گنجور

بخش ۵

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
به گُرز و سنان و به شمشیر و تیر
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
من از خردگی را نده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گهُرزی به دست
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
بیاراست با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
همی‌بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیاز از بد کهتری
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو را مانم این لشکر و گنج و بوم
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی
همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گُرز پرخاش دیده به دست
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گُرز دیرینه بود
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از سم اسب
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گُرزداران زرین کلاه
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
بیامد بخراد برزین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
بدو گفت ماناکه اینست راه
هوش مصنوعی: ساوه شاه از سخن او شاد شد و به او گفت: "این راهی است که باید برویم."
چو خراد برزین سوی خانه رفت
برآمد شب تیره از کوه تفت
هوش مصنوعی: وقتی خراد برزین به سمت خانه‌اش رفت، شب تاریکی از کوه تفت پدیدار شد.
بسیجید و بر ساخت راه گریز
بدان تا نیاید بدو رستخیز
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش لازم است که راهی برای فرار بیابید تا از آن بلای بزرگ در امان بمانید.
بدان گه که شب تیره‌تر گشت شاه
به فغفور فرمود تا بی‌سپاه
هوش مصنوعی: زمانی که شب تاریک‌تر شد، شاه به فغفور دستور داد که بدون سپاه حرکت کند.
ز پیش پدر تا در پهلوان
بیامد خردمند مرد جوان
هوش مصنوعی: پس از آنکه پسر خردمند از پیش پدرش به میدان آمد، پهلوانی به او نزدیک شد.
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
سواری برافگند فرزند شاه
هوش مصنوعی: وقتی سپاه سواری به نزدیکی ایران رسید، فرزند شاه پرچم را برافراشت.
که پرسد که این جنگجویان کیند
ازین تاختن ساخته بر چیند
هوش مصنوعی: کیست که بپرسد این جنگجویان چه کسانی هستند و از این حمله و پیشروی خود بر چه چیزی تکیه دارند؟
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
خروشید کای نامداران مرد
هوش مصنوعی: سوار ترک با صدای بلندی آمد و فریاد زد: ای مردان نامدار!
سپهبد کدامست و سالارکیست
به رزم اندرون نامبردار کیست
هوش مصنوعی: چه کسانی در میدان نبرد فرمانده و سرپرست هستند و چه کسی در این کار مشهور و شناخته شده است؟
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
ورا دید خواهد همی بی‌سپاه
هوش مصنوعی: فغفور، با چشمان و دلش، شاه ساوه را می‌بیند و احساس می‌کند که او بدون داشتن سپاهی قوی و حمایتگر، در موقعیت دشواری قرار دارد.
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
هوش مصنوعی: یک جنگجو از لشکر به نزد بهرام آمد و به او گفت آنچه را که از او شنیده بود.
سپهدار آمد ز پرده سرای
درفشی درفشان به سر بر بپای
هوش مصنوعی: فرمانده با شکوه و عظمت از پس پرده بیرون آمد و در دست خود پرچمی درخشان را با افتخار سر بالا نگه داشت.
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
سمند جهان را بخوی در نشاخت
هوش مصنوعی: وقتی فغفور چینی او را دید، با شتاب بر اسب خود سوار شد و در دنیا غوغا به پا کرد.
بپرسید و گفت از کجا رانده‌ای
کنون ایستاده چرا مانده‌ای
هوش مصنوعی: از تو پرسیدند که از کجا آمده‌ای و حالا چرا اینجا ایستاده‌ای؟
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی وخون ریختی
هوش مصنوعی: شنیدم که از سرزمین پارس فرار کردی چون از چیزی ناراحت شدی و خون ریختی.
چنین گفت بهرام کین خود مباد
که با شاه ایران کنم کینه یاد
هوش مصنوعی: بهرام گفت که نمی‌خواهد کینه‌ای داشته باشد و با شاه ایران دشمنی کند.
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
هوش مصنوعی: من به میدان نبرد آمدم و با لشکر به بغداد رفتم به دستور پادشاه.
چو از لشکر ساوه‌شاه آگهی
بیامد بدان بارگاه مهی
هوش مصنوعی: وقتی خبر ورود سپاه ساوه‌شاه به آن بارگاه مهی به گوش رسید.
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
به گُرز و سنان و به شمشیر و تیر
هوش مصنوعی: به من گفتند که در مسیر آنان قرار بگیر و برای این کار از چماق، نیزه، شمشیر و تیر استفاده کن.
چو بشنید فغفور برگشت زود
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
هوش مصنوعی: وقتی فغفور خبر را شنید، سریعاً به سوی پدرش برگشت و آنچه را که اتفاق افتاده بود، به او گفت.
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
فرستاده را جست هم در زمان
هوش مصنوعی: پس از شنیدن آن سخن، او نسبت به فرستاده سوءظن پیدا کرد و به سرعت به جستجوی او پرداخت.
یکی گفت خراد برزین گریخت
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
هوش مصنوعی: یک نفر گفت که خراد (همان خراسان) برزین را ترک کرد و از ترس طغیان و ریختن خون، اشک از چشمانش فرو ریخت.
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
هوش مصنوعی: پس از آن، شاه ساوه به پسرش گفت که این مرد بدگمان وقتی که راه را پیدا کرد، چنین گفت.
شب تیره و لشکری بی‌شمار
طلایه چراشد چنین سست وخوار
هوش مصنوعی: شب تاریک و لشکری بسیار در حال ظهور، چرا این‌گونه ضعیف و ذلیل شده‌اند؟
وزان پس فرستاد مرد کهن
به نزدیک بهرام چیره سخن
هوش مصنوعی: سپس مردی با تجربه و کهن به نزد بهرام، کسی که در سخنوری مهارت داشت، فرستاده شد.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که ایدر بخیره مریز آب روی
هوش مصنوعی: به او بگو که پارسی را بگوید، چون اینجا نباید آب روی را بریزد.
همانا که این مایه دانی درست
کزین پادشاه تو مرگ توجست
هوش مصنوعی: این که تو به این مقام و مرتبه رسیدی، نشان‌دهنده این است که می‌توانی به خوبی با دشواری‌ها و مشکلات زندگی روبه‌رو شوی، چرا که از این پادشاهی که به تو داده شده، با مرگ و ناکامی جدل نکرده‌ای.
