گنجور

ساقی‌نامه

بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به نام خدا باز کن
خدایی که گردون گردان ازوست
زمینِ تن و دانة جان ازوست
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن بادة جان نهاد
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
صراحی و جام و سبو می‌کند
گِل خم گِل ساغر او می‌کند
برآرندة تاک از گلشن اوست
فروزندة بادة روشن اوست
چراغ می از تاک بر می‌کند
چنین آتش از خاک بر می‌کند
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
به نام چنین قادری بی‌نیاز
در بستة چاره را چاره ساز
بیا قف میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
بیا پیش‌تر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
نخسبی که خور رونما می‌شود
نماز صراحی قضا می‌شود
حریفان همه جا به جا خفته‌اند
ز رنج خمارِ شب آشفته‌اند
به مهرت درین کوی پا بسته‌اند
به لطف تو امّیدها بسته‌اند
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر می‌کشم
خدایا به نقص ضروریّ من
به نزدیکی تو، به دوریّ من
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
به رندی که بی‌باده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
به خودداری زاهد دین‌پرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
به قیدی که بی‌قیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
به هشیاری می‌پرستان مست
به افتادگی‌های مستان مست
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
به قدی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
به عجز جوانان شهوت‌پرست
به صبر حریفان بی‌پا و دست
به پای حریصی که بی‌حس شود
به دست کریمی که مفلس شود
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
به صحرانشینان دشت عدم
به خلوت‌گزینان ملک قدم
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
دل‌سخت در عشق شومست شوم
درین کوره‌ام آب کن همچو موم
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
چون تیغم به خمیازه‌ای تاب ده
پس از چشمة آتشم آب ده
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
خطا کرده رو با تو آورده‌ام
همه کرده انکار تا کرده‌ام
که ناکردنی‌های بد کرده‌ام
خطاهای بیرون ز حد کرده‌ام
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
اگر چه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
اگر چه زمستی‌ست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
همان به که بی‌پرده سازیم ساز
ز مستی به مستی گریزیم باز
بده ساقی آن بادة نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئینة دل برد زنگِ غم
بده آن میِ تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
شرابی ز خون گرم‌تر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
شرابی ز خون گرم‌تر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
پی حفظ صحّت می لاله‌گون
ضرورست در هر تنی همچو خون
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
ز هر خشت خمخانة این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسة آسمان
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرض‌های بد را علاج
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
اگر شیشه‌ای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
بده جام لبریز، کوریّ غم
که پیمانة پر کند غصّه کم
صباحست ساقی و مینا تهی‌ست
خماریم و فکر دگر ابلهی‌ست
ز بیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافری‌ست
زیانست کی می‌توان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمة شیشه راهت دهد
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئة اوست مست
از آن می که اشیا بدو زنده‌اند
ازو ماه و خورشید تابنده‌اند
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشه‌ام پنجة غم فشرد
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکته‌ها را گرفتم به یاد
بسی بوده‌ام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
بسی در بغل جزوه‌دان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
چه شب‌ها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
نمی‌یافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر می‌شد ز دود چراغ
ز فقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
پی جمله یک عمر بشتافتم
ز هر یک نصیب گران یافتم
گهی نیز در شعر پرداختم
ز سحر بیان معجزی ساختم
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
ز بس سوده‌ام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
نگردیدم از هیچ یک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
به میخانه‌ام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بی‌شک از بزم وحدت نشان
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
نپوشد ز کس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم؟
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایة خود هراس
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نور مِی بر کند
عجب بی‌نواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
دمی گریه‌ام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریة شیشه خون
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
بده ساقی آن مایة ناز را
می همچو آئینة راز را
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس می‌زنم لیک آواز نیست
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
بیا مایة زندگانی من
نم چشمة کامرانی من
بیاد تو شب زنده‌داری ما
بیا شمع شب زنده‌داران بیا
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ می‌خواره در دست او
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
ز کنج دو چشم سیه مست وی
نگه می‌چکد همچو از جام می
لبش برگ گل را خجل می‌کند
مژه رخنه در کار دل می‌کند
دهان تنگ‌ تر از کمرگاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توّهم کند
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطة خطِّ پرگار حسن
کند جام بی‌باده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
چو پیمانة ناز گیرد به چنگ
زند شیشة آسمان را به سنگ
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازة می دهد
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
به دستی که او جام می می‌دهد
دگر ساغر از دست کی می‌دهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
ز کفر و ز ایمان برآورده است
نه زدهم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایة شست‌وشوی مرا
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بی‌خون نغمه چراست؟
مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمة نغمه لب تر کند
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
به مرغولة نغمه‌های بلند
دل و جان مستان درآور به بند
به هر شعبه آوازه‌ای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و می‌گساریم کشت
مغنّی بگو نغمه‌های فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
عراق عرب آرزوی منست
ز دجله نمی در سبوی منست
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
ز رنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
چون من با خودم از خودم بی‌نصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
نباشد اگر پردة هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
بده می که خود را ز سر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
مگر می ز خود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
درو مردمانی ز جان پاک‌تر
در ادراک از عقل درّاک‌تر
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگی‌ها اثر بودشان
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایّامشان
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا می‌کُشد این غمم
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می می‌توان تاخت باز
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
به غربت مرا رویِ دیّار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر ز بارِ گران
بجا مانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
ز تحت‌الثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زادة خلوت شیشه را
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
خرد خون فرزانگی می‌کشد
جنون سر به دیوانگی می‌کشد
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
خرد گرچه هم صبحتی می‌کند
جنون هم ولی‌نعمتی می‌کند
اگر چه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
خرد را زبون کردن اولی‌ترست
که مقصود را پرده‌ای بر درست
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
ز افسانة عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
خرد آفت دانة ما شدست
خرد جغد ویرانة ما شدست
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
میی ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
اگر قطره‌ای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
منه دست بر شیشة آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
بده ساقی آن آب آتش‌فروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
مرا صبح امّید، شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشه‌ام صبح بس
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
همان باقی عمر گو یک نفس
می باقیم باقی عمر بس
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
بیا ای ز حسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
تو تا در چمن می‌کشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
یک امشب که پا واگرفتی ز باغ
تماشاست گل را صفای دماغ
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوا معتدل همچمو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
گل باغ گویی ز بس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از نالة بلبلم درد کرد
درین دم که بلبل ز گل سر خوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقیّ خود عشق بازی کنم
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
زند، باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
که من چاکر پیر میخانه‌ام
زخونابه خواران پیمانه‌ام
بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام
بسی گرد پیمانه گردیده‌ام
کنونم که با شیشه همخانگی‌ست
گلِ مستی و جوش دیوانگی است
بده ساقی آن بادة زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
همان باده کو شیشه روشن‌کن است
چو مهر تو اندیشه روشن‌کن است
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کندی کند
بیارای بازار مژگان به ناز
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
لبت خون به پیمانة لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
پی بوسة آن لبان بی‌حجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بی‌هوش مست است مست
چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم
من از هر که پرسی جگر خون‌ترم
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
منم عاشق اما نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
بر من نه از آشنا هیچ‌ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خوانده‌هایم فراموش باد
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای
ولی از وفا سخت بیگانه‌ای
ترا به ز معشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
گریزی به هنگام زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
اگر آتش آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
بیا جامة عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
بده ساقی آئینة جام را
پدید آورِ پخته و خام را
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهرة صاف من
برافکن دمی پردة من ز پیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
به ذوق غم دیگر افتاده‌ام
به عشق حقیقی در افتاده‌ام
ندانم ز مهر که دم می‌زنم
که دنیا و عقبا بهم می‌زنم
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
ز می نشئة دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عین‌الیقین
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و می‌پرستی فتاد
ز شادی ندانم کجا می‌روم
که چون بوی گل بر هوا می‌روم
سعادت ز بختم شرف می‌برد
که شوقم به خاک نجف می‌برد
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف می‌سپارد سرم
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
نه این ره به روی ریا می‌روم
که این ره برای خدا می‌روم

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به نام خدا باز کن
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، مقدمات نوشیدن را فراهم کن و با نام خدا درِ خمره را باز کن.
خدایی که گردون گردان ازوست
زمینِ تن و دانة جان ازوست
هوش مصنوعی: خدای بزرگ و بی‌نظیر، کنترل و حکمرانی آسمان‌ها را به عهده دارد، و این زمین که ما در آن زندگی می‌کنیم و بخش‌های مختلف وجود ما و روح‌مان، از اوست و به او وابسته است.
حکیمی که گردون گردان نهاد
به خمّ بدن بادة جان نهاد
هوش مصنوعی: حکیمی که سرنوشت و تقدیر را به چرخش درآورده، در قالب جسم انسان، روح و جان را قرار داده است.
زمین و زمان خرّم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز ازوست
هوش مصنوعی: جهان و تمامی موجودات به خاطر او زیبا و خوشایند هستند، روشنایی عقل و تفکر نیز از او نشأت می‌گیرد.
صراحی و جام و سبو می‌کند
گِل خم گِل ساغر او می‌کند
هوش مصنوعی: شکوفه‌ها و میوه‌ها در میخانه و ظرف‌های شراب به زیبایی در کنار هم سِیر می‌کنند و گِل و خمیر در کنار هم به خوشی و طراوت مشغول هستند.
برآرندة تاک از گلشن اوست
فروزندة بادة روشن اوست
هوش مصنوعی: کسی که تاک را از باغ او پرورش می‌دهد، همان کسی است که شراب روشن را تولید می‌کند.
چراغ می از تاک بر می‌کند
چنین آتش از خاک بر می‌کند
هوش مصنوعی: چراغ که از تاک می‌روید، مانند آتشی است که از خاک برمی‌خیزد.
به مشت گلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که با دست خود می‌توان روح و جان را به تصویر کشید و در عین حال، با خاک و زمین، شاهد زیبایی‌های زندگی بود. به عبارتی، انسان می‌تواند با خلاقیت و هنر خود، زندگی و دنیای اطرافش را نمایش دهد.
اگر دشت و صحرا، همه باغ اوست
وگر لاله و گل، همه داغ اوست
هوش مصنوعی: اگر تمام دشت‌ها و بیابان‌ها، باغ او هستند و اگر تمام لاله‌ها و گل‌ها، نشان از غم و درد او هستند.
چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه در کوی او
هوش مصنوعی: با حضور او، هیچ تفاوتی بین شمع و پروانه وجود ندارد. هم مسجد و هم میخانه در جایی که او قرار دارد، یکسان و بی‌مفهوم هستند.
به نام چنین قادری بی‌نیاز
در بستة چاره را چاره ساز
هوش مصنوعی: با نام چنین قدرتی که بی‌نیاز است، در بسته‌ای که از راه‌حل‌ها تشکیل شده، راه‌حلی پیدا می‌شود.
بیا قف میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن
هوش مصنوعی: بیابان از میخانه در را بگشای و با سرود شراب، دنیا را به شور و نشاط بکشاند.
بیا پیش‌تر زانکه غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود
هوش مصنوعی: بیایید قبل از اینکه موقعیت به هم بریزد و در صبح، تاریکی شب به پایان برسد، اقدام کنیم.
سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی بخوابست بیدار کن
هوش مصنوعی: از خواب برخیز و مانند گلی سبکبار، سر خود را بالا بیاور. میخواب است، اما چراغ عشق را روشن کن.
بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روی قدح را بشو
هوش مصنوعی: بیایید جام را با شراب پر کنیم و با آب، چشم‌ها و چهره‌اش را شستشو دهیم.
نخسبی که خور رونما می‌شود
نماز صراحی قضا می‌شود
هوش مصنوعی: اگر به خود نیایي و بیدار نشوی، سعادتی که به تو می‌رسد، از دست می‌روی و زمان را بی‌فایده سپری می‌کنی.
حریفان همه جا به جا خفته‌اند
ز رنج خمارِ شب آشفته‌اند
هوش مصنوعی: رقیبان همه جا در خواب هستند و به خاطر رنج ناشی از شب و عذابش آشفته و بی‌تابی می‌کنند.
به مهرت درین کوی پا بسته‌اند
به لطف تو امّیدها بسته‌اند
هوش مصنوعی: در این مکان، به خاطر محبت تو، مردم دل‌ها و امیدهای خود را به تو گره زده‌اند و امیدوارند.
به هر دست جام شرابی رسان
مرین تشنگان را به آبی رسان
هوش مصنوعی: به هر کسی که thirsty است، یک جام شراب بده و به این تشنگان یک آب برسان.
نخستین به من ده که در می کشم
مناجات گویان به سر می‌کشم
هوش مصنوعی: من از تو نخستین چیز را می‌خواهم که به من بدهی تا در حافظه‌ام نگه دارم و با دل و جان دعا و نیایش کنم.
خدایا به نقص ضروریّ من
به نزدیکی تو، به دوریّ من
هوش مصنوعی: پروردگارا، به واسطه نقصی که در خودم احساس می‌کنم، من را به نزدیکی خودت برسان و از دوری‌ام دور کن.
به صبری که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل
هوش مصنوعی: به تحمل و صبری که موجب آزار قلب شود، بهتر از دردی است که به زبان نیاید و در دل باقی بماند.
بدان غصّه پرور دلِ دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد
هوش مصنوعی: دل غم‌زده‌ای را که در درد و رنج است، بشناس؛ دل‌ای که گرچه پر از اندوه و غصه است، اما رنگی از خود نمی‌نماید و فقط زخم‌هایش را درونی تجربه می‌کند.
به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز
هوش مصنوعی: به دستی که به سمت جام دراز می‌شود و به چشمی که بر روی ساقی باز است.
به قدّی که مینا برافراشتست
به دستی که پیمانه برداشتست
هوش مصنوعی: به اندازه‌ای که مینا (جام شیشه‌ای) بالا رفته، به همان اندازه دستی که پیمانه (شراب) را برمی‌دارد نیز بالا رفته است.
به صاف اعتقادی موج شراب
که سجّاده افکنده بر روی آب
هوش مصنوعی: موج شرابی که به آرامی روی آب حرکت می‌کند، مانند سجاده‌ای است که به نرمی بر روی آب پهن شده است.
به پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو
هوش مصنوعی: به پای گلی که ظرف آب را زمین زده، به زمینی که دانه کدو را رشد داده، اشاره دارد.
به آن باغبانی که پرورده خاک
به آبی که از دست او خورده تاک
هوش مصنوعی: می‌توان گفت: به باغبانی که با زحمت و تلاش خود از خاک، گیاهان را می‌رویاند و به آبی که او به گیاهان می‌دهد، اشاره شده است. در واقع، این بیت به اهمیت تلاش و مراقبت باغبان برای رشد و نمو گیاهان پرداخته است.
به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید
هوش مصنوعی: کسی که از باده مست شده و عطر آن را احساس کرده، به مانند کسی است که بار سبویی را به دوش کشیده است.
به رندی که بی‌باده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به فردی اشاره می‌کند که به خاطر ذکاوت و فریبندگی‌اش، دیگران را تحت تاثیر قرار می‌دهد و به نوعی در دنیای فریب و بازی‌های ذهنی غرق شده است. او را با شخصی مقایسه می‌کند که به خاطر مستی و سرخوشی‌اش، دیگران را به دنبال خود می‌کشاند و بر دوش خود می‌گذارد. به طور کلی، این شعر به بازی‌های اجتماعی و روابط انسانی می‌پردازد که در آن‌ها، باده و مستی می‌تواند نماد شناخت و تسلط بر دیگران باشد.
به خودداری زاهد دین‌پرست
به لاقیدی رند ساغر بدست
هوش مصنوعی: این ابیات نشان‌دهنده دو دیدگاه مختلف نسبت به زندگی و مذهب هستند. زاهد که به دینداری و خودداری از لذات دنیوی پایبند است، در مقابل رندی قرار می‌گیرد که در عوض از نوشیدن شراب و لذت‌های زندگی به طور آزادانه لذت می‌برد. این تضاد میان خودسازی و لذت‌جویی دو نگرش متفاوت نسبت به زندگی و معنویت را به تصویر می‌کشد.
به قیدی که بی‌قیدیش ننگ نیست
به زهدی که با مستیش جنگ نیست
هوش مصنوعی: به شرطی که آزادی در آن ننگی ندارد و به زهدی که با سرمستی در تضاد نیست.
به هشیاری می‌پرستان مست
به افتادگی‌های مستان مست
هوش مصنوعی: افرادی که به درستی و هوشیاری می‌پرستند، گاه به حال سکوت و فروتنی می‌رسند که شبیه حالت مستی و سرخوشی مستان است.
به امید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیدار بخت
هوش مصنوعی: با امید و آرزو، بزرگترها خواب عمیقی را برای جوانان خوشبخت و امیدوار آماده کرده‌اند.
به قدی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست عصاست
هوش مصنوعی: انسان در سن پیری به حدی ناتوان می‌شود که حتی به پای خود نمی‌تواند تکیه کند و به دست دیگران نیاز دارد.
به عجز جوانان شهوت‌پرست
به صبر حریفان بی‌پا و دست
هوش مصنوعی: جوانان پر از تمایلات و ناتوان، در برابر حریفانی که بی‌دست و پا و بی‌کفایت هستند، به ناتوانی و عدم توانایی خود اعتراف می‌کنند.
به پای حریصی که بی‌حس شود
به دست کریمی که مفلس شود
هوش مصنوعی: به خاطر حالتی از طمعی که بی‌حس و بی‌تفاوت می‌شود، مثل حالتی که رحمت و generosity به کسی که هیچ‌چیز ندارد، می‌رسد.
به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به احساسی عمیق و شگفت‌انگیز عاشقانه شده است؛ احساسی که می‌تواند باعث خجالت انسان در برابر محبوبش شود و از شدت زیبایی و لذتی که از عشق به دست می‌آید، حتی امکان ندارد که انسان بتواند آن را به خوبی توصیف کند. این احساس، به قدری قوی و لطیف است که فراتر از کلمات و توصیفات عادی می‌رود.
به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند
هوش مصنوعی: این بیت اشاره به زیبایی و جذبه‌ای دارد که زلفی دل انگیز می‌تواند بر دل عاشق بگذارد و صورت زیبایی که بیننده را مجذوب خود کند. به عبارتی، عشق و زیبایی به هم پیوند خورده‌اند و دل را به سحر و شکوه در می‌آورند.
به صحرانشینان دشت عدم
به خلوت‌گزینان ملک قدم
هوش مصنوعی: به افرادی که در بیابان عدم زندگی می‌کنند و به کسانی که در مکان‌های خلوت و دور از شلوغی به سر می‌برند، اشاره دارد.
به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود
هوش مصنوعی: در میان کسانی که در زندگی خود راه را گم کرده‌اند و به درستی نمی‌شناسند، جشن و حال و هوایی از شناخت و تجربه وجود دارد.
که از جام وحدت دلم گرم کن
وزین آتش این آهنم نرم کن
هوش مصنوعی: دلم را از نوشیدن محبت پر کن و با این شعله‌ی عشق، وجودم را تغییر بده و نرم کن.
دل‌سخت در عشق شومست شوم
درین کوره‌ام آب کن همچو موم
هوش مصنوعی: در عشق، دل سنگی و سختی دارم، ولی در این آتش عشق، مرا به جای سختی، نرم و ذوب کن مثل موم.
عمل کن مسم را ازین کیمیا
خلاصی ده از هر غمم چون طلا
هوش مصنوعی: به خودت کمک کن و با این هنر گرانبها از تمام غم‌ها و مشکلاتت رها شو، مانند طلا که ارزشمند و خالص است.
چون تیغم به خمیازه‌ای تاب ده
پس از چشمة آتشم آب ده
هوش مصنوعی: زمانی که خمیازه‌ام کشیده می‌شود، مانند تیغی که تاب می‌آورد، آنگاه از چشمه آتش من به تو آب می‌دهم.
جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آنگه نمودار کن جوهرم
هوش مصنوعی: به من روشنایی و جلا ببخش، چرا که من مانند یک خنجر تیز و برنده هستم. سپس جوهر و ویژگی واقعی‌ام را به نمایش بگذار.
دلم را چو آئینه یکروی کن
ازین سوی رویم بدان سوی کن
هوش مصنوعی: دلم را مثل یک آئینه صاف و یکدست کن؛ از این طرف به آن طرف بچرخان.
خطا کرده رو با تو آورده‌ام
همه کرده انکار تا کرده‌ام
هوش مصنوعی: من اشتباه کرده‌ام که تو را به حساب آورده‌ام، همه چیز را انکار کرده‌اند و من نیز آن را انکار کرده‌ام.
که ناکردنی‌های بد کرده‌ام
خطاهای بیرون ز حد کرده‌ام
هوش مصنوعی: من کارهای ناپسندی انجام داده‌ام که نباید می‌کردم و اشتباهاتی مرتکب شده‌ام که از مرزهای قابل قبول فراتر رفته‌اند.
جوانی و مستی و عشق و جنون
کند عقل را کم هوا را فزون
هوش مصنوعی: در دوران جوانی و شوق و عشق و دیوانگی، عقل انسان کم می‌شود و خواسته‌ها و آرزوها بیشتر می‌شود.
خرد خود فروتن هوا سرکش است
جنون و هوس پنبه و آتش است
هوش مصنوعی: خرد به ما می‌آموزد که خود را humble نگه داریم، در حالی که تمایلات و خواسته‌های نفس مانند آتش و پنبه، می‌توانند ما را به سمت جنون و افراط سوق دهند. این یعنی باید مراقب باشیم که از راه‌های نادرست دور بمانیم و به عقل و خرد خود اعتماد کنیم.
به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست
هوش مصنوعی: دوری از تو به خاطر گناه نادرست است، اما اگر از وجود تو فرار کنم، جایز است.
اگر چه به جز دوریم پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست
هوش مصنوعی: هرچند که ما از هم دور هستیم و هیچ کار و حرفه‌ای نداریم، اما تو در دل من نزدیک هستی و جای نگرانی نیست.
