گنجور

شمارهٔ ۱۹ - مطلع دوم

نموده عارضت آن نور وادی ایمن
چراغ در شب زلفت به موسی دل من
به ناز حسن تو چون آستین برافشاند
چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن
نه عارض است نمایان ز چین طره تو
فتاده بخت مرا آتش است در خرمن
به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم
چراغ خویش نهان می‌کند ته دامن
پر است سینه‌ام از دود آه و می‌ترسم
خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن
از این که خانه چو پردود شد برون آید
بهانه سازد و بیرون رود ز سینه من
پرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون
که خود ز تنگی جا می نگنجدم در تن
تویی که تا مژه برهم زنی روان گردد
مرا ز زخم در ون خون دل سوی دامن
تو تیره کردی روز مرا ولی شادم
که روشن است ضمیرم به مهر شاه ز من
شهی که از اثر تربیت تواند کرد
چو آفتاب دل تیره مرا روشن
نبیره نبوی نور چشم مرتضوی
امام جمله آفاق شاهزاده حسن
شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام
کلاه مهر فلک از سرش به خم گشتن
زمانه خون دلش را چو باده می‌نوشد
کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن
بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار
سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
پی نوشتن عنوان مدح او باشد
شفق که ساید شنجرف همچو دیده من
سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی
کف خضیب برآورده شمع از روزن
محل فیض درش همچو عرصه عرفات
مکان نور جنابش چو وادی ایمن
جناب اوست نهال حیات را بستان
ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن
به شکل دایره باشد گر امتداد زمان
قبای قدر ترا نیست دوره دامن
بیان قدر تو مستغنی است از تقریر
صفات ذات تو بالاتر است از گفتن
ز خط حکم تو حکم قضا نپیچد سر
ز طوق امر تو گردون نمی‌کشد گردن
ز لاف توبه خطای خود اعتراف کنند
ز عطر نافه) خلق تو آهوان ختن
شکسته شیشه درستی نمی‌پذیرد لیک
دل شکسته ز لطف تو می‌توان بستن
به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود
به زور گوهر شبنم شکسته در هاون
رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی
به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن
تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت
به زندگی برد اندر برش لباس کفن
نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون
پیش ببر, کمرش قطع کن, سرش بشکن
به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو
هزار رشک بود لؤلؤی دیار عدن
ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را
ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن
ز ضبط عدل تو از بیم قهر نتواند
که بی‌اجابت درمان رود صبا به چمن
به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان
ز لوح سینه عشاق گرد غم زفتن
اگر تصور لطفت کند عجب نبود
که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن
نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید
که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم
سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
ز راست‌جویی عدلت که در زمانه پرست
عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن
ز بهر نسخه معجونت در مطب قضا
ز انجم است جواهر ز آسمان هاون
اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری
چو آفتاب شود داغ سینه‌ام روشن
اگر به دشمن خو صلح کرده‌ای چه عجب
که عادتست به لقمه دهان سگ بستن
شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی
حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من
خدایگانا دارم حکایتی به زبان
ز عرض حال که خود هست دربرت روشن
چو روشن است به پیشت نهفتش اولی
که شاه خود داند رسم بنده پروردن
مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟
مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟
ز نارسایی بختم به روی هم گره است
ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن
شکایت از فلک دون نمی‌توانم کرد
وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن
فلک که عادت او جهل پروریست مدام
به اهل فضل نسازد علی‌الخصوص به من
به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک
مدام درپی تحصیل کام هر کودن
همیشه دایه آداب و دانشم بیند
اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن
از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم
به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن
به مهر فضل شدم دست پرور غربت
به دوستی غریبی بریده‌ام ز وطن
چه شد از اینکه سرآمد بد انوری در شعر
منم که نادره روزگارم از همه فن
هنر نمانده به عالم که من نپروردم
ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من
مرا ز شاعری خود همیشه عار آید
چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن
به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز
اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو
گذشت از سرم آوازه ختا و ختن
مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان
چه شکوه‌ام دگر از غربت است یا ز وطن
شکایت از که و مه می‌کنم چرا و ز چه؟
حکایت از مه و خور می‌کنم چرا ز چه فن؟
به طرز اهل زمان گر نمی‌روم چه عجب
کنون که طرز سخن دارد افتخار به من
سخن بلند بود رتبه عدو پست است
گناه او نبود گر نمی‌رسد به سخن
رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض
که نیست شیوه اخلاص درد دل کردن
همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی
همیشه تا که زبان دعا بود الکن
معاندان ترا باد تیر در دیده
ملازمان ترا دربر از دعا جوشن

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نموده عارضت آن نور وادی ایمن
چراغ در شب زلفت به موسی دل من
هوش مصنوعی: چهره زیبای تو مانند نوری از دره ایمن است و زلف‌های شب‌پوش تو مانند چراغی در دل من تابان است.