به جنگت فرستاد نزد کسی
که همتا ندارد به گیتی بسی
هوش مصنوعی: او را به جنگت فرستاده‌اند، نزد کسی که در جهان هیچ همتایی ندارد.
تو را گفت رو راه بر من بگیر
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
هوش مصنوعی: به من بگو که در چه مسیری بروم، چون تو از سخنان ناخوشایند من آگاهی داری.
اگر کوه نزد من آید به راه
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
هوش مصنوعی: اگر کوهی به سمت من بیاید، با تمام قدرت و نیروی خود، از جمله فیل و ارتش، به مقابله‌اش می‌پردازم.
چو بشنید بهرام گفتار اوی
بخندید زان تیز بازار اوی
هوش مصنوعی: وقتی بهرام سخنان او را شنید، با شنیدن آن لبخند زد و به بازار پرزرق و برق او خندید.
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر مرگ من جوید اندر نهان
هوش مصنوعی: او به این شکل پاسخ داد که اگر شاه عالم در پی مرگ من باشد، آن را به طور پنهانی خواهد جستجو کرد.
چوخشنود باشد ز من شایدم
اگر خاک بالا بپیمایدم
هوش مصنوعی: شاید او از من راضی باشد اگر من به بلندی خاک بروم.
فرستاده آمد بر ساوه شاه
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای به نزد شاه ساوه آمد و گفت آنچه را که از رزمنده شنیده بود.
بدو گفت رو پارسی را بگوی
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
هوش مصنوعی: به او بگو که زبان فارسی را صحبت کند، زیرا چرا باید به تعداد زیاد سوالات و گفتگوها پرداخته شود؟
چرا آمدستی بدین بارگاه
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
هوش مصنوعی: چرا به این مکان آمدی؟ از ما هر چه آرزو داری، بخواه.
فرستاده آمد ببهرام گفت
که رازی که داری بر آر از نهفت
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای به بهرام خبر داد که رازی را که در دل داری، از پنهانی خارج کن و آشکار ساز.
که این شهریاریست نیک اختری
بجوید همی چون تو فرمانبری
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که این پادشاهی که دارای ویژگی‌های خوب و مثبتی است، باید از کسی مانند تو که دارای ویژگی‌های اطاعت و فرمان‌برداری است، حمایت کند و به دنبال او برود.
بدو گفت بهرام کو را بگوی
که گر رزمجویی بهانه مجوی
هوش مصنوعی: بهرام به او گفت: به کسی که می‌خواهد در جنگ شرکت کند، بگو که به دنبال بهانه نباشد.
گر ای دون که‌ه با شهریار جهان
همی آشتی جویی اندر نهان
هوش مصنوعی: اگر تو که در مقام پایین‌تری هستی، بخواهی که با پادشاه جهان به طور پنهانی دوستی کنی، باید دقت کنی و به درستی عمل کنی.
تو را اندرین مرز مهمان کنم
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
هوش مصنوعی: من تو را در این دیار به چیزی مهمان می‌کنم که خودت بگویی و فرمان بدهی.
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
کرا درخور آید کلاه و کمر
هوش مصنوعی: اگر من سپاه تو را با طلا و نقره ببخشم، چه کسی را پیدا می‌کنم که این ثروت برایش مناسب کلاه و کمربند باشد؟
سواری فرستیم نزدیک شاه
بدان تابه راه آیدت نیم راه
هوش مصنوعی: ما سواری نزدیک شاه می‌فرستیم تا او را در نیمه راه به ما راهنمایی کند.
بسان همالان علف سازدت
اگر دوستی شاه بنوازدت
هوش مصنوعی: اگر مانند علف و گیاهان نرم و مطیع باشی، دوست داشتن شاه و مقام‌ها می‌تواند به تو نیکی و محبت نسبت دهد.
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
هوش مصنوعی: اگر تو نادان هستی و به جنگ آمده‌ای، بدان که مانند کسی هستی که به دریا رفته تا با نهنگ بجنگد.
چنان بازگردی ز دشت هری
که برتو بگریند هر مهتری
هوش مصنوعی: اگر به دشت هری بازگردی، آنقدر تأثیرگذار خواهی بود که هر رزمنده‌ای با تو مواجه شود، احساس غم و اندوه کند و برایت اشک بریزد.
ببرگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد
هوش مصنوعی: به یاد تو برگشتم، اما مانند چاهی هستم که از شدت وزش باد و باران، به ضعف افتاده‌ام.
نیاوردت ایدر مگربخت بد
همی‌خواست تا بر سرت بد رسد
هوش مصنوعی: سرنوشت تو طوری رقم خورده که اگر بدی به سرت می‌آید، تنها دلیلش این است که نصیبت این بوده است.
فرستاده برگشت و آمد چو باد
پیام جهان جوی یک یک بداد
هوش مصنوعی: فرستاده به سرعت برگشت و مانند باد خبرها را به همه جا رساند.
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت زان نامور رزمخواه
هوش مصنوعی: وقتی شاه ساوه پیغام او را شنید، از خشم برآشفت و نسبت به آن جنگجوی سرشناس ناراحت شد.
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
رخانش ز اندیشه بی‌رنگ شد
هوش مصنوعی: دل او از سردی گفتار خسته و غمگین شد و چهره‌اش از فکر و نگرانی بی‌روح و بی‌طراوت گردید.
فرستاده را گفت روباز گرد
پیامی ببر نزد آن دیومرد
هوش مصنوعی: فرستاده به آن شخص گفت که با رویی گشاده و بی‌پرده پیامی را به آن مرد قوی و بزرگ برسان.
بگویش که در جنگ تو نیست نام
نه از کشتنت نیز یابیم کام
هوش مصنوعی: به او بگو که در این نبرد، نامی از تو نیست و حتی از کشتن تو هم بهره‌ای نخواهیم برد.
چوشاه تو بر در مرا کهترند
تو را کمترین چاکران مهترند
هوش مصنوعی: درست است که من در نزد تو و در برابر تو به حساب کسی نمی‌آیم، اما این را بدان که خادمان و خدمتگزاران تو همگی از من برتر و با عظمت‌تر هستند.
گر ای دون که‌ه زنهار خواهی ز من
سرت برگذارم ازین انجمن
هوش مصنوعی: اگر تو ای انسان پست، نگران هستی، من سرم را از این جمعیت دور می‌کنم.
فراوان بیابی زمن خواسته
شود لشکرت یکسر آراسته
هوش مصنوعی: هر چه بخواهی از من به وفور می‌یابی، تنها کافی است که سربازانت را به خوبی آماده کنی.
به گفتار بی سود و دیوانگی
نجوید جهانجوی مرد انگی
هوش مصنوعی: مردان بزرگ و توانمند، به دنبال سخنان بی‌فایده و دیوانه‌وار نمی‌روند و به جای آن، برای دست‌یابی به دانش و اهداف مهم تلاش می‌کنند.
فرستادهٔ مرد گردنفراز
بیامد به نزدیک بهرام باز
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای از مردی بلندقد و با وقار به نزد بهرام آمد.
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
همانا که بد زان سخن کام اوی