تو دانی چه حاجت به تقریر ماست
امید کرم عذر تقصیر ماست
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که نیازی به توضیح ما نیست، امید ما به لطف و بخشش تو و عذرخواهی‌ از کمبودهایمان است.
اگر چه زمستی‌ست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما
هوش مصنوعی: اگرچه در سختی‌ها و مشکلات به سر می‌بریم، اما هیچ‌گاه از خویشتن خود سرپیچی نمی‌کنیم و با خرد و اندیشه زندگی‌مان را ادامه می‌دهیم.
به هشیاری از گفتن و خامشی
ندیدیم چیزی همان بیهشی
هوش مصنوعی: در حالت هوشیاری، نه گفتن و نه سکوت بر ما تاثیری ندارد و در واقع، هر دو حالت به نوعی ناآگاهی به حساب می‌آیند.
همان به که بی‌پرده سازیم ساز
ز مستی به مستی گریزیم باز
هوش مصنوعی: بهتر است بدون هیچ پرده‌پوشی، زندگی را با شادی و سرخوشی ادامه دهیم و از حال خوش و مستی خود لذت ببریم.
بده ساقی آن بادة نور رنگ
که تابَش برد از رخ نور زنگ
هوش مصنوعی: به من شرابی رنگین و درخشان بده که درخشندگی‌اش چهره‌ام را از کدری و تیرگی پاک کند.
بده ساقی آن نور جامِ قِدم
کز آئینة دل برد زنگِ غم
هوش مصنوعی: ای ساقی، آن جام قدیمی را به من بده که نور آن، غم را از دل پاک کرده است.
بده آن میِ تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر گه از دردِ دُن
هوش مصنوعی: به من آن شراب تلخ را بده که گاهی آرامش می‌آورد و گاهی از درد و اندوه می‌کاهد.
از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سرِ مو ازو در خروش
هوش مصنوعی: به خاطر احساساتی که در دل وجود دارد، هر تار مویی از سر به لرزه درمی‌آید و به جنبش درمی‌آید.
شرابی ز خون گرم‌تر همچو روح
همان آتش گرم و تر همچو روح
هوش مصنوعی: شرابی که از خون به دست آمده، داغ‌تر و پرحرارت‌تر از روح است. همانطور که آتش گرم و مرطوب می‌تواند روح را تحت تأثیر قرار دهد.
شرابی ز خون گرم‌تر در مزاج
چو جان سازگارست در هر مزاج
هوش مصنوعی: شراب خون گرم‌تری با مزاجی سازگار است، مانند جان که در هر مزاجی قابل پذیرش است.
پی حفظ صحّت می لاله‌گون
ضرورست در هر تنی همچو خون
هوش مصنوعی: برای حفظ سلامتی، نوشیدن مایعات قرمز مانند آب‌میوه ضروری است، همان‌طور که خون برای هر بدن لازم است.
شرابی کش افلاک خمخانه است
در آن جام خورشید پیمانه است
هوش مصنوعی: در این جمله به تصویری شاعرانه از یک مکان اشاره شده است که شبیه به یک شرابخانه است. در اینجا، جامی وجود دارد که از نور خورشید پر شده و نشان‌دهنده‌ی شادی و لذت است. به طور کلی، این تصویر نشان‌دهنده‌ی زیبایی و جذابیت آسمان و خورشید است.
ز هر خشت خمخانة این شراب
عیانست نور آفتاب آفتاب
هوش مصنوعی: از هر دیوار این میخانه، نور آفتاب به وضوح دیده می‌شود.
گر این باده از شیشه گردد عیان
به چرخ اوفتد کاسة آسمان
هوش مصنوعی: اگر این نوشیدنی از شیشه نمایان شود، آنگاه کاسه آسمان به گردونه خواهد افتاد.
ورین باده عریان شود از لباس
درد پیرهن بر تن خود قیاس
هوش مصنوعی: اگر این شراب بی‌پرده از لباس درد بیرون بیاید، خود را با پیراهنی که بر تن داری مقایسه کن.
شرابی بلای خرد را علاج
دوایی مرض‌های بد را علاج
هوش مصنوعی: شراب، درمانی برای مشکلات عقل و راهی برای بهبود بیماری‌های ناخوشایند است.
شرابی که آتش زند در دماغ
برافروزد از سر هوای چراغ
هوش مصنوعی: مشروب طوری است که وقتی نوشیده می‌شود، آتشینی در بینی ایجاد می‌کند و باعث شعله‌ور شدن حس و حال نورانی از شوق و هیجان می‌گردد.
به تمکینی از شیشه آید برون
که معنی زاندیشه آید برون
هوش مصنوعی: شیشه‌ای که به صورت زیبا و شکیل درست شده، نشان‌دهندهٔ تسلط و توجه به جزئیات است. این بیان می‌کند که از فکر و اندیشهٔ عمیق، مفهوم و حقیقتی به وجود می‌آید که همواره در انتظار ابراز و نمایش است.
میی بحر وحدت ازو در خروش
میی خون منصور از وی به جوش
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از می و شراب است که به وحدت یا یگانگی اشاره می‌کند. در حالی که می‌ِ واحد در دریا در حال خروش است، می‌ِ خون منصور نیز به خاطر شور و شوقی که ایجاد می‌کند به جوش آمده است. این تصویر، نماد جوش و خروش در عشق و وحدت است که همگان را به شور و حرکت وا می‌دارد.
اگر شیشه‌ای زو به دست آورم
به مینای گردون شکست آورم
هوش مصنوعی: اگر شیشه‌ای از آن چیزها به دست بیاورم، می‌توانم با آن زیبایی و زرق و برق دنیای گردون را به تماشا بگذارم.
بده جام لبریز، کوریّ غم
که پیمانة پر کند غصّه کم
هوش مصنوعی: به من یک جام پر از شراب بده تا بتوانم غم و اندوه را فراموش کنم، زیرا وقتی دل شاد و پر از شادی باشد، غصه‌ها کم‌تر به چشم می‌آیند.
صباحست ساقی و مینا تهی‌ست
خماریم و فکر دگر ابلهی‌ست
هوش مصنوعی: صبح است و ساقی در حال نوشیدن است، جام خالی است و ما مست و بی‌خودیم، در حالی که فکرم به چیز دیگری مشغول است.
ز بیم کسان توبه از می خریست
به زهد ریا ترک می کافری‌ست
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از نظر دیگران، انسان از نوشیدن شراب دوری می‌کند، ولی در واقع این ترک کردن، نشان‌دهنده ایمان واقعی او نیست و تنها یک نوع ریاکاری است.
زیانست کی می‌توان داد کی؟
به صد دانه تسبیح یک قطره می
هوش مصنوعی: زیان بزرگ این است که چه کسی می‌تواند خسارت را جبران کند؟ حتی با صد دانه تسبیح، تنها یک قطره از آن جبران نمی‌شود.
مگو نشئه کیفیت است از غرض
نگویی که جوهر نباشد عرض
هوش مصنوعی: نگو که حال و احوال مستی فقط به خاطر هدفی خاص است؛ زیرا نباید بگویی که اساس و بنیاد وجود ندارد و فقط ظاهر است.
چو فیض الهی پناهت دهد
به سرچشمة شیشه راهت دهد
هوش مصنوعی: زمانی که فیض و رحمت الهی یاری‌گر تو باشد، به تو راهی روشن و صاف می‌نمایاند.
بیا ساقی آن لای جام الست
که عقل کل از نشئة اوست مست
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن جام پر از هستی را به من بده که خرد و دانش در اصل وجود از حالت او سرشار و تحت تأثیر قرار می‌گیرد.
از آن می که اشیا بدو زنده‌اند
ازو ماه و خورشید تابنده‌اند
هوش مصنوعی: از آن جایی که همه چیز به او جان می‌گیرد، ماه و خورشید نیز به واسطه او درخشان و نورانی هستند.
به گردون چکیده نمی زان شراب
گل داغ آن می بود آفتاب
هوش مصنوعی: در آسمان، این شراب گلی که توصیف شده است، می‌تواند به قدرتمند و درخشان باشد مانند تابش آفتاب.
به من ده که خون در تن من فسرد
رگ و ریشه‌ام پنجة غم فشرد
هوش مصنوعی: به من عطا کن، زیرا که در بدنم احساس سردی و بی‌حالی می‌کنم، و غم مانند چنگالی محکم رگ‌ها و ریشۀ وجودم را فشار می‌دهد.
بسی شمع فکرت بر افروختم
فتیله صفت مغز را سوختم
هوش مصنوعی: من برای روشن کردن افکارم خیلی تلاش کرده‌ام و در این راه، ذهن خود را به شدت درگیر کرده‌ام.
بسی دانش آموختم زاوستاد
بسی نکته‌ها را گرفتم به یاد
هوش مصنوعی: من از استاد بسیار یاد گرفتم و نکات زیادی را به خاطر سپردم.
بسی بوده‌ام با کتاب و دعا
بسی زهدور بودم و، پارسا
هوش مصنوعی: من وقت زیادی را با کتاب و دعا گذرانده‌ام و با افرادی که زهد و پارسایی را رعایت می‌کنند، آشنا بوده‌ام.
بسی در بغل جزوه‌دان داشتم
اگر رندییی بُد نهان داشتم
هوش مصنوعی: من بارها و بارها در کنار خود کتاب و یادداشت‌های زیادی داشتم، اگر کمی زیرکی و فریبندگی داشتم، می‌توانستم این‌ها را به شکلی پنهان کنم.
گهی در فروع و گهی در اصول
شدم پنجه فرسای هر بلفضول
هوش مصنوعی: گاهی در مسائل جزئی و گاهی در اصول کلی، به مبارزه و جدال با هر بی‌محتوا و بی‌ارزش پرداختم.
چه شب‌ها که در حجره خوابم نبود
چه جا داشت نانم که آبم نبود
هوش مصنوعی: چند شب را که در اتاقم خوابم نبرد و چقدر مشکل بود که غذایی برای خوردن نداشتم و حتی آب هم نداشتم.
نمی‌یافتم بهر خوردن فراغ
شکم سیر می‌شد ز دود چراغ
هوش مصنوعی: من نمی‌توانستم زمانی برای خوردن پیدا کنم، اما شکمم از دود چراغ سیر می‌شد.
ز فقه و حدیث و اصول و کلام
ز تفسیر و آداب حکمت تمام
هوش مصنوعی: از علم فقه، حدیث، اصول و کلام، و همچنین از تفسیر و آداب، تمامی حکمت‌ها به دست می‌آیند.
پی جمله یک عمر بشتافتم
ز هر یک نصیب گران یافتم
هوش مصنوعی: من تمام عمرم را صرف تلاش و کوشش کرده‌ام و از هر تجربه‌ای، سود و برکت زیادی کسب کرده‌ام.
گهی نیز در شعر پرداختم
ز سحر بیان معجزی ساختم
هوش مصنوعی: گاهی در شعر، از جادوگری کلام، معجزه‌ای آفریدم.
