‌دید کردار اوی
هوش مصنوعی: بهرام به صحبت‌های او گوش داد و در دل، رفتار او را بررسی کرد.
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
که اکنون چه داری سخن درنهفت
هوش مصنوعی: پس از آن دید که دلیران چگونه هستند و گفت که حالا دیگر چیزی برای پنهان کردن باقی نمانده است.
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
هوش مصنوعی: مردان جنگجو به فرمانده خود گفتند: هر کسی که راه پروردگار را برگزیده است، او را دور بزن.
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچ‌نشتابد اوی
هوش مصنوعی: وقتی فردی به پیروزی و عزت دست پیدا کند، هرگز به سمت بدی و کارهای ناپسند نمی‌رود.
که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود
هوش مصنوعی: اگر کسی از روی نیکویی و مهربانی ستایش شود، ممکن است به بدبختی و عذاب مبتلا گردد و از آن پس زندگی‌اش تحت تأثیر حوادث و تغییرات منفی قرار بگیرد.
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت
هوش مصنوعی: وقتی که خداوند به تو علم و فهم عطا کرد و همه نعمت‌ها و خوشبختی‌ها در اختیار تو قرار گرفت، مانند لشکری از ثروت و قدرت با تاج و تختی که داری.
ازو گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پرازخون شود
هوش مصنوعی: اگر از او، یعنی آن کسی که به ما محبت می‌کند، چیزی بپذیریم، محبت و محبت‌ورزی‌اش بیشتر خواهد شد، اما اگر شکرگزار نباشیم و ناشکری کنیم، دل ما پر از ناراحتی و درد خواهد شد.
ازان پس ببهرام بهرام گفت
که‌ای با خردیاروبا رای جفت
هوش مصنوعی: بهرام به کسی می‌گوید که تو از نظر ذهنی و دانایی با من هم‌راستا هستی و در کمند خرد و عقل قرار داری.
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که: چه ارزشی دارد که به دنبال قدرت و ثروت باشیم، زمانی که در پایان، با درد و رنج مواجه خواهیم شد؟
بخندید بهرام ازان داوری
ازان پس برانداخت انگشتری
هوش مصنوعی: بهرام به خاطر آن قضاوت از ته دل خندید و سپس انگشتری را که به دست داشت، به کنار انداخت.
بدو گفت چندانک این در هوا
بماند شود بنده‌ای پادشا
هوش مصنوعی: به او گفتند که اگر این مورد در هوا باقی بماند، فردی به عنوان خدمتکار پادشاه خواهد شد.
بدو گفت کین را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
هوش مصنوعی: او به او گفت این موضوع را کوچک مپندار، زیرا که ارزش و significance یک تاج را نمی‌توان با عقل و خرد سنجید.
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
که‌ای تیغ زن شیر تازنده اسب
هوش مصنوعی: سپس او به گشتاسپ گفت: ای شمشیری که برنده‌ای، مانند شیر در میدان جنگ بر اسب سوار هستی.
چه بینی چه گویی بدین کار ما
بود گاه شاهی سزاوار ما
هوش مصنوعی: چه تصور می‌کنی و چه سخنی می‌گویی؟ این وضعیت ما به زمان فرمانروایی مربوط می‌شود و از آن زمان برای ما مناسب است.
چنین گفت پیداگشسب سوار
که‌ای از یلان جهان یادگار
هوش مصنوعی: سوار شجاعی به نام پیداگشسب در حال گفتن است که تو یادگار قهرمانان بزرگ جهان هستی.
یکی موبدی داستان زد برین
که هرکس که دانا بد وپیش بین
هوش مصنوعی: یک روحانی داستانی گفت که هر کسی که آگاه و آینده‌نگر باشد، باید بیندیشد.
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرد سوی آسمان
هوش مصنوعی: اگر کسی در دنیا به مقام پادشاهی برسد، باید بداند که در نهایت روحش به سوی آسمان و منزلگاه حقیقی‌اش خواهد رفت.
به ازبنده بودن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز
هوش مصنوعی: بهتر است که به جای سال‌های طولانی و سختی کشیدن در بندگی، به دنبال ثروت و دارایی‌هایی باشیم که از یک شخص ثروتمند به دست می‌آید.
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
هوش مصنوعی: پس او به دبیر بزرگ گفت که ای پیرگرگ، لب خود را باز کن و صحبت کن.
