گنجور

فصل ۱۶۸

هرچند عاشق معشوق را یگانه‌تر بود معشوق از عاشق بیگانه‌تر بود و هرچند عشق به کمال‌تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:

گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم

یکی از ملوک ترک ذکرِ جمال صاحب‌جمالی شنیده بود و دل در کارِ او کرده، در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد. چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بی‌خود شد. چون بهوش آمد در خروش آمد باز به احضار او امر کرد از خود بی‌شعور شد و با او در حضور شد. از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعله‌ی او از دریچه‌ی سمع در ساحت دلِ او افتاده است و به قوت خانه‌ی دل را می‌سوزد و به صولت خراب می‌کند. اکنون این شعله‌ی دیگر است که از راه بصر درمی‌آید و مر آن آتش جگر‌سوز را می‌افزاید. آن کرّت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت. چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان به خدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:

بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست

تا نمی‌دانست که او کیست و نمی‌شناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی و او اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه به عینه واقعه‌ی یوسف و زلیخاست. روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و به عین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماهِ فلکِ ملاحت و ای خورشیدِ سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هرچند می‌خواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمی‌توانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:

خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کم خویش
گر درد مرا نمی‌کنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش

گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد. آن روز که طوق عبودیت بر گردن وقت ما نهادی و درِ شادی بر خود بگشادی عشق می‌گفت که «هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو به قهر ناظر شوم و از عز سلطنت به ذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم» تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمی‌دانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:

در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز

ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است. سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بی‌خبری. اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید. زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط؟ چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار مَلِکی تو پدید آمد. عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود. حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در مُلک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحبِ تاج و سریر است. عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز با که کند؟ و داد جمال با کمال خود از که ستاند؟ عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:

بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست

این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنایی یابد و از تابش او روشنایی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:

از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
فصل ۱۶۷: در ظاهر چنانست که علم موجب لذت کلی بود و حکما گفته‌اند که ادراک موجب لذت بود، در عشق آن قاعده منعکس می‌شود زیرا که نهایت قدم روندگان این راه آنست که قلت استعداد خود از عدم وصول اختیار کنند و حقیقت وجود را و آن موجب الم بی نهایت بود و اگر علم بحد کمال رسد بداند که عاشق را ادراک جمال معشوق عَلی سَبیلِ الْکُلَّیة ممکن نبود زیرا که در راه نامتناهی بقدم تناهی میرود پس وصول اَمْحَلُ الْمُحالاتْ (کذا) بود و علم بدین موجب اَقْوی الْالام بود نه مرده نه زنده لایَمُوتُ فیها وَلایَحْیی.فصل ۱۶۹: فردا عاشقان جمال او در بهشت انگشت گزان روند و در دوزخ انگشت زنان روند، در بهشت ذکرشان اَلْحُنّانُ الْمَنّانُ باشد در دوزخ ذکرشان اَلْقَهَّارُ الجَبَّارُ باشد زیرا که دانند که قهاری او از نعمت حجاب سازد و رحمت او از آتش بوستان کند چون در شاهد یافتند که نعمت این جهان را حجاب اهل نعمت کرد تا در غلبۀ نعمت از منعم محجوب شدند و دیدند که در عین آتش خلیل را بحضرت خود مکاشف گردانید تا بواسطۀ آن آتش گلستان گشت. ای درویش آن را که در نعمت هلاک کنند نعمت زحمت او شود و آن را که در آتش بخود مکاشف گرداند فردوساوگردد حکیم گوید:

