گنجور

بخش ۸ - مثنوی

جز حدیث تو من نمی‌دانم
خامشی از سخن نمی‌دانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بی‌نور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جز حدیث تو من نمی‌دانم
خامشی از سخن نمی‌دانم
هوش مصنوعی: جز صحبت‌های تو، از هیچ چیز دیگری خبر ندارم و در سکوت هم از گفتگو چیزی نمی‌فهمم.
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
هوش مصنوعی: به خاطر غم تو خود را گرفتار کرده‌ام و از عشق و اشتیاق تو حالت نشئگی دارم.
دیدهٔ ما، اگر چه بی‌نور است
لیک نزدیک بین هر دور است
هوش مصنوعی: چشمان ما شاید نور ندارند، اما توانایی دیدن و درک جزئیات دوردست را دارند.
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
هوش مصنوعی: او در حال سکون و آرامش است، مگر اینکه تو به سرعت عمل کنی و به او نزدیک شوی؛ او را نمی‌توان فهمید، مگر اینکه خودت به درک و شناخت او بپردازی.
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
هوش مصنوعی: هرچند که ما خود عاشق واقعی تو نیستیم، اما همچنان در جستجوی احساس و درد عشق تو هستیم.
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
هوش مصنوعی: ای کسانی که به دنبال هدف و مقصدی هستید، راه رسیدن به هدف را برای ما روشن کنید و نشان دهید.
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
هوش مصنوعی: تمام وجود و دنیا و قلب خود را در کوی تو به خاطر دیدن چهره‌ات تقدیم کردم.
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
هوش مصنوعی: خدایا، ای کاش این کامیابی نصیبم شود که با دیدن دوست، شاد و خوشحال شوم.