گنجور

بخش ۱۰

منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی به آستین خون مژگان برفت
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
نیامد به ایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره‌گر
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
به رستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر
چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته به آهن بکردار موی
چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لالهٔ سروبن
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت به آواز دار
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
تو با داغ دل چند پویی همی
که رخ را بخوناب شویی همی
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها
بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان
منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

منیژه خبر یافت از کاروان
یکایک بشهر اندر آمد دوان
هوش مصنوعی: منیژه از آمدن کاروان خبر پیدا کرد و به سوی شهر به سرعت دوید.
برهنه نوان دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب
هوش مصنوعی: دختر افراسیاب با حالتی نگران و چشمانی پر از اشک به سمت رستم آمد.
برو آفرین کرد و پرسید و گفت
همی به آستین خون مژگان برفت
هوش مصنوعی: او رفت و از کسی تشکر کرد و پرسید، سپس گفت که اشک‌هایش به خاطر غم به آستینش ریخته است.
که برخوردی از جان وز گنج خویش
مبادت پشیمانی از رنج خویش
هوش مصنوعی: از جان و گنجینهٔ وجودت به دیگران کمک کن، ولی مواظب باش که بعداً از این کار پشیمان نشوی.
بکام تو بادا سپهر بلند
ز چشم بدانت مبادا گزند
هوش مصنوعی: به آرزوی تو باشد آسمان بلند و از چشم بد دور باشی و مبادا آسیبی به تو برسد.
هر امید دل را که بستی میان
ز رنجی که بردی مبادت زیان
هوش مصنوعی: هر امیدی که در دل داری را میان رنج‌هایی که کشیدی، نباید به ضرر تبدیل کنی.
همیشه خرد بادت آموزگار
خنک بوم ایران و خوش روزگار
هوش مصنوعی: همواره خرد و دانش تو باید راهنمای تو باشد. نیکویی و خوبی در سرزمین ایران و زمان‌های خوش در انتظار توست.
چه آگاهی استت ز گردان شاه
ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه
هوش مصنوعی: آیا تو از داستان‌های شاهان و جنگاوران نامی ایران مانند گیو و گودرز آگاه هستی؟
نیامد به ایران ز بیژن خبر
نیایش نخواهد بدن چاره‌گر
هوش مصنوعی: خبر خوشی از بیژن به ایران نرسیده است و کسی نیست که برای این مشکل چاره‌ای پیدا کند.
که چون او جوانی ز گودرزیان
همی بگسلاند بسختی میان
هوش مصنوعی: وقتی جوانی از قوم گودرز به سختی و با تلاش بسیار خود را از شرایط دشوار رها می‌سازد.
بسودست پایش ز بند گران
دو دستش ز مسمار آهنگران
هوش مصنوعی: او به قدری تحت فشار و سختی بوده که در پایش زنجیرهای سنگین و دردناکی وجود دارد و دستانش نیز در اثر کار سخت و طاقت‌فرسا، مانند مسمار آهنگران آسیب دیده است.
کشیده بزنجیر و بسته ببند
همه چاه پرخون آن مستمند
هوش مصنوعی: او را به زنجیر کشیده و به بند بسته‌اند؛ همه چاه‌های پر از خون آن بیچاره را ببندید.
نیابم ز درویشی خویش خواب
ز نالیدن او دو چشمم پر آب
هوش مصنوعی: از فقر و درویشی خودم آرامش را نمی‌یابم، زیرا ناله‌های او باعث شده که چشمانم از اشک پر شود.
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی
هوش مصنوعی: رستم از سخنان او ترسید و با صدایی بلند، او را به عقب راند.
بدو گفت کز پیش من دور شو
نه خسرو شناسم نه سالارنو
هوش مصنوعی: او به او گفت که از نزد من دور شو، نه تو را پادشاهی می‌شناسم و نه سرداری.
ندارم ز گودرز و گیو آگهی
که مغزم ز گفتار کردی تهی
هوش مصنوعی: من از داستان‌های گودرز و گیو چیزی نمی‌دانم، زیرا ذهنم به خاطر سخنان تو خالی شده است.
به رستم نگه کرد و بگریست زار
ز خواری ببارید خون بر کنار
هوش مصنوعی: به رستم نگاهی انداخت و از شدت ناراحتی و ذلت، اشک‌هایش به شدت ریخت و خون بر زمین جاری شد.