هوش مصنوعی: کسی که پیام او را منتقل می‌کند، به خوبی می‌داند که آن کلام چقدر برای او اهمیت دارد و چقدر می‌تواند به او برسد.
چو بشنید با مرد گوینده گفت
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
هوش مصنوعی: زمانی که مرد با مهارت سخن می‌گفت، او متوجه شد که نباید پاسخ را از بزرگ‌تر پنهان کرد.
بگویش که گرمن چنین کهترم
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
هوش مصنوعی: به او بگو که اگر من از نظر سن و سال کوچک‌تر از او هستم، هیچ شرم و عیب و نقصی از این بابت بر من نخواهد آمد.
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
بتندی نجوید همی جنگ تو
هوش مصنوعی: پادشاه و آن سپاه به خاطر ننگ تو، دیگر به دنبال جنگ تو نخواهند رفت.
من از خردگی را نده‌ام با سپاه
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
هوش مصنوعی: من از کوچک‌ترین درد و رنجی نمی‌گذرم و با تمام قوا در برابرشان ایستاده‌ام تا بتوانم سلطه و قدرت شاه ساوه را نابود کنم.
ببرم سرت را برم نزد شاه
نیرزد که برنیزه سازم به راه
هوش مصنوعی: من سرت را می‌برم و نزد شاه خواهم برد، اما ارزش ندارد که برای این کار بر نیزه بنشینم.
چومن زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردم آهنگ تو
هوش مصنوعی: من به خاطر تو و اینکه مبادا ننگی بر تو بیفتد، برای این موضوع مسؤولیت را بر عهده گرفتم.
نبینی مرا جز به روز نبرد
درفشی پس پشت من لاژورد
هوش مصنوعی: سروده به این معناست که من فقط در روز جنگ و در زمانی که در حال مبارزه هستم دیده می‌شوم و در غیر این صورت، دیگران مرا نمی‌بینند. در اینجا نیز از نمادی مثل درفش (پرچم) یاد شده که شجاعت و جنگاوری را نشان می‌دهد. در نهایت، به نوعی گویا از یک نشانه یا علامت خاص سخن می‌گوید که هویتی خاص دارد و به وجود من در زمینه‌های خاص اشاره می‌کند.
که دیدار آن اژدها مرگ‌تست
نیام سنانم سرو ترگ تست
هوش مصنوعی: دیدن آن موجود هیولایی به معنای مرگ توست، اما در عوض، من همچون نیزه‌ای از تو دور می‌شوم.
چو بشنید گفتارهای درشت
فرستاده ساوه بنمود پشت
هوش مصنوعی: وقتی فرستاده ساوه سخنان تند و تیز را شنید، در برابر او خود را عقب کشید و به نوعی سرباز زد.
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
سرشاه ترکان ز کین بردمید
هوش مصنوعی: کسی آمد و به شاه خبر داد که از کین و انتقام ترکان چه دید و چه شنید.
بفرمود تا کوس بیرون برند
سرافراز پیلان به هامون برند
هوش مصنوعی: دستور دادند تا طبل را به صدا درآورند و فیل‌های سرافراز را به سمت دشت بفرستند.
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم
هوش مصنوعی: کشور به دلیل گرد و غبار ناشی از سم شترها تاریک و تیره شد و صدای غرش گاوها برخاست.
چو بشنید بهرام کآمد سپاه
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
هوش مصنوعی: وقتی بهرام خبر رسید که سپاه آمده، رنگ دشت و زمین به سرخی، زردی و سیاهی تغییر کرد.
سپه رابفرمود تا برنشست
بیامد زره دار و گهُرزی به دست
هوش مصنوعی: فرمان داد که سواره‌ها سوار شوند و زره‌پوش و دارنده‌ی گرز به سمت او آمدند.
پس پشت بد شارستان هری
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
هوش مصنوعی: پس پشت شهر هری، لشکری آماده به نبرد است و در جلو، شمشیری کشیده به سمت دشمن می‌تازد.
بیاراست با میمنه میسره
سپاهی همه کینه کش یکسره
هوش مصنوعی: با نیرویی از سمت راست و چپ، سپاهیان را به صورت کامل آماده کن تا تمام کینه‌ها را از بین ببرند.
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
ستاره ز نوک سنان روشنست
هوش مصنوعی: تو گفتی که کل جهان از آهن ساخته شده و نور ستاره‌ها فقط از نوک نیزه‌ها می‌تابد.
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هوش مصنوعی: شاه از بالای میدان جنگ ساوه به زیبایی و تزیینات آن مکان نگاه کرد.
هری از پس پشت بهرام بود
همه جای خود تنگ و ناکام بود
هوش مصنوعی: همه جا به جزیره‌ای از تنگنا و ناامیدی دچار بودند و بی‌خبری از پشت سر به بحران و آسیب‌های بهرام دامن می‌زد.
چنین گفت پس باسواران خویش
جهاندیده و غمگساران خویش
هوش مصنوعی: پس او با سواران熟 و باتجربه و دلسوزان خود این گونه گفت.
که آمد فریبنده‌ای نزد من
ازان پارسی مهتر انجمن
هوش مصنوعی: کسی زیبا و فریبنده به دیدن من آمد، همان کسی که در زبان فارسی استاد و برجسته است.
همی‌بود تا آن سپه شارستان
گرفتند و شد جای من خارستان
هوش مصنوعی: او هنوز در آنجا بود تا وقتی که سپاه به روستا رسید و آنجا برای من به جایی پر از مشکلات تبدیل شد.
بدان جای تنگی صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
هوش مصنوعی: ببین، در فضایی تنگ و محدود، صفی ایجاد شد که باعث شد آسمان رنگ آبی بگیرد و زمین از نظر ناپدید شود.
سپه بود بر میمنه چل هزار
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
هوش مصنوعی: سپه، به معنای سپاه یا نیروی نظامی، بر میمنه (سمت راست) سی هزار نفر بودند که در جای تنگ و فشرده‌ای قرار گرفته بودند و به خاطر این فضای تنگ، از خنجرها و سلاح‌ها نمی‌توانستند به خوبی استفاده کنند.
همان چل هزار از دلیران مرد
پس پشت لشکرش بر پای کرد
هوش مصنوعی: چهل هزار دلیر از میان سربازانش را به صف کرد و پشت لشکر قرار داد.
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
بدان تنگی اندر گرفتار بود
هوش مصنوعی: از سپاه زیادی هم کسی بیکار نبود و همه در آن تنگنا به سختی گرفتار بودند.
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدند و بستند راه
هوش مصنوعی: به مانند دیواری که از بدن فیل‌ها ساخته شده، آن را به سمت لشکر بالا آورده و راه را مسدود کردند.
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
هوش مصنوعی: دل شاه ساوه دچار غم شد زیرا جایگاه سپاهش برای او تنگ شده بود.
توگفتی بگرید همی بخت اوی
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
هوش مصنوعی: تو گفتی که اگر او بی‌کار باشد، بختش به گریه درخواهد آمد و مقامش نابود خواهد شد.
دگر باره گردی زبان آوری
فریبنده مردی ز دشت هری
هوش مصنوعی: بار دیگر بیایی و با سخنان فریبنده‌ات مردی را به دام بیندازی که از دشت هری آمده است.
