گنجور

شمارهٔ ۲۷ - قصیده موسوم به معجزه‌الشوق در منقبت امام رضا(ع)

محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفته‌ایم کنار
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
به‌رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
به زهد غره بود زاهد و نمی‌داند
که تار سبحه به تدریج می‌شود زنار
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
چنان حکایت من تشنه شنیدن‌هاست
که باز می‌شود از شوق خود به خود طومار
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچ‌گونه کسی با کسی ندارد کار
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بی‌رخ تو فراموش کرده‌ام دیدار
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کرده‌ام بسیار
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمی‌شود این نخل کنده از بن و بار
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه می‌کشد دیوار
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من می‌تند عناکب‌وار
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
چه‌سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیله‌ها نتوان کرد منعش از اظهار
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفته‌ام اکنون درین خجسته بهار
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

محیط عشق که ما مرکزیم و غم پرگار
درین میانه ز عالم گرفته‌ایم کنار
هوش مصنوعی: ما در مرکز عشق هستیم و غم مانند پرگار دور ما می‌چرخد، در این میان غم را از دنیای اطراف‌مان کنار زده‌ایم.
جنون عشق برآراست خوش به سامانم
کجاست عقل که گل چیند اندرین گلزار
هوش مصنوعی: عشق دیوانگی مرا سامان داده است، عقل کجاست که بتواند در این باغ گل‌ها را بچیند؟
فتاده خوش به سر هم متاع رسوایی
خرد کجاست که سودا کند درین بازار
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که گویی خوشی‌ها و زیبایی‌ها به سراغ کسانی آمده که در جستجوی پنهانی عیوب و ضعف‌ها هستند. به این ترتیب، اشاره می‌شود که در این محیط پر از مشکلات و رسوایی‌ها، چه کسی حاضر است با این مسائل سر و کار داشته باشد و در این بازار پر از دردسر، چیزی را خرید و فروش کند؟
به داغ عشق برآرای پای تا سر خویش
که زیب سکه کند نقد را تمام عیار
هوش مصنوعی: به خاطر عشق، خود را با غم و اشتیاق زینت کن و تمام وجودت را به این احساس بیارای، زیرا این گونه عشق واقعی و ناب را به نمایش می‌گذارد و ارزش آن را بیشتر می‌کند.
فریب عشوه دنیا مخور که آینه را
به‌رنگ سبز کند جلوه در نظر زنگار
هوش مصنوعی: به دام فریب و وسوسه‌های دنیا نیفت و فکر نکن که زیبایی‌های ظاهری می‌توانند واقعیت را بپوشانند و آن‌چه را که زشت و زنگار گرفته است، زیبا جلوه دهند.
به زهد غره بود زاهد و نمی‌داند
که تار سبحه به تدریج می‌شود زنار
هوش مصنوعی: زاهد به زهد و عبادت خود فخر می‌فروشد، غافل از این که به تدریج، این حالت ظاهری می‌تواند کم کم به بندگی دنیوی تبدیل شود.
به تن لباس درم ز آرزوی عریانی
که بند پاست درین راه بر سرم دستار
هوش مصنوعی: در اینجا شخص به این موضوع اشاره می‌کند که آرزوی رهایی و آزاد بودنش باعث شده که با لباس زربفت (درم) خود را بپوشاند، چرا که به نوعی در بی‌پناهی به سر می‌برد. او همچنین به بستن بند پا اشاره می‌کند که نشان‌دهنده‌ی موانع و محدودیت‌های موجود در مسیرش است. در نهایت، او به پوشیدن دستار بر سرش اشاره دارد که می‌تواند نمادی از مقام و یا هویت او در این مسیر باشد.
چگونه راز بپوشم که همچو غنچه گل
نقاب خود به خود افتد مرا ز چهره کار
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم رازم را پنهان کنم وقتی که مانند غنچه‌ای که به خودی خود باز می‌شود، راز من هم از چهره‌ام فاش می‌شود؟
چنان حکایت من تشنه شنیدن‌هاست
که باز می‌شود از شوق خود به خود طومار