به ناز حسن تو چون آستین برافشاند
چراغ ایمن از آسیب او مباد ایمن
هوش مصنوعی: زیبایی و حسن تو همچون آستینی است که در برابر خطرات و آسیب‌ها از خود محافظت می‌کند. ولی با این حال، ممکن است در دل این زیبایی خطراتی نهفته باشد که نباید از آنها غافل شد.
نه عارض است نمایان ز چین طره تو
فتاده بخت مرا آتش است در خرمن
هوش مصنوعی: نه زیبایی چهره‌ات است که نمایان است، بلکه به خاطر بند طره‌ات، بخت من به آتش افتاده است و خرمن حالم در آتش سوخته است.
به شام هجر چو آهی کشم سپهر از بیم
چراغ خویش نهان می‌کند ته دامن
هوش مصنوعی: وقتی که شب هجران را به یاد می‌آورم، آسمان از ترس نور خود را پنهان می‌کند و در دل شب تاریک می‌شود.
پر است سینه‌ام از دود آه و می‌ترسم
خیالت ای مه سیمین عذار ماه ذقن
هوش مصنوعی: سینه‌ام پر از درد و غم است و به خاطر تو، ای معشوق زیبا و روشن، نگران هستم.
از این که خانه چو پردود شد برون آید
بهانه سازد و بیرون رود ز سینه من
هوش مصنوعی: زمانی که خانه‌ام پر از غم و درد شده، دلم می‌خواهد به بهانه‌ای از این وضعیت خارج شوم و خودم را از این وضعیت رها کنم.
پرم ز مهر تو زان ریزدم ز مژگان خون
که خود ز تنگی جا می نگنجدم در تن
هوش مصنوعی: عاشق تو هستم و به همین خاطر از چشمانم اشک می‌ریزم. به حدی احساس تنگی و نبود جا می‌کنم که گویی در بدنم نمی‌توانم جا بگیرم.
تویی که تا مژه برهم زنی روان گردد
مرا ز زخم در ون خون دل سوی دامن
هوش مصنوعی: تو آن کسی هستی که با یک پلک زدن، جانم را به درد و زخم دل می‌کشی و خونم را به دامنت می‌رسانی.
تو تیره کردی روز مرا ولی شادم
که روشن است ضمیرم به مهر شاه ز من
هوش مصنوعی: تو روز مرا تیره کردی، ولی من خوشحالم که درونم به خاطر محبت پادشاه روشن و نورانی است.
شهی که از اثر تربیت تواند کرد
چو آفتاب دل تیره مرا روشن
هوش مصنوعی: پادشاهی که با تربیت خوبش می‌تواند مانند خورشید، دل تاریک من را روشن کند.
نبیره نبوی نور چشم مرتضوی
امام جمله آفاق شاهزاده حسن
هوش مصنوعی: حسن، نوه پیامبر و نور چشم امام علی است و او در تمامی ابعاد زندگی، همچون یک شاهزاده برتر در میان مردم می‌درخشد.