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

هرچند عاشق معشوق را یگانه‌تر بود معشوق از عاشق بیگانه‌تر بود و هرچند عشق به کمال‌تر آن بیگانگی بیشتر و این یگانگی بیشتر:
هوش مصنوعی: هرچند عاشق و معشوق به هم نزدیک‌تر هستند، معشوق از عاشق دورتر است. همچنین هرچه عشق به کمال نزدیک‌تر می‌شود، این دوری و نزدیک شدن بیشتر می‌شود.
گفتم که مگر محرم اسرار آیم
با دولت وصل بر در یار آیم
هوش مصنوعی: گفتم شاید بتوانم با دانایی از رازها، به وصال معشوق برسم و به در خانه‌اش وارد شوم.
کی دانستم که با کمال دانش
در بتکدۀ قابل زنار آیم
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانستم بفهمم که با تمام دانش و آگاهی‌ام، در میان بتخانه‌ای به تنگنای محدودیت‌ها و وابستگی‌ها می‌روم؟
یکی از ملوک ترک ذکرِ جمال صاحب‌جمالی شنیده بود و دل در کارِ او کرده، در حربی که او را با آن قوم بود آن صاحب جمال را اسیر کرد. چون نظر بر جمال با کمال او گماشت بی‌خود شد. چون بهوش آمد در خروش آمد باز به احضار او امر کرد از خود بی‌شعور شد و با او در حضور شد. از کمال قیافت و کیاست بدانست که این آن آتش است که شعله‌ی او از دریچه‌ی سمع در ساحت دلِ او افتاده است و به قوت خانه‌ی دل را می‌سوزد و به صولت خراب می‌کند. اکنون این شعله‌ی دیگر است که از راه بصر درمی‌آید و مر آن آتش جگر‌سوز را می‌افزاید. آن کرّت دل سوخت اکنون در جان گرفت و برافروخت. چون برین معنی اطلاع یافت بفرمود تا او را بر سریری برآوردند و او چون بندگان به خدمت او شتافت هرچند خواست تا در وی نگاه کند و خود را از حسن او آگاه کند نتوانست:
هوش مصنوعی: یکی از فرماندهان ترک، زیبایی فردی را شنیده بود و تحت تأثیر آن، او را در جنگی که با قومش داشت، اسیر کرد. وقتی به چهره زیبا و کامل او نگاه کرد، بی‌خود شد. وقتی به خود آمد، با شور و شوق او را صدا زد و از حالت خود بی‌خبر شد و در برابر او قرار گرفت. از زیبایی و زیرکی او فهمید که این شخص همان آتشی است که از راه گوشش به قلبش رسیده و دلش را می‌سوزاند. حالا شعله‌ای دیگر بود که از چشمانش به داخل می‌تابید و آن آتش سوزان را افزایش می‌داد. دل او به شدت سوخته بود و حالا شعله‌ای در جانش افروخته شد. وقتی متوجه این موضوع شد، دستور داد او را بر تختی بنشانند و او نیز مانند بقیه به خدمت او آمد. هرچقدر تلاش کرد که به زیبایی او نگاه کند و خود را در آن شگفتی غرق کند، نتوانست.
بیچاره دلم ز خود بکلی برخاست
وانگاه ورا از و بزاری درخواست
هوش مصنوعی: دل بیچاره‌ام به شدت نگران و پریشان شده و در آن حال از خودم خواستم که از او کمک بگیرم.
از برده ندا آمد کای خسته رواست
لیکن تو بگو قوت ادراک کراست
هوش مصنوعی: از میان بندگان صدایی به گوش می‌رسد که می‌گوید: ای خسته، این وضعیت پذیرفته شده است، اما تو باید بگویی که قدرت درک و فهم چه کسی است؟
تا نمی‌دانست که او کیست و نمی‌شناخت که قوت وصول عشق از چیست با او انبساطی داشت و بدید او در خود نشاطی داشت چون بدانست نتوانست و چون برسید در وجود نرسید چون قصد بساط قربت کردی از سرادق عز او خطاب رسید بُعداً بُعداً هیهات ترا از کجا یارای آن که بخود قدم در بساط قربت نهی بهش باش تو امیر بودی و او اسیر اکنون تو اسیری و او امیر اسیر را با امیر چه کار این واقعه به عینه واقعه‌ی یوسف و زلیخاست. روزی آن پادشاه در پرتو نور او حاضر شد و به عین بصیرت در آثار انوار جمال او ناظر شد گفت ای ماهِ فلکِ ملاحت و ای خورشیدِ سماء صباحت مرا با تو انبساطی بود تا ترا شناختم هرچند می‌خواهم که از خود بپردازم و با تو بسازم نمی‌توانم درین واقعه حیرانم و درین حادثه سرگردانم:
