بخش ۲۳
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
که بودند یکسر همآواز اوی
نگه داشتندی همه راز اوی
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
چو آتش همی راند مهتر ستور
به کوهی رسیدند سنگش بلور
بدودر ز هرگونهای میوهدار
فراوان گیا بود بر کوهسار
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
بفرمود قیدافه تا برنشست
همی راند و دستش گرفته به دست
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
کنون هرچ باید به خوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
از ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
فرستاد هرگونهای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
بشد آن شب و بامداد پگاه
به پرسش بیامد به درگاه شاه
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش به پای
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
زبر پوششی جزع بسته به زر
برو بافته دانههای گهر
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
سکندر بدان درشگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندر گذشت
بفرمود تا خوان بیاراستند
پرستندهٔ رود و می خواستند
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه پیکرش زر و کوکبش عاج
خورشهای بسیار آورده شد
می آورد و چون خوردنی خورده شد
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
به می خوردن اندر گرانمایه شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
به پیش من آور چنان هم که هست
به تندی برو هیچ مبسای دست
بیاورد گنجور و بنهاد پیش
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
فرستادهای کرده از خویشتن
دلیر آمدست اندرین انجمن
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
که قیدافهٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل
نشان هنرهای تو یافتم
به جنگ آمدن تیز نشتافتم
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
نبینی به جز خوبی و راستی
چو پیچی سر از کژی و کاستی
برآشفت قیدافه چون این شنید
بجز خامشی چارهٔ آن ندید
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
به بر گشتنت رای فرخ نهم
سکندر بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
سکندر فروماند زان جایگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
بدو گفت قیدافه ای بیطقون
چرا خیره ماندی به جزع اندرون
همانا که چونین نباشد به روم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
بخندید قیدافه از کار اوی
دلش گشت خرم به بازار اوی
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفتن از تو نه اندر خورد
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
که بردی به شاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز کاسکندری
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
بدو گفت قیدافه گر خنجرت
حمایل بدی پیش من بر برت
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند
اگر با منستی سلیحم کنون
همه خانه گشتی چو دریای خون
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش
بدریدمی پیش بدخواه خویش
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جهانجوی ده نامور برگزید
ز مردان رومی چنانچون سزید
هوش مصنوعی: جهانگیر مشهور، از میان مردان رومی، کسانی را انتخاب کرد که شایسته بودند.
که بودند یکسر همآواز اوی
نگه داشتندی همه راز اوی
هوش مصنوعی: آنها همه با هم همصدا و همنوا بودند و رازهای او را نگه میداشتند.
چنین گفت کاکنون به راه اندرون
مخوانید ما را جز از بیقطون
هوش مصنوعی: او میگوید اکنون در این مسیر ما را غیر از انسانهای خوب و پاکدلی نخوانید و با ما صحبت نکنید.
همی رفت پیش اندرون قیدروش
سکندر سپرده بدو چشم و گوش
هوش مصنوعی: او به آرامی به درون میرفت و در آنجا کنترل سکندر را به دست داشت و با چشم و گوش خود به او توجه میکرد.
چو آتش همی راند مهتر ستور
به کوهی رسیدند سنگش بلور
هوش مصنوعی: در این بیت بیان شده که وقتی آتش به شدت توسط رهبر گروهی از اسبها هدایت میشود، آنها به کوهی میرسند که سنگهایش همچون بلور زیبا و درخشان است.
بدودر ز هرگونهای میوهدار
فراوان گیا بود بر کوهسار
هوش مصنوعی: به هر نوعی میوهها درختان فراوانی بر روی تپهها وجود داشت.
برفتند زانگونه پویان به راه
برآن بوم و بر کاندرو بود شاه
هوش مصنوعی: آنها به سوی آن سرزمین رفتند و در آنجا پادشاهی بود که بر حق بر آن سرزمین سلطنت میکرد.
چو قیدافه آگه شد از قیدروش
ز بهر پسر پهن بگشاد گوش
هوش مصنوعی: وقتی قیدافه از روش محدودکنندهاش مطلع شد، برای پسرش با دلسوزی بیشتری گوش کرد و از او حمایت کرد.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
هوش مصنوعی: او با سپاهی بزرگ و شجاع به استقبال آمد و تمامی نامآوران و خوشاقبالان نیز در کنار او بودند.
پسر نیز چون مادرش را بدید
پیاده شد و آفرین گسترید
هوش مصنوعی: پسر وقتی مادرش را دید، از سواری پیاده شد و برای او احترام و تحسین قائل شد.
