گنجور

ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب

چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه شد یا رب که خورشید درخشان بر نمی آید
قیامت شد مگر کان ماه تابان بر نمی آید
هوش مصنوعی: چرا ای خدا، خورشید درخشان نمی‌تابد؟ آیا روز قیامت فرا رسیده که آن ماه روشن دیگر طلوع نمی‌کند؟
نمی گردد نمایان اختری از برج زیبایی
فروزان اختری از برج احسان بر نمی آید
هوش مصنوعی: در این جهان، ستاره‌ای از زیبایی آشکار نمی‌شود و خوشی و مهربانی به اندازه‌ای نمی‌رسند که بتوانند خود را نمایان کنند.
گلی از جویبار زندگانی کس نمی چیند
گیاهی از کنار آب حیوان بر نمی آید
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از جریان زندگی، گلی نمی‌چیند و از کنار آب، هیچ موجودی به وجود نمی‌آید.
نسیم نا امیدی می وزد از گلشن عالم
دم خوش از نهاد نوع انسان بر نمی آید
هوش مصنوعی: نسیم ناامیدی از باغ دنیا می‌وزد و دمی شاداب از وجود انسان‌ها به وجود نمی‌آید.
چمن پژمرده و گل خشک و بی جان لاله و نرگس
بجز بوی فنا از نخل ارکان بر نمی آید
هوش مصنوعی: چمن بی‌حال و گل‌های خشکیده و لاله و نرگس بی‌روح جز بوی نابودی چیز دیگری از درختان نمی‌تواند بیفشاند.
هوای جانفزا از هیچ گلشن بر نمی خیزد
غبار هستی از صحرای امکان بر نمی آید
هوش مصنوعی: عطر خوش و هوای دل‌انگیز از هیچ باغ و گلستانی به وجود نمی‌آید و غبار و دود هستی هم از محیط‌های غیر ممکن و خیالی نمی‌زاید.
نباشد آدمی را چاره جز افتادن و مردن
که می بیند چنین روزی که از جان بر نمی آید
هوش مصنوعی: انسان هیچ راهی ندارد جز اینکه در سختی‌ها شکست بخورد و به پایان برسد، زیرا وقتی به این روزهای سخت می‌رسد، دیگر هیچ قدرتی برای ادامه دادن در او باقی نمی‌ماند.
ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان
نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید
هوش مصنوعی: از محفل، صدای خوش و دلنواز ساز نمی‌آید و نغمه‌ی بلبل هم از سمت باغ به گوش نمی‌رسد.
شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد
خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید
هوش مصنوعی: ساقی شراب قرمزی را در جام طلایی نمی‌ریزد و صدای ساز و آواز هم از مهمانی پادشاه شنیده نمی‌شود.
بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید
سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید
هوش مصنوعی: امروز بدن او را آراسته‌اند و تخت و تاج را برایش آماده کرده‌اند. نگاهی به تابوتش بیندازید که چگونه به آسمان‌ها بلند شده است.
که گفت ای آتش جانسوز کاین بی اعتدالی کن
ز آب زندگانی ساغر جمشید خالی کن
هوش مصنوعی: ای آتش سوزانی که بی‌مهار هستی، آگاهم کن که چه کنی. دریغ از آب حیات، همانند آنچه در جام جمشید بود، خالی‌اش کن.
چرا ای باد بر هم می زنی دریای هستی را
دگر گر می توان عالم پر از عقد لآلی کن
هوش مصنوعی: ای باد، چرا دریاچه وجود را به هم می‌ریزی؟ اگر می‌توانی، جهانی پر از گوهرهای گرانبها بساز.
چه رستاخیز بود ای باد کاین بی قوتی کردی
تو دانی بعد ازین اظهار صنع لایزالی کن
هوش مصنوعی: ای باد، چه واقعه‌ای را به وجود آوردی که این ضعف و ناتوانی را در من به وجود آوردی! حالا باید بعد از این، نشان‌دهنده ذاتی بی‌پایان و بی‌نظیر خود باشی.