نماز ریا را چه گویم که بود
مدارم همه بر رکوع و سجود
هوش مصنوعی: نمازهایی که فقط برای نمایش و ریا انجام می‌شود را چه طور توصیف کنم، در حالی که تمام توجه من فقط به رکوع و سجود آن معطوف است؟
ز بس سوده‌ام سر به پای امام
چو مسواک فرسوده گشتم تمام
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه مدتی طولانی در محبت و پیروی امام بوده‌ام، حالا مثل مسواکی که به شدت استفاده شده و فرسوده شده، شده‌ام.
نگردیدم از هیچ یک کامیاب
سرماست اکنون و راه شراب
هوش مصنوعی: من از هیچ‌یک از کامیابی‌ها و لذت‌ها دور نمی‌شوم، چرا که در حال حاضر، تنها راه شادی و خوشی، شراب است.
کنون عمرها شد که در کوی می
غذایی ندارم به جز بوی می
هوش مصنوعی: اینک مدت زیادی است که در محله‌ی شراب، هیچ چیزی جز بوی آن نمی‌یابم.
ازین پس اگر عمر امانم دهد
بر آنم که می قوت جانم دهد
هوش مصنوعی: از این به بعد، اگر عمر به من اجازه بدهد، قصد دارم که نوشیدنی‌ای مصرف کنم که جانم را تقویت کند.
به میخانه شاگردی دن کنم
چو ساغر به می چشم روشن کنم
هوش مصنوعی: به خانه شراب می‌روم و مانند شاگردی می‌نوشم، تا با هر جرعه از آن، چشمانم را روشن کنم.
به میخانه‌ام خدمت دیگرست
چو شیشه سرم در ره ساغرست
هوش مصنوعی: در میخانه، خدمت و همراهی خاصی وجود دارد، چون وقتی سرم در ساغر است، همه چیز برایم متفاوت و خوشایند می‌شود.
خوشا صحن میخانه وان انجمن
خوش آن سر که افتاده در پای دن
هوش مصنوعی: خوشا گودال میخانه و جمع کسانی که در آنجا هستند. خوشا حال کسی که در پای دنیا و خوشی‌های آن به خاک افتاده است.
چه بزمست بزم صبوحی کشان
دهد بی‌شک از بزم وحدت نشان
هوش مصنوعی: این مجلس چه جشنی است، که در آن شراب از زمین می‌جوشد و بی‌تردید نشانه‌ای از بزم یکتایی و اتحاد در آن وجود دارد.
صف آرا ز هر جانبی فوج فوج
به میدان ساغر سواران موج
هوش مصنوعی: از هر طرف گروه‌گروه سواران با ساغرها به میدان آمده‌اند و صف بسته‌اند.
می و نشئه با هم به یک پیرهن
صراحی و ساغر زبان در دهن
هوش مصنوعی: شراب و نشئه در یک ظرف با هم هستند و آدم در دستش لیوان دارد.
نپوشد ز کس هیچ اندیشه را
بنازم دل روشن شیشه را
هوش مصنوعی: دل روشن و شفاف مانند شیشه‌ای است که نمی‌خواهد تحت تاثیر هیچ‌گونه اندیشه یا فکری قرار گیرد. این دل، از هر گونه مشغله و دغدغه‌ای دور است و به همین خاطر، ارزش و زیبایی‌اش را دوست دارم.
چو شیشه کسی گشت گردنفراز
که بر خلق عالم نپوشید راز
هوش مصنوعی: زمانی که شخصی به مقام بالایی دست پیدا کند و خود را در معرض دید دیگران قرار دهد، هرگز نباید رازهایش را از دیگران پنهان کند.
شنیدم که بسیار کشتی ژرف
شود غرقه در قعر بحر شگرف
هوش مصنوعی: شنیدم که کشتی‌های زیادی در عمق دریا به‌طور کامل غرق می‌شوند.
به میخانة ما همین است فرق
که دریا در اینجا به کشتی است غرق
هوش مصنوعی: در میخانه ما تفاوتی وجود ندارد، چرا که دریا در اینجا باعث غرق شدن کشتی است.
ازو کام صد بینوا حاصل است
بلی کشتی باده دریادل است
هوش مصنوعی: از او می‌توان به خوشی‌های فراوانی دست پیدا کرد، بله، کشتی‌ای که پر از شراب است، دل دریایی دارد.
بده ساقی آن ساغر پر طرب
که دارم گروگان می جان به لب
هوش مصنوعی: ساقی، لطفاً آن جام پر از شادابی را به من بده، چون جانم به لب رسیده و در خطر است.
از آن می که از خود خلاصم کند
به درگاه میخانه خاصم کند
هوش مصنوعی: به خاطر نوشیدنی‌ای که مرا از خودخواهی و خودپسندی رها کند، در میخانه خاصی مرا پذیرایی می‌کنند.
بسی شد زمیخانه دوریم دور
زمیخانه دوریم نزدیک گور
هوش مصنوعی: ما از میخانه و شادی‌های آن به دوریم، اما به یاد مرگ و نزدیک بودن به آن همیشه فکر می‌کنیم.
بود یا رب از زندگی بر خوریم؟
به میخانه بار دگر بگذریم؟
هوش مصنوعی: آیا ای کاش از زندگی بهره‌مند شویم؟ آیا دوباره به میخانه برویم؟
به یاران میخانه یکدل شویم
در آن بحر چون قطره واصل شویم؟
هوش مصنوعی: بیایید با دوستان میخانه همدل و همداستان شویم، تا در این دنیای بزرگ مانند قطره‌ای از دریا به هم پیوند بخوریم.
بدان جا نشاید رسید از قیاس
کند عقل از سایة خود هراس
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که در آنجا به هیچ وجه نمی‌توان به نتیجه‌گیری رسید، زیرا عقل از مقایسه و اندازه‌گیری به واسطه نقطه‌ضعف خود می‌ترسد.
شود خون برهان در این ره سبیل
درین راه گمراه گردد دلیل
هوش مصنوعی: در این مسیر، ممکن است خون و رنج مورد نیاز باشد و در این راه، ممکن است راهنمایی و دلیلی که داریم، گم شود.
مگر ساقی این راه را سر کند
چراغ ره از نور مِی بر کند
هوش مصنوعی: آیا ساقی می‌تواند این مسیر را روشن کند؟ چرا که نور می‌تواند روشنی‌بخش راه باشد.
عجب بی‌نواییم از هجر می
نوایی مگر بخشد آواز نی
هوش مصنوعی: ما از جدایی چقدر بی‌رحم شده‌ایم، آیا جز نوایی که به ما بدهد، چیزی در دل داریم؟
دمی گریه‌ام تنگ فرصت کند
که نی خواند و شیشه رقّت کند
هوش مصنوعی: اندکی می‌زنم به گریه، چون فرصتی فراهم می‌شود، که نی نتواند بنوازد و دل را به درد آورد.
نوای نیم برد از خود برون
دلم گشت از گریة شیشه خون
هوش مصنوعی: صدای نیمه‌جانم از درون به بیرون رفت و دلم از گریه‌ی شیشه‌ی خونین پر شد.
چو گریه به طوفان براتم دهد
مگر کشتی می نجاتم دهد
هوش مصنوعی: زمانی که اشک‌های من همچون طوفانی به پا شود، آیا کشتی نجاتی برایم وجود خواهد داشت؟
بده ساقی آن مایة ناز را
می همچو آئینة راز را
هوش مصنوعی: به من باده‌ای بده که مانند آینه، رازهای پنهان را به نمایش بگذارد.
که مقصود ازین ناله دانم که چیست
دل شیشه خون دانم از بهر کیست
هوش مصنوعی: می‌دانم که این ناله‌ای که سر می‌زنم به چه دلیلی است و می‌دانم که دل شیشه‌ای من، به خاطر چه کسی خونین شده است.
کجا شیشه این گریه آموخته
چرا نی چنین شد نفس سوخته
هوش مصنوعی: کجا این شیشه گریه را یاد گرفته که این‌گونه شده است، چرا این نفس سوخته به این حال افتاده؟
مرا قوّت شرح این راز نیست
نفس می‌زنم لیک آواز نیست
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم به‌خوبی این راز را توضیح دهم، فقط صدایی از خودم بیرون می‌آید، ولی صدای واقعی وجود ندارد.
به من کس نگفت و نگویم به کس
به می شاید این راز دانست و بس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به من نگفت و من نیز به کسی نخواهم گفت. شاید با شراب این راز فهمیده شود و بس.
بیا مایة زندگانی من
نم چشمة کامرانی من
هوش مصنوعی: بیا، تو منبع زندگی من هستی و زمینه‌ساز شادی و موفقیت من.
بیاد تو شب زنده‌داری ما
بیا شمع شب زنده‌داران بیا
هوش مصنوعی: به یاد تو تا دیروقت بیدار می‌مانیم، بیایید و مانند شمعی برای شب‌زنده‌داران روشن شو.
دل ما مکن بیش ازین خون، بسست
ستم عمرها کردی، اکنون بسست
هوش مصنوعی: دل ما را بیشتر از این داغدار نکن، دیگر بس است که مدت‌هاست تحت ستم و سختی بوده‌ایم، حالا دیگر کافی است.
دل از جور ساقی سراپا شکست
بماناد ساغر، دل ما شکست
هوش مصنوعی: دل ما به خاطر بی‌رحمی و سخت‌ قلبی ساقی کاملاً شکسته است، اما هنوز ساغر در دستش باقی مانده است.
چه ساقی! زمین و زمان مست او
بود جانِ می‌خواره در دست او
هوش مصنوعی: ای ساقی! زمین و زمان تحت تأثیر او بودند و روح می‌نوشنده در اختیار او بود.
فتد عکس ابروی ساقی به جام
چو ماه نو اندر شفق وقت شام
هوش مصنوعی: عکس ابروی ساقی در جام ظاهر می‌شود، مانند ماه نو که در هنگام غروب در آسمان سرخ دیده می‌شود.
ز کنج دو چشم سیه مست وی
نگه می‌چکد همچو از جام می
هوش مصنوعی: از گوشه‌های چشمان سیاه و خوش‌نگاه او، نگاهی می‌چکد که مانند شراب از جام پاشیده می‌شود.
لبش برگ گل را خجل می‌کند
مژه رخنه در کار دل می‌کند
هوش مصنوعی: لبش به زیبایی گل شباهت دارد و شرمگینی آن را به نمایش می‌گذارد، در حالی که مژه‌های او به طور مخفیانه دل را دچار رویایی می‌کنند.
دهان تنگ‌ تر از کمرگاه مور
تبسّم در او راه کرده به زور
هوش مصنوعی: فم تنگ‌تر از کمر مور است و تبسّم در او به سختی راه پیدا کرده است.
خرد چون دهانش تبسّم کند
عدم را وجودی توّهم کند
هوش مصنوعی: وقتی خرد و عقل لبخند می‌زند، انسان به خیال و تصور وجودی از عدم می‌رسد.
خطش گرد لب سایه انداخته
چو موران به تنگ شکر تاخته
هوش مصنوعی: خطش مانند سایه‌ای دور لبش افتاده است و به زیبایی شکرین شبیه به مورچه‌ها در حال حرکت و خوشگذرانی به نظر می‌رسد.
