گنجور

شمارهٔ ۳۱ - مطلع پنجم

خلاف رأی تو بر عقل آن چنان دشوار
که کس به فرض محال از خدا شود بیزار
به فضل مرتبه ممتازی از عقول و نفوس
چنان که نور نظر در میانه انوار
نسیم مهر تو در باغ اعتقاد ضرور
چنانکه در چمن توبه آب استغفار
ز خلق خویش تو در رنج و خلق در راحت
در آب کشتی و مردم در آن میان به کنار
عدم نفوذ نمی‌کرد در مسام وجود
اگر ز حفظ تو بودی زمانه را دیوار
چو آفتاب خورد غوطه آسمان در نور
گر ارتفاع پذیرد ز درگه تو غبار
سپهر را نکند جز صلابت تو لگام
زمانه را نکند جز مهابت تو چدار
فلک به حکم تو می‌یابد از قضا اجری
زمین به امر تو می‌گیرد از فلک ادرار
دهد رواتب ارزاق خلق روز بروز
زمین که حاصل جود تو کرده است انبار
مطیع حکم عطای تو حارسان جبال
وکیل دست جواد تو خازنان بحار
عقول کامله را از ضمیرت استمداد
نفوس قادسه را از علومت استظهار
نهد رضای تو بر پشت چرخ توسن زین
کند نهیب تو در بینی زمانه مهار
برای حمله اثقال کارخانه تست
قضا که کرده سماوات هفتگانه قطار
شهاب چرخ برین سرکشیده می‌آید
که تا به بزم تو یابد چو شمع استقرار
چو شمع بزم ترا بیند ایستاده ز دور
ز انفعال به باد فنا رود چو شرار
گر آسمان همه تن آفتاب گردیدی
به روضه تو مشابه شدی ولی دشوار
ور آفتاب به چرخ نهم شدی بودی
شبیه تو چو شوی بر سمند قدر سوار
تبارک‌الله از آن نازنین سمند که هست
به گاه جلوه چو طاووس مست در رفتار
چو برق کوه‌نورد و چو باد بحر سپر
چو شعله در حرکات و چو فتنه در آثار
سمند شوخ مزاج تو شعله پروازیست
که جز نگاه ترا دست کم دهد به چدار
به‌گاه پویه ملایم رود چنان در راه
که آب نغمه مگر می‌رود به جدول تار
سبکروی که نیابد به غیر آسایش
به فرض اگر به‌رگ جان کند چو ناله گذار
اثاره‌ای ز پیش دود دوده صحرا
شراره‌ای ز سمش برق خرمن کهسار
چو شعله وقت فراز و چو قطره گاه نشیب
چو عشره خوش حرکات و چو جلوه خوش رفتار
چو نبض معتدلش جست‌وخیز متناسب
چو نشئه در رگ دل‌ها دویدنش هموار
گهی چو رنگ عدویت پریده در عالم
گهی چو نام نکویت دویده در اقطار
به‌روی برگ گلش گر گذر فتد بدود
سبک چنانکه دود موج خنده بر لب یار
بود ز گرد شتابش عبیر بر دم و یال
بود ز خون درنگش به‌پا و دست‌نگار
نزاکت گره دم چنانکه پنداری
که آب نغمه گره گشته است بر رگ تار
چو عمر مدت غفلت سوارش از نرمی
رسد به منزل و آگاه نیست از رفتار
به‌گاه دو ز عرق‌نم نمی‌دهد کفلش
که شعله را ننشسته است ژاله بر رخسار
اگر به پست و بلند زمانه‌اش تازی
چنان رود که نجنبد علاقه دستار
هلال نعل که گر بر سپهرش انگیزی
فتد ز پویه به چرخ چهارمش چو گذار
چنانکه آینه بر روی ماه نو گیرند
هلال زار شود آفتاب آینه‌وار
صریر خامه کاتب به وصف سرعت او
دود به جاده مسطر چو نغمه بر رگ تار
به پشت وی نتواند نشست کس جز تو
که غیر نور نگردد کسی به شعله سوار
خدایگانا دارم جدا ز خاک درت
چنان دلی که به حالش جهان بگرید زار
