شمارهٔ ۴ - ترکیببند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع): عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟شمارهٔ ۵ - ترکیببند در عشق عرفانی: ای دل بیا که دست ردی بر جهان زنیم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
هوش مصنوعی: تا چه زمانی باید در دل خود درد و آه را پنهان کنم؟ به سوی سیاهی میروم تا چهرهٔ خورشید و ماه را تیره کنم.
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
هوش مصنوعی: تا کی آسمان به دشمنی ما ادامه خواهد داد؟ ای ناله، جمع کن سپاه اشک و آه را.
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
هوش مصنوعی: تا کی باید آسمان راه فرار ما را ببندد؟ ما هم باید با زور و lamentation (گریه) راه را ببندیم.
از یکدیگر نمیگسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
هوش مصنوعی: موج غم و اندوه من از یکدیگر جدا نمیشود و مانند کوههای محکم، احساسات من به آسانی تغییر نمیکنند. حتی یک برگ کاه هم نمیتواند این استحکام را بشکند.
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
هوش مصنوعی: زمان آن فرارسیده که همچون مژهها، نگاهی حزنآلود را به شکلی نو در پوشش عزا بیفکنم.
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاهتر شب و روز سیاه را
هوش مصنوعی: روزهایی که برایم سخت و تیرهوتار بود، حالا به شبهای سیاه و غمانگیز تبدیل شده و حس میکنم که همهی روزها و شبها به یک اندازه تاریک و غمناک شدهاند.
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
هوش مصنوعی: در این زمان که حوادث و مشکلات بسیاری پیش آمدهاند، فردی نمیتواند در درمان و یا رفع این مشکلات موفق باشد. اکنون که حکمت و دانش نیز تحت تأثیر این وقایع قرار گرفتهاند، درمان دردهای این زمان کار آسانی نیست.
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
هوش مصنوعی: در اینجا به این موضوع اشاره میشود که وقتی یک شخصیت بزرگ و قدرتمند از بین میرود، دیگر اثری از بزرگی و شجاعت او باقی نمیماند. به نوعی نشاندهندهی حزن و اندوه از فقدان یک فرد تاثیرگذار و برجسته است که دیگر نمیتوان همانند او را یافت.
با آفتاب مهر رخش بود پنجهتاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
هوش مصنوعی: چهرهاش مانند آفتاب میدرخشد و بر جلال او گویی نور خورشید تابیده است. وقتی صحبت میکند، کلامش مانند گلاب است که طعمی تلخ دارد، درست مثل گل که در عین زیبایی، گاهی زهر هم میزند.
میخواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
هوش مصنوعی: زینب آرزو داشت که در بهشت زندگی کند و به همین دلیل زمانه را از میان گلهای دنیا انتخاب کرد.
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
هوش مصنوعی: او از این دنیای زودگذر رفت و به بهشتی جاویدان رسید، و از منبعی زلال و واقعی بهرهمند شد که اینجا تنها خیال و توهم بود.
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
هوش مصنوعی: این دشواری و تنگنای زندگی ارزش ماندن در آن را نداشت، به همین خاطر به سرعت به سوی جهانی دیگر حرکت کرد.
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
هوش مصنوعی: این نوجوان وقتی از دنیا رفت، نه در دوران جوانی و نه در بین مردم به اندازهای که باید، معروف و شناخته شده بود.
میماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
میدیدی آدمی که برآید برآفتاب
هوش مصنوعی: اگر دو سال دیگر بر تخت عمر مینشستی، ممکن بود آدمی را ببینی که مثل آفتاب درخشان و تابان است.
در دانش و کمال به حدیّ که بینظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
هوش مصنوعی: او در دانش و کمال به جایی رسیده که کارش بینظیر است و به گونهای است که میتواند به سوالاتی که تاکنون مطرح نشدهاند، پاسخ دهد.
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
هوش مصنوعی: زمانه را به هم میزند و در شهر آشوب به پا میکند، ولی شاگرد من نبود بلکه کسی بود که استاد دهر محسوب میشد.
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
هوش مصنوعی: حسرت میخورم که تنها کسی که در این خانه بود، آنجا را ترک کرد. ببین این آدم لنگک (گوژپشت) را که چگونه پشت ما را شکسته است.
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
هوش مصنوعی: ای کاش آن هوشیاری و درک و ذکاوت وجود داشت، اما افسوس که لطافت و نرمی روح بلندمرتبه را از دست دادهایم.
