گنجور

بخش ۲۲

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
به یک هفته بستد حصار بلند
به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
سکندر چو آمد به شهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رای زن مرد گسترده کام
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
من آیم به پیشت به خواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری
نشستنگهی ساز بی‌انجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
به فرمان برین چاره افسون کنم
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
سکندر به پیش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته در
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافه‌ام قیدروش
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهٔ من نهفت
برآنم که او را سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
اگر خون ایشان ببخشی به من
سرافراز گردم به هر انجمن
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهان‌آفرین
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سر دور مانده ز دوش
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند به مادرت بر بیش و کم
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
به پاداش پیچد دل رادمرد
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرین‌روان

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند
بزد نای رویین و لشکر براند
هوش مصنوعی: زمانی که اسکندر آن نامه را خواند، به صدای نای آهنین در آمد و لشکر را به حرکت درآورد.
همی رفت یک ماه پویان به راه
چو آمد سوی مرز او با سپاه
هوش مصنوعی: یک ماهی در حال حرکت به سمت مقصدی بود که وقتی به مرز آن منطقه نزدیک شد، به گروهی از سربازان برخورد کرد.
یکی پادشا بود فریان به نام
ابا لشکر و گنج و گسترده کام
هوش مصنوعی: یک پادشاهی به نام ابا زندگی می‌کرد که دارای لشکری بزرگ، ثروت فراوان و زندگی وسعتی بود.
یکی شارستان داشت با ساز جنگ
سراپردهٔ او ندیدی پلنگ
هوش مصنوعی: مردی صاحب یک شهر بزرگ بود و با صدای آلات موسیقی در میدان جنگ، به جنگ می‌رفت. هیچ‌کس در آن لحظه نمی‌توانست پلنگ را در زیر خیمه او ببیند.
بیاورد لشکر گرفت آن حصار
بران بارهٔ دژ گذشتی سوار
هوش مصنوعی: به سوی آن دژ آمد و لشکری را گرد آورد و بر دیوار آن حصار سوار شد و گذشت.
سکندر بفرمود تا جاثلیق
بیاورد عراده و منجنیق
هوش مصنوعی: سکندر دستور داد که جاثلیق را بیاورند و دستگاه و منجنیق آماده کنند.
به یک هفته بستد حصار بلند
به شهر اندر آمد سپاه ارجمند
هوش مصنوعی: به مدت یک هفته، دیوار بلند شهر را کنار زدند و سپاه با شکوه به درون شهر وارد شد.
سکندر چو آمد به شهر اندرون
بفرمود کز کس نریزند خون
هوش مصنوعی: سکندر وقتی به شهر وارد شد، دستور داد که هیچ‌کس خون کسی را نریزد.
یکی پور قیدافه داماد بود
بدین شهر فریان بدو شاد بود
هوش مصنوعی: یک پسر خوش‌سیما و خوش‌لباس برای ازدواج به این شهر آمده بود و مردم شهر از دیدن او خوشحال بودند.
بدو داده بد دختر ارجمند
کلاهش به قیدافه گشته بلند
هوش مصنوعی: به دختر با ارزش و محترم، کلاهی داده‌اند که باعث شده او در قامت و ظاهرش برجسته‌تر و بلندتر به نظر برسد.
که داماد را نام بد قیدروش
بدو داده فریان دل و چشم و گوش
هوش مصنوعی: داماد را با نامی بد گرفتار کرده‌اند و به او دل و چشم و گوش و فریاد داده‌اند.
یکی مرد بد نام او شهرگیر
به دستش زن و شوی گشته اسیر
هوش مصنوعی: یک مرد بدنام در شهر به دام افتاده و همسر و زندگی‌اش به دست او گرفتار شده است.
سکندر بدانست کان مرد کیست
بجستش که درمان آن کار چیست
هوش مصنوعی: سکندر فهمید که آن مرد کیست و رفت دنبال آنکه ببیند چطور می‌تواند به آن مشکل رسیدگی کند.
بفرمود تا پیش او شد وزیر
بدو داد فرمان و تاج و سریر
هوش مصنوعی: وزیر به دستور شاه به حضور او رفت و فرمان، تاج و تخت را به او سپرد.
خردمند را بیطقون بود نام
یکی رای زن مرد گسترده کام
هوش مصنوعی: مرد خردمند نیازی به حرف‌های بی‌پایه و بی‌معنا ندارد. او کسی است که با فکر و اندیشه خود تصمیم می‌گیرد و از گفتگوهای بی‌فایده دوری می‌کند.