دگر ای ماه از بهر که عالم می کنی روشن
چه بدرست این نهان شو از نظر چندی هلالی کن
هوش مصنوعی: ای ماه، برای چه دیگر روشنایی می‌دهی به جهان؟ چرا مدتی از دیده‌ها پنهان نمی‌شوی و فقط به شکل نیمه‌ماه در می‌آیی؟
عروس دهر چون این بی وفایی کرد با مردم
بیارا خویش را و بعد ازین صاحب جمالی کن
هوش مصنوعی: عروس زمانه وقتی به این بی وفایی دست زد، با افراد دیگر رفتار نیکو کرد و اکنون هم بر خود باری شان و زیبایی جدیدی بیفزایید.
سزای جام فغفوری نیی ای چرخ دون پرور
شراب تلخ داری جمله در جام سفالی کن
هوش مصنوعی: ای چرخ دنیا، تو که شراب تلخ را پرورش می‌دهی، سزاوار این است که جام فغفوری را پر کنی و همهٔ آن را در جام سفالی بریزی.
ملالی داشتی تا بود شاه عادلت حامی
چو او رفت از میان انگیز ظلم و بی ملالی کن
هوش مصنوعی: تو تا زمانی که آن پادشاه عادل و حامی در کنار تو بود، ناراحتی و ناخوشی داشتی. حالا که او از بین رفته، باید از ظلم و بی‌نظمی دوری کنی و به زندگی بدون دل‌نگرانی ادامه دهی.
بهر روزت یکی در دام می آرد به صد حیلت
کنون بگذار این شیری و یکچندی شغالی کن
هوش مصنوعی: هر روز کسی با نقشه و حیله‌ای تو را در دامی می‌اندازد، حالا بهتر است که این مشکل را رها کنی و به جای آن به زندگی‌ات بپردازی و از زمانت لذت ببری.
بسی بیداد کردی ای فلک اما نه زین بدتر
بظلم رفته کس دادی نداد و فکر حالی کن
هوش مصنوعی: ای آسمان، تو ظلم و ستم زیادی کردی، اما بدان که هنوز بدتر از این هم در حق کسی صورت نگرفته است. به جای اینکه تنها به گله‌گذاری بپردازی، بهتر است فکری به حال خود و وضعیت فعلی‌ات داشته باشی.
جهان تاریک شد چشم و چراغ اهل عالم کو
خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو
هوش مصنوعی: دنیا تاریک شده و اهل جهان در جستجوی روشنایی هستند، کجاست خداوند جهان و کجا است یعقوب که نسل آدم را به پایان رساند؟
بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند
برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند
هوش مصنوعی: مشعل اندوه را به جریان انداختند، و نور خورشید و ماه را خاموش کردند، برای سایه‌ی شاهزادگان چتر سیاه گشودند.
مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه
که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند
هوش مصنوعی: مگر اینکه دورترین نقطه عالم به دلیل عزاداری برای آن شهید بزرگ به کربلا تبدیل شد، جایی که دل‌های شیران به احترام پرچم‌های سپاه، زینت داده شد.
بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق
بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند
هوش مصنوعی: ذات قهرمان در جایگاه بلند و باعزت خود در آسمان‌ها نشسته و جایی برای آرامش و استراحت ندارد؛ چون مقام او بسیار فراتر از آن است که بر تخت معمولی بنشیند.
تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا
مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند
هوش مصنوعی: خداوند بزرگ است! چه مکان پر برکتی که به خاطر این حرم، زرتشتیان و عبادت کنندگان، درب‌های معابد و خانقاه‌ها را بستند.
بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی
سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند
هوش مصنوعی: خیلی‌ها از زندگی و جان خود دست کشیدند، چون از مرگ چنین پادشاهی دل‌هاشان پر از اندوه و گریه شد و عمرشان را به ناراحتی گذراندند.
اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی
که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند
هوش مصنوعی: مرگ از حکمت بی‌خبر است و نمی‌داند که این دشمن جانسوز چگونه به کار خود مشغول است و از هر جا که راه را بسته‌اند، به سراغ ما آمده است.
نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل
گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند
هوش مصنوعی: این بیت به وضعیت کسانی اشاره دارد که با وجود قربانی شدن مردم، به غنای خود ادامه می‌دهند و تنها به فکر منافع خود هستند. در واقع، آنها در تلاش‌اند تا تمامی منابع و قدرت را برای خود به دست آورند و به مشکلات و رنج‌های دیگران توجهی ندارند.
بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو
که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند
هوش مصنوعی: با عمر خود راضی باش و به دنبال سلطنت همیشه‌گی نباش، زیرا به خاطر همین گناه، آب حیات را بر سکندر بسته‌اند.
بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد
چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند
هوش مصنوعی: به عشق پادشاه، بندگان جانشان را کاملاً فدای او کردند. اما چه توافقی وجود داشته که این راستگویان کج‌فهم به هم پیوسته‌اند؟
شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد
مه از افلاک رفت و ثابت و سیاره با هم برد
هوش مصنوعی: در یک لحظه، سرور و بزرگ‌مردان عالم گرد هم آمدند و تحت تأثیر این جمع، نور خورشید از آسمان قطع شد و همه ستاره‌ها و سیارات نیز به همراه هم از جا خود حرکت کردند.
منم یا رب که در خواب آن گل سراب میبینم؟
چه می بینم من بیخود مگر در خواب میبینم
هوش مصنوعی: من ای پروردگارا، آیا آن گل زیبای خیالی را در خواب می‌بینم؟ آیا من دیوانه شده‌ام که فقط در خواب چنین چیزهایی را می‌بینم؟
چه نخلست این که از پیش نماز خلق میخیزد
چه شمعست اینکه جایش گوشه ی محراب میبینم
هوش مصنوعی: این درخت نخل چه زیباست که از جلو نمازگزاران بلند می‌شود و این شمع چه نورانی است که در گوشه‌ی محل عبادت می‌درخشد.
چه ناهمواریست این، وه که در خیل پریرویان
هزاران گیسوی پرتاب را بی تاب میبینم
هوش مصنوعی: این چه دشواری است، وای که در میان جمع زیبایانی با چهره‌های دل‌ربا، هزاران گیسوی پریشان را بی‌تاب و درهم می‌بینم.
مگر سرو روان بشکست و گل از باغ بیرون شد
که گلگشت پریرویان چنین در خواب میبینم
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که سرو زیبا شکسته شود و گل از باغ خارج گردد، که خواب دیدن زیبایی‌های پری‌چهره‌ها به این شکل از من دور شود؟
چنان شمعی کزان چشم و چراغ خلق روشن بود
همه شب تا بروزش خفته در مهتاب میبینم
هوش مصنوعی: شبیه شمعی هستم که نورش باعث روشنی مردم شده است، اما خودم در سکوت و آرامش خوابیده‌ام و زیر نور مهتاب دیده می‌شوم.
مسیحم همدم دل بود و میمردم چه باشد حال
کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم
هوش مصنوعی: مسیح تنها همراز و مونس دل من بود و اکنون نمی‌دانم چه حالی دارم وقتی که این مشت خونین را در دستان قصاب می‌بینم.
درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد
بجای باده خون در ساغراحباب میبینم
هوش مصنوعی: در این مجلس، که در آن زندگی بدون اساس و پایه می‌گذرد، به جای نوشیدنی، خون در جام‌ها می‌بینم.
بطوفان داد عالم را نم پیراهن یوسف
جهان از گریه ی یعقوب در غرقاب میبینم
هوش مصنوعی: در طوفان عالم، نشانه‌ای از پیراهن یوسف که جهانی پر از درد و غم است، از اشک‌های یعقوب در دریا غرق شده می‌بینم.
شهنشاه از جهان بگذشت تاج و تخت بیکس ماند
علی فرمود مجلس خالی از احباب میبینم
هوش مصنوعی: پادشاه از دنیا رفت و تاج و تخت بدون او باقی ماند. علی اعلام کرد که در این مجلس دوستان را خالی می‌بینم.
مسیحا گو بماتم چشمه ی خورشید را تر کن
خضر گو آب حیوان را بریز و خاک بر سر کن
هوش مصنوعی: مسیحا را بگو در مورد سوگواری صحبت کند و چشمه‌ای را که نماد خورشید است، تر کند. همچنین به خضر بگو آب حیات را بریزد و خاک را بر سر بریزد.