چو شمع بارگهت روشنست سوز دلم
شبانه‌روز که روز منست هم شب تار
به یاد جوی روان روز و شب در آن فردوس
مرا ز دیده روانست اشک لیل و نهار
فراق صحن و خیابان مشهدم دارد
ز صحن چرخ و خیابان کهکشان بیزار
فلک ندانم ازین پس دگر چه خواهد کرد
به من شود اگر از تازه باز کینه‌گذار
فکند دور به‌زاری از آن درم یارب
به روز من بنشیند فلک به‌زاری زار
دو دست بی‌تو به‌سر می‌زنم چه چاره کنم
که رفت کار من از دست و دست من از کار
شمار کار خود از روزگار برگیرم
به دامن تو زنم دست چون به روز شمار
فلک ز رشک بمیرد چو درگهت بوسم
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار
اگر رسم به وصال درت عجب نبود
بر آسمان ز زمین می‌رود همیشه غبار
اگرچه دوری از آن خاک در ضروری بود
که هست دوری خورشید ذره را ناچار
ولیک دارم امیدی که از توجه تو
تن ضعیف من آنجا شود به خاک مزار
به هرکجا که شود خاک این تن زارم
فلک اگر کشدم پیش آرزو دیوار
گمان به بال و پرشوق آنقدر دارم
که ذره ذره به سوی تو برپرد تن زار
بدان خدای که در ملک نیستی یکسر
متاع معرفتش ریختست در بازار
بآن نهفته که در هرچه بنگری پیداست
بدان ندیده که پر کرده عالم از دیدار
بآن قدیم که در دور باشی از قدمش
ازل دوان به دیار ابد برد زنهار
بدان حکیم که در کارگاه قدرت نیست
به‌عون حکمتش ایجاد ذره بیکار
بدان علیم که در عرض جلوه‌گاه ظهور
ز علم اوست ازل تا ابد یکی طومار
بدان کریم که از نیم رشحه بنشاند
ز دشت عصیان چندانکه خاستست غبار
بدان رحیم که در موج‌خیز رحمت او
گناه هر دو جهان همچو خس فتد به کنار
بدان حلیم که برروی ما نمی‌آرد
به ناسپاسی چندانکه می‌کنیم اقرار
بدان غفور که در هر نفس فروشوید
سیاهرویی ما را به آب استغفار
به صانعی که دهد مشت خاک را دانش
به مبدعی که دهد موج باد را گفتار
به قادری که به پیش محیط قدرت او
زمان ازل به ابد نقطه‌ایست از پرگار
به نور او که باو روشن است ظلمت و نور
به فیض او که بدو خرم است جنت و نار
به لوح او که گشاید به روی جان دفتر
به کلک او که نویسد به لوح دل اسرار
به امر او که باو ملک عقل گشت آباد
به نهی او که ازو راه نفس شد هموار
به جود او که نه افلاک را به یک جوشش
ز نیم قطره برانگیخت چون ز بحر بخار
به ستر او که ز چشم نظارگان سپهر
به روی زشتی اعمال ما کشد دیوار
به عفو او که ببخشد گناه و نگذارد
به زیر بار خجالت خمیده قامت زار
به فضل او که به ما از بهشت و حور و قصور
جزای طاعت ناکرده می‌نهد به کنار
به قهر او که ز بیمش شکسته رنگ خزان
به لطف او که به یادش شکفته روی بهار
به خشم او که به هیچش زبانه ننشیند
مگر ز قطره اشک دویده بر رخسار
به وصف او که در آغوش نطق تن ندهد
مگر هم او به زبان اثر کند اظهار
به کنه او که نقاب از جمال نگشاید
مگر به حجله علمش که هست آینه‌دار
به شبه او که ندیدست عقل صورت او
مگر به بتکده وهم بر در و دیوار
به راه او که ز خار قدم دماند گل
