گنجور

فصل ۱۲۱

آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود:

اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ
وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ

عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او می‌سوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمی‌پردازم بر او از تو غیرت می‌برم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمی‌آید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:

معشوق ز عاشق شکسته
واللّه که همی نیاز خواهد
کو هستی خویش را همیشه
درمسند عز و ناز خواهد

عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقیچون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.

فصل ۱۲۰: آن یکی در حرارت عشق کاردی برداشت تا خود را ذبح کند معشوق را فضولی او معلوم بود و می‌دانست که جان را بنزد او قدریست نظر بسوی او نکرد تا زودتر زحمت وجود را از راه رهروان مهر او بردارد. هستی و توانائی معشوق را زیبد زیرا که این جمله ساز وصال است و ساز وصال معشوق را باید و نیستی و ناتوانی عاشق را باید زیرا که این جمله ساز فراق است و ساز فراق عاشق را باید و این لطیفه لطیف است. ای برادر وصال در مرتبه عاشقی آن پیرایه اوست و در مرتبه معشوقی حلیۀ این واین از آنست که او همیشه در ناز باشد و این پیوسته بر خاک خواری و ابتلا باشد اما تعزز او را تذلل این برای ظهور بکارست بامر اَلْاَشیاءُ تُعْرفُ بِاَضْدادِها پدید آید بار عشق از این علائق و عوائق دورست و در پردۀ نور خود مستورست او را با وصال و فراق کاری نیست و این صفات گرد سرادقات وجود او نگردد:فصل ۱۲۲: در عشق ساز وصل عین معشوقست و ساز فراق عین عاشق اگر سعادت مساعدت کند و عاشق را وصال جمال نماید وجود عاشق بکمال قریبتر بود زیرا که او را این بود و این را او درین مقام عشق حاصل عاشق معشوق بود و حاصل معشوق عاشق اگر ذوق داری جانم فدای تو باد: فَمَن مِثْلی وَرَبُّ الْعَرْش مَحْبوُبی:

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود:
هوش مصنوعی: کسی که وجود زحمت و تلاش برای رسیدن به محبوب را به دوش می‌کشد و در دلش خیال او را می‌پرورد، چطور می‌تواند به گناه گرفتار شود و از کجا می‌تواند این ارتباط و وصال با محبوب را به دست آورد؟
اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ
وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ
هوش مصنوعی: وقتی گفتم که گناهی نکرده‌ام، او پاسخ داد: وجود تو خودش گناهی است که هیچ گناه دیگری با آن قابل مقایسه نیست.
عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق است دلم از درد هجران او می‌سوزد اکنون کارم بجان رسید صبر را در کار من اثر نماند و مرا از خود خبر نماند از شعلۀ آتش عشق او چنان درگدازم که بوجود خود نمی‌پردازم بر او از تو غیرت می‌برم یا از او برخیز یا چو من در ذیل بیمرادی آویز محمود گفت عجب مرا هفتصد پیل است و مملکت تا لب دریای نیل و خزاین و دفاین عالم در تصرف کلک من است و همه روی زمین ملک منست با ایازم عشق است و مرادم از وی برنمی‌آید ترا که زمان طربی و نازشی نیست این تجاسر از کجاست گفت ای پادشاه آنچه تو داری ساز وصالست آن ایاز را باید و اینها که من دارم از عشق و شوق و درد و قلق ساز فراقست ترا باید اگر عاشقی ودر عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند:
هوش مصنوعی: در طول یکی از روزها، درویشی عاشق در مسیر راه امام محمود ایستاده بود. وقتی محمود نزدیک شد، درویش چشمانش را گشود و با عزت به او نگریست، به‌طوری که جانش در خطر افتاد. روزی، کاروانی از پادشاه با تشریفات فراوان به آنجا رسید و درویش، با شادی دست به مهار در آورد. محمود که از غرور سلطنتش تحت تأثیر قرار گرفته بود، به او سیلی زد. درویش از این سیلی شاد شد و محمود از این شادی شگفت‌زده شد و از او پرسید که چرا خوشحال است. درویش پاسخ داد که در دل این شادی، رازی نهفته است که نمی‌تواند بیان کند. وقتی پادشاه به خلوط‌گاه خود رفت و نزدیکانش را جمع کرد، از درویش درباره عشقش پرسید. درویش گفت که عاشق ایاز است و از دوری او در آتش عشق می‌سوزد. او همچنین بیان کرد که دیگر نمی‌تواند صبر کند و به محمود گفت که نسبت به ایاز غیرت دارد و از او خواست تا یا برخیزد یا همچون او دچار بیچارگی شود. محمود در پاسخ به او گفت که دارایی‌های زیادی دارد و قدرت زیادی در اختیارش است، اما درویش گفت که آنچه او دارد، تنها در عشق و احساس است. درویش از محمود خواست تا برای قضاوت درباره عشقشان، زیبایی ایاز را ببیند و بسنجد که آیا میل ایاز به او بیشتر است یا به مقام و ثروت پادشاه. محمود از این سخن شگفت‌زده شد و متوجه شد که واقعاً زیبایی و محبت به ایاز برتر از همه چیز است.
معشوق ز عاشق شکسته
واللّه که همی نیاز خواهد
هوش مصنوعی: محبوب از دلbroken عاشق پر از نیاز است و به راستی که او نیز در جستجوی نیاز خود می‌باشد.
کو هستی خویش را همیشه
درمسند عز و ناز خواهد
هوش مصنوعی: هر کسی که بخواهد همیشه در اوج مقام و افتخار باشد، باید آگاهی و شناخت خود را به خوبی حفظ کند.
عاشق فریاد برآورد و گفت ای پادشاه عنان رعونت بمالک بگذار و اگر صادقیچون من وجود را در آتش شوق درآر ای شاه با چنین معشوقی بمراد خرم و خوش در بهشت دلکش بودن اولیتر یا در مزبلۀ طبیعت گفت هر آینه آن وصال مؤبد باید و این عزت مخلد. عاشق گرم رو شفرۀ خود برآورد و وجود خود را در پای معشوق درآورد تا اجتماع او با او در موعد وصل بود و بی زحمت فصل بود.
هوش مصنوعی: عاشق با صدای بلند ندا داد و گفت: ای پادشاه، ریشه‌ی خودپسندی‌ات را رها کن و اگر من، کسی که به صداقت شناخته شده‌ام، بتوانم شوق و عشق را در وجودم شعله‌ور کنم، ای شاه، آیا بهتر است که با چنین معشوقی در بهشت دلپذیر باشم یا در زشتی‌های دنیوی؟ راستش این وصال جاودانه باید می‌بود و این مقام بلند نیز همیشگی خواهد بود. عاشق به شدت از عشق خود حرف زد و تمام وجودش را در پای معشوق نهاد تا در لحظه‌ی وصال با او باشد و به سادگی از دیگر مشکلات فاصله بگیرد.