شهنشهی که به تعظیم اوفتد هر شام
کلاه مهر فلک از سرش به خم گشتن
هوش مصنوعی: پادشاهی که هر شب به احترام او کلاه آسمان به زیر می‌افتد و خم می‌شود.
زمانه خون دلش را چو باده می‌نوشد
کسی که همچو صراحی ازو کشد گردن
هوش مصنوعی: زمانه به شکلی معکوس و بی‌رحم، از درد و رنج دل او بهره‌برداری می‌کند، مانند اینکه کسی از شراب در حال نوشیدن است. این در حالی است که فردی نزدیک به او، با بی‌توجهی و خودخواهی، تنها به فکر خود و لذت‌های خودش است.
بود ز گلشن قدرش گل همیشه بهار
سپهر را گل خورشید بر فراز چمن
هوش مصنوعی: از باغ گل، گلی به نام گل همیشه بهار وجود دارد که در آسمان، گل خورشید بر فراز چمن می‌درخشد.
پی نوشتن عنوان مدح او باشد
شفق که ساید شنجرف همچو دیده من
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر از زیبایی و روشنی شفق سخن می‌گوید و آن را به رنگ چشمان خود تشبیه می‌کند. شفق به عنوان نشانه‌ای از زیبایی و مدح مورد استفاده قرار می‌گیرد و نشان‌دهنده احساسی عمیق و شگفت‌انگیز است که شاعر نسبت به محبوبش دارد.
سپهر کیست به درگاه او گدا کیشی
کف خضیب برآورده شمع از روزن
هوش مصنوعی: در آسمان چه کسی است که در درگاه او فقیر و نیازمندی به صداقت و احترام دستش را به سمت او دراز کند و روشنی را از روزن دریافت کند؟
محل فیض درش همچو عرصه عرفات
مکان نور جنابش چو وادی ایمن
هوش مصنوعی: جایگاه فیض و رحمت او مانند زمین عرفات است و نور و عظمت او همانند وادی ایمن می‌درخشد.
جناب اوست نهال حیات را بستان
ضمیر اوست گل آفتاب را گلشن
هوش مصنوعی: حضرت او منبع حیات است و در درون او، گل‌های پرنور و زیبا وجود دارد که به مثابه باغی سرشار از روشنی و شادابی است.
به شکل دایره باشد گر امتداد زمان
قبای قدر ترا نیست دوره دامن
هوش مصنوعی: اگر زمان به شکل دایره حرکت کند، نشان می‌دهد که ارزش و اندازه تو در این دوران مشخص نیست و نمی‌توان به سادگی آن را تعیین کرد.
بیان قدر تو مستغنی است از تقریر
صفات ذات تو بالاتر است از گفتن
هوش مصنوعی: فضیلت و ارزش تو نیازی به توصیف ندارد و بیان صفات تو از کلام فراتر است.
ز خط حکم تو حکم قضا نپیچد سر
ز طوق امر تو گردون نمی‌کشد گردن
هوش مصنوعی: حکمی که از سوی تو صادر می‌شود، نمی‌تواند موجب تغییر سرنوشت شود و آسمان هم زیر بار فرمان تو نمی‌رود.
ز لاف توبه خطای خود اعتراف کنند
ز عطر نافه) خلق تو آهوان ختن
هوش مصنوعی: افراد به هنگام فخر و خودستایی، در دل به اشتباهاتشان اعتراف می‌کنند و به زیبایی و جذابیت تو، که مانند عطر دل‌انگیز است، می‌نازند.
شکسته شیشه درستی نمی‌پذیرد لیک
دل شکسته ز لطف تو می‌توان بستن
هوش مصنوعی: شیشه‌ای که شکسته شده، دیگر قابل ترمیم نیست، اما دلی که شکسته شده، می‌تواند به لطف تو دوباره به حالت قبل برگردد و ترمیم شود.