هوش مصنوعی: من به قدری تشنه‌ی شنیدن داستان‌ها و مطالب جدید هستم که خود به خود، از روی شوق و اشتیاق، درازای سخن و گفتگو را باز می‌کنم.
عجب ولایت امنی است ملک رسوایی
که هیچ‌گونه کسی با کسی ندارد کار
هوش مصنوعی: این سرزمین، جایی شگفت‌انگیز و امن است، جایی که هیچ‌کس به کار دیگری دخالت نمی‌کند و هر فردی به فکر خود است.
تو حاضری و به روی تو دیده نگشایم
که بی‌رخ تو فراموش کرده‌ام دیدار
هوش مصنوعی: من تو را در کنار خود می‌بینم، اما نمی‌توانم به رویت نگاه کنم، چون بدون دیدن تو دیگر یاد دیدار را فراموش کرده‌ام.
دگر به منع من ای عقل دردسر کم کش
که من مجادله با خویش کرده‌ام بسیار
هوش مصنوعی: ای عقل، دیگر دست از دردسر بردار و مانع من نشو، زیرا من مدت‌هاست که با خودم در حال بحث و جدل بوده‌ام.
کنون که ذوق جنون ریشه کرد در دل من
دگر نمی‌شود این نخل کنده از بن و بار
هوش مصنوعی: اکنون که عشق و حال دیوانگی در دل من ریشه دوانده، دیگر نمی‌توانم این احساس را به‌راحتی از وجودم کنار بگذارم.
کنون که دامن من پر ز سنگ طفلانست
خرد به راهم از آیینه می‌کشد دیوار
هوش مصنوعی: اکنون که دامن من پر از سنگ‌های بچه‌هاست، خرد و اندیشه‌ام به وسیله‌ی آیینه دیواری را در راه من تصویر می‌کند.
کنون که کرده مجردترم ز نور نظر
فلک کشیده به گردم ز آبگینه حصار
هوش مصنوعی: اکنون که از نور نگاه آسمان جدا شده‌ام، گویا به دور من دیوارهایی از شیشه کشیده شده است.
دگر چه دفع ملامت کند نهفتن عشق
مرا کنون که برافتاده پرده از رخ کار
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم ملامت‌ها را دور کنم، حالا که عشق من دیگر پنهان نیست و از چهره‌ام پرده‌برداری شده است؟
چه پردگی کندم تار عنکبوت آخر
خرد چه هرزه به من می‌تند عناکب‌وار
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به نوعی به احساس آسیب‌پذیری و ناتوانی خود اشاره می‌کند. او خود را مانند توری از تار عنکبوت می‌بیند که در آن گرفتار شده و می‌فهمد که این وضعیت نتیجه‌ي رفتارهای ناپسند و بی‌فکری دیگران است. به عبارتی، او در تلاش است تا از این وضعیت دشوار رها شود، ولی این تله و دام به شدت او را محاصره کرده است.
مرا کنون که نمودند راه عالم غیب
درین ستمکده دیگر نه ممکن است قرار
هوش مصنوعی: اکنون که به من راه شناخت عالم غیب را نشان داده‌اند، در این دنیای پر از ظلم و ستم، دیگر آرامش برایم ممکن نیست.
چه‌سان نگاه تواند به دیده کرد درنگ!
دمی که پرده برافتد ز پیش چهره یار
هوش مصنوعی: چگونه می‌توان به چشمان خود نگاه کرد وقتی که لحظه‌ای که پرده از جلو صورت محبوب کنار می‌رود، همه چیز تغییر می‌کند!
چو عشق جای کند در طبیعتی هرگز
به حیله‌ها نتوان کرد منعش از اظهار
هوش مصنوعی: وقتی عشق در ذات کسی جا می‌گیرد، نمی‌توان با ترفندها او را از نشان دادن آن بازداشت.
چراغ تا که نیفروختند در فانوس
ز خلق چهره تواند نهفت در شب تار
هوش مصنوعی: تا زمانی که چراغ نیفروختند، در فانوس به خاطر مردم می‌توان چهره را در شب تار پنهان کرد.
ظهور عشق به اظهار نیست حاجتمند
که ظاهر است وجود مؤثر از آثار
هوش مصنوعی: عشق واقعی نیازی به بیان و نشان دادن ندارد؛ زیرا وجود مؤثر به خودی خود تأثیراتش را آشکار می‌کند.
به عهد عشق مجویید اثر ز هستی من
که آفتاب درآید به سایه دیوار
هوش مصنوعی: در عهد عشق به دنبال نشانی از وجود من نباشید، چرا که مانند آفتاب که به سایه دیوار راه نمی‌یابد، من نیز در این زمینه جایی ندارم.
بهار شد چمنم از نسیم گلشن عشق
چو گل شکفته‌ام اکنون درین خجسته بهار
هوش مصنوعی: بهار فرا رسیده و به طراوت و زیبایی چمنم، به لطف نسیم عطرآگین عشق، شاداب و سرزنده شده‌ام. اکنون مانند گلی که در این روزهای خوش بهاری شکفته است، می‌درخشم.
کنون که هم گل و هم بلبلم درین گلشن
کنم به وصف بهار خود این غزل تکرار
هوش مصنوعی: اکنون که هم گل و هم بلبل در این باغ سرسبز حضور دارند، تصمیم دارم تا درباره زیبایی‌های بهار، این شعر را دوباره بیان کنم.