هوش مصنوعی: او در ابتدا نمی‌دانست که این شخص کیست و از کجا نیروی عشق به او می‌رسد، ولی با او احساس خوشحالی می‌کرد و در وجودش شادابی حس می‌کرد. اما وقتی فهمید که این شخص چه جایگاهی دارد، نتوانست خود را کنترل کند و زمانی که به او نزدیک شد، احساس کرد که به او نمی‌رسد. وقتی تصمیم گرفت که به او نزدیک‌تر شود، از میان حجاب‌های عزت او صدای خطاب شنید که می‌گفت: دوری، دوری! هیهات! تو از کجا جرأت می‌کنی که به این مقام نزدیک شوی؟ در گذشته تو کسی برتر بودی و او در قید و بند، اما اکنون تو در قید و بند هستی و او در مقام بالا است. چه کار می‌توانی با کسی که در مقام امیر است، داشته باشی؟ این داستان درست شبیه داستان یوسف و زلیخا است. روزی آن پادشاه در نور او حاضر شد و با چشمی بصیرت به زیبایی‌های او نگریست. گفت: ای ماه زیبایی و ای خورشید نورانی، من با تو احساس شادی داشتم تا زمانی که تو را شناختم. اگرچه دوست دارم از خودم بگذرم و با تو باشم، ولی نمی‌توانم. در این موقعیت حیرت‌زده و سرگردان هستم.
خواهم که کنون با تو بگویم غم خویش
در پرتو نور تو بگیرم کم خویش
هوش مصنوعی: می‌خواهم اکنون غم‌هایم را با تو در میان بگذارم و در روشنایی وجود تو، از غم‌هایم کم کنم.
گر درد مرا نمی‌کنی مرهم تو
باری بکن ای پسر مرا محرم خویش
هوش مصنوعی: اگر نمی‌توانی دردی که دارم را درمان کنی، پس لااقل خودت را به من نزدیک کن و در اسرارم شریک باش.
گفت بدان ای پادشاه که آن روز گذشت و آن بساط را زمانه درنوشت تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ ما را سر برنهاد وَتُذِلُ مَنْ تَشاءُ ترا زفیر داد. آن روز که طوق عبودیت بر گردن وقت ما نهادی و درِ شادی بر خود بگشادی عشق می‌گفت که «هم اکنون باشد که من از کمین کمون ظاهر شوم و در تو به قهر ناظر شوم و از عز سلطنت به ذل عبودیت گرفتار کنم و از خواب غفلت بیدار کنم» تو پنداشتی صید کردی و در قید کردی نمی‌دانستی که در عالم عشق کار برخلاف مراد بود:
هوش مصنوعی: ای پادشاه، بدان که آن روز سپری شد و سرنوشت آن مراسم را نوشت. تو هرکسی را که بخواهی عزیز می‌کنی و برعکس، هرکسی را که بخواهی ذلیل می‌سازی. آن روز که نشان بندگی را بر گردن ما گذاشتی و درِ شادی را به روی خود گشودی، عشق به من می‌گفت که «اکنون زمان آن است که من از پنهانی‌ها به ظهور بیایم و به ناگهان تو را تحت تأثیر خود قرار دهم، تا از شوکت سلطنت به بندگی خوار شوم و تو را از خواب غفلت بیدار کنم.» تو می‌پنداشتی که شکار کردی و در قید آوردی، اما نمی‌دانستی که در دنیای عشق، کارها برخلاف انتظار تو پیش می‌رود.
در عشق دلا بسی نشیب است و فراز
کاهو بره شیر گردد و تیهو باز
هوش مصنوعی: در عشق، افراد لحظات خوب و بد زیادی را تجربه می‌کنند. گاهی اوقات کسی که ضعیف به نظر می‌رسد، ناگهان قوی و شجاع می‌شود، و برعکس، افرادی که به نظر قوی می‌آیند، ممکن است در شرایط خاصی در خطر قرار گیرند.