بفرمود قیدافه تا برنشست
همی راند و دستش گرفته به دست
هوش مصنوعی: سخنگو دستور داد که قیدافه سوار شود و او نیز به راه افتاد و دستش را در دست گرفت.
بدو قیدروش آنچ دید و شنید
همی گفت و رنگ رخش ناپدید
هوش مصنوعی: او به سرعت به آنچه دید و شنید واکنش نشان میدهد و در همین حین، رنگ چهرهاش تغییر میکند و ناپدید میشود.
که بر شهر فریان چه آمد ز رنج
نماند افسر و تخت و لشکر نه گنج
هوش مصنوعی: در شهر فریان، دیگر از زحمت و درد چیزی باقی نمانده است؛ نه تاج و تختی هست و نه لشکری و نه ثروتی.
مرا این که آمد همی با عروس
رها کرد ز اسکندر فیلقوس
هوش مصنوعی: اینکه کسی با شادی و زیبایی به سراغم آمد، عاطفتم را از قدرت و شکوه اسکندر جدا کرد.
وگرنه بفرمود تا گردنم
زنند و به آتش بسوزد تنم
هوش مصنوعی: اگر غیر از این بود، دستور میداد تا گردنم را بزنند و بدنم را در آتش بسوزانند.
کنون هرچ باید به خوبی بکن
برو هیچ مشکن بخواهش سخن
هوش مصنوعی: اکنون هر کاری که باید با نیکوئی انجام دهی، برو و هیچ چیز را خراب نکن و از او درخواست سخن مکن.
چو بشنید قیدافه این از پسر
دلش گشت زان درد زیر و زبر
هوش مصنوعی: وقتی قیدافه این خبر را از پسر شنید، دلش از درد به شدت آشفتگی و پریشانی افتاد.
از ایوان فرستاده را پیش خواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
هوش مصنوعی: فرستاده را از ایوان فراخواند و او را بر تختی از بزرگواران نشاند.
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایهور جایگه ساختش
هوش مصنوعی: بسیار سوال کرد و به او محبت کرد، و برایش جایی مناسب فراهم کرد.
فرستاد هرگونهای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
هوش مصنوعی: نوعهای مختلفی از خوراکیها را ارسال کرد، همچنین از لباسها و مشروبات نیز خبر داد.
بشد آن شب و بامداد پگاه
به پرسش بیامد به درگاه شاه
هوش مصنوعی: شب و بامداد سپری شد و صبح زود، کسی برای پرسش به درگاه شاه آمد.
پرستندگان پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
هوش مصنوعی: پرستندگان به یکباره پرده را کنار زدند و او را از درگاه خارج کردند.
چو قیدافه را دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
هوش مصنوعی: وقتی قیدافه را دیدم که بر تختی از عاج نشسته و بر سرش تاجی از یاقوت و فیروزه قرار دارد.
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده گردش به پای
هوش مصنوعی: لباسی از پارچه زربفت و زیبا به تن کرده، و بر تن آن لباس با زیبایی و محبت بسیار، به گرد خود میپیچد و در حرکت است.
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستن گهش را ستونها بلور
هوش مصنوعی: چهره نورانی شاه مانند خورشید میدرخشد و زمانی که او نشسته است، مثل اینکه بر روی ستونی از بلور قرار گرفته است.
زبر پوششی جزع بسته به زر
برو بافته دانههای گهر
هوش مصنوعی: زیر نخی که به زر دوخته شده، دانههای گرانبها به هم بافته شدهاند.
پرستنده با طوق و با گوشوار
به پای اندر آن گلشن زرنگار
هوش مصنوعی: پرستنده با زینتهایی چون طوق و گوشواره به پای آن باغ رنگارنگ رفته است.
سکندر بدان درشگفتی بماند
فراوان نهان نام یزدان بخواند
هوش مصنوعی: سکندر در مقابل آن شگفتی بسیار حیرتزده ماند و به راز و رمزهای نام خداوند اندیشید.
نشستن گهی دید مهتر که نیز
نیامد ورا روم و ایران به چیز
هوش مصنوعی: گاهی میبینم که بزرگان و مقامداران نیز در کنار هم نشستهاند، اما کسی به سراغ من نمیآید و من از این وضعیت به ایران و روم اهمیت نمیدهم.
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنانچون بود مردم چاپلوس
هوش مصنوعی: زمین در برابر بزرگتر احترام گذاشت و او را بوسه داد، همانطور که مردم چاپلوس این کار را میکنند.
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش
هوش مصنوعی: او را دید و با محبت به او توجه کرد، سپس از او بسیار پرسید و با او صحبت کرد.