به شوق او که به راه نفس فشاند خار
به عشق او که خرد ذره را به خورشیدی
به وصل او که برد قطره را به دریا بار
به پله‌پله تجرید و سلم توحید
به پایه‌پایه معراج احمد مختار
به رهروی که کند عقل خار راهش را
به جای دسته گل زیب گوشه دستار
به خواجه‌‌ای که پی حفظ، جبرئیل امین
چو عنکبوت شدش پرده‌دار بر در غار
به سروری که شرف در پناه او بردند
ز سروران دو عالم مهاجر و انصار
به صفدر صف هیجای لافتی الا
که در قلمرو دین هم سرست و هم سردار
به موج جوهر تیغش که شاهدان ظفر
به گرد چهره برندش به جای طره به کار
به چین ابروی خشمش که از مهابت او
اجل به سایه شمشیر می‌برد زنهار
بدان سفینه عصمت که جز به رهبریش
کسی ز ورطه حیرت نمی‌رود به کنار
به پاکدامنی آب گوهر عصمت
که پای شبهه به گردش نکرده است گذار
به فیض یازده گلبن که این دو گلبن را
علیست آب روان و بتول گلبن زار
بدان چهارده نخل بلندسایه فکن
که هست گلشن عصمت از آن همیشه بهار
به پایه تو که افلاک را شمارد ننگ
به سایه تو که از آفتاب دارد عار
به مدحت تو که پهلو نمی‌دهد به سخن
به نعمت تو که تن در نمی‌دهد به شمار
به قدر خیمه جاهت که آسمان بلند
به دامنش نتواند نشست همچو غبار
به درگه تو که نام سپهر گیرد پست
به روضه تو که حرف بهشت گیرد خوار
به راه کوی تو کش بال‌گسترند ملک
که پا نهند به صد ناز بر سرش زوار
به حسرتم که ز وصف تو می‌تپد بر خویش
به طاقتم که ز نام تو می‌رود از کار
به صبر من که ز آوازه می‌شود معزول
به ضعف من که زاندازه می‌شود بیمار
به این دمم که بگیرد ز صحبت همدم
به این غمم که بمیرد ز دیدن غمخوار
به رغبتم که به سامان ترش کند حرمان
به محنتم که پریشان‌ترش کند تیمار
به فرقتم که نمایان‌ترش کند دوری
به حسرتم که فراوان‌ترش کند دیدار
به داغ من که بگیرد ز نام مرهم روی
به درد من که به داروی کس ندارد کار
به غربت سفر «اهبطوا» ز درگه قرب
که بازگشت ندارد در او یکی ز هزار
به زورقی که برای نجات طوفانی
میان لجه طوفان گشوده است کنار
به ذوق بلبل گلزار آتش نمرود
که شعله شعله گلش می‌دمید از دستار
به چشم بستن امید پیر کنعانی
که بوی پیرهنش تازه می‌کند گلزار
به عزتی که به یوسف رسید در ته چاه
که شد به پله معراج در شرف طیار
به حسرتی که زلیخا بهار کرد خزان
به رحمتی که خزانش گرفت بوی بهار
به حرف عشق که دارد کلیم را الکن
به بوی عشق که گردد مسیح از او بیمار
به ناز حسن که آید به گوش «ارنی» گوی
ز «لن ترانی» او ذوق مژده دیدار
به دست صبر که هرگز نمی‌رسد به عنان
به پای شوق که آید برهنه بر سر خار
به حرف عقل که نشنیده می‌کند دلگیر
به درس عشق که ناخوانده می‌شود تکرار
به کاردانی حسن و به ساده‌لوحی عشق
به شوق شعله بی‌صبر و آهنین دیوار
به زود سیری وصل و گرسنه چشمی هجر
به ناگواری کام و به ناگزیری کار
به لذت دم آبی که در دهان آید
گه مشاهده کنج لب مکیدن یار
به تنگ‌گیری امید و دلگشایی یأس
