گنجور

شمارهٔ ۳۳۱

دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
هوش مصنوعی: ای کاش که نگاه عاشقانه دوست، دشمنی را هم تحت تأثیر قرار داد و نتوانست بر سر عهد خود بایستد تا این دشمنی هم پا برجا باقی بماند.
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
هوش مصنوعی: ما در زندگی خود مردیم و بخت شوم ما هیچ وقت از ما دور نشد. افسوس که این چراغی که خاموش شده، حتی به عنوان یک شمع در گورستان نیز باقی نمانده است.
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
هوش مصنوعی: به خاطر صدای غمگین بلبل در فصل پاییز، همه جا به سردی و بی‌حالی گرایش پیدا کرده و حال و هوای بهاری نیز به پایان رسیده است.
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
هوش مصنوعی: در تلاش برای ایجاد شرایط بهتر و تغییر سرنوشت خود، بسیار سخت کوشیدم. اما متأسفانه هیچ نتیجه‌ای نداشتم و کارهایم بی‌نتیجه ماند.
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
هوش مصنوعی: رازهایی که در دل نگه داشته شده بودند، به همراه اشک‌ها به بیرون آمدند و همه چیز به هم ریخت.
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
هوش مصنوعی: مدتی دوستی داشتیم که بسیار از او خوشحال بودیم، اما ناگهان او مانند بخت نامساعد به ما برگشت و آن روزهای خوب هم به پایان رسید.
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
هوش مصنوعی: ای کسی که پرسیدی حال دوست چیست، بخوان حال کسی که برای او تلاش می‌کند و به خاک افتاده است. او در مسیر عشق، همچون غباری شده و از خود چیزی ندارد.