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت
گه بار بیگانه اندر گذشت
هوش مصنوعی: خورشید در آسمان در حال تابش است و در حالی که روز روشن است، غریبهای در حال عبور از آنجا است.
بفرمود تا خوان بیاراستند
پرستندهٔ رود و می خواستند
هوش مصنوعی: فرمان دادند که سفره را بیارایند برای پرستندهای که کنارهٔ رود است و میخواهد چیزی بنوشد.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه پیکرش زر و کوکبش عاج
هوش مصنوعی: خانهای ساختهاند با خوانهایی از چوب ساج، که همه بخشهای آن از زر ساخته شده و زیباییاش مثل عاج است.
خورشهای بسیار آورده شد
می آورد و چون خوردنی خورده شد
هوش مصنوعی: خوراکهای زیادی به سفره آورده شد و وقتی آنها خورده شدند، دیگر اثری ازشان نماند.
طبقهای زرین و سیمین نهاد
نخستین ز قیدافه کردند یاد
هوش مصنوعی: در آغاز، آنهایی که درخشش و زیبایی داشتند، از قید و بندهای دنیوی رها شدند و یادشان باقی ماند.
به می خوردن اندر گرانمایه شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه
هوش مصنوعی: در مینوشیدن، پادشاه با ارزش به سکندر چشم دوخت و توجهش را بیشتر کرد.
به گنجور گفت آن درخشان حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
هوش مصنوعی: به گنجور گفت آن حریر درخشان، برو و تصویر زیبا و دلپذیری را به نمایش بگذار.
به پیش من آور چنان هم که هست
به تندی برو هیچ مبسای دست
هوش مصنوعی: به جلو بیا و آنچه که هستی را با سرعت وصفناپذیری نشان بده، اما هیچ وقت به من نزدیک نشو.
بیاورد گنجور و بنهاد پیش
چو دیدش نگه کرد ز اندازه بیش
هوش مصنوعی: او گنج را آورد و در مقابلش گذاشت. زمانی که آن را دید، به اندازهای به آن خیره شد که حد و مرزی نداشت.
بدانست قیدافه کو قیصرست
بران لشکر نامور مهترست
هوش مصنوعی: میدانست که آن چهره بهنام، فرماندهی بزرگ و مشهور بر آن لشکر است.
فرستادهای کرده از خویشتن
دلیر آمدست اندرین انجمن
هوش مصنوعی: فرستادهای شجاع از خود آمده است و در این جمع حضور دارد.
بدو گفت کای مرد گسترده کام
بگو تا سکندر چه دادت پیام
هوش مصنوعی: به او گفت: ای مرد با افکار باز، بگو ببینم سکندر چه پیامی به تو داد؟
چنین داد پاسخ که شاه جهان
سخن گفت با من میان مهان
هوش مصنوعی: او در پاسخ به من گفت که پادشاه جهان با من در میان بزرگان سخن گفت.
که قیدافهٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که از شخصی با دل پاک بخواه که در دنیای پر از فریب و دروغ، تنها به دنبال راستی و حقیقت باشد. به عبارت دیگر، بر اهمیت صداقت و حقیقتجویی در زندگی تأکید میکند.
نگر سر نپیچی ز فرمان من
نگه دار بیدار پیمان من
هوش مصنوعی: اگر سر از خواستههایم برنداری، توجه کن و به وعدهام وفادار بمان.
وگر هیچ تاب اندر آری به دل
بیارم یکی لشکری دل گسل
هوش مصنوعی: اگر بتوانی در دل خود صبر و استقامت داشته باشی، من هم برای تو نیرویی به وجود میآورم که دل را از غم و ناراحتی آزاد کند.
نشان هنرهای تو یافتم
به جنگ آمدن تیز نشتافتم
هوش مصنوعی: به نشانههای مهارتهای تو پی بردم، اما در برابر آنها به مبارزه نپرداختیم.
خردمندی و شرم نزدیک تست
جهان ایمن از رای باریک تست
هوش مصنوعی: عقل و خرد و شرم در نزد تو قرار دارد و با این ویژگیها، جهان از فکر و نظر باریک تو در امان است.
کنون گر نتابی سر از باژ و ساو
بدانی که با ما نداری تو تاو
هوش مصنوعی: حالا اگر از فشار و سختی سر بلند کنی، متوجه خواهی شد که هیچ نوری با ما نخواهی داشت.
نبینی به جز خوبی و راستی
چو پیچی سر از کژی و کاستی
هوش مصنوعی: اگر به خوبی و راستی فکر کنی و به آن توجه داشته باشی، دیگر نخواهی دید که در دنیای اطراف چه کژی و نقصهایی وجود دارد.