به خاکساری عجز و به نخوت پندار
به شرمگینی حسرت به ترزبانی میل
به ناتوانی حیرت به لذت دیدار
به بردباری تمکین به سرگرانی ناز
به پرده‌داری ناموس و دیده‌بانی عار
به کبریای تحمل به طمطراق شکوه
به احتراز متانت به احتمال وقار
به برگشایی آغوش مرگ یعنی تیغ
به قامت اجل ایستاده یعنی دار
به نخل صورت شیرین که شد به معجز عشق
به آب تیشه فرهاد سبز در کهسار
به رشد ناقه لیلی که راه وادی وصل
به پای گمشدگی برد تا به منزل یار
به حق این همه سوگندهای کذب‌گداز
که جز به قوت صدق است حمل آن دشوار
که گر مراد دو عالم جدا ز خاک درت
نهد زمانه جزای صبوریم به کنار
چنان به کام جهان آستین برافشانم
که برفشاند دامن کسی به مشت غبار
اگر فلک ندهد کام من ز خاک درت
به نیم ناله برآرم ز هفت چرخ دمار
ز وصل دوست چه گل چیند آنکه از حسرت
به پای او نفس واپسین نکرد نثار
جدا ز درگهت این صبر هم از آن کردم
که هست در کف شوقم گلی از آن گلزار
دمار اگر ز فلک برنیاورم زانست
که راضیم ز بهاران کنون به بوی بهار
فلک مرا ز خراسان از آن به دور افکند
که در عراق کند گرم یوسفم بازار
هوای روضه پاک تو رخصتم زان داد
که داشت درگه معصومه قمم در کار
کدام درگه درگاه نقد آل بتول
که می‌کند فلک اینجا به بندگی اقرار
نهال گلشن موسای جعفر کاظم
که داده چرخ به دستش کفالت تو قرار
سمی بضعه پیغمبر آنکه دست قضا
نهاده چون تو گلش بهر تربیت به کنار
عراق از شرف خاک اوست فخر جهان
قم از صفای عمارات اوست چون گلزار
چراغ روضه عالیش سبع سیاره
غلام گنبد زیبایش تسعه دوار
به گاه جوش زیارت درین خجسته حریم
فرشته راه نیابد ز کثرت زوار
شهاب نیست که می‌ریزد آسمان هرشب
ز نقد خویش برین بارگاه بهر نثار
ولیک یک‌یک از آن ریزد این تنک مایه
که کم مباد شود نقد و ماند از ایثار
به جنب شمسه او آفتاب را چه محل
به پیش آینه نتوان به باد داد غبار
فلک به زیر زمین مهر پرورد هر شب
بدان هوس که برابر کند به او یکبار
چو روبروی کند با ویش به وقت زوال
ز شرم همسریش بر زمین زند ناچار
چنان ز عکس عمارات او صفا عامست
که فیض دیدن گل می‌دهد نظاره خار
عموم فیض به حدیست اندرین کشور
که سبزه درنظر آید ز دیدن زنگار
در او ندیده کسی هیچ امتیاز فصول
که هست سبزه و گل از بهار تا به بهار
چه جلوه است که شمشاد قامتان دارند
مگر بهشت برین است این قیامت زار
ز بس ندای قم آید پی طواف درش
به گوش مردم این شهر از صغار و کبار
از آن سبب ز قضا از پی تشرف خلق
به قم ملقب گردید این خجسته دیار
ز فیض بی‌عدد خاکبوسی حرمش
ز بس طبیعت من صاف گشته آینه‌وار
به حجله‌گاه خیالم ز عکس عالم غیب
رموز غیبی نقش است بر در و دیوار
زدود صیقل موج هوا چو آینه‌اش
گر از جفای اعادی به دل نشست غبار
چه فیض‌ها که نبردم از این خجسته مقام
چه کام‌ها که ندیدم درین ستوده دیار
یکی ز جمله فیوضات این مقام اینست
که مشت خاک من اینجا به کیمیاست دچار
چه کیمیا، شرف خدمت مربی روح
