گنجور

شمارهٔ ۵۱ - تجدید مطلع

ز ناتوانی از خویش می‌روم چو نسیم
ز ضعف چون نفس غنچه می‌شوم تسلیم
نفس‌نفس، نفس خسته می‌رود از خویش
اگر درآرد دوشی به زیر بار شمیم
نشاط عیدِ فنا آن‌چنان عروج گرفت
که زد کلاه نمد پشت پای بردیهیم
سر فتادگی ماست اینکه می‌بینی
که سر به زانوی او خواب کرده عرش عظیم
رسید کار به جایی فروتنی‌ها را
که دست و پا نزند بسملم ز تیغ غنیم
دوا چه سود دلم را که درد بی‌لطفست
ز دشمنان چه توقّع که دوست نیست رحیم
نکرد خنده به رویم به جز شکستن رنگ
نبست رشتة جانم به جز گسستن بیم
درین محیط فنا و درین مهبّ عنا
به بیقراری موجم به اضطراب نسیم
به هیچ چیز تسلّی نمی‌توانم شد
مگر به صحبت جانبخش صدر هفت اقلیم
خدایگان جهان صدر خطّة ایمان
سپهر امن و امان آفتاب شرع قویم
رواج ملّت و دین میرزا حبیب‌اللّه
که هست خاک درش کحل دیدة تعظیم
به دست بحرِ نوال و به دل جهان کمال
به شان سپهر بلند و به رتبه عرش عظیم
کسی که راه بیابد به آستانة او
دلش نیاید زانجا شدن به باغ نعیم
پناه دادة اوبَم نمی‌خورد ز فلک
امید دیدة او رم نمی‌کند از بیم
به دوستان وی او را چه کار، گوییدش
که پا دراز کند آسمان به قدر گلیم
به دور سفرة رو گرمی مروّت اوست
هزار دست و زبان سوخته به‌سان کلیم
عزیز مصر ولای تو از فواضل جود
هزار یوسف کنعانِ دل خریده به سیم
عموم از تو به نوعی گرفت جنس کمال
که بیش ازین نبود جنس قابل تعمیم
به پیش رای منیرت چو مرتفع گردد
تنزّل ار نکند آفتاب، دارد بیم
به زلف شاهدِ خُلق تو گر وزد شاید
که عطر گل نکند تر دگر دماغ نسیم
درست گردد رنگ شکستة خورشید
تو مومیایی اگر بخشیش ز لطف عمیم
صراط شرع تو از بس که مستقیم بود
کسی که منحرف از وی شود فتد به جحیم
نشد میان تو و فضل جعل متخلّل
که بود لازم ذات تو این صفت زقدیم
اگر نه علّت معلولیت بدی دادی
خرد به گوهر فعّالت از شرف تقدیم
چو قسم هر که برد حصّه از تو چون مقسم
تواند از مددت شد به آفتاب قسیم
هیولی‌ست که رنگی ندارد از صورت
به پیش جوهر ذات تو ذات خصم لئیم
هنوز نسبت دوریست آنکه سنجیدم
میان خصم تو و او تفاوتی‌است عظیم
که هست قابل هر صورت او زاستعداد
به ضدّ جمله صور ذات خصم را تقویم
به فردوهمی خصم تو مکتفی‌ست که نیست
وجود مطلق ازین بیش قابل تعمیم
از آن تصور کنه نظیر تست محال
که ذاتیش عدم مطلق است و ذات عدیم
چو در سراسر میدان جوهر مفرد
سمند جلوه‌گری تاخت‌شان خصم لئیم
به هر دو گام درین تنگنای بیقدری
گرفته عرصة میدان جزو صد تقسیم
حکیم را رسد امروز نفی جوهر فرد
که دل زدقت طبع تو جزو راست دو نیم
ز خود روی به ره فکر، هیچ حاجت نیست
سمند فکر ترا تازیانة تفهیم
بهار گلشن علمت به غایتی خودروست
که بر گلش ننشسته‌ست شبنم تعلیم
به جلوه‌گاه مطالب بسا که تافته‌ای
به قوّت نظری دست جرأت توهیم
به پایمردی طبع تو می‌کند احساس
نتیجه در رحم خویشتن قیاس عقیم
به دشت شبهه اگر صد هزار ره تازی
نیایدت سر خاری به پای طبع سلیم
خدایگانا دور از درت چنان خجلم
که سر ز زیر به بالا نمی‌کنم چون جیم
جهان به حوصله‌ام تنگ شد چنانکه برش
به وسع، منطقة اعظم است حلقة میم
به هیچ رام نگردد، به هیچ رم نکند
ز گلستان به غریبی فتاده است نسیم
بدون اذن اگر رفتم از درت نه عجب
به اختیار نگردد جدا ز نافه شمیم
به اختیار هم از جرم کرده‌ام بپذیر
که تکیه داشت امیدم به دوش لطف عمیم
همان ز خلق خود این انتقام کش که ترا
گناه جمله به گردن گرفته خلق عظیم
مرا دعای تو از عذر جرم فرض‌تر است
کسی ز خویش نگوید به بارگاه کریم
همیشه تا به امیدست باز چشم نیاز
همیشه تا دهن حرص میخ دوز از بیم
امید دوست به لطف تو چشم روشن باد
چنانکه تیره دل از بیم تست خصم لئیم

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.