برآشفت قیدافه چون این شنید
بجز خامشی چارهٔ آن ندید
هوش مصنوعی: قیدافه از شنیدن این خبر بسیار ناراحت و آشفته شد و تنها راهی که دید سکوت کردن بود.
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر
هوش مصنوعی: به او گفتند که اکنون به خانه برو و با مردم خوشرو و دلنشین آرامش پیدا کن.
چو فردا بیایی تو پاسخ دهم
به بر گشتنت رای فرخ نهم
هوش مصنوعی: وقتی که فردا بیایی، من به تو پاسخ میدهم و نظر خوبی درباره برگشتت دارم.
سکندر بیامد سوی خان خویش
همه شب همی ساخت درمان خویش
هوش مصنوعی: سکندر به خانهی خود آمد و شب را به تلاش برای بهبود حال خود گذراند.
چو بر زد سر از کوه روشن چراغ
چو دیبا فروزنده شد دشت و راغ
هوش مصنوعی: زمانی که چراغی بر فراز کوه روشن میشود، دشت و چمن از نور آن درخشان میگردد.
سکندر بیامد بران بارگاه
دو لب پر ز خنده دل از غم تباه
هوش مصنوعی: سکندر به آن کاخ آمد، در حالی که لبهایش از شادی پر بود و دلش از غم خالی شده بود.
فرستاده را دید سالار بار
بپرسید و بردش بر شهریار
هوش مصنوعی: سالار با دیدن فرستاده، از او درباره بار سؤال کرد و او را به حضور شهریار برد.
همه کاخ او پر ز بیگانه بود
نشستن بلورین یکی خانه بود
هوش مصنوعی: تمامی کاخ او پر از افرادی ناآشنا و بیگانه بود، اما وقتی که در یک خانه بلورین نشسته بود، حس متفاوتی داشت.
عقیق و زبرجد بروبر نگار
میان اندرون گوهر شاهوار
هوش مصنوعی: در داخل دل زیبای معشوق، سنگهای قیمتی مثل عقیق و زبرجد به چشم میخورد که همچون جواهری ارزشمند، درخشش خاصی دارند.
زمینش همه صندل و چوب عود
ز جزع و ز پیروزه او را عمود
هوش مصنوعی: زمین او از صندل و چوب خوشبو پوشیده شده و از زعفران و سنگهای قیمتی در آن وجود دارد.
سکندر فروماند زان جایگاه
ازان فر و اورنگ و آن دستگاه
هوش مصنوعی: سکندر در آن مکان دچار حیرت و شگفتی شده است، به خاطر شکوه و عظمت و آن مقام و منصب.
همی گفت کاینت سرای نشست
نبیند چنین جای یزدان پرست
هوش مصنوعی: او میگفت که ای انسان! در این مکان نشستهای و باید بدانی که چنین مکانی شایستهی پرستش یزدان نیست.
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند زرین یکی زیرگاه
هوش مصنوعی: با قدمهای آرام و مطمئن، به نزد شاه نزدیک شد و یکی از زرینها را زیر پای او گذاشتند.
بدو گفت قیدافه ای بیطقون
چرا خیره ماندی به جزع اندرون
هوش مصنوعی: او به قیدافهای که بیحرکت مانده بود گفت: چرا به حالتی حیرتزده و عصبانی به درون خیره شدهای؟
همانا که چونین نباشد به روم
که آسیمه گشتی بدین مایه بوم
هوش مصنوعی: اگر چنین حالتی در روم وجود نداشته باشد، پس چگونه ممکن است که این اندازه به هم ریخته و بیقرار بشوم؟
سکندر بدو گفت کای شهریار
تو این خانه را خوارمایه مدار
هوش مصنوعی: سکندر به او گفت: ای پادشاه، این مکان را کوچک و بیارزش نشمار.
ز ایوان شاهان سرش برترست
که ایوان تو معدن گوهرست
هوش مصنوعی: سر ایوان شاهان از ایوان تو بالاتر است، زیرا ایوان تو خود محل جمعآوری گوهرها و ارزشهاست.
بخندید قیدافه از کار اوی
دلش گشت خرم به بازار اوی
هوش مصنوعی: لبخند بزنید، زیرا رفتار او موجب شادی دلش شده و حالا به بازار او رفته است.
ازان پس بدر کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش
هوش مصنوعی: پس از آن، او کسانش را فرستاد و آنها را در جایگاه نزدیکی نشاند.