ای پادشاه در تو هنوز رعونت سلطنت باقی است از آن جهت حدیث وصل باقی است. سلطان عشق بند بندگی از ما برگرفت و حقیقت وجودت دل از مالکی و ملکی برگرفت و تو بی‌خبری. اگر اسیر خواهد که با امیر انبساط کند ذلت اسیری حجاب او آید و اگر امیر خواهد که با اسیر انبساط کند عزت امیری حجاب او آید. زیرا که انبساط از مجانست بود و میان امیر و اسیر چه انبساط؟ چون مجانست مفقودست و طریق انبساط مسدودست آن نقطه که بر رخسار بندگی ما بود محو شد و بر رخسار مَلِکی تو پدید آمد. عجب امیر نبوده است که اسیر گرفت چون درنگریست اسیر امیر گرفته بود. حاصل عشق سلطان است و توانگرست و به هیچکس نیاز ندارد و در مُلک شریک و انباز ندارد عاشق خود اسیرست اگرچه امیرست و در سعیرست اگرچه صاحبِ تاج و سریر است. عاشق را خود نیازمندی ظاهرست اما معشوق را عاشق بباید تا هدف تیر بلای او شود و جانش فدای ولای او شود اگر عاشق نباشد او کرشمه و ناز با که کند؟ و داد جمال با کمال خود از که ستاند؟ عزیزی گفته است سَلَّمَهُ اللّه:
هوش مصنوعی: ای پادشاه، هنوز هم در وجود تو نشانه‌هایی از تکبر سلطنت باقی‌مانده است، زیرا داستان وصل از میان نرفته است. سلطان عشق، بندگی را از ما گرفته و حقیقت وجودت را از مالکیت و سلطنت آزاد کرده است، در حالی که تو نسبت به این موضوع بی‌خبر هستی. اگر اسیر بخواهد که با امیر آزادی داشته باشد، ذلت اسیری مانع او می‌شود و اگر امیر بخواهد با اسیر ارتباط برقرار کند، عزت امیری مانع خواهد شد. زیرا که این ارتباط از نزدیکی به وجود می‌آید و بین امیر و اسیر چه نزدیکی‌ای وجود دارد؟ وقتی که آن نزدیکی وجود ندارد، راه ارتباط مسدود است. آن نقطه‌ای که بر چهره بندگی ما بود ناپدید شده و بر چهره سلطنت تو نمایان شده است. عجیب است که امیری که اسیر را گرفته، وقتی به او نگاه کند، متوجه می‌شود که خود در حقیقت اسیر عشق است. عشق از آن سلطان است و او به هیچ‌کس نیازی ندارد و در سلطنتش هیچ شریک و همراهی ندارد. عاشق خود اگرچه در ظاهر اسیر است، اما در باطن هم آنطور که هست، صاحب مقام و مرتبه است. عاشق به روشنی نیازمندی‌های خود را نشان می‌دهد، اما معشوق نیازمند عاشق است تا هدف تیر بلا و سختی او شود و جانش را فدای محبت او کند. اگر عاشق نباشد، معشوق چه ناز و کرشمه‌ای می‌تواند نشان دهد و زیبایی و کمال خود را از که بگیرد؟ یک فرد عزیز گفته است: «سَلَّمَهُ اللّه».
بی عاشق و عشق حسن معشوق هباست
تا عاشق نیست ناز معشوق کجاست
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که بدون وجود عاشق و عشق، زیبایی و جذابیت معشوق هیچ ارزشی ندارد. در واقع، تا زمانی که عاشق نباشد، ناز و کرشمه‌ی معشوق نیز معنایی نخواهد داشت.
در فتوی شرع اگرچه این قول خطاست
مشاطۀ حسن یار بی صبری ماست
هوش مصنوعی: هرچند که طبق قوانین شرع این نظر نادرست است، اما آرزو و دورنگری ما نسبت به زیبایی معشوق باعث impatience و بی‌تابی ما شده است.
این معنی از برای آن در تقریر آمد تا بدانی که عاشق با عشق آشنایی یابد و از تابش او روشنایی یابد اما معشوق از عاشق و عشق بیگانه است اگرچه در حسن یگانه است:
هوش مصنوعی: این متن بیان می‌کند که عاشق باید عشق را بشناسد و از آن نور و روشنی بگیرد، در حالی که معشوق هیچ ارتباطی با عاشق و عشق ندارد، هرچند که در زیبایی بی‌نظیر است.
از سلسلۀ زلف تو دیوانه شدم
بر شمع رخت شبیه پروانه شدم
هوش مصنوعی: از زنجیرهای موی تو دیوانه شدم و چون شمعی در برابر چهره‌ات، شبیه پروانه‌ای شده‌ام که به دور روشنایی می‌چرخد.
از بس که بریخت چشم خونابۀ دل
با عشق تو خویش و با تو بیگانه شدم
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، چنان اشک‌هایم بر گونه‌ام ریخته که احساس می‌کنم دیگر خودم نیستم و حتی با تو هم احساس بیگانگی می‌کنم.