خطش دایره بسته بر کار حسن
دهن نقطة خطِّ پرگار حسن
هوش مصنوعی: نقش و زیبایی او به قدری دقیق و زیباست که همواره در حال مورد توجه قرار می‌گیرد. مهارت او در طراحی و خلق زیبایی به اندازه‌ای است که می‌توان گفت تمامی کارهایش به دور او می‌چرخد و او به نوعی مرکز توجه است.
کند جام بی‌باده را یرزمی
نگاهش چو مستانه افتد به وی
هوش مصنوعی: نگاه مست او به جام خالی، حالتی شگفت و جذاب می‌دهد، گویی که هر لحظه ممکن است کسی در حال نوشیدن باشد.
چو پیمانة ناز گیرد به چنگ
زند شیشة آسمان را به سنگ
هوش مصنوعی: زمانی که انگار لیوانی از ناز و محبت در دست بگیری، می‌توانی شیشه آسمان را با سنگی بشکنی.
چو جام تغافل پیاپی دهد
ملک تن به خمیازة می دهد
هوش مصنوعی: وقتی که بدن به طور مکرر به غفلت و بی‌توجهی دچار شود، مانند این است که در حالت خواب آلودگی و بی‌حوصلگی فرو می‌رود.
نیفتاده عکس رخش در شراب
که شعله فرو برده ریشه در آب
هوش مصنوعی: عکس زیبایی چهره‌اش در شراب نیفتاده است، زیرا شعلۀ عشق آنچنان قوی است که ریشه‌ها را در آب سوزانده است.
به دستی که او جام می می‌دهد
دگر ساغر از دست کی می‌دهد؟
هوش مصنوعی: به دستی که او شراب می‌دهد، دیگر از چه دستی می‌توان انتظار داشت که جام دیگری را بدهد؟
مرا ساقی از جان برآورده است
ز کفر و ز ایمان برآورده است
هوش مصنوعی: مرا نوشیدنی‌ات به حدی مست کرده که از جهانی برتر و فراتر از اعتقادات دینی و بی‌دینی رفته‌ام.
نه زدهم تمام و نه مستی به کام
حرامم حلال و حلالم حرام
هوش مصنوعی: نه به اندازه‌ای که دل‌خوش باشم و نه آنقدر مستم که لذت ببرم؛ چیزهایی که برای من حلال به نظر می‌رسند، در واقع حرامند و برعکس.
بده ساقی آن آبِ روی مرا
همان مایة شست‌وشوی مرا
هوش مصنوعی: به من بنوشان آن آبِ ظاهر من را، همان چیزی که می‌تواند وجود و باطن من را پاک کند.
کز آلایش توبه پاکم کند
اگر زهد ورزم به خاکم کند
هوش مصنوعی: اگر توبه‌ام مرا از آلودگی‌ها پاک کند، آیا زهد و پندارهایم مرا به خاک و نابودی خواهد کشید؟
مغنّی کجا رفت و مطرب کجاست؟
رگ تار بی‌خون نغمه چراست؟
هوش مصنوعی: کجا رفته خواننده و نوازنده؟ چرا تار بی‌خون نت یا نغمه‌ای ندارد؟
مسیح است ساقی، چه دل مرگیست!
شراب است آتش چه افسردگیست!
هوش مصنوعی: ساقی مثل مسیح است و دل را زنده می‌کند. شراب مثل آتش است و حالتی از اندوه را به دنبال دارد.
مغنّی نوایی بگو سر کند
ز سرچشمة نغمه لب تر کند
هوش مصنوعی: خواننده‌ای به آواز خود ادامه می‌دهد و از سرچشمه‌ی نغمه، لب‌هایش را تر می‌کند تا صدای تازه‌ای به گوش برسد.
به مطرب بگو تا کند سازِ کار
گشاید به مضراب، شریان تار
هوش مصنوعی: به نوازنده بگو که با نواختن ساز، درها را بگشاید و زندگی و احساسات را زنده کند.
مغنّی دماغی به می تازه کن
به یک نغمه تاراج خمیازه کن
هوش مصنوعی: خواننده، با دماغی شاد و با طراوت، با یک آهنگ درخشان و شگفت‌انگیز، بیدار شو و خواب‌آلودگی را کنار بگذار.
نخستین بیا راه عشّاق زن
به قلب و دل و جان مشتاق زن
هوش مصنوعی: نخستین گام عشاق این است که با رفتار و عشق خود، قلب و جان کسی را که مشتاقشان است، به دست آورند.
به مرغولة نغمه‌های بلند
دل و جان مستان درآور به بند
هوش مصنوعی: به جشن و شادی نغمه‌های دل‌انگیز و شورانگیز روح و دل مستان را به هم پیوند بزن.
به هر شعبه آوازه‌ای تازه کن
به صوتی دو عالم پرآوازه کن
هوش مصنوعی: در هر زمینه و هر موضوعی صدایی جدید و منحصر به فرد ایجاد کن تا با آن، جهانی را پر از سر و صدا کنی.
مشو یک گل نغمه را در کمین
چو بلبل به شاخی ز شاخی نشین
هوش مصنوعی: مثل بلبل نیا که در گوشه‌ای نشسته و منتظر است، تو هم به یک آواز و نغمه خیره نشو و مدام در انتظار نباش.
بزرگست گردون و ما کوچکیم
زمین است گهواره ما کودکیم
هوش مصنوعی: جهان بسیار وسیع و بزرگ است و ما در مقیاس آن کوچک و ناچیز به حساب می‌آییم. زمین مانند گهواره‌ای است که ما در آن زندگی می‌کنیم و به عنوان کودکان این گهواره، در آن رشد می‌کنیم.
نشاید زدونان بزرگی کشید
نه از ناکسان طعن خردی شنید
هوش مصنوعی: نباید انسان‌های بزرگ به خاطر بی‌ارزش‌ها و نادان‌ها مورد سرزنش قرار گیرند.
دگر چند ازین ناکسان دم خوریم
به زیر فلک تا به کی بم خوریم
هوش مصنوعی: ما چقدر دیگر با این افراد ناپاک و بی‌ارزش هم‌صحبت شویم و زیر این آسمان زندگی کنیم؟ تا کی باید در این وضعیت بمانیم؟
درین خانه خواری و زاریم کشت
فراق می و می‌گساریم کشت
هوش مصنوعی: در این خانه، ما در حال تحمل سختی و اندوه هستیم و دوری از خوشی و شراب‌خوری ما را آزار می‌دهد.
مغنّی بگو نغمه‌های فراق
که آتش به جان زد هوای عراق
هوش مصنوعی: خواننده، بگو از آهنگ‌های جدایی که دلی را به آتش می‌کشد و یاد عراق را زنده می‌کند.
عراق عرب آرزوی منست
ز دجله نمی در سبوی منست
هوش مصنوعی: عراق عرب کشور مورد علاقه من است و دجله هم در کوزه من جای ندارد.
خوش آن دم که از دستبرد ممات
سبو بشکنم در کنار فرات
هوش مصنوعی: خوشا به زمانی که از دست مرگ، پیاله‌ای را در کنار رود فرات بشکنم.
همان ساقی کوثرم ساقی است
می مهر او در دلم باقی است
هوش مصنوعی: ساقی که شراب کوثر را می‌دهد، همان کسی است که محبتش در قلب من همواره باقی است.
بیا ساقی از می به وصلم رسان
به فرعم ببین و به اصلم رسان
هوش مصنوعی: بیایید ای ساقی، با شراب به من نزدیک شو و حال خوشم را ببین، و به اصل و ریشه‌ام برسان.
ز رنج خمار آن چنانم ضعیف
که در پای پیل است مور نحیف
هوش مصنوعی: به خاطر درد و اندوهی که دارم، به قدری ضعیف شده‌ام که مانند موری ریزه‌میزه در برابر پای فیل به نظر می‌رسم.
اگر قوّت می شود یاورم
سلیمان نیارد نشستن برم
هوش مصنوعی: اگر قدرت و نیرویی به من بدهند، مانند سلیمان نمی‌توانم در جا بمانم و بی‌حرکت بایستم.
کنون عمرها شد که از هجر می
ضعیف و حزینم چو آواز نی
هوش مصنوعی: مدتی طولانی است که به خاطر جدایی، دلی ضعیف و غمگین دارم، مثل صدای نی که ناله می‌کند.
بده می که قوّت فزاید مرا
شرابی که از خود رباید مرا
هوش مصنوعی: به من خوشی و قدرتی بده که با نوشیدن آن، از خودم بی‌خبر شوم و به اوج لذت برسم.
چون من با خودم عالمم دشمن است
چو از خود روم آتشم گلشن است
هوش مصنوعی: وقتی که با خودم در جنگم، به دنیای بیرون دشمنی می‌نگرم؛ اما وقتی از خودم فاصله می‌گیرم، شاداب و پر از زندگی می‌شوم.
همان به که بگریزم از خویشتن
که من با خود آنم که دشمن به من
هوش مصنوعی: بهتر است از خودم دور شوم، زیرا من خودم هم دشمنی دارم که به من آسیب می‌زند.
چون من با خودم از خودم بی‌نصیب
از آن رو ز مستی ندارم شکیب
هوش مصنوعی: من از خودم بی‌خبر هستم و در نتیجه نمی‌توانم کنترلش کنم و به خاطر این حالت مستی، صبر و تحملی ندارم.
نباشد اگر پردة هوش پیش
توان دید یک ساعتی روی خویش
هوش مصنوعی: اگر پرده‌ی حواس و ذهن وجود نداشته باشد، نمی‌توان به راحتی یک لحظه‌ی واقعی از خود را دید و شناخت.
ترا میل اگر هست رخسار خویش
به مستی توان دید دیدار خویش
هوش مصنوعی: اگر تو تمایل داری که زیبایی چهره‌ات را ببینی، با حالتی شاداب و سرخوش می‌توانی این دیدار را تجربه کنی.
بده می که خود را ز سر وا کنم
دمی خویشتن را تماشا کنم
هوش مصنوعی: به من شرابی بده تا لحظه‌ای از خودم غافل شوم و بتوانم به تماشای وجود خودم بپردازم.
درین تنگ دهلیز بیم و امید
اسیر خودم کرد نقش پلید
هوش مصنوعی: در این فضای تنگ و تاریک که پر از ترس و امید است، خودم را در دام افکار منفی گرفتار کردم.
مگر می ز خود واستاند مرا
ازین تنگنا وارهاند مرا
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که به من کمک کنی و مرا از این وضعیت دشوار رهایی بخشی؟
سحر ذوق فکرم ز سر تاج برد
خیال بلندم به معراج برد
هوش مصنوعی: صبحگاه ذوق و الهام فکرم، با اندیشه‌های بلندم مرا به اوج و علو می‌برد.
به اندیشه رفتم برون زآسمان
نهادم قدم بر سر لامکان
هوش مصنوعی: به فکر فرو رفتم و از آسمان خارج شدم، قدمی بر فراز همه جا گذاشتم.
یکی عالمی دیدم از نور پاک
نه از باد و آتش نه از آب و خاک
هوش مصنوعی: شخصی را مشاهده کردم که وجودش از نور خالص و پاک سرشته شده بود، نه از مواد طبیعی مانند باد، آتش، آب و خاک.