به یاد حفظ تو نبود عجب اگر نشود
به زور گوهر شبنم شکسته در هاون
هوش مصنوعی: نگرانی بابت حفظ تو طبیعی نیست، اگر بخواهند با زور هم که شده، نمی‌توانند زیبایی‌های لطیف و شکننده مثل شبنم را در هاون در هم بکوبند.
رسن ز رشته جان افتدش به گردن وی
به دار خصم ترا گر شود گسسته رسن
هوش مصنوعی: اگر طناب جان از گردن او بیفتد و به گردن دشمنش بیفتد، حتی اگر این طناب پاره شود، او نمی‌تواند از چنگال دشمنش رها شود.
تنی که تربیت از خاک درگه تو نیافت
به زندگی برد اندر برش لباس کفن
هوش مصنوعی: بدنی که از خاک تو تربیت و پرورش نیافته، در نهایت به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و بر تنش تنها لباس کفن خواهد بود.
نه بر اطاعت امر تو گر رود گردون
پیش ببر, کمرش قطع کن, سرش بشکن
هوش مصنوعی: اگر گردونه‌ی روزگار هم به خواسته‌ی تو پیش نرود، رهایش کن و ارده‌ات را با قدرت دنبال کن. هر مانعی را که بر سر راهت باشد، از میان بردار.
به سنگریزه شهر جلال و شوکت تو
هزار رشک بود لؤلؤی دیار عدن
هوش مصنوعی: سنگریزه‌های شهر تو، با جلال و زیبایی‌اش، به اندازه‌ای ارزشمند هستند که حتی در مقابل لؤلؤی دیار عدن هم به آن‌ها حسادت می‌ورزند.
ز ضبط عدل جهان پرور تو خوبان را
ستیزه از مژه دور است و تلخی از گفتن
هوش مصنوعی: از عدالت و نیروی جهانی که تو به ارمغان آورده‌ای، زیبا‌رویان به دور از ستیز و جنگ هستند و تلخی کلام، از گفتن به وجود نمی‌آید.
ز ضبط عدل تو از بیم قهر نتواند
که بی‌اجابت درمان رود صبا به چمن
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از خشم تو، هیچ‌کس نمی‌تواند بدون اجازه‌ات، گلی را به چمن بیاورد.
به یاد خاطر آیینه مشرب تو توان
ز لوح سینه عشاق گرد غم زفتن
هوش مصنوعی: به خاطر یاد تو و زیبایی‌ات، عاشقان قادرند غم خود را از دل پاک کنند و به راهی تازه بروند.
اگر تصور لطفت کند عجب نبود
که همچو کوه ببالد به خویشتن ارزن
هوش مصنوعی: اگر لطافت و محبت تو را در نظر بگیرند، تعجبی ندارد که مانند کوهی به عظمت و بزرگی خود ببالند.
نسیم لطف تو بر دوزخ ار وزد شاید
که دوزخی ز عذاب ابد شود ایمن
هوش مصنوعی: اگر نسیم محبت تو به دوزخ برسد، شاید دوزخی از عذاب همیشگی خود در امان بماند.
اگر غنای تو قسمت کنند بر عالم
سزد که مور تغافل زند به صد خرمن
هوش مصنوعی: اگر ثروت و امکانات تو را در بین مردم تقسیم کنند، به جایی می‌رسد که حتی یک مورچه هم می‌تواند از بی‌توجهی و غفلت خود به سادگی گذر کند و از قضا از صدها خوشی و نعمت لذت ببرد.
ز راست‌جویی عدلت که در زمانه پرست
عجب بود اگر افتد به زلف یار شکن
هوش مصنوعی: اینی که می‌گه: از انصاف و صداقت تو، در این دنیای پر از نیرنگ و فریب، شگفت‌انگیز خواهد بود اگر عاشق به موهای بازیگوش دوستش نیفتد.