دل پیر و جوان صد پاره سرو و گل چه کار آید
جهان پرآه و افغان ناله ی بلبل چه کار آید
هوش مصنوعی: دل‌های پیر و جوان، چنان شکسته و پاره‌پاره‌اند که در برابر زیبایی‌های طبیعی مثل سرو و گل هیچ فایده‌ای ندارد. در جهانی که پر از ناله و سوگ است، صدای بلبل هم نمی‌تواند تسکین‌دهنده باشد.
بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند
چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید
هوش مصنوعی: در این بیت به یک موقعیت غم‌انگیز اشاره شده که در آن دختری با زیبایی خیره‌کننده، به خاطر درد و اندوهی که در دل دارد، موی خود را می‌کَند. سوالی مطرح می‌شود که چرا در چنین حالتی، بنفشه‌ای که در کنار سنبل رشد کرده، به کجا می‌تواند برود و چه فایده‌ای دارد. این تصویر نشان‌دهنده‌ی احساسات عمیق و تأثیر غم بر زیبایی و زندگی است.
بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان
خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید
هوش مصنوعی: مبنای عشق از هم فرو ریخت، پس چه فایده‌ای دارد از عشق کسانی که زیبایی‌شان را می‌بینی و زلف‌های سیاه و فرهایشان چه تاثیری می‌تواند بر زندگی‌ام داشته باشد؟
گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی
دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید
هوش مصنوعی: در گلویم گره‌ای ایجاد شده و با صدای ناله‌ای گریه می‌کنم. ای ساقی، از من نوایی به گوش می‌رسد که از تنگی قابل تحمل نیست. در این شرایط چه کاری می‌توان کرد؟
نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی
چو باشد اینچنین تعیین جزو و کل چه کار آید
هوش مصنوعی: در این دنیا چیزی از جزئیات و کلیات باقی نمی‌ماند. وقتی وضعیت این‌گونه است، مشخص کردن جز و کل چه فایده‌ای دارد؟
کجا درمان شود درد اجل پیمانه چون پر شد
چو زور سیل بیش از پیش گردد پل چه کار آید
هوش مصنوعی: وقتی عمر انسان به انتها نزدیک می‌شود و مرگ سراغش می‌آید، دیگر هیچ دارویی نمی‌تواند دردی را که به سراغش آمده درمان کند. مانند زمانی که یک ظرف پر می‌شود و نمی‌تواند بیشتر از آن ظرفیت را تحمل کند. در این حالات، اگر مسائل و مشکلات زندگی مانند سیل به سراغ فرد بیاید، دیگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آید.
سیه پوشد فلک هر شام چند این اطلس گلگون؟
چو ابرش ماند بی صاحب لجام و جل چه کار آید
هوش مصنوعی: آسمان هر شب لباس تیره به تن می‌کند، و این پارچه سرخ رنگ چه فایده‌ای دارد؟ چون ابرها بدون مالک و کنترل رها شده‌اند، چه فایده‌ای به حال آنها دارد؟
خموش ای عندلیب امسال اگر همدرد یارانی
ریاحین سر بسر در خاک، این غلغل چه کار آید
هوش مصنوعی: سکوت کن ای بلبل، امسال اگر یاران همدردی میان گل‌ها در خاک خوابیده‌اند، این صدا چه فایده‌ای دارد؟
بهاری اینچنین گریان و عالم در پریشانی
سرود نوحه گو، مطرب درین نوروز سلطانی
هوش مصنوعی: بهار امسال بسیار غمگین و دنیا در حال سردرگمی است، در حالی که در این نوروزی که متعلق به پادشاه است، نوحه‌خوانی به گوش می‌رسد.
کجایی ای فدای جان شیرین جرعه خوارانت
رفیق این سفر ورد و دعای هوشیارانت
هوش مصنوعی: کجایی ای کسی که جان من به تو تعلق دارد؟ تو که نوشندگان شیرینی هستی و همراهانی در این سفر داری که دائم دعا و ذکرشان لذت‌بخش است.