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
که بخت سپهری تو رانیست جفت
هوش مصنوعی: به یک پیام به بهرام ارسال شد که گفته شد بخت و اقبال آسمانی تو هم‌تراز و هم‌راستا نیست.
همی‌بشنوی چندپند و سخن
خرد یار کن چشم دل بازکن
هوش مصنوعی: بشنو نصیحت‌ها و سخنان حکیمانه را، و با دل و جان به آن‌ها توجه کن. چشم دل‌ات را باز کن تا از آن‌ها بهره‌مند شوی.
دو تن یافتستی که اندر جهان
چوایشان نبود از نژاد مهان
هوش مصنوعی: دو نفر را پیدا کردی که در سراسر جهان مانند آن‌ها وجود ندارد و از نسل بزرگواران هستند.
چو خورشید برآسمان روشنند
زمردی همه ساله در جوشنند
هوش مصنوعی: چون خورشید در آسمان درخشان است، سنگ‌های زمرد همیشه در زیبایی و درخشش خود باقی هستند.
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
هوش مصنوعی: من یکی هستم که به دنیا سلطنت داده‌ام، و همچنین فرزندی خوشبخت و نیکو نیز دارم.
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
اگربشمرد مردم نیکبخت
هوش مصنوعی: سربازان من از برگ درخت بیشتر هستند، اگر بروم، مردمان خوشبخت را می‌شمارند.
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
بخندی ز باران ابر بهار
هوش مصنوعی: من با قدرت و نیرو به جنگ دشمنان می‌روم، و در کنار آن، از زیبایی‌های بهار و باران لذت می‌برم.
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
فزون زانک اندیشه آرد بجای
هوش مصنوعی: سلیح و سرپناه و پرده، بیشتر از اینها اهمیت دارند زیرا فکر و اندیشه به جای آن‌ها عمل می‌کند.
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
هوش مصنوعی: از اسب‌ها و مردان شجاع در بیابان و کوه اگر بشماری، می‌شد خسته و آزرده خاطر شد.
همه شهر یاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندر خورند
هوش مصنوعی: در این شهر، همه دوستان من کم‌ارزش‌اند، اگر خود کسی که کم‌ارزش است، ارزش و مقام مرا بپذیرد.
اگر گرددی آب دریا روان
وگر کوه را پای باشد دوان
هوش مصنوعی: اگر دریا به آرامی جاری شود و کوه‌ها نیز به حرکت درآیند،
نبردارد از جای گنج مرا
سلیح مرا ساز رنج مرا
هوش مصنوعی: گنج من را از جایش به حرکت نمی‌آورد، بلکه بار سنگین من را تشخیص بده و آن را تحمل کن.
جز از پارسی مهترت در جهان
مرا شاه خوانند فرخ مهان
هوش مصنوعی: تنها از زبان مادری‌ام، که فارسی است، من را در جهان شاه می‌نامند و از کسانی می‌دانند که بزرگ و محترمند.
تو راهم زمانه بدست منست
به پیش روان من این روشنست
هوش مصنوعی: سرنوشت تو در دستان من است، و این مسیر روشنی است که من در پیش دارم.
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه
هوش مصنوعی: اگر من از جای خود حرکت کنم و سپاه را به راه بیندازم، همانند مور و پشه برای من نیز مسیری خواهند بست.
همان پیل بر گستوانور هزار
که بگریزد از بوی ایشان سوار
هوش مصنوعی: همان فیل بزرگ که از بوی این عطرها فرار می‌کند.
به ایران زمین هرک پیش آیدم
ازان آمدن رنج نفزایدم
هوش مصنوعی: به هر جا که در ایران زمین قدم می‌گذارم، از آمدن به آنجا هیچ ناراحتی یا زحمتی متحمل نمی‌شوم.
از ایدر مرا تا در طیسفون
سپاهست مانا که باشد فزون
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که از جایی که من هستم تا دروازه طیسفون، نیرویی وجود دارد که همیشه برقرار است و به همین دلیل در اعداد و تعداد، برتری پیدا کرده است.
تو را ای بد اختر که بفریفتست
فریبندهٔ تو مگر شیفتست
هوش مصنوعی: تو ای بدبخت که به دست شیطان فریب خورده‌ای، آیا واقعاً خودت هم غرق در این فریب شده‌ای؟
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
و گرهست مهرتو را چهر نیست
هوش مصنوعی: تو بر دل و جان خود محبت و عشق تو را حس نمی‌کنم و چهره‌ات را نمی‌دانم.
که نشناسدی چشم اونیک وبد
گزاف از خرد یافته کی سزد
هوش مصنوعی: اگر آن چشم زیبا را نشناختی، پس چگونه می‌توانی به سادگی دل به آن بسپاری؟ این کار از خرد دور است و سزاوار نیست.
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
نمانم که مانی زمانی بپای
هوش مصنوعی: از این درگیری دوری کن و به سوی من بیا، زیرا من به زودی نخواهم ماند که تو برای مدتی باقی بمانی.
تو را کدخدایی و دختر دهم
همان ارجمندی و اختر دهم
هوش مصنوعی: تو مانند یک رئیس و سرپرست هستی و دخترم هم به اندازه تو با ارزش و با مقام است.
بیابی به نزدیک من مهتری
شوی بی‌نیاز از بد کهتری
هوش مصنوعی: اگر به نزد من بیایی، می‌توانی به مقام والایی دست یابی و از بدی‌های پست بی‌نیاز شوی.
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
هوش مصنوعی: اگر شاه ایران در جنگ کشته شود، آن تاج و تخت او به دست تو می‌افتد.
وزان جایگه من شوم سوی روم
تو را مانم این لشکر و گنج و بوم
هوش مصنوعی: من از آن مکان به سوی روم می‌روم و تو را در این سپاه و ثروت و سرزمین رها نمی‌کنم.
ازان گفتم این کم پسند آمدی
بدین کارها فرمند آمدی
هوش مصنوعی: اینکه من به تو گفتم کارهایت خوب نیست، به خاطر همین رفتارهایت است که به نظر من نامناسب است.
سپه تاختن دانی وکیمیا
سپهبد بدستت پدر گر نیا
هوش مصنوعی: می‌دانی که جنگیدن چطور است و چگونه می‌توان فرماندهی را در دست گرفت، اما اگر پدرت نیاید، به تنهایی نمی‌توانی به موفقیت برسی.
زما این نه گفتار آرایشست
مرا بر تو بر جای بخشایشست
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آنچه من می‌گویم، تنها یک گفتار زیبا نیست؛ بلکه احساس عمیق من نسبت به تو و ارزش تو برای من است.
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه
هوش مصنوعی: در این روز، تو با نیروهای ناتوان، در یک میدان جنگ به مقابله پرداخته‌ای.
نیابی جز این نیز پیغام من
اگر سربپیچانی از کام من
هوش مصنوعی: اگر بخواهی از حقیقت حرف‌هایم دور شوی، هیچ پیام دیگری از من نخواهی یافت.
فرستاده گفت و سپهبد شنید
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
هوش مصنوعی: فرستاده صحبت کرد و فرمانده به آن گوش داد. در پاسخ، سخن نامفهومی آشکار شد.
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
میان بزرگان و گردنکشان
