گنجور

لمعۀ دوم

سلطان عشق خواست که خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.

شعر
چتر برداشت و برکشید علم
تا بهم بر زند وجودو عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم

ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا که: کان الله ولم یکن معه شیئی.

آن دم که ز هر دو کون آثار نبود
بر لوح وجود نقش اغیار نبود
معشوقه و عشق تابهم می‌بودیم
در گوشه خلوتی که دیار نبود

ناگاه عشق بی‌قرار، از بهر اظهار کمال، پرده از روی کار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،

پرده حسن او چو پیدا شد
عالم اندر نفس هویدا شد
وام کرد از جمال او نظری
حسن رویش بدید وشیدا شد
عاریت بستد از لبش شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد

فروغ آن جمال عین عاشق راکه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید که: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «کن» بشنید، رقص کنان بر در میخانه عشق دوید و می‌گفت: رباعیة.

ای ساقی از آن می که دل و دین من است
پر کن قدحی که جان شیرین من است
گر هست شراب خوردن آئین کسی
معشوق بجام خوردن آئین من است

ساقی بیک لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت که:

از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گوئی می
یا مدام است و نیست گوئی جام
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت بر داشت از میانه ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام

صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید که: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌قبای وجود درپوشید، کلاه شهود بر سر نهاد، کمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود کرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.

عجب کاری! من چون همه معشوق شدم عاشق کیست؟

اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: کمالم یکن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: کمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن کما علیه کان.