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندر نشست
هوش مصنوعی: معنای این بیت این است که نویسنده یا عالم مشهور در آن زمان، به سکوت گزیده و در میان افکار و اندیشه‌های فراوان خود به تفکر و تأمل پرداخته است.
ازان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس که جویا بود کامرا
هوش مصنوعی: پس از آن به بهرام گفت که هر کس که به دنبال خوشبختی و کامل بودن است، باید تلاش کند و جستجو نماید.
چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان
هوش مصنوعی: هرگاه کسی به دنبال چیزی برود، در نهایت به همان نتیجه‌ای خواهد رسید که زمان به او می‌دهد.
زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر
هوش مصنوعی: اگر چیزی از جانب فردی عادل و بخشنده به تو داده شد، به یاد داشته باش که باید برای دست‌یابی به آن تلاش کنی.
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
که‌ای گشته اندر نشیب وفراز
هوش مصنوعی: گشسب به همدان گفت: «ای کسی که در بالا و پایین‌ها گشته‌ای...»
سخن هرچ‌گویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان
هوش مصنوعی: هر چه کسی بگوید، حرف‌هایش در دل دیگران باد می‌شود و رفتار او نیز آنچه شایسته است، نخواهد بود.
بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون
هوش مصنوعی: بگو هر چه می‌دانی درباره کارهای درونی و نامناسبی که در این روزگار وجود دارد.
چنین گفت همدان گشسب بلند
که‌ای نزد پرمایگان ارجمند
هوش مصنوعی: همدان گشسب با صدای بلند گفت: ای بزرگواران با شخصیت و با اعتبار، به شما نزدیک شدم.
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
هوش مصنوعی: زنانی که با نافرمانی و بدی به خانه آمده‌اند، از آنها بترس. از این شاهان چه می‌خواهی بپرسی؟
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
هوش مصنوعی: کارهای خود را انجام بده و نتیجه‌اش را به خدا واگذار کن. نگران نباش و از عواقب کارهایت نترس.
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
هوش مصنوعی: آسایش و راحتی برای کسی به دست نمی‌آید، چرا که همه در تلاشند تا از جان خود محافظت کنند، حتی اگر به سختی دچار درد و رنج شوند.
زگفتارشان خواهر پهلوان
همی‌بود پیچان وتیره روان
هوش مصنوعی: از سخنان خواهر پهلوان، همواره حالت‌های پیچیده و غمگینی در دل‌ها ایجاد می‌شود.
بران داوری هیچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نیم شب
هوش مصنوعی: در پیوند با قضاوت و داوری، هیچ‌کس زبانش را باز نکرد و در انتظار تحولاتی تا نیمه شب باقی ماند.
بدو گفت بهرام کای پاک تن
چه بینی به گفتار این انجمن
هوش مصنوعی: بهرام به آن شخص گفت: ای تن پاک، تو چه چیزی از سخنان این جمع می‌فهمی؟
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
نه از رای آن مهتران بود شاد
هوش مصنوعی: او هیچ‌گونه پاسخی نداد و نشان نمی‌داد که از تصمیمات آن بزرگان خوشحال است.
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
که‌ای مرد بدساز چون پیرگرگ
هوش مصنوعی: او به دبیر بزرگ گفت: ای مرد بداندیش، همان‌طور که گرگ پیر نیازمند احتیاط است.
گمانت چنینست کین تاج وتخت
سپاه بزرگی و پیروزبخت
هوش مصنوعی: تو گمان می‌کنی که این تاج و تخت، نشانه‌ای از قدرت و کامیابی بزرگ است.
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
ازان نامداران آزاده خوی
هوش مصنوعی: هیچکس از دنیای مادی، آرزویی از آن نامداران آزادمنش ندارد.
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست
هوش مصنوعی: آیا هیچ چیزی آسان‌تر از خدمت به پادشاهی وجود دارد؟ با داشتن این دانش، باید بر این موضوع گریست.
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخن‌های آن برتران بشنویم
هوش مصنوعی: به روش و سنت پادشاهان قدیم قدم می‌گذارم و سخنان بزرگ‌ترها را می‌شنوم.
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
که گر رای من نیستت جایگیر
هوش مصنوعی: دبیر به او پاسخ داد که اگر نظر من با تو یکی نیست، پس جای تو در اینجا نیست.