هوش مصنوعی: او به تو گفت که بدنشان در میان بزرگان و سرآمدان قرار دارد.
جهاندار بی‌سود و بسیارگوی
نماندش نزد کسی آبروی
هوش مصنوعی: حاکم جهان که بی‌فایده و زیاده‌گو باشد، در نزد کسی آبرو و و اعتبار نخواهد داشت.
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
به گفتار دیدم تو را دسترس
هوش مصنوعی: من به سخنان گذشته‌ات و آنچه بعداً گفتی توجه کردم و اکنون تو را در دسترس می‌بینم.
کسی را که آید زمانه به سر
ز مردم به گفتار جوید هنر
هوش مصنوعی: کسی که زمانه به پایان می‌رسد، از مردم به دنبال سخن و هنر می‌گردد.
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلی گشته ترسان زبیم گزند
هوش مصنوعی: شنیدم که حرف‌های بی‌فایده دل را ترسانده و باعث شده از آسیب‌ها بترسد.
یکی آنک گفتی کشم شاه را
سپارم بتو لشکر و گاه را
هوش مصنوعی: کسی که گفتی من شاه را خواهم سپرد و لشکر و حوادث را به تو می‌سپارم.
یکی داستان زد برین مرد مه
که درویش راچون برانی زده
هوش مصنوعی: مردی داستانی را روایت می‌کند درباره شخصی بزرگ که وقتی درویش را می‌زند، موجب می‌شود که درویش به او پاسخ ندهد و او را به حال خود رها کند.
نگوید که جز مهتر ده بدم
همه بنده بودند و من مه بدم
هوش مصنوعی: نگو که من از میان همه، تنها رئیس و بزرگ‌تر هستم؛ زیرا همگان در حقیقت بنده هستند و من برتر از همه.
بدین کار ما بر نیاید دو روز
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
هوش مصنوعی: این کار ما به زودی ممکن نیست، زیرا چرخه زندگی بر اساس شرایط دنیا ادامه دارد و نمی‌توان به سادگی از آن عبور کرد.
که بر نیزه‌ها برسرت خون فشان
فرستم بر شاه گردنکشان
هوش مصنوعی: من بر سر نیزه‌ها خونت را خواهم ریخت و آن را به شاه گردنکشان می‌رسانم.
دگر آنک گفتی تو از دخترت
هم از گنج وز لشکر و کشورت
هوش مصنوعی: تو درباره دخترت و همچنین درباره ثروت، نیروی نظامی و سرزمینت صحبت کردی.
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
هوش مصنوعی: زمانی که من از تو سپاسگزار شدم، تو را با لقب شاه و نیکوکار خطاب کردم.
که دختر به من دادیی آن زمان
که از تخت ایران نبردی گمان
هوش مصنوعی: دختر که به من بخشیدی، زمانی بود که از سلطنت ایران، هیچ توقعی نداشتم.
فرستادیی گنج آراسته
به نزدیک من دختر و خواسته
هوش مصنوعی: تو گنجی را به من فرستاده‌ای که آراسته و زیباست، همچنین دختری را خواسته‌ای که به نزد من بیاید.
چو من دوست بودی به ایران تو را
نه رزم آمدی با دلیران تو را
هوش مصنوعی: اگر تو هم مثل من دوستی داشتی، هیچ‌گاه به جنگ با دلیران ایران نمی‌پرداختی.
کنون نیزهٔ من بگوشت رسید
سرت را بخنجر بخواهم برید
هوش مصنوعی: حالا نیزه‌ام به تن تو برخورد کرده و می‌خواهم سرت را با خنجر بزنم.
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
همان دختر و برده رنجت مراست
هوش مصنوعی: وقتی که تو بروی و سرمایه و ثروتت را با خود ببری، من تنها دختر و زحمتی که بر دوش داشتی را خواهم داشت.
دگر آنک گفتی فزون از شمار
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
هوش مصنوعی: تو گفتی که دارایی‌ها و قدرت من بسیار زیاد است و مانند تاج و تخت و فیل و سوار زیاد دارم.
برین داستان زد یکی نامدار
که پیچان شد اندر صف کارزار
هوش مصنوعی: در این داستان، یکی از افراد مشهور و معروف به میدان جنگ آمد و در میان صفوف نبرد، دچار پیچیدگی و دشواری شد.
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
که از کام او دورتر باشد آب
هوش مصنوعی: اگر سگی به دنبال چیزی تند و سریع بدود، هیچ‌گاه به آن نمی‌رسد اگر که آن چیز از او دورتر باشد.
ببردند دیوان دلت را ز راه
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
هوش مصنوعی: دل تو را از راه و روش خودت برداشتند چون به درباری که جنگجویان هستند نزدیک شده‌ای.
بپیچی ز باد افره ایزدی
هم از کرده و کارهای بدی
هوش مصنوعی: از نهی و زشتی‌ها دوری کن و از کارهای ناپسند بپرهیز.
دگر آنک گفتی مراکهترند
بزرگان که با طوق و با افسرند
هوش مصنوعی: او به من گفت که بزرگ‌ترها کسانی هستند که با زینت‌ها و تاج‌ها دیده می‌شوند، نه به خاطر بزرگی خود.
همه شارستانهای گیتی مراست
زمانه برین بر که گفتم گواست
هوش مصنوعی: تمام شهرهای جهان برای من است و زمانه بر این گفته‌ام شاهد است.
سوی شارستانها گشادست راه
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
هوش مصنوعی: راه به سمت شهرها باز است، چه کسی که مقامش پایین باشد و چه کسی که مقامش بالا؛ هر دو می‌توانند به آنجا بروند.
اگر توبکوبی در شارستان
بشاهی نیابی مگر خارستان
هوش مصنوعی: اگر به ناحق در ناحیه‌ای عمل کنی، به جز سختی و مشکلات نصیبت نخواهد شد.
دگر آنک بخشیدنی خواستی
زمردی مرا دوری آراستی
هوش مصنوعی: در اینجا به کسی اشاره می‌شود که در جست‌وجوی چیزی ارزشمند و گرانبهاست، اما در عین حال، به دوری و جدایی از آن نیز پرداخته شده است. درخواست برای داشتن چیزی زیبا و خاص می‌تواند نمادی از آرزوها و خواسته‌های انسان باشد که به نوعی با فاصله و متفاوت بودن همراه است.
چوبینی سنانم ببخشاییم
همان زیردستی نفرماییم
هوش مصنوعی: ببخشایید که در مواردی از خطای خودم رنجیده‌خاطر شده‌اید، ولی تلاش می‌کنم که در آینده بهتر عمل کنم و کمتر دچار اشتباه شوم.
سپاه تو را کام و راه تو را
همان زنده پیلان و گاه تو را
هوش مصنوعی: سپاه تو به تو قدرت و توانایی می‌بخشد و مسیر زندگی‌ات را با چالش‌ها و روزهای خاصی همراه می‌کند.
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
هوش مصنوعی: زمانی که خود را از میدان نبرد بیرون کشیدم، دیگر به هیچ چیز فکر نمی‌کنم و حتی از لشکرت هم یک قران (پول) در ذهنم نیست.
اگر شهریاری تو چندین دروغ
بگویی نگیری بگیتی فروغ
هوش مصنوعی: اگر تو به عنوان یک پادشاه چندین دروغ بگویی، هیچگاه به حقیقتی نخواهی رسید و دنیای تو تاریک خواهد ماند.
زمان داده‌ام شاه را تاسه روز
که پیدا شود فرگیتی فروز
هوش مصنوعی: من به شاه سه روز مهلت داده‌ام تا نشانه‌ای روشن از خود نشان دهد.
بریده سرت را بدان بارگاه
ببینند برنیزه درپیش شاه