معشوق و عشق و عاشق هرسه یک است اینجا
چون وصل در نگنجد هجران چه کار دارد؟

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سلطان عشق خواست که خیمه بصحرا زند، در خزاین بگشاد گنج بر عالم پاشید.
هوش مصنوعی: سلطان عشق تصمیم گرفت که در بیابان خیمه‌ای برپا کند و از خزانه‌های خود گنجینه‌هایی را برداشت و به همه جا پخش کرد.
چتر برداشت و برکشید علم
تا بهم بر زند وجودو عدم
هوش مصنوعی: چتر را بالا برد و علم را به نمایش گذاشت تا میان وجود و عدم تضاد ایجاد کند.
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
هوش مصنوعی: شوق و آشفتگی عشق احساسات پرشور و هیجان‌انگیزی را به دنیا می‌آورد.
ورنه عالم بابود نابود خود آرمیده بود، و درخلوتخانه شهود آسوده، آنجا که: کان الله ولم یکن معه شیئی.
هوش مصنوعی: در غیر این صورت، جهان به‌طور کامل از بین رفته بود و در حالت آرامش و سکوت، در مکانی خلوت و دور از هر گونه شلوغی و حواس‌پرتی قرار داشت، جایی که فقط وجود خداوند بود و هیچ چیز دیگری وجود نداشت.
آن دم که ز هر دو کون آثار نبود
بر لوح وجود نقش اغیار نبود
هوش مصنوعی: در زمانی که هنوز هیچ نشانی از دو جهان (مادی و معنوی) بر روی لوح وجود نبود، اثر و نشانه‌ای از دیگران (غیر از خدا) وجود نداشت.
معشوقه و عشق تابهم می‌بودیم
در گوشه خلوتی که دیار نبود
هوش مصنوعی: ما در گوشه‌ای خلوت و دور از دنیا، در کنار هم عشق و محبت را تجربه می‌کردیم.
ناگاه عشق بی‌قرار، از بهر اظهار کمال، پرده از روی کار بگشود، و از روی معشوقی خود را بر عین عاشق جلوه فرمود،
هوش مصنوعی: عشق ناگهان بی‌تابی کرد و برای نشان دادن زیبایی‌های خود، پرده را کنار زد و خود را در برابر عاشق به نمایش گذاشت.
پرده حسن او چو پیدا شد
عالم اندر نفس هویدا شد
هوش مصنوعی: زیبایی او که آشکار شد، تمام جهان در وجود خود را نشان داد.
وام کرد از جمال او نظری
حسن رویش بدید وشیدا شد
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی او، نگاهی به چهره‌اش انداخت و به شدت مجذوبش شد.
عاریت بستد از لبش شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
هوش مصنوعی: او با لب‌های شیرینش طعمی از عسل را به عاریت گرفت و وقتی که آن طعم زوال یافت، انگار همه‌چیز عوض شد.
فروغ آن جمال عین عاشق راکه عالمش نام نهی نوری داد، تا بدان نور آن جمال بدید، چه او را جز بدونتوان دید که: لا تحمل عطا یاهم الا مطایاهم. عاشق چون لذت شهود یافت، ذوق وجود بخشید، زمزمه قول «کن» بشنید، رقص کنان بر در میخانه عشق دوید و می‌گفت: رباعیة.
هوش مصنوعی: زیبایی چهره محبوب، نوری به عاشق بخشید، تا با آن نور، آن جمال را ببیند، زیرا او را جز از طریق این نور نمی‌توان دید. عاشق وقتی لذت دیدن محبوب را تجربه کرد، طعم وجود را چشید و صدا را شنید که فرمان "باش" داده می‌شود. سپس با شادی و شوق به سمت میخانه عشق دوید و همزمان شعری می‌خواند.
ای ساقی از آن می که دل و دین من است
پر کن قدحی که جان شیرین من است
هوش مصنوعی: ای ساقی، از آن شرابی که برای قلب و ایمان من عزیز است، جامی پر کن که برای جان من بسیار ارزشمند است.
گر هست شراب خوردن آئین کسی
معشوق بجام خوردن آئین من است
هوش مصنوعی: اگر نوشیدن شراب برای کسی یک سنت و رسم است، برای من نوشیدن در جام عشق معشوق، سنت و رسم من است.
ساقی بیک لحظه چندان شراب هستی در جام نیستی ریخت که:
هوش مصنوعی: ساقی در یک لحظه به قدری شراب از وجود و هستی‌ات در جام عدم و نیستی می‌ریزد که...
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
هوش مصنوعی: از خلوص و زیبایی شراب و لطافت جام، رنگ شراب و نمکین بودن آن به هم پیوند خورده است.
همه جام است و نیست گوئی می
یا مدام است و نیست گوئی جام
هوش مصنوعی: همه چیز مانند جام است و انگار که هیچ چیز نیست، گویی همیشه نوشیدنی وجود دارد و در عین حال هیچ چیزی نیست.
تا هوا رنگ آفتاب گرفت
رخت بر داشت از میانه ظلام
هوش مصنوعی: تا زمانی که هوا به رنگ طلایی آفتاب درآمد، تاریکی از میان رفت و کنار زده شد.
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
هوش مصنوعی: روز و شب به توافق رسیدند و کارها به خاطر این هماهنگی به نظم و ترتیب خاصی رسید.
صبح ظهور نفس زده، آفتاب عنایت بتافت، نسیم سعادت بوزید، دریای جود در جنبش آمد. سحاب فیض چندان باران: ثمر ش علیهم من نوره، بر زمین استعداد بارید که: واشرقت الارض بنور ربها، عاشق سیراب آب حیات شد، از خواب عدم برخاست،‌قبای وجود درپوشید، کلاه شهود بر سر نهاد، کمر شوق بر میان بست، قدم در راه طلب نهاد و از علم بعین آمد و از گوش بآغوش، نخست دیده بگشاد و نظرش بر جمال معشوق آمد، گفت: ما رأیت شیئا الاورأیت الله فیه. نظر در خود کرد همگی خود او را یافت، گفت: فلم انظر بعینی غیر عینی.
هوش مصنوعی: صبحی فرا رسید که نفس را تازه کرد، آفتاب رحمت درخشیدن گرفت و نسیم خوشبختی وزیدن آغاز کرد. دریای بخشش به حرکت درآمد و بارش فیض آنقدر زیاد بود که میوه‌های نورش بر زمین با استعداد بارید. زمین به نور پروردگارش روشن شد و عاشق از آب حیات سیراب گشت. از خواب بی‌خبری بیدار شد، جامه وجود به تن کرد و کلاه شهود بر سر نهاد. کمربند شوق بر میان بست و گام در راه طلب نهاد. او به علم بدل به تجربه و از گوش به آغوش عشق رسید. ابتدا چشمانش را باز کرد و نگاهی به زیبایی معشوق انداخت و گفت: چیزی ندیدم جز اینکه خدا را در آن دیده‌ام. وقتی در خود نگریست، تمامی وجودش را در خود یافت و گفت: پس چرا با چشمانم جز چشمان خودم را می‌بینم؟
عجب کاری! من چون همه معشوق شدم عاشق کیست؟
هوش مصنوعی: عجب وضعیتی! من وقتی همه به من علاقه‌مند شدند، عاشق چه کسی باید بشوم؟
اینجا عاشق عین معشوق آمد، چه او را از خود بودی نبود تا عاشق تواندبود؛ او هنوز: کمالم یکن؛ در عدم برقرار خود است و معشوق: کمالم یزل، در قدم برقرار خود، و هو الآن کما علیه کان.
هوش مصنوعی: اینجا عاشق و معشوق به یکدیگر نزدیک شده‌اند، به طوری که دیری نمی‌گذرد که عشق واقعی شکل می‌گیرد. عاشق و معشوق به هم مرتبط هستند و وجود یکدیگر به آن‌ها معنا می‌دهد. عاشق در حال حاضر در کمال وجود خود است و به نوعی در دنیای عدم قرار دارد، در حالی که معشوق در کمال خودش در وضعیت ثابتی قرار دارد و هر دو در این حالت به هم مرتبط هستند.
معشوق و عشق و عاشق هرسه یک است اینجا
چون وصل در نگنجد هجران چه کار دارد؟
هوش مصنوعی: در اینجا پنداشته شده که معشوق، عشق و عاشق به نوعی یک حقیقت واحد هستند. وقتی که در وصال یا نزدیکی قرار داریم، جدایی و دوری چه معنایی دارد؟