کجایی ای چو آب زندگانی از میان رفته
همه تشنه بخون یکدگر خنجر گذارانت
هوش مصنوعی: کجایی ای مظهر زندگی، زمانی که همه در تشنگی به سر می‌برند و یکدیگر را به خونریزی وادار کرده‌اند؟
تو رخش عمر ازین آرامگه راندی و از حسرت
بکوه و دشت وحشی و حزین چابک سوارانت
هوش مصنوعی: تو عمر خود را از این محل آرام و راحت گذراندی و اکنون با حسرت به کوه و دشت‌های وحشی و غمگین می‌نگری، در حالی که سواران چابکت به آنجا رفته‌اند.
مگر آید قیامت ورنه تا زین خواب برخیزی
نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت
هوش مصنوعی: اگر قیامت برپا نشود، وقتی از این خواب بیدار شوی، دیگر چشم‌های روشن و بیدارانت نخواهند ماند.
تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی
که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت
هوش مصنوعی: تو همان کسی هستی که به خوبی درک کرده‌ای که درد و رنجی که احساس می‌کنی، گاهی با آه و ناله‌های دل‌سوزانه‌ات نمایان می‌شود.
تو بر اوج شرف رفتی و ما چون ذره سرگردان
نه این بود آفتاب من، قرر بی قرارانت
هوش مصنوعی: تو به اوج شرافت رسیده‌ای و ما همچون ذراتی سرگردان هستیم. نه این که این اوضاع برای من آفتاب باشد، بلکه ناآرامی تو باعث شده که من در بلاتکلیفی به سر ببرم.
بسیر آن جهان یا رب چه مشکل آشنا دیدی
که شد بیگانه در چشم خدا بین گلعذارانت
هوش مصنوعی: ای پروردگار، چه معما و چه دشواری در آن دنیا مشاهده کردی که آن گل‌های زیبا از نظر تو بیگانه شدند.
گرفتی دامن مقصود و رفتی از میان بیرون
تو عیش جاودان کردی و در خونابه یارانت
هوش مصنوعی: تو به هدف خود دست یافتی و از میان ما رفتی، ولی شادی جاودانی را تجربه کردی و در رنج و درد دوستانت ماندی.
بروی مطرب و ساقی کشیده باده ی باقی
غنودی مست و بی پروا زجان افشان یارانت
هوش مصنوعی: به سوی موزیک‌دان و شراب‌فروش برو و باده‌ی باقی را بنوش، به حالت مستی و بی‌پروا زندگی کن و جانت را برای دوستانت فدای کن.
تو رفتی از نظر اما نمیماند اثر پنهان
حقیقت کار خواهد کرد اگر پیدا اگر پنهان
هوش مصنوعی: اگرچه تو از دید من دور شدی، اما آثار وجود تو از بین نمی‌رود. واقعیت همیشه خودش را نشان می‌دهد، چه آشکار باشد و چه پنهان.
زهی هم در جوانی سوی حق آورده روی خود
گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود
هوش مصنوعی: درود بر جوانی که سر به سوی حق و حقیقت بلند کرده و در اوج عزت و زیبایی، به آرزوهای خود توجه دارد.
ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی
چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود
هوش مصنوعی: شما باید به همه افراد محبت کنید و با دیگران مهربان باشید، اما نیازی نیست که بخواهید محبتتان به خودتان برگردد، مشابه خورشید که به همه نور می‌دهد، اما انتظار ندارد که کسی به آن عشق ورزد.
زهی آیینه ی گیتی که در گیتی چو جام جم
نبیند با وجود سلطنت گرد عدوی خود
هوش مصنوعی: در این دنیا، مانند آینه‌ای است که نمی‌تواند زیبایی و شکوه سلطنت خود را در آن مشاهده کند، همان‌طور که در داستان‌ها جام جم قادر به دیدن جهان نیست.
که دارد اینچنین علمی که با آن عشق روزافزون
نگنجد در کفن از غایت شور و غلوی خود
هوش مصنوعی: کسی که چنین دانشی دارد، به گونه‌ای است که عشق بی‌پایانش را نمی‌توان در یک کفن محدود کرد، چرا که این عشق از حد و مرزهای معمول فراتر رفته و به شدت و هیجان خاصی دست یافته است.