درو مردمانی ز جان پاک‌تر
در ادراک از عقل درّاک‌تر
هوش مصنوعی: در میان مردم، کسانی هستند که از جان خود پاک‌ترند و در فهم و درک، از عقل برتر و بهترند.
نه از ظلمت تن خبر بودشان
نه از تیرگی‌ها اثر بودشان
هوش مصنوعی: آنها نه از تاریکی جسم خود آگاهی داشتند و نه نشانه‌ای از تاریکی‌ها در وجودشان بود.
نه وهم اجلشان نه بیم هلاک
نه رشگ و حسد بود و نه ترس و باک
هوش مصنوعی: آنها نه از مرگ خود وحشت دارند و نه از نابودی، نه حسد و رقابت در دلشان وجود دارد و نه به چیزی می‌ترسند و نگران‌اند.
ز هر گونه لذّت که بینی به خواب
در آنجا عیان بود چون آفتاب
هوش مصنوعی: هر نوع لذتی که در خواب ببینی، در آنجا به وضوح مانند آفتاب نمایان است.
همه عیش و عشرت در و بامشان
همه عید و نوروز ایّامشان
هوش مصنوعی: زندگی پر از شادی و خوشی‌ آنها، مانند عید و نوروز هر روزشان است.
در آن یک سراسر، نظر تاختم
به جز دلخوشی هیچ نشناختم
هوش مصنوعی: در آن مکان، تنها چیزی که دیدم و شناختم، خوشحالی بود و غیر از آن هیچ چیز دیگری نبود.
فکندم چو سوی خود آنگه نظر
همه خاک دیدم که خاکم به سر
هوش مصنوعی: وقتی به سوی خود نگاه کردم، دیدم که همه چیز در اطراف من تبدیل به خاک شده است و خودم نیز به زمین تعلق دارم.
کنون در غم هجر آن عالمم
درین تنگنا می‌کُشد این غمم
هوش مصنوعی: حالا به خاطر دوری آن شخص بسیار غمگین و دلتنگ هستم و این درد و رنج در این موقعیت سخت مرا به شدت آزار می‌دهد.
ندانم چه بود و کجا بود و کی
مگر رهنمایی کند نور می
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه چیزی بود و کجا و چه زمانی رخ داد، اما شاید تنها نوری می‌تواند مرا هدایت کند.
در آن عالم ار ره توان ساخت باز
به گلگونِ می می‌توان تاخت باز
هوش مصنوعی: در آن دنیا اگر راهی برای عبور وجود داشته باشد، می‌توان دوباره به سوی خوشی و لذت رفت و از شراب خوش رنگ نوشید.
بده ساقی از آتش می نمی
کزین عالمم وارهاند دمی
هوش مصنوعی: به من بگذار تا از شراب آتشین بنوشم، زیرا این دنیا مرا به زحمت انداخته است. بگذار لحظه‌ای از این قید و بندها رهایی یابم.
سوی آن وطن راه یابم مگر
که در غربتم سوخت خون جگر
هوش مصنوعی: به سوی وطنم بروم، شاید در غربت از درد دل خون گریه کنم.
به غربت مرا رویِ دیّار نیست
کسی در وطن این چنین خوار نیست
هوش مصنوعی: در اینجا بیانگر غم غربت و تنهایی است. شخصی در دیاری بیگانه احساس می‌کند که هیچ‌کس را ندارد و در وطن خود نیز به گونه‌ای احساس ذلت و خاری می‌کند. این احساس به خوبی نشان‌دهنده‌ی سختی‌های ناشی از دوری از خانه و وطن است.
بده می کزین چاهِ عفریت بند
برآیم به این بام چرخ بلند
هوش مصنوعی: به من نگو که ناامید شوم، زیرا با تلاش و کوشش می‌توانم از این مشکلات و چالش‌ها عبور کرده و به موفقیت برسم.
بده می کزین تنگ دهلیز تار
کنم بر سر این نه ایوان قرار
هوش مصنوعی: به من می‌گویند که در این فضای بسته و تاریک، بنشینم و آرام بگیرم.
از آن می که تن را کند همچو جان
سبک سازد این سر ز بارِ گران
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که وقتی انسان از چیزهایی که بدنش را سنگین می‌کند و او را از حرکت آزاد می‌سازد رها شود، مانند روحی سبک و آزاد می‌شود و بار سنگینی را از دوش خود برمی‌دارد.
بجا مانم این بار سنگین ز خاک
بیفشانم این گرد را در مغاک
هوش مصنوعی: این بار سنگین را تحمل نکنم و این خاک را در چاله‌ای بیفشانم.
ز تحت‌الثری تا ثریا روم
مگر پلّه پلّه به بالا روم
هوش مصنوعی: از پایین‌ترین نقطه تا بالاترین نقطه می‌روم، اما باید به تدریج و مرحله به مرحله بالا بروم.
بده ساقی آن جان اندیشه را
پری زادة خلوت شیشه را
هوش مصنوعی: به من جامی بده، که جان و تفکر مرا به پرنده‌ای آزاد در خلوت این شیشه (جام) برساند.
بده می که کار از تعلّل گذشت
که سیلاب اندیشه از پل گذشت
هوش مصنوعی: به من نوشیدنی بده، زیرا وقت معطلی گذشته است و جریان افکار مانند سیلاب از پل عبور کرده است.
به کس غیر جنگ و عتابم نماند
سر صلح با آفتابم نماند
هوش مصنوعی: هیچ کس نیست که بتواند با من به سازش بیاید و در برابر سختی‌ها و چالش‌ها، من هرگز از آشتی و صلح دست نمی‌کشم.
خرد خون فرزانگی می‌کشد
جنون سر به دیوانگی می‌کشد
هوش مصنوعی: عقل و خرد انسان، با مشاهده‌ی نادرستی‌ها و ناپختگی‌ها، گاهی او را به جنون و دیوانگی می‌کشاند. به عبارت دیگر، در برخی مواقع، آگاهی و فهم عمیق از مسائل می‌تواند باعث ناراحتی و دیوانگی شود.
خرد را به دل عزم تسخیر ماست
جنون حلقه در گوش زنجیر ماست
هوش مصنوعی: عقل و خرد ما آماده است که با عزم و اراده‌امان به نوآوری و تسخیر دنیا بپردازیم، اما در عوض جنون و دیوانگی مانند زنجیری ما را محدود کرده و در گوش‌مان حلقه زده است.
خرد گرچه هم صبحتی می‌کند
جنون هم ولی‌نعمتی می‌کند
هوش مصنوعی: عقل اگرچه با جنون هم صحبت می‌شود، اما جنون نیز نعمتی خاص دارد.
اگر چه خرد را ره روشن است
ولی سخت وسواسی و پرفن است
هوش مصنوعی: هرچند عقل و خرد راه روشنی برای شناخت دارند، اما در عین حال دقت و وسواس زیادی به خرج می‌دهند و پیچیدگی‌هایی دارند.
خرد را زبون کردن اولی‌ترست
که مقصود را پرده‌ای بر درست
هوش مصنوعی: بهتر است که انسان عقل و فهم خود را بیان کند تا اینکه بخواهد هدفش را به نحوی پنهان کند.
جنون را ز عشق است و مستی مدد
بده می که لشکر نگیرد خرد
هوش مصنوعی: عشق انسان را دچار جنون و شیدایی می‌کند، پس از معشوق تمنای یاری دارم تا عقل و هوش بر من غلبه نکند.
ز افسانة عقل گشتم ملول
بده می که تا وارهم زین فضول
هوش مصنوعی: از داستان‌های عقل خسته شدم، چون احساس می‌کنم که در این گفتارهای بی‌فایده غرق شدم. بیا، به من شرابی بده که فراموش کنم و از این حواشی دور شوم.
خرد آفت دانة ما شدست
خرد جغد ویرانة ما شدست
هوش مصنوعی: عقل و خرد ما به آسیب و مشکلاتی که دچارش شده‌ایم، دچار شده است و مثل جغدی ویران و آشفته شده‌ایم.
بیا ساقی آن جام چون آفتاب
به من ده که افزایدم آب و تاب
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، آن لیوانی را که مانند آفتاب نورانی و درخشان است به من بده تا قدرت و شوق من را بیشتر کند.
میی ده که روشن شود دل ازو
بر افروزد این تیره محفل ازو
هوش مصنوعی: نوشیدنی بیاور که دل را نورانی کند و این جمع تاریک را روشن کند.
میی کز صفا زنگ از دل بَرَست
بر نور او شعله خاکسترست
هوش مصنوعی: می‌توان گفت که میوه‌ای که از دل پاک و بی‌آلایش به دست آمده، در حقیقت مانند شعله‌ای از نور در دل خاکستر می‌باشد. در واقع، این بیان به اهمیت صفا و خلوص در زندگی اشاره دارد و نشان می‌دهد که پاکی دل می‌تواند به روشنی و انرژی تبدیل شود.
اگر قطره‌ای زین شراب کهن
شرابی ازین آتش طور دن
هوش مصنوعی: اگر فقط یک قطره از این شراب کهن به من برسد، مانند آتش بر کوه طور خواهد بود.
به سنگی فتد لعل نابی شود
به خاکی چکد آفتابی شود
هوش مصنوعی: اگر یک سنگ بکند، ممکن است جواهری گرانبها به وجود آید و اگر به خاکی بیفتد، ممکن است مانند آفتاب درخشان شود.
تو و زاهد آن قصر و حور و بهشت
من و ساقی آن یار نیکو سرشت
هوش مصنوعی: تو و زاهد به دنبال قصر و حور و بهشت هستید، اما من به دنبال ساقی و یار نیکو خصال خودم هستم.
هماغوشی حورت اندیشه است
مرا دست در گردن شیشه است
هوش مصنوعی: در آغوش گرفتن افکار و اندیشه‌ام مانند گرفتن دست در گردن شیشه‌ای است.
برو زاهد از پیش ما دور شو
خرابند مستان تو مستور شو
هوش مصنوعی: ای زاهد، از کنار ما دور شو و برو؛ کسانی که مست و شیدا هستند، راز و نیاز خود را مخفی دارند.
تو بس خشکی و آتش ما بلند
چو خس زآتش ما ببینی گزند
هوش مصنوعی: تو بسیار خشک و بی‌عاطفه‌ای، در حالی‌که ما آتشین و پرشور هستیم. اگر از آتش ما بگذری، به آسیب و خطر دچار خواهی شد.
منه دست بر شیشة آبرنگ
کزین آب آتش جهد همچو سنگ
هوش مصنوعی: دستت را بر روی شیشه آبرنگ نگذار، چرا که از این آب، آتش برمی‌خیزد مانند سنگ.
ترا باد شیرینی روزگار
تو با تلخی باده کاری مدار
هوش مصنوعی: سعی کن لذت روزهای خوبت را با تلخی خاطرات از بین نبری.
به جز تلخی از می ندانی تو هیچ
چو دستار خود در سر این مپیچ
هوش مصنوعی: جز تلخی شراب چیزی نمی‌دانی، مانند اینکه با دستار خود بر سرت نپیچانی.