میبود اگر به دولت چندی درین جهان
میدیدی آدمی به کجا میکند نشست
هوش مصنوعی: اگر تو به خاطر خوشبختی و قدرتی در این دنیا مدتی به تماشا نشستی، میتوانستی ببینی که انسانها به کجا مینشینند و در کجا زندگی میکنند.
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
هوش مصنوعی: در این میهمانی که به نظر دیوانهوار میآید، او هوشیار و بیدار مانده بود و در این مسیر دشوار و پرپیچ و خم، به آرامی حرکت کرده بود.
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شبپرست
هوش مصنوعی: ای روشنی بخش چشم من، بدون تو نه خورشید وجود دارد که روز را زندگی ببخشد و نه ماهی که شب را زیبا کند.
ذوقی نماند بی تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
هوش مصنوعی: بدون تو، هیچ لذتی در این دنیای ویران باقی نمانده است. حتی اگر آفتاب آسمان را سیاه کند، همچنان این وضعیت بهتر از زندگی بدون تو خواهد بود.
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
هوش مصنوعی: تو رفتی اما نام نیکت باقی مانده است. سخنان تو مانند اشک در چشمان ما باقی مانده است.
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
هوش مصنوعی: تو که از میان ما رفتی، دل تنگ و رنجکشیدهی ما بر خاک آرامگاهت مانند سنگی سنگین و بیاحساس باقی مانده است.
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
هوش مصنوعی: تو درخشندگی و زیبایی زمانه هستی، اما من به خاطر گرد و غبارهایی که بر روی زندگیام نشسته، نتوانستهام از آن زیبایی استفاده کنم و تنها گرد و غبار باقی مانده است.
در باغ بیحضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
هوش مصنوعی: در باغ بدون تو هیچ غنچهای شکوفا نشد و این درد عمیق در دل من مانند بهاری سوزان باقی ماند.
میراند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
هوش مصنوعی: زمانه بر تو تسلط دارد و تو را به جلو میکشاند، ولی در نهایت تو با پیشرفتها و تلاشهایت از زمانه جلوتر رفتی و آنجا ایستاد.
بودی عیار نیکنهادی درین جهان
رفتی و نقد نیکوشی بیعیار ماند
هوش مصنوعی: تو در این دنیا انسانی با فضیلت و خوب بودی، اما حال که رفتهای، خوبیها و ویژگیهای برجستهات در اینجا بیارزش و بینظیر باقی مانده است.
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
هوش مصنوعی: تو در کنار دوستان و محبوبان مانند گلی بودی، ولی اکنون رفتهای و اشکهایم مانند خون، همچون گل در کنار ماندهاند.
ما بیتو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
هوش مصنوعی: بیتو، حتی دوستانم نیز خود را نابود میکنند تا زندگیشان را در غم و اندوه بگذرانند.
روزی که میشد تو کجا بودم آه من
کز پردههای چشم ترا کردمی کفن
هوش مصنوعی: روزی که من در جایی بودم و تو در عالم دیگری، آهی که از چشمان تو بیرون میآمد، میتوانست مرا بپوشاند و به مانند کفن درآورد.
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
هوش مصنوعی: تو در کنارم بودی و حالا که نیستی، زندگی من به سختی میگذرد. ای کاش تو در این دنیا بودی! وای بر من.
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
هوش مصنوعی: هیچ کس در زندگی نتوانسته است مانند من، که در جدایی تو مانند یک مرده زنده هستم، مرگ خودش را تجربه کند.
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
هوش مصنوعی: در زندگی، وقتی تو مانند گلی زیبا در زمین زندگی میریزی، من با هزار زبان و بیان به تو عشق و محبت میورزم و احساسات خود را به تو ابراز میکنم.
تا رفتهای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
هوش مصنوعی: وقتی که تو از میان اهل علم دور شدی، زمانه نیز به خاطر این که کلمات تیرهای در ادبیات وجود دارد، خانهی سخن را تغییر داد.
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
هوش مصنوعی: گل به خاطر دوری چهره تو همچون خاری بر درخت سرو به دلیل درد و رنج تو در باغچه منزوی شده است.
بلبل ز فرقت گل روی تو نالهساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمهزن
هوش مصنوعی: بلبل به خاطر جدایی از گل، در سوگ زیبایی تو آواز میخواند و در غیاب قامت زیبای تو، قمری با نغمهسرایی خود به یاد تو میپردازد.
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشتهای و نه دوستان
هوش مصنوعی: در دوری از چهره زیبای تو، ای درخت تنومند بستان، نه دشمنان را در کنار خود دارم و نه دوستانی برای دلخوشی.