هوش مصنوعی: سر بریده‌ات را به درگاه ببینند که بر نیزه در پیش شاه قرار دارد.
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
شده بارور بخت برناش پیر
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای با دو چهره آمد که مانند زریر (شخصیتی مشهور) زیبا و جذاب است و خوشبختی را برای جوانی که هنوز ناتوان و بی‌تجربه است، به ارمغان می‌آورد.
همی‌داد پیغام با ساوه شاه
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
هوش مصنوعی: پیام را به شاه ساوه ارسال کرد و زمانی که مهتر سیاه این خبر را شنید، تغییر حالتی در چهره‌اش رخ داد.
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
بران مایه لشکر بباید گریست
هوش مصنوعی: فغفور از او پرسید که این ناله و گریه برای چیست؟ برای اینکه این مشکل موجب می‌شود که بر لشکر خود باید بگریند.
بیامد به دهلیز پرده سرای
بفرمود تا سنج و هندی درای
هوش مصنوعی: به اتاق پرده‌دار آمد و دستور داد تا ساز و نقاره را آماده کنند.
بیارند با زنده پیلان و کوس
کنند آسمان را برنگ آبنوس
هوش مصنوعی: بیاورید فیل‌های زنده و طنین‌افکن، آسمان را به رنگ چوب گرانبهای آبنوس درآورید.
چو این نامور جنگ را کرد ساز
پراندیشه شد شاه گردن فراز
هوش مصنوعی: پس از آنکه این جنگجوی معروف را آماده جنگ کرد، شاه با اندیشۀ عمیق و فکر بلندش به فکر فرو رفت.
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه
هوش مصنوعی: به فرزند گفت: ای فرزند، لشکرکشی نکن، جنگ را تا صبح فردا به تأخیر بینداز.
شدند از دو رویه سپه باز جای
طلایه بیامد ز پرده سرای
هوش مصنوعی: از دو سمت، سپاهیان به میدان آمدند و نشانه‌های پیروزی از درون خانه به بیرون ظاهر شد.
بر افراختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
هوش مصنوعی: آتش را از دو سو بلند کردند و جهان پر شد از گفتگو و بحث در بین لشکر.
چو بهرام در خیمه تنها بماند
فرستاد و ایرانیان را بخواند
هوش مصنوعی: وقتی بهرام در خیمه تنها ماند، پیامی فرستاد تا ایرانیان را جمع کند.
همی رای زد جنگ را با سپاه
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
هوش مصنوعی: او درباره جنگ با این سپاه مشورت کرد و به همین دلیل، جهان به تیره‌گی گرایید.
بخفتند ترکان و پر مایگان
جهان شد جهانجویی را رایگان
هوش مصنوعی: ترکان و پر مایگان خوابشان برد و اکنون جهان به روی جستجوگران باز شده است.
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
همه شب دلش بود با جنگ جفت
هوش مصنوعی: وقتی بهرام جنگجو در خیمه خوابش برد، تمام شب دلش با جنگ و نبرد بود.
چنان دید درخواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگ‌ش دلیر
هوش مصنوعی: بهرام در خواب دید که ترکان به جنگ او آمده‌اند و خیلی شجاع و دلیر شده‌اند.
سپاهش سراسر شکسته شدی
برو راه بی‌راه و بسته شدی
هوش مصنوعی: سپاه تو به کلی شکست خورده است، بنابراین بهتر است به راهی بروی که نه مسیر مشخصی دارد و نه پایانی در آن هست.
همی‌خواسته از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار
هوش مصنوعی: شما برای رسیدن به هدف خود باید از دلاوران و قهرمانان کمک بگیرید، و در غیر این صورت، بدون همراهی و پشتیبانی، به مشکلاتی برخواهید خورد.
غمی شد چو از خواب بیدار شد
سر پر هنر پر ز تیمار شد
هوش مصنوعی: وقتی از خواب بیدار شد، غمی را حس کرد که مانند گلی پر از هنر و پر از درد بود.
شب تیره با درد و غم بود جفت
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
هوش مصنوعی: شب تاریک با درد و غم همراه بود، او خواب را بر تن کرد و با هیچ‌کس سخن نگفت.
همانگاه خراد برزین ز راه
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
هوش مصنوعی: در همان زمانی که خرد برزینی از راه آمد که شاه ساوه از او فرار کرد.
همی‌گفت ازان چاره اندر گریز
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
هوش مصنوعی: او می‌گفت که باید از لشکر گرسنه فرار کرد و به دنبال چاره‌ای بود.
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
نبیند که هستند با ساوه شاه
هوش مصنوعی: هیچ‌کس در جهان نمی‌تواند سپاهی بزرگ‌تر از سپاه پیامبر را ببیند که همراه با شاه ساوه هستند.
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
نگه کن بدین دام آهرمنی
هوش مصنوعی: به بهرام گفتند که چرا اینقدر مطمئن و بی‌احتیاطی؟ باید مراقب و هوشیار باشی، زیرا ممکن است در دام خطرناک و بدی گرفتار شوی.
مده جان ایرانیان را بباد
نگه کن بدین نامداران بداد
هوش مصنوعی: به جان ایرانیان آسیب نرسان و از شخصیت‌های بزرگ و نامی آن‌ها حمایت کن.
زمردی ببخشای برجان خویش
که هرگز نیامد چنین کارپیش
هوش مصنوعی: زمردی را به جان خود هدیه کن که هرگز چنین روزی پیش نیامده است.
بدو گفت بهرام کز شهر تو
زگیتی نیامد جزین بهر تو
هوش مصنوعی: بهرام به کسی می‌گوید که از شهر تو در دنیا هیچ چیز جز این برای تو نیامده است.
که ماهی فروشند یکسر همه
بتموز تا روزگار دمه
هوش مصنوعی: همه در کار خود و به خاطر روزی خود در تلاش هستند و زندگی را از اول تا آخر می‌گذرانند.
تو راپیشه دامست بر آبگیر
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
هوش مصنوعی: تو در دامانی نشسته‌ای که در کنار آبگیر قرار گرفته است، نه مردی که با تیر و شمشیر به مبارزه بپردازد.
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
هوش مصنوعی: وقتی خورشید از بالای کوه سیاه طلوع کند، به تو نشان می‌دهم که چطور باید با شاه ساوه مبارزه کنی.
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
جهان گشت چون روی رومی سپید
هوش مصنوعی: وقتی شیر از چشمه بیرون آمد، دنیا مانند چهره‌ی زیبای یک زن رومی درخشان و روشن شد.
بزد نای رویین و برشد خروش
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
هوش مصنوعی: نای آهنین به صدا درآمد و زمین به لرزه درآمد. جوش و خروش از نعل‌های اسب‌ها برخواست.
سپه را بیاراست و خود برنشست
یکی گُرز پرخاش دیده به دست
هوش مصنوعی: سربازان را مجهز کرده و آماده ساخت و خود بر روی اسب نشست و یک چماق جنگی که نشانه‌ی قدرت و سرسختی بود، در دست گرفت.