بدو گفت کاید به پیشت عروس
ترا خوانم اسکندر فیلقوس
هوش مصنوعی: به او گفت: زود بیایید که من عروس شما را به حضور می‌آورم، مانند اسکندر فیلقوس.
تو بنشین به آیین و رسم کیان
چو من پیشت آیم کمر بر میان
هوش مصنوعی: تو به آداب و سنن حاکمیت بنشین و من هم به سراغت می‌آیم و خود را آماده می‌کنم.
بفرمای تا گردن قیدروش
ببرد دژآگاه جنگی ز دوش
هوش مصنوعی: بیا تا گردن کسی که قید و بند دارد را بشکنیم و او را از بار سنگین جنگ آزاد کنیم.
من آیم به پیشت به خواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری
هوش مصنوعی: من به نزد تو می‌آیم و با احترام و خواهش، خواهان این هستم که مرا در کنار خود بپذیری و بزرگواری کنی.
نشستنگهی ساز بی‌انجمن
چو خواهش فزایم ببخشی بمن
هوش مصنوعی: وقتی در جمعی نمی‌نشینم و تنها ساز می‌زنم، اگر بخواهم و درخواست کنم، مرا ببخشید.
شد آن مرد دستور با درد جفت
ندانست کان را چه باشد نهفت
هوش مصنوعی: آن مرد دچار درد و رنج است و نمی‌داند که در دلش چه رازهایی نهفته است.
ازان پس بدو گفت شاه جهان
که این کار باید که ماند نهان
هوش مصنوعی: پس از آن، پادشاه جهان به او گفت که این کار باید مخفی بماند.
مرا چون فرستادگان پیش خوان
سخنهای قیدافه چندی بران
هوش مصنوعی: من را مانند فرستادگان پیش بفرست، تا سخنانی را به زبان آورم و چندین موضوع را بررسی کنم.
مرا شاد بفرست با ده سوار
که رو نامه بر زود و پاسخ بیار
هوش مصنوعی: مرا شاد و خوشحال با ده سوار بفرست که سریع نامه را ببرد و پاسخ را بیاورد.
بدو بیطقون گفت کایدون کنم
به فرمان برین چاره افسون کنم
هوش مصنوعی: به او گفتم که چگونه می‌توانم به این دستور عمل کنم و این مشکل را حل کنم.
به شبگیر خورشید خنجر کشید
شب تیره از بیم شد ناپدید
هوش مصنوعی: شب زمانی که خورشید نزدیک طلوع بود، از ترس خنجر کشید و ناپدید شد.
نشست از بر تخت بر بیطقون
پر از شرم رخ دل پر از آب خون
هوش مصنوعی: او از جایگاهش پایین آمد و بر زمین نشست، چهره‌اش پر از شرم و دلش پر از درد و اندوه بود.
سکندر به پیش اندرون با کمر
گشاده درچاره و بسته در
هوش مصنوعی: اسکندر با کمری باز و رها وارد می‌شود و نگران از مشکلات نیست.
چون آن پور قیدافه را شهرگیر
بیاورد گریان گرفته اسیر
هوش مصنوعی: زمانی که آن پسر خوش‌چهره را به شهر آوردند، او گریان و اسیر شده بود.
زنش هم چنان نیز با بوی و رنگ
گرفته جوان چنگ او را به چنگ
هوش مصنوعی: زن او همچنان جوان و خوشبو است و با زیبایی‌اش توجه او را به خود جلب کرده است.
سبک بیطقون گفت کین مرد کیست
کش از درد چندین بباید گریست
هوش مصنوعی: سبک بی‌طاقت گفت: این مرد چه کسی است که باید از درد او به‌مدت طولانی گریه کرد؟
چنین داد پاسخ که بازآر هوش
که من پور قیدافه‌ام قیدروش
هوش مصنوعی: به او پاسخ داد که حواست را جمع کن و برگرد، زیرا من فرزند قیدافه هستم و در این مسیر محدودیت‌هایی دارم.
جزین دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردهٔ من نهفت
هوش مصنوعی: به جز این دختر فریان، هیچ همتایی برای من وجود ندارد، زیرا او کسی است که راز من را در پس پرده پنهان دارد.