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
بران رو که دل رهنمای آیدت
هوش مصنوعی: هر طور که می‌خواهی عمل کن و به هر جا که دلت می‌گوید برو، زیرا دل تو می‌تواند بهترین راهنمای تو باشد.
همان خواهرش نیز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را
هوش مصنوعی: خواهر بهرام نیز به او گفت که آن سواران سرکش و مستبد هستند.
نه نیکوست این دانش ورای تو
بکژی خرامد همی پای تو
هوش مصنوعی: این دانش برای تو مناسب نیست، زیرا در حرکات و رفتارهای تو تأثیر نمی‌گذارد.
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هیچ‌کهتر نگاه
هوش مصنوعی: خیلی بد است که شاه در این بیکاری هیچ‌کس را مورد توجه قرار ندهد.
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم برتخت نگماشتند
هوش مصنوعی: دنیا را با اقتدار و قدرت حفظ کردند، اما هیچ‌کس به چشم‌انداز آینده و برتری آن توجه نکرد.
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه اندیشه‌ای راند نغز
هوش مصنوعی: هر کسی که فردی دانا و باهوش باشد، از تمام افکار و ایده‌های ناپسند و بی‌فایده دوری می‌کند و فقط به اندیشه‌های نیک و خالص فکر می‌کند.
بداند که شاهی به ازبندگیست
همان سرافرازی زافگندگیست
هوش مصنوعی: بداند که مقام سلطنت و شاهی بهتر از بندگی است، همانطور که احساس سرافرازی و افتخار از آزادی، برتر است.
نبودند یازان بتخت کیان
همه بندگی را کمر برمیان
هوش مصنوعی: در زمان قدیم، هیچ‌کس در خدمت و اطاعت از شاهان و بزرگان نبود و همه افراد به یکباره به حاکمیت و پادشاهی مشغول بودند.
ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل بفرمانش آراستند
هوش مصنوعی: آن‌ها همه در کنار هم جمع شدند و در نظر داشتند که از او چیزی درخواست کنند و دل‌ها و اراده‌های خود را به خاطر او آماده کردند.
نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی بگوهر بود
هوش مصنوعی: این جملات به نوعی به این معنا اشاره دارند که هیچ کس جز زیبای آشنا و دلنشین، شایسته‌ی افتخار و بزرگی نیست. به عبارت دیگر، ارزش و زیبایی از آشنایی و نزدیکی به دست می‌آید، نه از بیگانگی و دوری.
زکاوس شاه اندرآیم نخست
کجا راه یزدان همی‌بازجست
هوش مصنوعی: به درگاه شاه زکاوس می‌روم تا ابتدا مسیر خداوند را پیدا کنم.
که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد
هوش مصنوعی: به آسمان نگاه کن و ستاره‌ها را بشمار، و سپس چرخش بی‌پایان زمان را بپذیر.
به خواری و زاری بساری فتاد
از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد
هوش مصنوعی: به خاطر افکار نادرست و منفی، او به ذلت و اندوه بسیار دچار شده و از شرایط خود رنج می‌برد.

حاشیه ها

1397/11/14 13:02
Zal_sam_esavar

چو آن زن یلان سینه را دید گفت:
پرستنده ای را که ای خوب جفت(پرستنده ی چه کسی هستی؟ ...یا کسی را که تو پرستنده ی او هستی) در بیت بعد
:برو تیز آن شیر دل را بگو..که ایدر تو را آمدن نیست روی:معنی هردوبیت:زن به یلان سینه گفت تو پرستنده و فرمانبر چه کسی هستی؟؟برو به او بگو که آمدن شما به اینجا درست نیست..
یا کسی را که خود پرستنده هست و تو پرستنده او هستی(چون زن میداند که یلان سینه از غلامان بهرام هست و بهرام کسی را در پس خویش نگمارده و اتفاقا یلان سینه را نمیشناسد و افراد رده بالا برای کمین کردن و مخفیانه گوش دادن گمارده نمیشوند و چون نمیشناسد حدس میزند که نزدیکان بهرام کسی را برای آگاهی از بهرام به کاخ فرستاده ودر بیتهای بعد نیز اشاره میکند که بگو بهرام به زودی برمیگردد)