در آتش تا قیامت همنشینان از دریغ و حیف
تو با خود در بهشتی همچو گل در رنگ بوی خود
هوش مصنوعی: تا ابد در آتش خواهی بود و دوستانت از غم و ناراحتی تو با خود در بهشتی شبیه گل با رنگ و بوی خوش خود خواهند بود.
درین عالم کسی به از تو داد عیش و مستی داد؟
در آنجا نیز خواهی همچنان بودن بخوی خود
هوش مصنوعی: آیا در این دنیا کسی بهتر از تو وجود دارد که شادی و خوشی را به دیگران بدهد؟ در آن دنیا هم خواهی توانست همانی باشی که خودت می‌خواهی.
غبار هستی از دامن چه مشتاقانه افشاندی
بآب زندگی کردی تو الحق شست و شوی خود
هوش مصنوعی: غبار وجود و نشانه‌های زندگی را با شوق و اشتیاق از دامنت دور کردی. به‌راستی که تو خود را به آب زندگی شست‌وشو دادی و پاک کردی.
تو آن خورشیدوش بودی که با ذرات خوشنودی
همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که با روشنایی‌ات، همه جهان را به خاطر زیبایی‌هایت می‌شناسی و شناسانده‌ای.
فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست
کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در زندگی، شرایط و موقعیت‌های مختلفی برای انسان پیش می‌آید. در این میان، شخص باید ارزش و مقام خود را بشناسد و نسبت به آن آگاه باشد. اگر کسی ارزش خود را نشناسد و در برابر مواقع سخت کم بیاورد، درواقع خودش را به خطر انداخته و ممکن است در آینده دچار مشکلات بیشتری شود.
دریغا زود هم با اصل خود پیوست بدر تو
تو در دین بس گران بودی ندانستند قدر تو
هوش مصنوعی: افسوس که به سرعت با اصل و نژاد خود پیوستی. ای بدر، تو در دین و مذهب ارزش و مقام بالایی داشتی، اما آن را نشناختند.
که دانستی که در دهر این ستم مشهود خواهد شد
فلکرا شاهکاری اینچنین موجود خواهد شد
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که تو آگاهی داری که در این دوران، ظلم و ستم به وضوح دیده خواهد شد. بنابراین، این نشان از وجود یک شاهکار یا نمونه بی‌نظیر دارد که در چنین شرایطی دنیای ما را می‌سازد.
باشک آتشین خواهد بدل شد آب حیوانم
سرود نوحه بر جای نوای عود خواهد شد
هوش مصنوعی: آب درون من به شدت همچون آتش خواهد شد و حالتی از درد و غم به خود خواهد گرفت، به طوری که صدای ناله و اندوهی از من بلند خواهد شد.
لباب جام عشرت دست چون میداد میگفتم
نباید خورد ازین شربت که زهرآلود خواهد شد
هوش مصنوعی: وقتی که می‌دیدم ظرف شادی پر از نوشیدنی است، به خودم می‌گفتم که نباید از این شربت بنوشم، زیرا ممکن است باعث دردسر و ضرر شود.
جهان گو تیره شو از آه سرد ما نمیدانی
که چون آتش کنند از هر کناری دود خواهد شد
هوش مصنوعی: جهان می‌تواند به خاطر ناراحتی و اندوه ما تاریک و غم‌انگیز شود. نمی‌دانی که اگر ما آتش بزنیم، از هر نقطه‌ای دودی بلند خواهد شد.
زنامقبولی خود دور وحشی شد چنین بهتر
که تا صد سال دیگر همچنان مردود خواهد شد
هوش مصنوعی: هر فردی که از نام و جایگاه خود دور شود، مانند وحشی‌ای در بیابان است و بهتر است که برای صد سال دیگر نیز همچنان در این حالت باقی بماند تا اینکه به همان نام و موقعیت ناپسند برگردد.