ز بهر نسخه معجونت در مطب قضا
ز انجم است جواهر ز آسمان هاون
هوش مصنوعی: برای تهیه داروی معجزه‌آسا، در دست قضا و تقدیر، جواهراتی از آسمان مورد نیاز است.
اگر ز شعله رایت به دل فتد شرری
چو آفتاب شود داغ سینه‌ام روشن
هوش مصنوعی: اگر شعله پرچم تو به دل من بیفتد، به اندازه‌ای که آفتاب داغ سینه‌ام را روشن می‌کند.
اگر به دشمن خو صلح کرده‌ای چه عجب
که عادتست به لقمه دهان سگ بستن
هوش مصنوعی: اگر با دشمن خود به سازش و آشتی رسیده‌ای، جای تعجب ندارد، چون این کار شبیه است به اینکه لقمه‌ای را به دهان سگی ببندی.
شهید زهر تو گشتی ولی ز یکرنگی
حیات هر دو جهان گشته زهر مار به من
هوش مصنوعی: شهادت تو نتیجه زهر خودت بود، اما صداقت و یکرنگی تو باعث شد که زندگی دو جهان تحت تأثیر قرار بگیرد و هر دو به زهر مار تبدیل شوند.
خدایگانا دارم حکایتی به زبان
ز عرض حال که خود هست دربرت روشن
هوش مصنوعی: من داستانی دارم از دل خود که با کلامم آن را بیان می‌کنم و این داستان، حقیقتی را درباره تو که در درون من تابیده است، روشن می‌سازد.
چو روشن است به پیشت نهفتش اولی
که شاه خود داند رسم بنده پروردن
هوش مصنوعی: زمانی که روشن است که چیزهایی در مقابل تو پنهان است، بهترین کسی که می‌تواند نحوه‌ی تربیت بنده را بداند، همان شاه است.
مرا چو لطف تو باشد شکایت از که کنم؟
مرا چو کوی تو باشد کجا برم مسکن؟
هوش مصنوعی: وقتی لطف و محبت تو در زندگی‌ام وجود دارد، از چه کسی باید گله و شکایت کنم؟ وقتی که من در کوی و دیار تو هستم، کجا می‌توانم بروم و جای دیگری بیابم؟
ز نارسایی بختم به روی هم گره است
ز سینه تا به زبانم هزارگونه سخن
هوش مصنوعی: از بدشانسی‌ام، در دل و زبانم موضوعات و احساسات متنوعی وجود دارد که نمی‌توانم به راحتی بیانشان کنم.
شکایت از فلک دون نمی‌توانم کرد
وگرنه دارم ازو صد شکایت از هر فن
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم از مشکلات آسمان شکایت کنم، ولی اگر بخواهم، از هر جنبه‌ای صدها شکایت دارم.
فلک که عادت او جهل پروریست مدام
به اهل فضل نسازد علی‌الخصوص به من
هوش مصنوعی: آسمان که همیشه در پرورش جهل و نادانی است، به اهل علم و فضل تکیه نخواهد کرد، بخصوص بر من.
به اهل فضل نپرداخت بسکه گشت فلک
مدام درپی تحصیل کام هر کودن
هوش مصنوعی: به خاطر تلاش بی‌وقفه‌اش در کسب دانش و فضیلت، افرادی که در این زمینه تلاش نمی‌کنند هیچ‌گاه به این دستاوردها نخواهند رسید.
همیشه دایه آداب و دانشم بیند
اگر به دیده انصاف بنگرد دشمن
هوش مصنوعی: اگر دشمن با انصاف به من نگاه کند، همیشه دایه آداب و دانش من را خواهد دید.
از آن زمان که گرفتم به دست لوح و قلم
به یاد نیست مرا جز نوشتن و خواندن
هوش مصنوعی: از زمانی که نوشتن و خواندن را شروع کردم، هیچ چیز دیگری به یادم نمی‌آید جز همین کارها.