چه کیمیا، اثر صحبت مروج کار
اگرچه عالم عالم در و گهر آورد
ز بحر خاطر، غواص فکرتم به کنار
هنوز شور سخن در سرست زآنکه بود
دلم به مدحت استاد مایل گفتار
جهان فضل و کمالات صدر شیرازی
که خاک خطه شیراز ازوست فیض آثار
فلک به مکتب فضلش ز تخته خورشید
بسان طفل گرفتست لوح زر به کنار
ستاره نیست برین سطح نیلگون چندین
که صفحه‌ایست پر از عقدهای خامه نگار
سپهر منصفش آورده تا که بگشاید
کلید فکرت این حل مشکل اسرار
گه بیان چو نشیند به مسند تدریس
رموز معنی می‌خیزد از در و دیوار
گه افاده معنی به مسند تعلیم
چو شرح و بسط نماید غوامض افکار
ز استماع معانی بود تلامذه را
ز بس گهر صدف گوش پردر شهوار
قلم به کف چو نشیند که تا کند تحریر
رموز غیبی و اسرار عالم انوار
بود قلم به کف وی غلامکی غواص
که از میانه دریا در آورد به کنار
بنازمش که غزالان دشت معنی را
چنین حریص شکاری همی بود در کار
ربوده است به چوگان فکر گوی کمال
بلی رباید صد گو چنین یگانه سوار
کجاست بوعلی و آن فظانت و دقت
به پیش فطرت او تا کند به عجز اقرار
گر او مروج آثار علم می‌نشدی
همی بماندی نامی ز علم عنقاوار
چنان فصیح بیانی که گاه تقریرش
عجب اگر نکند درک صورت دیوار
ارسطویی همه دارد ولی ز فقر و فنا
ارسطویی که ندارد سکندری در کار
چو او که دارد شاگرد مخلص یکرنگ؟
چو من که دارد استاد مشفق غمخوار؟
متاع کاسد من زو گرفت نرخ بلند
رواج یوسف من کرد گرم ازو بازار
کنون جدا ز تو ای پادشاه دنیی و دین
درین دیار بدین روضه دارم استظهار
ولی همان ز درت کم نمی‌کنم امید
که هست از کرمت آرزوی من بسیار
دراز شد سخنت همچو درد دل فیاض
به ختم کوش که ان الملال فی‌الاکثار
خدایگانا شد بیست سال افزون‌تر
که این قصیده مرا می‌خلد به خاطر زار
سروده بودم ازین پیش نغمه چندی
که کم ز ناله بلبل نبود در گلزار
ولیک همت سرشار من برینم داشت
که خون تازه‌تر از گل چکانم از منقار
اگرچه خون نوا تازه می‌چکد ز لبم
به نیش حسرت دیرین گشودم این رگ تار
میی ز نشئه عرفی به ساغرم کردند
وگرنه من که و تاب و تحمل این بار
شراب شیشه شیراز خورده‌ام اینست
که ناله‌ام شده از مستی این چنین سرشار
روان بلبل شیراز شاد باد که من
به طور ناله او بس فزوده‌ام اطوار
جواب ترجمه‌الشوق چون ز اعجازست
خطاب معجزه‌الشوق خواهد از احرار
چو این قصیده به کام دلم تمامی یافت
خدا کند که دران روضه با دل افگار
به مجمعی که بود نسخه قضا و قدر
به محفلی که بود آبروی عرض شمار
به دست نسخه مدح و به لب ترانه عشق
به دیده گریه شوق و به سینه ناله زار
دهم ز سوز درونی برون ز دل این خون
کنم به ناله زاری روایت این اشعار
که آتش افتد در جان نقش و فرش حریم
که آب گردد در چشم صورت دیوار
به جز رضای تو چون کام دل نمی‌دانم
حدیث جایزه هرگز نمی‌کنم اظهار
متاع مهر تو هرگز مباد کم ز دلم
که هست مایه سودای من درین بازار

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.