بدو گفت کای مهتر پرخرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای بزرگ و خردمند، از تو انتظار نمی‌رود که حرف‌های سرد و بی‌احساس بزنی.
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش
هوش مصنوعی: اگر حرفی برای گفتن نداری، مرا از خود دور نکن. چرا که من خود دلی دارم پر از درد و رنج.
چنین باشد آیین ایران مگر
که درویش را کس نگوید خبر
هوش مصنوعی: آیین و فرهنگ ایران به گونه‌ای است که هیچ‌کس خبر از درویش و وضعیت او نمی‌گوید و او را فراموش می‌کند.
بدو گفت رستم که ای زن چبود
مگر اهرمن رستخیزت نمود
هوش مصنوعی: رستم به زن گفت: "چرا اینگونه شده‌ای؟ آیا شیطان تو را به این حال آورده است؟"
همی بر نوشتی تو بازار من
بدان روی بد با تو پیکار من
هوش مصنوعی: شما با چهره‌ای نیکو و دل انگیز به بازار من آمده‌اید، اما من از روی بد شما به شدت ناراحتم و با شما در حال جنگ هستم.
بدین تندی از من میازار بیش
که دل بسته بودم ببازار خویش
هوش مصنوعی: با این شدت مرا آزار نده، زیرا که من دل به تو بسته بودم و حالا در بازار خودم گم شده‌ام.
و دیگر بجایی که کیخسروست
بدان شهر من خود ندارم نشست
هوش مصنوعی: من دیگر جایی ندارم که به آنجا بروم، چون کیخسرو آنجا حضور دارد و من در آن شهر نمی‌توانم سکونت کنم.
ندانم همی گیو و گودرز را
نه پیموده‌ام هرگز آن مرز را
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم درباره گیو و گودرز چه بگویم، زیرا هرگز آن مرز را نگذرانده‌ام.
بفرمود تا خوردنی هرچ بود
نهادند در پیش درویش زود
هوش مصنوعی: فرمان دادند که هر چیزی که خوراکی بود، سریعاً در برابر درویش گذاشتند.
یکایک سخن کرد ازو خواستار
که با تو چرا شد دژم روزگار
هوش مصنوعی: هر کسی به نوبه خود از او سوال کرده که چرا زندگی‌اش با تو غمگین شده است.
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه
چه داری همی راه ایران نگاه
هوش مصنوعی: از چه چیزی می‌پرسی در مورد گردشگران، شاه و سپاه؟ تو چه چیزی داری که به راه ایران چشم دوخته‌ای؟
منیژه بدو گفت کز کار من
چه پرسی ز بدبخت و تیمار من
هوش مصنوعی: منیژه به او گفت: چرا دربارهٔ کار و وضعیت بدبختی و رنج من سوال می‌کنی؟
کزان چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای رادمرد
هوش مصنوعی: از چاهی که دل پر از درد داشتم، به سمت تو که مردی دلیر هستی، دویدم.
زدی بانگ بر من چو جنگاوران
نترسیدی از داور داوران
هوش مصنوعی: وقتی که از من صدایی بلند کردی، مانند جنگجویان، از خداوند بزرگ و داور نترسیدی.
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیدی رخم آفتاب
هوش مصنوعی: منیژه، من دختر افراسیاب هستم. آیا چهره‌ام را مانند آفتاب برهنه و درخشان ندیدی؟
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد
ازین در بدان در دوان گردگرد
هوش مصنوعی: اکنون چشمانم پر از اشک و دلم پر از درد است، از این در به آن در می‌دوم و در حال گشت و گذار هستم.
همی نان کشکین فرازآورم
چنین راند یزدان قضا بر سرم
هوش مصنوعی: من به سرنوشت خود اعتراف می‌کنم که مانند نان و کشکابی که به هم می‌آید، چنین حالتی بر زندگی من به حکم خداوند نازل شده است.
ازین زارتر چون بود روزگار
سر آرد مگر بر من این کردگار
هوش مصنوعی: چه چیزی می‌تواند بدتر از این باشد که روزگار اینگونه بر من بگذرد، مگر اینکه این خداوند چنین احساسی را برایم به وجود آورده باشد؟
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه
نبیند شب و روز خورشید و ماه
هوش مصنوعی: وقتی بیچاره بیژن در آن چاه عمیق باشد، دیگر نه روز و نه شب، نور خورشید و ماه را نمی‌بیند.