به مهر فضل شدم دست پرور غربت
به دوستی غریبی بریده‌ام ز وطن
هوش مصنوعی: به خاطر محبت و عطوفتی که دریافت کرده‌ام، در کنار دیگران پرورش یافته‌ام و به خاطر دوستی با کسی که در اینجا غریب است، از وطن خود جدا شده‌ام.
چه شد از اینکه سرآمد بد انوری در شعر
منم که نادره روزگارم از همه فن
هوش مصنوعی: چرا این‌گونه است که با پایان یافتن دوران بدی‌ها، من در شعر خودم بهترین و بی‌نظیرترین هستم و در همه هنرها تبحر دارم؟
هنر نمانده به عالم که من نپروردم
ادب نزاده ز مادر مگر به دامن من
هوش مصنوعی: همه هنرهایی که در دنیا وجود دارد، من آنها را پرورش داده‌ام و هیچ اخلاق و ادب واقعی نمی‌تواند بدون تأثیر من شکل بگیرد.
مرا ز شاعری خود همیشه عار آید
چه کار افلاطون را به ژاژ خاییدن
هوش مصنوعی: من همیشه از شاعری خودم احساس خجالت می‌کنم، زیرا شاعری که فقط در حرف‌ها می‌چرخد، هیچ ارزش واقعی ندارد.
به روی شعر نگاهی نکردمی هرگز
اگر نبایستی مدح مقتدا کردن
هوش مصنوعی: هرگز به شعر توجهی نمی‌کردم اگر مجبور به ستایش پیشوای خود نمی‌بودم.
ز بوی زلف عروس جمال حضرت تو
گذشت از سرم آوازه ختا و ختن
هوش مصنوعی: عطر و بوی زلف زیبایی‌های تو باعث شده تا از یاد ببرم صدای سرزمین ختن و زیبایی‌های آن را.
مرا که مهر تو آواره دارد از دو جهان
چه شکوه‌ام دگر از غربت است یا ز وطن
هوش مصنوعی: من که به خاطر محبت تو از دو دنیا آواره‌ام، دیگر چه ناراحتی از دوری دارم؟ آیا از غربت ناراحتم یا از وطن؟
شکایت از که و مه می‌کنم چرا و ز چه؟
حکایت از مه و خور می‌کنم چرا ز چه فن؟
هوش مصنوعی: من از چه کسی و به چه دلیلی شکایت کنم؟ و چرا باید داستانی از زیبایی و عشق بگویم؟ در واقع، هدفم از این سخن گفتن چه بوده است؟
به طرز اهل زمان گر نمی‌روم چه عجب
کنون که طرز سخن دارد افتخار به من
هوش مصنوعی: اگر مثل آدم‌های زمانه رفتار نکنم، چه تعجبی دارد؟ حالا که خودم به شکل و شمایل خاصی صحبت می‌کنم، دست کم باید به این موضوع افتخار کنم.
سخن بلند بود رتبه عدو پست است
گناه او نبود گر نمی‌رسد به سخن
هوش مصنوعی: سخن و کلام از اهمیت و ارزش بالایی برخوردار است، اما چون دشمن در جایگاهی پایین قرار دارد و نمی‌تواند به سطح آن سخن برسد، نمی‌توان او را مقصر دانست.
رسید وقت دعا ختم کن سخن فیاض
که نیست شیوه اخلاص درد دل کردن
هوش مصنوعی: زمان دعا فرا رسیده است، پس دیگر سخن را کوتاه کن، زیرا صمیمیت و صداقت در بیان مشکلات، این طور نیست که فقط درد دل کنی.
همیشه تا که دو چشم حیا بود اعمی
همیشه تا که زبان دعا بود الکن
هوش مصنوعی: هرگز پرده‌ی حیا از بین نمی‌رود و همیشه زبان دعا در حال سخن گفتن است.
معاندان ترا باد تیر در دیده
ملازمان ترا دربر از دعا جوشن
هوش مصنوعی: دشمنانت همچون تیر در چشم تو هستند و یارانت برای تو مثل زره دعا می‌باشند.