بده ساقی آن آب آتش‌فروز
همان غم براندازِ اندوه سوز
هوش مصنوعی: به من ای ساقی، آن نوشیدنی را بده که شعله‌های آتش را برافروزد و همان چیزی است که غم را از بین می‌برد و اندوه را تسکین می‌دهد.
بده می که درد جداییم کشت
پریشانی و بینواییم کشت
هوش مصنوعی: شراب بده تا به فراموشی سپارم درد جدایی را که ما را در رنج و بیچارگی گرفتار کرده است.
نسیم گل و بلبلانند مست
سزد گر بشوییم از توبه دست
هوش مصنوعی: نسیم گل و بلبلان مایه شادابی و سرور است، بنابراین اگر بخواهیم از توبه‌مان دست برداریم، کار اشتباهی نیست.
درین نوبهاران که عالم خوشست
مرا سینه جولانگه آتشست
هوش مصنوعی: در این بهارهایی که دنیا بسیار زیبا و دل‌نشین است، قلب من همچون میدان جنگی پر از آتش و هیجان است.
چنانم سراپای دل غم گرفت
که از درد من بخت ماتم گرفت
هوش مصنوعی: حالتی در من حاکم شده که دلزده و غمگینم، به‌گونه‌ای که حتی سرنوشت نیز تحت تأثیر دردهایم به عزا نشسته است.
شبم را بود ننگ صبح امید
چو بر مردم دیده خال سفید
هوش مصنوعی: در دل شب، ناامیدی بر من سایه انداخته است، همان‌طور که بر چهره مردم، نقطه سفیدی از عیب و نقص نمایان است.
مرا صبح امّید، شامست و بس
شب تیره را روز نامست و بس
هوش مصنوعی: صبح من تنها امید است و شب تیره فقط نامی است بدون حقیقت.
مگر نور می یاور من شود
شب تیره از باده روشن شود
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که نور شراب به من کمک کند تا در تاریکی شب روشن شوم؟
مزن صبح گو بر رخ من نفس
طلوع می از شیشه‌ام صبح بس
هوش مصنوعی: ای صبح، بر چهره‌ام نفس تابناک طلوع نکن، که از شیشه‌ام صبح را خوب می‌بینم.
مرا گلخن از عکس می گلشنست
شب از پرتو ساغرم روشنست
هوش مصنوعی: من در کنار چشمه‌ای پر از گل رنگارنگ نشسته‌ام و شب با نور ساغرم روشن است.
مباد از میم ساغر زر تهی
که قالب تهی به که ساغر تهی
هوش مصنوعی: از داشتن می ناب و لذت خروج نکن، زیرا داشتن فرم و ظاهر بدون محتوا بهتر از خالی بودن است.
همان باقی عمر گو یک نفس
می باقیم باقی عمر بس
هوش مصنوعی: باقی‌مانده عمر هر چند کم باشد، همین که یک نفس در کنار هم باشیم، کافی است.
بده ساقی آن جام چون لاله را
کزو خوش کنم داغ صد ساله را
هوش مصنوعی: به ساقی آن جام را بده که مانند گل لاله است، زیرا با آن می‌خواهم درد و رنجی را که برای صد سال بر دلم مانده، تسکین دهم.
بیا ای ز حسن تو سامان گل
به روی تو روشن چراغان گل
هوش مصنوعی: بیایید، ای زیباروی، که زیبایی تو مانند گل است و چهره‌ات روشنایی بخش جشن گل‌هاست.
تو تا در چمن می‌کشیدی سری
عیان بود گل را دماغ تری
هوش مصنوعی: هرگاه که در چمن قدم می‌زدی و با سر خود آنجا را می‌گشتی، گل‌ها نیز به خاطر وجود تو خوشبو و نمایان می‌شدند.
یک امشب که پا واگرفتی ز باغ
تماشاست گل را صفای دماغ
هوش مصنوعی: امشب که از دیدن باغ دل کنده‌ای، بوی گل‌ها روح و جانت را تازه می‌کند.
بهارست ساقی و فیض هواست
اگر گل کند مستی ما رواست
هوش مصنوعی: بهار زمان خوشی و شادابی است و اگر نسیم بهاری ما را به شوق بیاورد، این شوق و شادابی به خوبی قابل قبول است.
چمن خوش گلستان خوش و گل خوشست
صبا عنبر آگین هوا دلکشست
هوش مصنوعی: چمن زیباست و گلستان دلپذیر است، گل‌ها خوشبو هستند و نسیم معطر، هوای اینجا را دلنشین کرده است.
هوا معتدل همچمو طبع کریم
روان آب چون ذهن صاف حکیم
هوش مصنوعی: هوا دلپذیر است، مانند طبیعت عزیز و نیکو، و جریان آب شبیه به ذهن روشن حکیم است.
به گل طبع را بس که الفت بود
چمن دیده را خانه غربت بود
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و لطافت طبیعی، دل به گل می‌سپارم، اما چشم من همچنان در حسرت و غربت است.
گل باغ گویی ز بس آب و تاب
خورد چون گل ساغر از باده آب
هوش مصنوعی: گل باغ به قدری سرزنده و شاداب است که مثل ساغری پر از شراب می‌درخشد و جلوه‌گری می‌کند.
هوای گلستان خوشم در گرفت
که گل دیدم و آتشم در گرفت
هوش مصنوعی: هوای گل و باغ خوش بو مرا به وجد آورد، به طوری که وقتی گل را دیدم، شور و شعف در دل من ایجاد شد و حس محبت و شوق آتشین وجودم را فرا گرفت.
چرا آتش اندر نیفتد به کس
گل آتش رخ و بلبل آتش نفس
هوش مصنوعی: چرا کسی با زیبایی و魅یت خود نمی‌تواند بر دل‌ها اثر بگذارد، در حالی که گل با زیبایی‌اش و بلبل با آواز جان‌نوازش، تاثیری عمیق بر روح انسانی دارند؟
نسیم گل از عالمم فرد کرد
دل از نالة بلبلم درد کرد
هوش مصنوعی: نسیم گل به جانم طراوت بخشید و دل من تلخ و غمگین شد از صدای ناله‌وار بلبل.
درین دم که بلبل ز گل سر خوشست
گلستان چو رخسار ساقی خوشست
هوش مصنوعی: در این لحظه که بلبل از گل شاد و خوشحال است، گلستان مثل چهره‌ی زیبا و شاداب ساقی به نظر می‌رسد.
همان به که دامن نمازی کنم
به ساقیّ خود عشق بازی کنم
هوش مصنوعی: بهتر است که خود را به نماز در دامن ساقی مشغول کنم و با عشق او بازی کنم.
چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی سوال می‌پرسد که آیا بلبل و گل در حالتی از اندیشه یا تفکر هستند. به عبارتی، گوینده به این نکته اشاره می‌کند که او همچون گلی در دست دارد و بلبل نیز در دنیای خود به نوعی از احساسات و وضعیت‌ها پیوسته است. در واقع، او در حال اشاره به زیبایی و لطافت زندگی و عشق است که با نوشیدن و تجربه‌های شیرین همراه است.
پر از گل چو دامان هر کس بود
گل می به دامان مرا بس بود
هوش مصنوعی: هر کس به اندازه‌ی زیبایی و خوشبختی خود، آکنده از گل و رنگ و زندگی است، اما برای من، همین که به یاد عشق خود به گل‌ها باشم، کافی و دل‌نشین است.
چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم
هوش مصنوعی: وقتی که من با شراب سینه‌ام را روشن می‌کنم، به جای گل، آتش را بر دامن خود می‌افکنم.
مرید میم لاابالی و مست
سر زلف ساقی و ساغر به دست
هوش مصنوعی: پیر و مراد من کسی است که بی‌خیال و آزاد زندگی می‌کند و در حال مستی، به زلف‌های زیبا و دلربای ساقی توجه دارد و در دستش یک جام مشروبات دارد.
زند، باطن ساغرم بر کمر
سر از خط پیمانه پیچم اگر
هوش مصنوعی: درون ساغرم زنده است، اگر بخواهم می‌توانم دور کمرم خط پیمانه را بپیچم.
که من چاکر پیر میخانه‌ام
زخونابه خواران پیمانه‌ام
هوش مصنوعی: من خدمتگزار پیر میخانه هستم و از درد دل و رنج خواران به یاد پدرانم، زندگی می‌کنم.
بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام
بسی گرد پیمانه گردیده‌ام
هوش مصنوعی: در طول زندگی، سختی‌های زیادی را در میخانه‌ها تجربه کرده‌ام و بارها دور پیمانه نوشیدنی چرخیده‌ام.
کنونم که با شیشه همخانگی‌ست
گلِ مستی و جوش دیوانگی است
هوش مصنوعی: اکنون احساس می‌کنم که گل خوشگلی از مستی و دیوانگی، هم‌نشین شیشه شده است.
بده ساقی آن بادة زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند
هوش مصنوعی: به من نوشیدنی قوی بده که قابلیت دارد غم و اندوه را از ریشه بکَنَد.
همان باده کو شیشه روشن‌کن است
چو مهر تو اندیشه روشن‌کن است
هوش مصنوعی: این باده‌ای که می‌نوشیم، در حقیقت همان چیزی است که به ما نور و روشنی می‌بخشد. مانند اندیشیدن به تو که ذهن و دل را روشن می‌کند.
بخندان گل ساغر از بادِ دست
بنالان ز شیشه هزارانِ مست
هوش مصنوعی: با لبخند گل، جام را از نسیم سبک بالی پر کرده و در عین حال، ز شیشه‌ای که پر از شراب است، همگان را به شادمانی دعوت کن.
بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی
هوش مصنوعی: نوشیدن نوشیدنی باعث می‌شود که از خود بی‌خبر و شاداب شوی، و با زینت چهره‌ات، مانند گل‌ها درخشان و زیبا به نظر بیایی.
به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کندی کند
هوش مصنوعی: به مژگان بگو که با افتخار و زیبایی زلف‌هایش را کمی به جلو بیاورد تا بیشتر خود را نشان دهد.
بیارای بازار مژگان به ناز
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز
هوش مصنوعی: بیا و با چشمان زیبایت بازار چشم‌ها را زینت بده و با ناز و کرشمه، درِ فتنه و آشوب را باز کن.
در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو
هوش مصنوعی: اگر زیبایی تو در آتش بیفتد، گل هم در آتش می‌سوزد و سنبل هم از عطر موی تو به هم می‌ریزد.
لبت خون به پیمانة لاله کرد
ازین تب لب غنچه تبخاله کرد
هوش مصنوعی: لبت به خاطر این تب، مانند گل لاله خونین شده و لب غنچه نیز تحت تأثیر این تب گداخته گشته است.
پی بوسة آن لبان بی‌حجاب
دهان غنچه کردست جام شراب
هوش مصنوعی: به خاطر بوسه آن لب‌های بی‌پرده، دهان گل غنچه شده و جام شراب آماده است.
مبین شیشه کو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است
هوش مصنوعی: شیشه‌ای که خالی افتاده، نشانه‌ای است از دلتنگی و جدایی من از تو که باعث شده قلبم درد بکشد و جانم به لب برسد.