بغل و بمسمار و بند گران
همی مرگ خواهد ز یزدان بران
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که حتی با وجود تمام تلاش‌ها و کلماتی که به کار می‌بریم، در نهایت هر چیزی که سنگین و سخت به نظر می‌رسد، به مرگ منتهی خواهد شد، و تنها اراده خدا در این باره تاثیرگذار است.
مرا درد بر درد بفزود زین
نم دیدگانم بپالود زین
هوش مصنوعی: درد من بر دردهای دیگرم افزوده شد، به همین دلیل اشک‌هایم سرازیر شده است.
کنون گرت باشد بایران گذر
ز گودرز کشواد یابی خبر
هوش مصنوعی: اگر به ایران بروی، اطلاعاتی درباره گودرز و کشواد به دست خواهی آورد.
بدرگاه خسرو مگر گیو را
ببینی و گر رستم نیو را
هوش مصنوعی: با خسرو دیدار کنی، یا گیو را خواهی دید، یا اگر رستم نیامده باشد.
بگویی که بیژن بسختی درست
اگر دیر گیری شود کار پست
هوش مصنوعی: اگر بگویی که بیژن به سختی و با تلاش زیاد درست می‌شود، باید بدانید که اگر زمان را از دست بدهی، کار به شکست می‌انجامد.
گرش دید خواهی میاسای دیر
که بر سرش سنگست و آهن بزیر
هوش مصنوعی: اگر او را می‌بینی، درنگ نکن که سال‌هاست بر دوش او بار سنگین و آهنین وجود دارد.
بدو گفت رستم که ای خوب چهر
که مهرت مبراد از وی سپهر
هوش مصنوعی: رستم به او گفت: ای چهره زیبا، مهرت را از آسمان (یا از ستارگان) دور نکن.
چرا نزد باب تو خواهشگران
نینگیزی از هر سوی مهتران
هوش مصنوعی: چرا از نزد تو درخواست‌کنندگان زیادی وجود ندارند، در حالی که مردم بزرگ‌تری هم در اطراف هستند؟
مگر بر تو بخشایش آرد پدر
بجوشدش خون و بسوزد جگر
هوش مصنوعی: آیا ممکن است پدر به تو بخشش کند در حالی که قلبش از درد می‌جوشد و خونش می‌سوزد؟
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز ز اندازه بیش
هوش مصنوعی: اگر از پیش تو آزار و اذیت نمی‌بود، چیزی بیش از حد معمول به تو می‌دادم.
بخوالیگرش گفت کز هر خورش
که او را بباید بیاور برش
هوش مصنوعی: اگر بخواهی ویژگی‌ و خصوصیات هر خورشیدی را بررسی کنی، باید آن را با دقت و توجه بسنجی و به درستی به آن بپردازی.
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
هوش مصنوعی: یک مرغ پخته را آماده کردند و به آن دستور دادند که نان نرم را درون خود داشته باشد.
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
هوش مصنوعی: دست رستم به چالاکی و زیبایی مانند پری عمل کرد و بدون اینکه کسی متوجه شود، انگشتری را در دستش پنهان کرد.
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
هوش مصنوعی: به او گفت و خواست که به آن چاه برود، زیرا که تو برای کمک به بیچارگان در این راه هدایت‌گر هستی.
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
هوش مصنوعی: منیژه به سمت چاه رفت و در آنجا خورشیدها را به دام گرفت.
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که چیزی که به دست آمد، به همان شکل و وضعیتی که به دست آمده، باید حفظ شود و اگر چیزی از دست برود، باید به یاد آن سپرد. در واقع، تاکید بر اهمیت نگهداری از آنچه به دست آمده و همچنین یادآوری از آنچه که از دست رفته است.
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
هوش مصنوعی: بیژن به چهره‌ی زیبا و درخشان خود نگاه کرد و از آن چاه عمیق خورشید، چهره‌اش را به یاد آورد و به یادش آمد که چقدر درخشان و جذاب است.
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی
هوش مصنوعی: ای مهربان، از کجا آمدی که نور و روشنایی‌ها را این‌گونه به دست آوردی و از آن‌ها فرار کردی؟
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
هوش مصنوعی: در این دنیا، بارها دچار زحمت و سختی می‌شوی، ولی این مشکلات به خاطر من و به خاطر حضور من در زندگی‌ات است.
