شمارهٔ ۱۴ - قصیده
سپهر مجد و معالی محیط نقطه عالم
جهان جود و عوالی چراغ دوده آدم
خدیو کشور پنجم یگانه گوهر انجم
جم دوم کی اعظم خدایگان معظم
زحل محل و فلک عز، قدر مراد و قضا کین
شمال فیض و صبا فر، مسیح نطق و ملک دم
عدو شکار چو رستم، جهانگشای چو آرش
خردپرست چو دستان، هنرنمای چو نیرم
سپهر مهر منوچهر، کو چو مهر به چهره
زدوده دود مظالم، ز روی عالم مظلم
شهی که ادهم گیتی، به بند اوست مقید
مهی که اشهب گردون، به داغ اوست موسم
شده متابع رایش، فلک به رأی مصفا
شده موافق امرش جهان به عزم مصمم
حروف مرتبتش را ستاره نقطه خامه
نگین مکرمتش را سپهر حلقه خاتم
ز نظم لفظ شریفش، دهان عقل پر از در
ز طیب خلق لطیفش، مشام روح پر از شم
ز ابر محمدت او گرفته شاخ بقا بر
ز جوی مکرمت او کشیده کشت نمانم
به نصرت علم از اصول عدل مقرر
به سرعت قلم او فصول عقل منظم
به زیر رایت رایش نجوم سعد مقارن
به گرد خیمه خیلش سپاه فتح مخیم
فلک به کوی وجودش فرو شدست مسخر
جهان به سنگ مرادش درآمدست مسحم
زهی به جاه تو جان را محل و مرتبه عالی
خهی به داد تو دین را قرار و قاعده محکم
شده رقوم فضایل به نقش خط تو مثبت
شده حروف شمایل به نوک کلک تو معجم
همه صنایع دولت در اهتمام تو مضمر
همه دقایق نکبت در انتقام تو مدغم
در تو خلد عین کف تو بحر مرکب
دل تو عقل مصور تن تو روح مجسم
به نور گمشدگان را دل تو مشرق و مطلع
به رزق جانوران را کف تو مشرب و مطعم
ز کتب جود تو شطری هزار بخشش خاتم
ز بحر کین تو قطری هزار کوشش رستم
به پاکی تو شریعت ز شر شرک مطهر
به بازوی تو مسلمان ز کف کفر مسلم
حمایت تو ز تیهو گسست چنگل شاهین
عنایت تو بر آهو شکست پنجه ضیغم
شود چو خلد جهنم مقام سدره و طوبی
اگر ز جرعه جانت نمی رسد به جهنم
زمانه مملکت جم به بیور اسب ندادی
اگر به جرعه رسید ز جام دولت تو جم
در آن مکان که یلان را به گاه رجعت و حمله
بود سپردن جان مدح لیک بردن جان دم
در آن زمان که نباشد فراغ هیچ کسی را
ز نام و ننگ تن خود به حال خال و غم عم
شود به خون دلیران تن زمانه ملبس
شود ز گرد ستوران سر سپهر معمم
فضا بجستن دلا نه روی بیند و نه ره
قدر ببردن جانها نه کیف داند و نه کم
ز بس که عکس پذیرد هوا ز رنگ علم ها
لباس ازرق گردون شود به لون معلم
تو بسته پرچم نصرت به قهر خصم و نهاده
چو طاس و کاس سر او به فتح بر سر پرچم
چو تیر و نیزه بخواهی، تو را چه ترک و چه تازی
چو تیغ و درعه بگیری، تو را چه کرد و چه دیلم
نبات مدح تو روید ز بوم جنت اعلی
نثار فتح تو بارد، ز بام گنبد اعظم
زهی به حکمت بالغ، حکیم پیش تو جاهل
خهی به حجت قاطع، فصیح پیش تو ابکم
شها و شهر گشایا، نموده اند به حضرت
که بنده بندگی تو گذاشت مهمل و مبهم
قسم به خالق خلقی که خلق کرد مهیا
قسم به رازق رزقی، که رزق کرد مقسم
به عرش پاک و بدو بر فرشتگان مقرب
به فرش خاک و به مهر پیمبران مقدم
به مهد مولد زهرا، به حق مبعث احمد
به طهر عصمت حوا، به مهر صفوت آدم
به نیکنامی موسی، به حق گزینی هارون
به پاکزادی عیسی، به پارسائی مریم
به ذات خالق بیچون، به جان سید مرسل
به قدر مسجداقصی، به جاه کعبه اعظم
به عارفان محقق، به زاهدان موحد
به انبیای مطهر، به اولیای مکرم
به پنج فرض مقرر به چار رکن مخیر
بهشت قصر معمر، به هفت نور مقوم
به نور روضه سید، به خاک مشهد حیدر
به سنگ خانه کعبه، به آب چشمه زمزم
به فیض منبر و مسجد، به فرض مروه و مشعر
به قرب عمره و قربان، به فضل موقف و محرم
بدان خدای که هست او، بداد عالم و حاکم
بدان رسول که هست او، ز خلق اعدل و احکم
به آب چشم اسیران اهل بیت پیمبر
به خون پاک شهیدان، عشر ماه محرم
قسم به یسر یسارت که هست گاه قسمت کآن
یمین به یمن یمینت که هست گاه عطایم
به بارگاه رفیعت، که هست کعبه گردون
به پایگاه منیعت که هست قبله عالم
به نعم تو که هستش وجود بر همه لازم
به حضرت تو که هستش سجود بر همه ملزم
که من به خلوت و جلوت جز آنکه پیش تو گفتم
نه نیک گفتم و نه بد نه بیش گفتم و نه کم
گواست بر سخن من رسول سر معلا
که هر چه رفت نکردم به حضرت تو مکتم
گرفتم آنکه نمودم معاصئی که مرا ز آن
جز است جزیت قارون سزاست لعنت ملجم
گناه هر که به عالم گناه کرده نسنجد
به نیم ذره گر آن را کنند با کرمت ضم
اذا عبرت خطائی غفرت انک تغفر
وان عملت ذنوبی عملت انک تعلم
همیشه تا که بپوشد زمانه جرم زمین را
گهی به اطلس و اکسون گهی به شاره ملجم
ز دوستان تو خالی مباد خلوت و شادی
ز دشمنان تو غائب مباد شیون و ماتم
کسی که سر کشد از تو کشیده باد همیشه
رقوم بر جگر او ز نیش افعی و ارقم
چه سود بیهده بودن موافق غم عشقت
که طبع تو (فلکی) را مخالفست و فلک هم
ز بهر ختم قصیده به خاطرم غزلی خوش
در اوفتاد نگشته مدایح تو مختم
شمارهٔ ۱۳ - قصیده: چون نقطه نور سپهر آید ز حوت اندر حملشمارهٔ ۱۵ - مطلع ثانی: کجا شد آنکه مرا خان بدو بدی خوش و خرم
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.