شمردند بر میمنه سه هزار
زره دار و کارآزموده سوار
هوش مصنوعی: به طور کلی، در این بیت اشاره شده که در سمت میمنه، تعداد سه هزار زره‌پوش و سوارکار باتجربه هستند.
فرستاده بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین
هوش مصنوعی: فرستاده‌ای به سوی مصر همراه با سواران جنگی و مردان شجاع.
بیک دست بر بود آذر گشسب
پرستنده فرخ ایزد گشسب
هوش مصنوعی: در یک دست او، آتش و قدرتی شجاعانه وجود دارد و او پرستنده‌ای است که به ایزد فرخ و پیروزمند وفادار است.
بدست چپش بود پیدا گشسب
که بگذاشتی آب دریا براسب
هوش مصنوعی: در دستان چپ او، شمشیری نمایان بود که آب دریا را بر اسبش رها کرده بود.
پس پشت ایشان یلان سینه بود
که با جوشن و گُرز دیرینه بود
هوش مصنوعی: در پشت آنها جنگجویانی دلیر وجود داشتند که با زره و سپر قدیمی خود آماده نبرد بودند.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از سم اسب
هوش مصنوعی: در جلوی شهر همدان، گشسب قرار دارد که هنگام زدن پای اسب بر زمین، آتش از زمین برخاسته و شعله‌ور می‌شود.
ابا هر یکی سه هزار از یلان
سواران جنگی و جنگ آوران
هوش مصنوعی: در هر یک از آن‌ها سه هزار سوار جنگی و جنگاور وجود دارد.
خروشی برآمد ز پیش سپاه
که ای گُرزداران زرین کلاه
هوش مصنوعی: صدایی از جلوی سپاه بلند شد که ای گُرزداران با کلاه‌های زرین، آماده باشید.
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
هوش مصنوعی: اگر کسی از میدان جنگ بگریزد و در نبرد شیر یا پلنگی را ببیند، نشان‌دهنده ترس و ضعفی است که در او وجود دارد. در واقع، این اشاره دارد به کسانی که در مواقع دشوار ناامید می‌شوند و فرار می‌کنند حتی اگر با چالش‌های بزرگ رو به رو باشند.
به یزدان که از تن ببرم سرش
به آتش بسوزم تن و پیکرش
هوش مصنوعی: به خدا قسم که اگر سرم را از بدنم جدا کنم، آن را در آتش خواهم سوزاند.
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
که بگریختن راه کوتاه بود
هوش مصنوعی: دو طرف لشکر راه‌های مختلفی وجود داشت که اگر بخواهد فرار کند، راه کوتاه‌تری پیش‌روی اوست.
برآورد ده رش بگل هر دو راه
همی‌بود خود در میان سپاه
هوش مصنوعی: او با ده نفر به گل رفت و در هر دو مسیر، خود را در میان سپاه به نمایش گذاشت.
دبیر بزرگ جهاندار شاه
بیامد بر پهلوان سپاه
هوش مصنوعی: دبیر بزرگ و پرنفوذ دربار شاه به سوی قهرمان سپاه آمد.
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
گزاف زبان تو را تازه نیست
هوش مصنوعی: به او گفت که این حرف را نمی‌توان به آسانی ارزیابی کرد و زبان تو هم تازه و بی‌پرواست.
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، توجه کن به سربازان؛ ما مانند موهای سپید و گاو سیاه هستیم.
بدین جنگ تنگی به ایران شود
برو بوم ما پاک ویران شود
هوش مصنوعی: در این نبرد و درگیری، ایران به شدت آسیب می‌بیند و سرزمین ما به طور کامل ویران خواهد شد.
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
ز بس تیغ داران توران گروه
هوش مصنوعی: در اینجا تصویر می‌شود که به دلیل حضور بی‌امان و خطرناک جنگجویان توران، نه نشانه‌ای از خاک، نه دریا و نه کوه قابل مشاهده است. این وضعیت نشان‌دهنده devastation و ویرانی شدیدی است که به وجود آمده و همه جا را تحت تأثیر قرار داده است.
یکی بر خروشید بهرام سخت
ورا گفت کای بد دل شوربخت
هوش مصنوعی: بهرام با صدای بلند به فردی که بدسرشت و بدبخت به نظر می‌رسید، اعتراض کرد و گفت: ای دل شادکام، تو در چه حال هستی؟
تو را از دواتست و قرطاس بر
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
هوش مصنوعی: تو برای نوشتن و بیان احساسات و افکارت به قلم و کاغذ نیاز داری، اما در میان این همه حرف و سخنی که به تو گفته می‌شود، به یاد داشته باش که باید انسانیت را در نظر بگیری.
بیامد بخراد برزین بگفت
که بهرام را نیست جز دیو جفت
هوش مصنوعی: خراد برزین به نزد دیو آمد و گفت که بهرام حریف دیگری جز دیو ندارد.
دبیران بجستند راه گریز
بدان تا نبیند کسی رستخیز
هوش مصنوعی: معنای این بیت این است که نويسندگان و دبیران به دنبال راه فراری هستند تا کسی از وقوع یک تحول یا بیداری بزرگ باخبر نشود.
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
تلی برگزیدند هر دو دبیر
هوش مصنوعی: از ترس پادشاه و بهرام شیر، هر دو نفر تصمیم گرفتند که یک تل را انتخاب کنند.
یکی تند بالا بد از رزم دور
بیکسو ز راه سواران تور
هوش مصنوعی: یک نفر به سرعت از میدان جنگ فاصله گرفت و به کناری رفت، دور از راه سواران تور.
برفتند هر دو بران برز راه
که شاییست کردن بلشکر نگاه
هوش مصنوعی: دو نفر به راهی رفتند که مناسب است، تا به تماشای لشکر بپردازند.
نهادند برترگ بهرام چشم
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
هوش مصنوعی: چشم بهرام را در آن زمان برتر و بالاتر از دیگران قرار دادند تا در هنگام خشم و در زمان نبرد، چگونه جنگ کند.
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشان بیامد ز جای نبرد
هوش مصنوعی: وقتی بهرام آماده جنگ شد، صدای خشمگین دشمنان از میدان نبرد به گوش رسید.
بغلتید درپیش یزدان بخاک
همی‌گفت کای داور داد و پاک
هوش مصنوعی: او در برابر پروردگار به خاک افتاد و می‌گفت: ای داور، ای عدالت‌پیشه و پاک.
گرین جنگ بیداد بینی همی
زمن ساوه را برگزینی همی
هوش مصنوعی: اگر در این جنگ نابرابر،ستم و ظلم را ببینی، به خاطر من، منطقه ساوه را انتخاب می‌کنی.
دلم را برزم اندر آرام ده
به ایرانیان بر ورا کام ده
هوش مصنوعی: دل من را آرامش ببخش و به ایرانیان سعادت و خوشبختی عطا کن.
اگر من ز بهر تو کوشم همی
به رزم اندرون سر فروشم همی
هوش مصنوعی: اگر برای تو تلاش کنم و در راه تو به جنگ بروم، حتی اگر مجبور شوم جان خود را فدای تو کنم.
مرا و سپاه مرا شاد کن
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
هوش مصنوعی: مرا و همراهانم را شاد کن و این جنگ ما را به نوعی کنیم که به جهان رونق و آبادانی ببخشد.
خروشان ازان جایگه برنشست
یکی گُرزهٔ گاو پیکر به دست
هوش مصنوعی: از آن نقطه، نیرویی سرکش و قدرتمند برخواست که شبیه به گرزی از جنس گاو بود.