بدو گفت کای زادهٔ فیلقوس
همت بزم و رزمست و هم نعم و بوس
هوش مصنوعی: او به او گفت که ای فرزند فیلقوس، هم در میانهٔ جشن و شادی حاضر میشوی و هم در میدان جنگ و نبرد.
سکندر ز گفتار او گشت زرد
روان پر ز درد و رخان لاژورد
هوش مصنوعی: اسکندر از سخنان او بسیار نگران و ناراحت شد، چنان که رنگش زرد و چهرهاش آکنده از غم و اندوه شد.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
چنین گفتن از تو نه اندر خورد
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای پیشوای دانا، چنین صحبت کردن با تو شایسته نیست.
منم بیطقون کدخدای جهان
چنین تخمهٔ فیلقوسم مخوان
هوش مصنوعی: من بیخود و بیحس هستم، ولی به عنوان کدخدای دنیا، این نسل را از نژاد فیلقوس نخوانید.
سپاسم ز یزدان پروردگار
که با من نبد مهتری نامدار
هوش مصنوعی: از خداوند بزرگ تشکر میکنم که با من، بزرگمرد نامداری نبود.
که بردی به شاه جهان آگهی
تنم را ز جان زود کردی تهی
هوش مصنوعی: تو به ابلاغ پیام من به پادشاه جهان اقدام کردی و به سرعت جسم من را از جانم خالی کردی.
بدو گفت قیدافه کز داوری
لبت را بپرداز کاسکندری
هوش مصنوعی: قیدافه به او گفت که به خاطر قضاوتی که درباره لبهایت کردهای، باید تعهدی را به خاطر آن بپردازی.
اگر چهرهٔ خویش بینی به چشم
ز چاره بیاسای و منمای خشم
هوش مصنوعی: اگر به چهرهٔ خود نگاه کنی و از دیدن آن آرامش بگیری، خشم خود را نشان نده.
بیاورد و بنهاد پیشش حریر
نوشته برو صورت دلپذیر
هوش مصنوعی: او پارچهای نرم و زیبا را آورده و آن را در مقابلش قرار داد، که بر روی آن تصویری خوشایند قرار داشت.
که گر هیچ جنبش بدی در نگار
نبودی جز اسکندر شهریار
هوش مصنوعی: اگر هیچ حرکتی از زیبایی در کار نبود، جز اسکندر، پادشاه.
سکندر چو دید آن بخایید لب
برو تیره شد روز چون تیره شب
هوش مصنوعی: وقتی سکندر آن را دید، لبش را گزید و روزش مانند شب تاریک شد.
چنین گفت بیخنجری در نهان
مبادا که باشد کس اندر جهان
هوش مصنوعی: این شعر به بیان این مفهوم میپردازد که باید مراقب بود، زیرا در خفا و بدون نشانهای، ممکن است فردی در دنیا وجود داشته باشد که به ما آسیب بزند. در واقع، این جمله هشدار میدهد که برخی خطرات ممکن است از ناحیهای ناچیز یا غیرمنتظره به وجود آیند.
بدو گفت قیدافه گر خنجرت
حمایل بدی پیش من بر برت
هوش مصنوعی: به او گفت: «اگر چاقویت را به کمر ببندی، بهتر است که پیش من نیایی و با من رو به رو نشوی.»
نه نیروت بودی نه شمشیر تیز
نه جای نبرد و نه راه گریز
هوش مصنوعی: نه قدرتی داشتی و نه شمشیر تیزی، نه مکانی برای جنگیدن و نه مسیری برای فرار.
سکندر بدو گفت هر کز مهان
به مردی بود خواستار جهان
هوش مصنوعی: سکندر به او گفت: هر کسی که از بزرگزادگان بخواهد در میدان مردانگی و شجاعت، جهانی را به دست آورد، باید از مهارتها و توانمندیهای لازم برخوردار باشد.
نباید که پیچد ز راه گزند
که بد دل به گیتی نگردد بلند
هوش مصنوعی: انسان نباید از مسیر درست منحرف شود، زیرا کسی که دل ناامید دارد، در دنیا به موفقیت نخواهد رسید.
اگر با منستی سلیحم کنون
همه خانه گشتی چو دریای خون
هوش مصنوعی: اگر با من هستی، خوب است؛ چون همه جا به مانند دریای خون پر شدهای.
ترا کشتمی گر جگرگاه خویش
بدریدمی پیش بدخواه خویش
هوش مصنوعی: اگر به خودم آسیبی بزنم و به دل خودم آسیب برسانم، در واقع خود را در مقابل دشمنانم قرار دادهام و به آنها فرصت میدهم که بر من غالب شوند.