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
هوش مصنوعی: منیژه به او گفت که از کاروان تنها یکی از تجار برای ما مانده است.
از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم
هوش مصنوعی: از ایران تا توران، برای رسیدن به هدف، هر نوع غم و اندوهی را متحمل شده‌ام.
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
هوش مصنوعی: مردی پاک و باهوش و با ویژگی‌هایی برجسته و ارزشمند وجود دارد.
گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
هوش مصنوعی: یک سازوکار بزرگ و فراخ طراحی شده که در جلوی کاخ، یک کلبه ساخته شده است.
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
هوش مصنوعی: به من چنین سفره‌ای داد که به وسیله آن می‌توانم جهان‌آفرین را خطاب قرار دهم.
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر
هوش مصنوعی: به جایی نزدیک شو که به دیگران بسته شده است، هرچه که نیاز است را با خود ببر.
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
هوش مصنوعی: پس از آن که بیژن نان پاک را گستراند، امید به خدا در دلش پرچم می‌زد و از ترس و نگرانی دلش خالی بود.
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید تصمیم به تابش کرد و به حقیقت افراد را نشان داد، آن راز و رمز که در دل داشت، همچون انگشتر آشکار شد.
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
هوش مصنوعی: او انگشتر را در دستش نگه داشت و نامش را با شادمانی خواند. از روی خوشحالی لبخند زد و به طور خیره به آن نگاه کرد.
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته به آهن بکردار موی
هوش مصنوعی: در یکی از نقاط بر روی سر رستم، علامتی شبیه به مهر پیروزه حک شده که با استفاده از آهن و بر روی موی او ایجاد شده است.
چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید
هوش مصنوعی: زمانی که میوه‌های درخت وفا را مشاهده کرد، فهمید که غم او در دلش ریشه دارد و راه حل آن را پیدا کرده است.
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
هوش مصنوعی: با خنده‌ای دلنشین و باشکوه، به شکلی که صدای آن تا چاهسار رسید.
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
هوش مصنوعی: منیژه به محض اینکه صدای خنده‌ی او را از درون چاه تاریک شنید، خندید و به آن واکنش نشان داد.
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
هوش مصنوعی: روزی کار دشواری پیش آمد و شخصی با تعجب گفت: ای خوشبخت، چه چیزی اینجا خنده‌دار است؟
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
هوش مصنوعی: او از داستانی شگفت‌زده شد که باعث می‌شود دیوانه‌ای از کارهای خود بخندد.
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
هوش مصنوعی: چگونه می‌توان لبخند را بر دو لب دید در حالی که شب و روز به هم می‌پیوندند و روز به شب تبدیل می‌شود؟
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
هوش مصنوعی: رازهایی را که در دل داری با من در میان بگذار، شاید موفقیت و بخت خوب تو باعث شده که این راز را از من پنهان کنی.
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
هوش مصنوعی: بیژن به او گفت که از این وضعیت دشوار، تنها به امید خوش‌شانسی و بختی بهتر انتظار دارد.
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
هوش مصنوعی: اگر با من پیمان و قسم بخوری، یقیناً وفای خود را نقض نخواهی کرد.
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
هوش مصنوعی: اگر بخواهم تمام داستان تو را بگویم، باید سوگند بخورم و با تو هم‌دست باشم.
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
هوش مصنوعی: اگر لب را برای جلوگیری از آسیب به دیگران ببندی، زبان کمتر توان گفتن خواهد داشت.
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
هوش مصنوعی: منیژه با صدای بلند فریاد زد و از شدت غم و ناراحتی ناله کرد که بر من چه حوادث بدی در این روزگار گذشته است.
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
هوش مصنوعی: چه افسوس بر روزگارانی که من دارم؛ دلم خسته و چشمانم پر از اشک است.
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
هوش مصنوعی: من در حال حاضر به بیداد بیدخش و فراق خود از بیژن فکر می‌کنم و به تصورات بدی که از او و سرنوشتش دارم دچار شده‌ام.
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
هوش مصنوعی: من تمام ثروت و جواهرات گرانبها را در اختیار دیگران گذاشتم و همه چیز را فدای کسی کردم.
