گنجور

فصل ۳۹

آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهار هزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بوده‌اند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سال است تا روندهٔ ابلیس صفت طلب می‌کنم و نمی‌یابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن به زبان حال می‌گوید:

هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم

شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل‌صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود را در نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفهٔ حضرت او به ما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را به هزار جان در برگرفته‌ایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفته‌ایم چه گویی اگر ترا معشوق بر وجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلهٔ آن تسبیحی دهد و آن از تو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود به نزد عاشقان کار افتادهٔ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.

فصل ۳۸: یکی از صحابه غلامی بخرید. خواجه فرمود یا صَحابی اَشرِکنی فی الغلامِ گفت لَیْسَ شَریکٌ یا رَسُولَ اللّهِ اگر گمانت افتد که صحابی امر مصطفی (ص) را خلاف کرد بدانکه کار برخلاف آنست که ترا گمان است. اگر فرمان کردی در توحیدش نقصان بودی و این تجربه‌ی معشوق است مر عاشق را این معنی غوری دارد و اما در اسرار عشق، قصه و حکایت در نگنجد. معشوق گفت اَشْرِکْنی فی الغُلامِ عاشق گفت لَیْسَ لِلّهِ شَریکٌ العَبْدُ وَمافی یَدِهِ مُلک لِمَوْلاهُ ای درویش اُسْجُدُوا لِآدَمَ. محکی بود تا که بر ارادت مطلع است و بخواست معشوق مکاشف، چون همه سجده کردند و معلم نکرد معلوم شد که استاد پخته‌تر و سوخته‌تر از شاگردان بود:فصل ۴۰: اگر عاشق خواهد که به قوت خود به عالم معشوق رسد محال بود مثال او چنان بود که مورچه‌ای از هند قصد مکه کند و به پای ضعیف خود راه بریدن گیرد محال بود که برسد اگر خود را بر بال کبوتری تیز پر بندد تا او را به یک روز به حرکات اجنحهٔ مطهرهٔ خود به مقصد او رساند وصول او به مقصد او محال نبود. ای برادر، تو آن مور ضعیفی که از هند امکان قصد مکه مقدسه کرده‌ای اگر به پای ضعیف بشریت سر در بیابان بی‌پایان بی‌خودی نهی و خواهی که برسی محال است محال بلکه ضلالت است و ضلال:

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهار هزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بوده‌اند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سال است تا روندهٔ ابلیس صفت طلب می‌کنم و نمی‌یابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن به زبان حال می‌گوید:
هوش مصنوعی: در این متن به وجود کمال در افرادی اشاره شده که به نوعی از جامعه دور افتاده‌اند. این افراد در عین دوری از جامعه، ویژگی‌هایی دارند که ممکن است باعث تمایزشان شود. همچنین گفته شده که پیامبران و رسولانی که پیش از این آمده‌اند نیز با چالش‌های مشابهی مواجه بوده‌اند، به‌طوری‌که در زمان‌های خاصی، وسوسه‌های شیطان بر آرزوها و خواسته‌هایشان تأثیر می‌گذارد. در ادامه، به تجربه‌ای شخصی اشاره شده که فردی به نام ابوالقاسم گرگانی، به سختی در پی پیدا کردن کسی با ویژگی‌های خاص می‌باشد، اما موفق به این کار نمی‌شود و در می‌یابد که مسیر این جستجو به راحتی ممکن نیست. در نهایت، اشاره‌ای به بیان ناپیدای آن فرد درباره دشواری‌های این مسیر وجود دارد.
هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
هوش مصنوعی: من هم تحمل می‌کنم و هم با عشق تو می‌جنگم، ولی هرگز به عشق دیگری فکر نمی‌کنم.
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
هوش مصنوعی: من انرژی و توانایی دارم که عشق تو را تاب بیاورم، اما اگر گرفتار مشکلات تو شوم، هرگز از آن نمی‌گریزم.
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل‌صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود را در نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفهٔ حضرت او به ما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را به هزار جان در برگرفته‌ایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفته‌ایم چه گویی اگر ترا معشوق بر وجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلهٔ آن تسبیحی دهد و آن از تو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود به نزد عاشقان کار افتادهٔ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
هوش مصنوعی: شاید نتوانی به طور کامل به رازها و نشانه‌های او پی ببری، اما برای درک معنای باطن آن، باید همچون جبرئیل به جستجوی آنها پرداخت. تنها در این صورت می‌توانی از اسرار او آگاه شوی. یکی از انسان‌ها در هنگام شنیدن نام او دچار حالتی خاص می‌شود و به یاد او صلوات می‌فرستد. او در دنیای محسوس به خود نظر دارد و می‌گوید: «وای بر تو! هدیه‌ای از سوی او به ما فرستاده شده که برای ما ناهنجاری به بار آورده است و ما از عشق به او آن را با جان و دل پذیرفته‌ایم.» در این میان، باید درک کرد که اگر محبوب تو یادگاری را نظیر یک گلیم سیاه برایت بفرستد، آیا کسی نمی‌تواند به نام آن تسبیحی برای تو بیاورد و آن را از تو بگیرد؟ عاشقان می‌دانند که یادگار محبوب در نزدشان چه ارزشی دارد. عشق واقعی نیازمند عطایایی است که از درگاه پادشاه ناشی می‌شود، چه این عطایا از جنس ابریشم باشد یا گلیم سیاه. عاشقان در می‌یابند که بلا و نعمت در عشق هر دو رنگ و بویی یکسان دارند و رحمت و لعنت در نهایت به یک حقیقت منتهی می‌شود و این به یک کمال در عشق تبدیل می‌شود.