بمرگ خویش مشتاقم امان از کس نمیخواهم
چه سود امروز یا فردا که دیر و زود خواهد شد
هوش مصنوعی: من به مرگ خود علاقه‌مندم و از هیچ‌کس چیزی نمی‌خواهم. چه فایده‌ای دارد اگر امروز یا فردا اتفاق بیفتد، چون در هر حال دیر یا زود خواهد شد.
بسودای جهان تا میتوانی در مرو آسان
که سودش در زیانست و زبان در سود خواهد شد
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در دنیای پر سود و زیان به راحتی زندگی کنی، بهتر است از افکار و دغدغه‌های دنیا ناشاد و بیهوده دوری کنی؛ زیرا در این مسیر، خودت به سود می‌رسی و کم‌کم زبانی برای ابراز این سود پیدا می‌کنی.
زمان گر بد شود به از حساب صبر چیزی نیست
نپنداری که او را طالع مسعود خواهد شد
هوش مصنوعی: اگر زمان به بدی بگذرد، هیچ چیزی بهتر از صبر وجود ندارد. نباید فکر کنی که او در آینده، خوشبخت خواهد شد.
زبیداد فلک تا کی زهر آب آتش انگیزی
دعایی کن فغانی عاقبت محمود خواهد شد
هوش مصنوعی: به خاطر ظلم و بدی‌های دنیا تا کی باید صبر کنیم؟ دعا کنیم و فریاد بزنیم که در نهایت وضعیت بهبود خواهد یافت و خوبی بر بدی غلبه خواهد کرد.
بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد
بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد
هوش مصنوعی: خوشبختانه پس از مدتی، دنیا دوباره از عدل و انصاف یعقوب بهره‌مند شده و مراسم خطبه‌ای به نام بایسنغر برگزار شده است.
الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند
مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند
هوش مصنوعی: خداوند، به او یاری بده تا از این دنیا به خواسته‌های خود برسد و آرزوهای دلش را به دست آورد، چه برای خود و چه برای دیگران.
زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده
بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند
هوش مصنوعی: از میان پادشاهان بزرگ و شناخته شده، تنها این یک نفر باقی مانده است که سال‌ها زنده بوده تا انتقام کینه‌های اجدادش را بگیرد.
چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند
کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند
هوش مصنوعی: به گونه‌ای که با عدالت او، تمام جهان به شکلی زیبا و خوشبو مانند یک گلستان می‌شود که هیچ‌کس نتواند بدون رضایت و خوشنودی دیگری، حتی یک گل از آن بکند.
خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را
که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند
هوش مصنوعی: خدایا به من قدرتی بده تا بتوانم از این شاه زیبا انتقام بگیرم و به او کمک کنم تا به خواسته‌هایش برسد و رنج او را کم کنم.
رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان
بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند
هوش مصنوعی: رسوم و قوانین این جهان به دل و دست او جریان دارد تا او بتواند از استاد خود درسی را بیاموزد.
چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان
صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند
هوش مصنوعی: در حقیقت، انصاف او به اندازه‌ای است که وقتی نسیم بهار می‌خواهد از باغ برود، آن را محدود نمی‌کند و اجازه می‌دهد از گل‌های باغ بهره‌برداری کند.
جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران
کلید چند گنج و کشور آباد بستاند
هوش مصنوعی: وقتی قاصد نامه پیروزی را خواند، از زمان خود چندین گنج و سرزمین آباد را به دست آورد.
چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش
که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند
هوش مصنوعی: با هم مانند یک قلب و یک روح رفتار کن، به گونه‌ای که مردم زمانه‌ات هیچ‌گاه به فکر نزاع و طلب چیزی از یکدیگر نباشند.
وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده
که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند
هوش مصنوعی: اگر در میان این دو چیز اختلافی وجود داشته باشد، باید اعتدال را در نظر بگیریم تا تابش از آتش و سختی دل از فولاد برگیرد.
الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا
دلیلش عقل پیر و همدمش بخت جوان بادا
هوش مصنوعی: پروردگارا، تا زمانی که جهان باقی است، خداوندی بر این جهان حاکم باشد. دلیل این حکمت، عقل پخته و عاقل است و همراه او بخت و شانس جوان و پرتوان می‌باشد.