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
هوش مصنوعی: پدر از من فاصله گرفته و خانواده‌ام نیز از من دور شده‌اند و آن‌ها در حال فرار به سوی جمع هستند.
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
هوش مصنوعی: از امید بیژن بی‌نصیب شدم، زندگی‌ام در تاریکی فرورفته و چشمانم از غم روشن شده‌اند.
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
هوش مصنوعی: در دل خود رازها را پنهان می‌کند. تو، ای خالق جهان، از همه چیز آگاهی داری.
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
هوش مصنوعی: بیژن به او گفت که همه چیز درست است و به خاطر من، از تو کاملاً دوری جسته است.
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
هوش مصنوعی: این را گفتم که دیگر نباید بیان شود، ای یار مهربان و باهوش من.
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
هوش مصنوعی: اگر تو بخواهی که برای کارهایم نصیحتی کنی، خوب است؛ زیرا که فکر من پر از افکار بی‌ثمر شده و خالی است.
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
هوش مصنوعی: شخصی را بشناس که در حقیقت به تو ارزش و گنجینی را داده است که او خود، در اصل، آن را به دیگران می‌فروشد.
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
هوش مصنوعی: او به خاطر من به بلندای توران آمد، وگرنه نیازی به این گوهر نداشت.
ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین
هوش مصنوعی: خداوندا، به من ببخش و به من فرصت بده تا این عالم و زیبایی‌های آن را ببینم، شاید بتوانم این دنیا را بهتر درک کنم.
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
هوش مصنوعی: مرا از این ناراحتی‌های طولانی نجات ده، تو که از این تلاش‌های مستمر و پرتنش خسته شده‌ای.
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
هوش مصنوعی: به او نزدیک شو و در دل پنهانی به او بگو، ای پهلوانی که بر زمین حکم‌فرما هستی.
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
هوش مصنوعی: اگر تو به دنبال محبت و راه‌حلی برای مشکلاتت هستی، بهتر است از خداوند کمک بخواهی.
منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد
هوش مصنوعی: منیژه به کرشمه و زیبایی همچون نسیم بر سر بیژن آمده و پیامش را به او رساند.
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
هوش مصنوعی: وقتی آن چهره زیبا را شنید که از راه دور آمده، شروع به حرکت کرد و با شوق به سمت او رفت.
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لالهٔ سروبن
هوش مصنوعی: رستم متوجه شد که بیژن دربارهٔ لالهٔ سروبن صحبت می‌کند.
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
هوش مصنوعی: ببخشید و به او گفت که ای زیبا چهره، خداوند تو را از محبت خود دور نکند.
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
هوش مصنوعی: بگو که آری، خداوند به تو اسب زیبایی عطا کرده که صدای یزدان را در دل تو زنده می‌کند و به تو یاری می‌رساند.
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
هوش مصنوعی: به خاطر تو، از سرزمین زاول و ایران عبور کرده و این مسیر طولانی را پیموده‌ام.
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
هوش مصنوعی: به او بگو که ما مانند پلنگ، آماده‌ایم تا برای تو سخت تلاش کنیم و از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کنیم.
چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت به آواز دار
هوش مصنوعی: وقتی با او درباره‌ی موضوعات خصوصی صحبت می‌کنی، در شب تار، با آواز دلنشین از او حمایت کن.
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
هوش مصنوعی: از جنگل چوبی جمع کن، چون شب نزدیک است و باید آتشی روشن کنی.
منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
هوش مصنوعی: منیژه با شنیدن سخنان او خوشحال شد و دلش از تمام اندوه‌ها به کلی رها گشت.
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
هوش مصنوعی: او با شتاب به سمت چاهساری آمد که درون آن، مایه‌ی اندوهش وجود داشت.
بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام
هوش مصنوعی: به او گفتم که پیامم را به آن مرد خوشبخت و نیکوکار دادم.
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
هوش مصنوعی: او چنین پاسخ داد که من همان کسی هستم که بیژن با نام و نشانی مشخص به دنبالم می‌گردد.
تو با داغ دل چند پویی همی
که رخ را بخوناب شویی همی
هوش مصنوعی: تو با دل پر از درد و غم به دنبال چیزی هستی که صورتت را به خون بکشانی.