چنان شورشی از تو در بزم هست
که با هوش و بی‌هوش مست است مست
هوش مصنوعی: در جشن و مهمانی، آن‌قدر شوق و هیجان از تو وجود دارد که حتی کسانی که در حال فکر کردن یا بی‌هوش‌اند، تحت تأثیر قرار گرفته و سرمست شده‌اند.
چو عشّاقِ کویِ ترا بشمرم
من از هر که پرسی جگر خون‌ترم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم عشاق تو را بشمارم، از هر کسی که بپرسی حال من بدتر و غمگین‌تر است.
مرا از تو کافی بود نام تو
همه وصل جویند و من کام تو
هوش مصنوعی: نام تو برای من کافی است، چون همه به دنبال وصالت هستند و من فقط در پی کام تو هستم.
منم عاشق اما نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی
هوش مصنوعی: من هم عاشق هستم، اما عشق من با دیگران متفاوت است و از این رو تفاوت‌های زیادی وجود دارد.
شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود
هوش مصنوعی: در شب‌های تار و تلخ که قلبم از غم و اندوه پر شده بود، بخت و اقبال من در خواب و بی‌خبر از حال من بودند.
سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه
هوش مصنوعی: سرم بر روی بالش غم است، و درد و رنج مرا در بستر می‌خواباند و داغِ آن را تحمل می‌کنم.
بر من نه از آشنا هیچ‌ کس
نه آمد شد کس به غیر از نفس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از آشناها به سراغ من نیامد، جز خودم.
نه محرم که درد دلی سر کنم
نه آهی کز آن آتشی برکنم
هوش مصنوعی: نه کسی هست که بتوانم با او از دل‌تنگی‌هایم بگویم و نه تاسفی که با آن بتوانم آتش درونم را خاموش کنم.
چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست
هوش مصنوعی: چنان اشک‌هایم سرازیر شدند که گویی توفانی به سمت کشتی آمده و آن را تهدید می‌کند.
خیال تو آمد فرایادِ من
به چرخ برین رفت فریاد من
هوش مصنوعی: تصویر تو به یاد من آمد و فریاد من در آسمان بلند رفت.
خیال تو کردم گلستان شدم
به یاد لبت مستِ مستان شدم
هوش مصنوعی: به خاطر فکر تو، مثل یک باغ گل شاداب و سرزنده شدم و به یاد لب‌های تو، حالتی شبیه مستی پیدا کردم.
بدینسان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد شود روز شب
هوش مصنوعی: اینچنین است که از تو جدا، در تنهایی شب را به روز می‌آورم، و روز را به شب تبدیل می‌کنم.
به شب با تو دستم به دامان بود
چو بیدار گردم گریبان بود
هوش مصنوعی: در شب که در کنار تو بودم، دستانم به دامن تو گره خورده بود، اما وقتی بیدار شدم، دیدم که تنها گریبانم در دستم مانده است.
کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم
هوش مصنوعی: هیچ آرامشی به چشم نمی‌آید وقتی که مرگ نزدیک باشد و خواب نیاید.
سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم
هوش مصنوعی: وقتی صبح زود به یاد تو می‌افتم، دل‌تنگی‌ام چنان شدت می‌گیرد که گویی دنیا به آخر رسیده است و منزلت غم و اندوه می‌شود.
سر از خواب ناآمده برکُنم
نبینم ترا خاک بر سر کنم
هوش مصنوعی: از خواب بیدار نمی‌شوم و وقتی تو را نبینم، دلم پر از غم و اندوه می‌شود.
بیا ساقی از روی احسان دمی
فشان بر من از آتش می نمی
هوش مصنوعی: بیا ای ساقی، به دلخواه و محبت، لحظه‌ای از شراب آتشین بر من بریز.
بهم برزن اوراق داناییم
در آتش فکن رخت رعنائیم
هوش مصنوعی: برگه‌های دانایی‌ام را به هم بزن و زیبایی‌ام را در آتش بسوزان.
بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم
هوش مصنوعی: برو و از آب می، کتاب دانش مرا بساز، زیرا که خاک عدم بر سر دانش من نشسته است.
زبانم زگفتار خاموش باد
همه خوانده‌هایم فراموش باد
هوش مصنوعی: دلم می‌خواهد که زبانم از سخن گفتن خاموش باشد و همه چیزهایی که یاد گرفته‌ام، فراموش شود.
نجاتم سر زلف جادوی تست
شفایم اشارات ابروی تست
هوش مصنوعی: نجات من به خاطر موهای جادویی توست و درمان من به خاطر اشاره‌های ابرویت.
تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای
ولی از وفا سخت بیگانه‌ای
هوش مصنوعی: ای مدّعی، هرچند که فکر می‌کنی آدم باهوشی هستی، ولی در واقع با وفا بودن خیلی فاصله داری.
ترا به ز معشوق وا سوختن
همان جیب ندریده را دوختن
هوش مصنوعی: در حالی که می‌توانستم از عشق به معشوقم بسوزم، بهتر است به محبتم به تو بپردازم؛ زیرا دوختن جیب پاره‌ای که به معنای پرداخت هزینه و تحمل رنج است، برایم ارزش بیشتری دارد.
گریزی به هنگام زن زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست
هوش مصنوعی: در شرایط سخت و خطرناک، اقدام عجولانه و بدون تأمل درست نیست و نمی‌توان به راحتی از آتش سوزان دور شد.
ترا دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش ترا خوش کند
هوش مصنوعی: نگذار که دودی که از آتش بلند می‌شود، تو را دچار نگرانی کند، چرا که نزدیکی به آتش می‌تواند تو را خوشحال کند.
تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی
هوش مصنوعی: تو می‌بینی که آتش در حال سوختن است، اما نمی‌بینی که چگونه شعله‌ور می‌شود و اوج می‌گیرد.
اگر آتش آتشت خوش فتد
وگر خود خسی شعله سرکش فتد
هوش مصنوعی: اگر آتش تو را خوشحال کند، و اگر خودت شعله‌ای سرکش و خطرناک باشی.
اگر زآتشت میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها
هوش مصنوعی: اگر از آتش عشق تو بهره‌ای به دست بیاورم، پس از مسائلی که باعث وجود و عدم می‌شوند، عبور کن.
بیا جامة عاریت را بدر
در آتش روی پنبه با خود مبر
هوش مصنوعی: بیا لباس قرضی را به در، در آتش بینداز و خودت آن را نبر.
بده ساقی آئینة جام را
پدید آورِ پخته و خام را
هوش مصنوعی: به من بده لیوانی که نشان دهنده‌ی حال من باشد، چه در حالت سرمستی و چه در حالت سردرگمی.
که بینم درو عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش
هوش مصنوعی: می‌خواهم در آنجا تصویر چهره‌ام را ببینم و نشانه‌هایی از وجود خود را به نمایش بگذارم.
بریزد زمن گرد اوصافِ من
نماید به من چهرة صاف من
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که هنگامی که ویژگی‌ها و صفات من آشکار می‌شود، باید به‌صورت زیبا و پاکیزه‌ای نمایان شود. در واقع، بیانگر این است که وقتی که خصوصیات من نمایان می‌شود، باید در ظاهر و باطن من توازنی وجود داشته باشد.
برافکن دمی پردة من ز پیش
که من مردم از شوق دیدار خویش
هوش مصنوعی: لحظه‌ای پرده‌ام را کنار بزن که من از شوق ملاقات خودم به شدت در ناآرامی هستم.
دگر باره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است
هوش مصنوعی: عشق دوباره جوانی و شادابی را به من بخشیده است، به گونه‌ای که احساس می‌کنم زمین و آسمان به هم پیوسته‌اند.
برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشادست باز
هوش مصنوعی: من از خانه بیرون رفتم و لباس مجازی را به تن کردم که حقیقت به من نشان داده شده و دروازه‌اش برای من گشوده است.
به ذوق غم دیگر افتاده‌ام
به عشق حقیقی در افتاده‌ام
هوش مصنوعی: دوباره تحت تأثیر غم قرار گرفتم و به عشق واقعی دست یافتم.
ندانم ز مهر که دم می‌زنم
که دنیا و عقبا بهم می‌زنم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم از عشق چه می‌گویم، چرا که در این دنیای فانی و آخرت همزمان درگیر هستم.
چه می ریخت در جام دل ساقیم
که نه انفسیم نه آفاقیم
هوش مصنوعی: ساقی چه چیزی در جام دل ما می‌ریزد که نه ما به خودمان می‌پردازیم و نه به محیط اطراف؟
ز می نشئة دیگرم در سرست
مگر ساقیم ساقی کوثرست
هوش مصنوعی: من دچار حالتی جدید و متفاوت شده‌ام، و این نشانه‌ای است که ساقی من به قدری خوب و پرزمانت است که همچون کوثر، بهترین نوشیدنی را به من می‌دهد.
علی ولی شاه دنیا و دین
کلید در باغ عین‌الیقین
هوش مصنوعی: علی ولی، بزرگ‌ترین سرپرست و حامی دنیا و دین است و او کلید ورود به حقیقت را در اختیار دارد.
دگر بر سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و می‌پرستی فتاد
هوش مصنوعی: دوباره احساس شادی و سرخوشی به سراغم آمده و میل به نوشیدنی و عشق به آن در دل من شکل گرفته است.
ز شادی ندانم کجا می‌روم
که چون بوی گل بر هوا می‌روم
هوش مصنوعی: از خوشحالی نمی‌دانم کجا می‌روم، زیرا مانند بوی گل در هوا در حال حرکت هستم.
سعادت ز بختم شرف می‌برد
که شوقم به خاک نجف می‌برد
هوش مصنوعی: خوشبختی من تحت تأثیر سرنوشتم است، چرا که علاقه‌ام مرا به خاک نجف می‌کشاند.
نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف می‌سپارد سرم
هوش مصنوعی: آیا با قدم گذاشتن در مسیر ستاره‌ام، به خاطر عشق و ارادت به نجف، سرم را تسلیم کرده‌ام؟
نجف شد کلیم مرا کوه طور
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور
هوش مصنوعی: در این بیت، شخص از مکانی به نام نجف یاد می‌کند و به کلیم (که ممکن است اشاره‌ای به موسای نبی باشد) می‌گوید که کوه طور را بر او نزن. در ادامه، او می‌گوید که می‌خواهد به دور از آن مکان، به کعبه که نماد پرستش و توجه به خداوند است، نگاه کند. این بیان نشان‌دهنده صفا و تطهیر روحی است و دلالت بر longing به نزدیکی به خدا و معانی معنوی دارد.
زرشگم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان
هوش مصنوعی: من در آسمان نمی‌میرم چون به قدرت و عظمت نجف نزدیکی دارم و مانند سگی وفادار به آستان آنجا هستم.
براهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مهم زیر پاست
هوش مصنوعی: بر این مسیر، عشق و هوس مرا هدایت می‌کند، و نشان عشق و محبت در زیر پاهایم وجود دارد.
نه این ره به روی ریا می‌روم
که این ره برای خدا می‌روم
هوش مصنوعی: من به این مسیر نمی‌روم تا خودم را نشان دهم؛ بلکه این مسیر را برای خداوند می‌پیمایم.