حاشیه ها

1393/01/28 04:03

کاربرد «بسیجیدن» در این شعر (و شعرهای دیگری از شاهنامه جالب است). فعلی که ظاهرش شبیه فعلهای جعلی طرزی افشار است.

1393/01/29 08:03
رسته

بسیجیدن به عنوان فعل ساده نه تنها در شاهنامه بلکه در متون کهن دیگر هم یافت می‌شود، به عنوان نمونه در دیوان فرخی سیستانی، سنائی، امیرخسرو و کتاب کلیله و دمنه هست.
هیچ شباهتی هم یه مصدر جعلی طرزی افشاری و یا شاعر هزال هم عصر او فوقی یزدی ندارد.

1393/01/29 10:03
محمد

رسته جان باید عالمی مانند شما سخن درست را با لحن درست بنویسد . درست فرموده اید ولی لحن درستی ندارد گفته شما .

1393/01/08 23:04
رسته

محمد گفته است که : {رسته جان باید عالمی مانند شما سخن درست را با لحن درست بنویسد . درست فرموده اید ولی لحن درستی ندارد گفته شما .}
در پاسخ می‌گویم: متشکرم از مَحبت شما که لطف فرموده‌اید و مرا در زمرهٔ علما قرار داده‌اید. من هم سعی می‌کنم الحان خوش تری را به کار ببرم.
صحبت از طرزی افشاری بود و علماء که می‌گوید:
ترسم که وزن کاه به میزان نیایدش
شیخی که کوه بر سر خود می‌معّمد.
خدا نکرده ما هم در زمرهٔ علماء هستیم، پس هوای ما را داشته باش!
بگذریم،
حمیدرضای عزیز ما بسی رنج برده و با همت بلند این گنجور را بنا کرده است، الحمدالله مردم از آن استفاده‌ها می‌برند، ولی وقتی شباهتی هر چند ظاهری بین شاهنامه و اشعار طرزی افشاری می‌بیند علامت خطری را می‌بینم که نکند که به زودی طرزی افشاری هم گنجوریده شود، که حتی ممکن است فردوسیده شود!
چند بار هم به او پیشنهاد کرده‌ام که بابا جان بگذار این مسجد اصلاً دیوار نداشته باشد که هر رهگذری بر در و دیوار آن خاطرات دلتنگی بنویسد. حال که کار از این حرف‌ها گذشته است. این است میراث داری آن بزرگی که می‌گفت:
نمیرم از این پس که من زنده‌ام // که تخم سخن را پراکنده‌ام.
هنگامی که پیر دهقان از تخم سخن می‌گوید اگر اندکی اندیشه بکنیم خواهیم دید که تخم علف هرز تا بخواهی همیشه خود رو است و نشر می‌شود. تخم سخن است که پیر دهقان می‌خواهد، باغبان و نگهداری می‌خواهد، ولی هزل و لیچار در هر محیط غفلت زده و خام اندیشی و تنبلی سریع رشد می‌کند و ریشهٔ سخن را هم می‌خشکاند.
در روزگار صفوی کار شاعران زار بود و دسته دسته جلای وطن می‌کردند و آواره می‌شدند. برزگان و شاهان از فهم شعر باز مانده بودند، شاعری گفته بود:‌ دیگر آن دوران گذشته که قصیدهٔ خوبی می‌سراییدی و صله‌ای دریافت می‌کردی، بلکه اگر کسی را می‌یافتی که دو بیت شعر خوب را می‌فهمد باید به او صله می‌دادی. اما شعر هجو و هزل که در بین لایه‌های قراضۀ اجتماعی، که در همۀ روزگاران، هم چون علف خود رو،رشد می‌کند، در پایان دورهٔ صفوی جای فراختری باز کرده بود. در چنین روزگاری شاعری به نام فوقی یزدی که اشعارش در ردۀ هزل است از مصدر‌های جعلی استفاده می‌کرد و به قول خودش اختراعیده بود.
فوقی یزدی جدالی با طرزی افشاری داشت و مدعی بود که طرزی افشاری طرز او را دزدیده است. به هر حال طرزی افشار که درویش مسلک بود و پس از فوقی هم زنده بود از استقبال بیشتری برخوردار شد و روش خود را گسترش داد و از هزلیات رکیک و ناموسی دوری گزید و ذوقیات خود را ترکی و فارسی و گاه عربی در هم می‌آمیخت.
تُرکیدم، تاتیدم ، آن گاه عربیدم ( یعنی زبان ترکی یاد گرفتم، زبان تاتی یاد گرفتم و آن گاه زبان عربی یاد گرفتم )‌ .
در دوران افول صفوی همه چیز در انحطاط بود، شاعران معنا آفرینی چون صائب طرد شده بودند و یا به کنج عزلت خزیده بودند و یا از کشور رانده شده بودند ولی در عوض طرزی افشاری همدم شاهان شده بود و به‌الطبع نقل محافل خنده و مطایبات.
نمونهٔ اشعار او:
ندارم قدر موری گر چه در همت، سلیمانم
غلط بوده که مور از روی همت می‌سلیماند
( یعنی اگر چه به اندازهٔ موری همت ندارم ولی سلیمان هستم // این خیال غلطی است که مور از روی همت والا مانند سلیمان شده است. )
چو با غیر آن دلبر می‌شرابد
ز غیرت دل عاشقان می‌کبابد
چه کند گر نه گدا نعره به شیرا دورد
که اگر پیش رود قاپوچی می‌چوبد
( قاپوچی(ترکی) = دربان، معنی بیت : گدای بیچاره چه کند اگر مانند شیر نعره نزند و دور نایستد // که اگر جلو برود دربان با چوب می‌زندش)
کارت ای دوست بی‌وفایی دور ( ردیف غزل دور (ترکی)= هست)
همه میل‌ات سوی جدایی دور
بهر دیدار بر در خوبان
چشم من کاسهٔ گدایی دور
طرزی از طرزک تو حظیدم
این چه طرز سخن سرایی دور
جالب است که نامهٔ فرهنگستان هم به طرزی روی آورده است ( صد البته که قابل مطالعه است) ولی برداشت‌های ناقص و یک‌جانبه و غلط و گمراه‌کننده داده است.
ز دیده دم به دم می‌ریز خوند
ببین هجر تو با ما می‌چه‌هاید؟
( معنی بیت : از چشم دم به دم خون می‌ریزد // ببین هجر تو با ما چه‌ها می‌کند).
فردوسی بزرگ گفته است:
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخن‌ها به کردار بازی بود
بارها در تاریخ حوادث دردناکی زبان فارسی را درنوردیده است . یکی از حادثه‌‌های بزرگ که در پیش چشمان نسل های اخیر اتفاق افتاد، و هنوز هم ما درد آن جراحی بزرگ را درک نکرده‌ایم، جراحی و قطع عوض کردن زبان فارسی از شبه قاره بود. استعمار تمام قلعه‌های نظامی را فتح کرده بود، حکومت‌ها را قبضه کرده بود ولی بعد از همهٔ آن پیروزی‌ها سخترین قلعهٔ فتح ناشدنی، زبان فارسی بود. بزرگترین ترفند سیاسی تاریخی برای زبان فارسی اجرا شد و آن نشر و ترفیع زبان اردو در مقابل زبان فارسی بود و به مرور زبان فارسی در هند ضعیف شد و در نیمهٔ قرن نوزدهم زبان انگلیسی به زور به جای آن نشست. یک امپراتوری تاریخی فروپاشید، میراث غنی امپراتوری که به زبان فارسی بود در شبه قاره بی‌ صاحب ماند. هنوز بیشترین نسخ‌های خطی فارسی در کتابخانه‌های هند است که حتی فهرست نشده است. و هیچ ملتی هم ادعایی برای این میراث ندارد.
طرفه‌تر اینکه برزگان شعر و ادب ایران از دوران محفل مشتاق اصفهانی ( دوران اشرف افعان و محاصرهٔ اصفهان و سقوط صفوی)‌ گرفته تا ملک‌الشعرا بهار، بدیع‌الزمان فروزانفر و شفیعی کدکنی در ضدیت با این بخش غنی تاریخی ادب فارسی گام برداشته‌اند. این خود-دشمنی و ناآگاهی ستم بزرگی است بر خود و بر نسل‌های آینده.
آیا چقدر باید بگذرد که عبرت بگیریم؟ هنوز هم باید منتظر به وجود آمدن زبان شبه اردوی دیگری بنشینیم ؟ قضا را، طرزی هم از ایل افشار بود و دو و سه نسل قبل از نادر افشار می‌زیست. این را از این روی می‌گویم که لشکرکشی نادر به هندوستان عامل مهم در نشو و نما و نشر و گسترش زبان اردو شد.

1399/12/15 07:03
آزادبخت

بسیجیدن به معنی امادگی و فرستادن و انچه امروز بدان لجستیگ میگویند است من اتفاقا برای خرچنستان نامه فرستادم که واژه به این خوبی بسیج داریم چرا ان واژگان بی خود را سخته اید کو دل و هوش شنوا - ای کاش پیش از نوشت و نظر دادن دست کم یک سرچ تاقابل میکردند اخر ای ایرانیان چرا اینچنین بی خود و تنبل و بی سواد و هرزه گو شده اید از فردوسی شرم کنید که عمر در سر سربلندیتان نهاد انگاه نه خاموش می نشینید و نه یک سرچ ساده میکنید تا این همه ژاژ نخایید


تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری .
فرخی .
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ .
اسدی .

بدان ای جهاندار، کاسفندیار
بسیچید همی رزم را روی کار.
دقیقی.
کنونست هنگام کین خواستن
بباید بسیچید و آراستن.
دقیقی.
که خسرو بسیچیدش آراستن
همی رفت خواهد به کین خواستن.
دقیقی.
کنون رزم گردان بسیچد همی
سر از رای تدبیر پیچد همی.
دقیقی (از سروری ).
ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
میاسا ز رفتن شب و روز هیچ
به هر منزلی اسب دیگر بسیچ.
فردوسی.
بباید بسیچید ما را بجنگ
شتاب آوریدن بجای درنگ.
فردوسی.
بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار.
فردوسی.

1399/12/15 07:03
آزادبخت

شعر را میخواندم و اشک می ریختم چه زیبا سروده است و چه عشقی به ایران - البته ایرانی که میگویم ایران خخودخواهانه شما نیست ایران یعنی ایران پارسی که از سند تا فرات است و همه مردمش را بیک چشم ببینی به بهانه مرز مقدس ایرانیان ان سوی مرز را تحقیر نکنی