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان
هوش مصنوعی: اکنون که نشانه‌ای از تو به درستی نمایان شده، سر تیغ کسانی که مردم را می‌کشند را ببینی.
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
هوش مصنوعی: الان می‌خواهم زمین را جلوی خودم بزنم و با قدرت تمام آن را تغییر دهم، به طوری که همه چیز به راحتی زیر پای من باشد.
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
هوش مصنوعی: او به من گفت که وقتی هوا تاریک می‌شود، شب از دست خورشید آزاد می‌شود.
بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
هوش مصنوعی: با عمل و کار، آتش عظیمی به راه انداز که سنگ و چشمه‌های آب، در روشنایی روز نمایان شوند.
بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
هوش مصنوعی: فهمیدم که باید به روشی که می‌بینم، راه را روشن کنم تا به چاه نرسم.
بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
هوش مصنوعی: بیژن گفت: آتش را روشن کن، زیرا که ما هر دو از روزهای تیره و تاریک نجات یافته‌ایم.
سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر
هوش مصنوعی: به سوی خداوند جهان سر به زیر می‌آورم و از او می‌خواهم که ای پاک، بخشنده و عدالت‌پرور، عنایتت را شامل حال ما کن.
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
هوش مصنوعی: هرچه بدی وجود داشته باشد، تو تنها کسی هستی که می‌توانی به من کمک کنی. تو با ضربه‌ای که به دل و جان دشمنانم می‌زنی، به من یاری می‌رسانی.
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
هوش مصنوعی: به من ظلم کرده‌ای و حقم را نادیده گرفته‌ای، تو خود می‌دانی که چه غم و اندوهی را تحمل می‌کنم و دلم پر از درد و رنج است.
مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
هوش مصنوعی: آیا می‌توانم دوباره به سرزمین و دیار خود بازگردم تا مانند ستاره‌ای درخشان باقی نمانم؟
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
هوش مصنوعی: ای دختر که با سختی‌ها آشنا هستی، جان، دل، و هر آنچه را که داشتم، فدای تو کردم.
بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی
هوش مصنوعی: به خاطر زحمتی که من کشیدم و تو متاسفانه آسیب دیدی، اما برای تو این آسیب به عنوان یک سود و فایده تلقی شده است.
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
هوش مصنوعی: به من ثروت و مقام و جواهرات را بخشیدی، همچنین تمامی نعمت‌ها و روابط خویشاوندی با خانواده و پدر و مادر را به من عطا کردی.
اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها
هوش مصنوعی: اگر بتوانم از چنگال این موجود خطرناک رهایی یابم و در این دوران جوانی آزاد باشم.
بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست
هوش مصنوعی: با رفتار نیکوکاران که مورد احترام یزدان هستند، قدم بر می‌دارم و با دست خود تلاش می‌کنم.
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان
هوش مصنوعی: من مانند پرستاری پیش پادشاهان می‌روم و به خاطر کار خوبت، تو را در دل خود جای می‌دهم.
منیژه به هیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
هوش مصنوعی: منیژه به سرعت به سوی هیزم رفت، مانند پرندگانی که بر شاخه درختان پرواز می‌کنند.
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
هوش مصنوعی: خورشید بر چشم، یعنی به استقبال روز آمدن و روشنایی بشتاب، و هیزم را بردار تا آتش روشن کنی؛ تا کی باید شب را تحمل کنیم و منتظر روز روشنی باشیم که از دل کوه‌ها برآید؟
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
هوش مصنوعی: وقتی که نور خورشید غروب کرد و پنهان شد، شب تاریک به آرامی بر کوه‌ها سایه انداخت.
بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
هوش مصنوعی: زمانی که جهان به آرامش برسد، حقایق پنهان این دنیا نمایان خواهد شد.
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز
هوش مصنوعی: یعنی هنگامی که شب سیاه به جنگ می‌آید، روز با نورش سرزمین را روشن می‌کند.
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
هوش مصنوعی: منیژه آتش ملایمی را روشن کرد که چشمان تاریک شب را سوزاند.
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم
هوش مصنوعی: درونش صدایی شبیه به زنگ می‌پیچد که از راه بازوان قوی و محکم او ناشی می‌شود.

حاشیه ها

1402/10/02 21:01
فرحناز یوسفی

نوشته بدستار چیزی که برد

نَوَشته=پیچیده شده