برآنم که او را سوی خان خویش
برم تا بدارمش چون جان خویش
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم او را به خانه‌ام ببرم و مانند جان خودم از او مراقبت کنم.
اسیرم کنون در کف شهرگیر
روان خسته از اختر و تن به تیر
هوش مصنوعی: من در دستان تو گرفتار شده‌ام و در این شهر، روحی خسته از سرنوشت و جسمی آسیب‌دیده دارم.
چو بشنید زو این سخن بیطقون
سرش گشت پر درد و دل پر ز خون
هوش مصنوعی: وقتی او این صحبت‌ها را شنید، بی‌اختیار دلش پر از درد و غم شد و احساسش مانند خون درونش جوشید.
برآشفت ازان پس به دژخیم گفت
که این هر دو را خاک باید نهفت
هوش مصنوعی: او از این وضعیت عصبانی شد و به نگهبان قلعه گفت که باید این دو نفر را در خاک پنهان کرد.
چنین هم به بند اندرون با زنش
به شمشیر هندی بزن گردنش
هوش مصنوعی: این بیت به یک شخص اشاره دارد که در شرایطی دشوار و خطرناک قرار گرفته و به ناچار مجبور است که در مقابل همسرش، که ممکن است به معنای دشمن یا رقیب تلقی شود، به شدت عمل کند و او را به چالش بکشد. در واقع، این تصویر نمادی از تنش و تقابل در روابط انسانی است.
سکندر بیامد زمین بوس داد
بدو گفت کای شاه قیصر نژاد
هوش مصنوعی: سکندر وارد شد و زمین را بوسید و به او (شاه) گفت: ای سلطان که از نسل قیصر هستی.
اگر خون ایشان ببخشی به من
سرافراز گردم به هر انجمن
هوش مصنوعی: اگر خون آنها را به من ببخشی، در هر جمعی سرافراز و افتخارآفرین می‌شوم.
سر بیگناهان چه بری به کین
که نپسندد از ما جهان‌آفرین
هوش مصنوعی: نباید بی‌دلیل و به ناحق سر بی‌گناهان را ببرند، چون خداوند تمام این کارها را نمی‌پسندد.
بدو گفت بیداردل بیطقون
که آزاد کردی دو تن را ز خون
هوش مصنوعی: او به شخص بیدار دل گفت که با عملش باعث نجات دو نفر از مرگ شده‌است.
سبک بیطقون گفت با قیدروش
که بردی سر دور مانده ز دوش
هوش مصنوعی: سبک بی‌پایان گفت با تردید که تو موفق شدی، اما این موفقیت باعث شده که از دوش‌ات بار بر زمین بیفتد.
فرستم کنون با تو او را بهم
بخواند به مادرت بر بیش و کم
هوش مصنوعی: حالا او را با تو می‌فرستم تا مادرت را به زیردست و بالادست بخواند و به آن‌ها بگوید.
اگر ساو و باژم فرستد نکوست
کسی را ندرد بدین جنگ پوست
هوش مصنوعی: اگر کسی هدیه و آزاری به دیگران نرساند، در این جنگ سخت، پوست او آسیب نخواهد دید.
نگه کن بدین پاک دستور من
که گوید بدو رزم گر سور من
هوش مصنوعی: به دقت به این سخن پاک من نگاه کن که می‌گوید برای او در میدان جنگ، جشن و سروری برپا کن.
تو آن کن ز خوبی که او با تو کرد
به پاداش پیچد دل رادمرد
هوش مصنوعی: آنچه او به تو خوبی کرده، تو نیز با نیکی رفتار کن. این کار باعث می‌شود که دل مردان بزرگ و شریف به تو محبت کند.
چو این پاسخ نامه یابی ز شاه
به خوبی ورا بازگردان ز راه
هوش مصنوعی: وقتی پاسخ شاه را دریافت کردی، به نیکی آن را به او بازگردان و او را از راه راست منحرف نکن.
چنین گفت با بیقطون قیدروش
که زو بر ندارم دل و چشم و گوش
هوش مصنوعی: او به بی‌حس و حال خود گفت که از عشق او هرگز دل و نگاه و گوش را نخواهم زدود.
چگونه مر او را ندارم چو جان
کزو یافتم جفت و شیرین‌روان
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم او را نداشته باشم در حالی که او را همچون جان خود یافته‌ام، کسی که جفت و روحی شیرین دارد؟