گنجور

مطلب دوم - در اسامئی که میان عاشق و معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی خصوصیت گیرند و گاه نگیرند

مجلس: آیات و اوقات حضور را گویند، با حق‌تعالی.

عشرت: لذت انس است، با حق‌تعالی و شعور و آگاهی از لذت.

طرب: انس است با حق‌تعالی و سرور دل در آن.

عیش: دوام حضور است و فراغت آن به تمامی.

شراب: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مستوجب ملامت باشد و آن اهل کمال را باشد، که اخص‌اند، در نهایات سلوک.

شراب خام: عیش تام ممزوج را گویند، یعنی مقارن عبودیت.

شراب پخته: عیش صرف را گویند، مجرد از ماده.

شرابخانه: عالم ملکوت را گویند.

می: غلبات عشق را گویند، با وجود اعمال، که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در سلوک متوسط‌اند.

میخانه: عالم لاهوت را گویند.

میکده: قدم مناجات را گویند.

خمخانه: مهبط غلبات عشق را گویند، که عالم قلب است.

باده: عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد و این عوام را نیز باشد، و در بدایت سلوک بود.

ساقی: شرابدار را گویند.

قدح: وقت را گویند.

جام: احوال را گویند.

صراحی: مقام را گویند.

خم: موقف را گویند.

جرعه: اسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد.

مستی: فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و برونی را و عبارت از او سکر اول است.

مست خراب: استغراق را گویند، بی‌هیچ آگاهی از هیچ وجه.

نیم مستی: آگاهی از استغراق را گویند و نظرداشتن بر استغراق خود.

خرابات: خرابی را گویند.

هشیاری: آفات است از غلبۀ عشق صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او صحو اول است.

خمار: رجعت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق انقطاع.

رندی: قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت.

قلاشی: معاشرت و مباشرات اعمال است، چنانکه اقتضای احوال است.

اوباشی: ترک ثواب است، هم از کردن طاعت و هم از اجتناب معصیت، در غلبه محبت.

لاابالی: باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند.

شمع: نور اللّٰه را گویند.

کباب: پرورش دل است، در تجلیات.

صبوحی: محادثه را گویند.

غیوقی: مسامره را گویند.

شاهد: تجلی را گویند.

نقل: کشف معانی و اسرار را گویند.

صبح: طلوع احوال و اوقات را گویند.

بامداد: مقام گشتن احوال و اوقات را گویند.

شبانگاه: ملک شدن احوال را گویند.

روز: تتابع انوار را گویند.

شب: عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است ممتد میان وجود و عدم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند: میان عالم عبودیت و ربوبیت.

شب قدر: بقای سالک را گویند، در عین استهلاک به وجود حق‌تعالی.

شب یلدا: نهایت الوان انوار را گویند، که سواد اعظم بود.

عید: مقام جمع را گویند.

نوروز: مقام تفرقه را گویند.

کافر: صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند.

کفر: تاریکی عالم تفرقه را گویند.

ترسا: معانی و حقایق را گویند، وقتی که دقیق و رقیق باشد.

دیر: عالم انسانی را گویند.

کلیسیا: عالم حیوانی را گویند.

بت: مقصود و مطلوب را گویند.

ناقوس: یاد کردن و ذکر مقام تفرقه را گویند.

چلیپا: عالم طبایع را گویند.

توبه: بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی.

ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق‌تعالی.

اسلام: اعمال و متابعت را گویند.

دین: اعتقادی را گویند، که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد.

زهد: اعراض را گویند، از زیادتی و فضول دنیاوی، لیکن وقتی که نفس را در آن شوقی باشد.

عبادت: اجتهاد سالک را گویند.

نماز: مطاوعت را گویند.

روزه و امساک: قطع التفات را گویند.

زکوة: ترک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند.

کعبه: مقام وصلت را گویند.

حج: سلوک الی‌اللّٰه را گویند.

بیابان: وقایع طریق را گویند.

طامات: معارف را گویند.

خرقه: صلاحیت را گویند و سلامت صورت را نیز گویند.

سجاده: سد باطن را گویند، یعنی هرچه روی نفس در آن باشد.

فروختن: ترک تدبیر و اجتهاد را گویند، با خدای عزوجل.

وام: مقادیر بی‌اختیاری را گویند.

گرو کردن: تسلیم وجود است، به حکم مقادیر و ترک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود.

بدل کردن: عدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غرضی از اغراض.

درباختن: محو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن.

ترک کردن: قطع امل را گویند از چیزی.

رفتن: عروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح.

برخاستن: قصد و عزیمت را گویند.

نشستن: سکینه را گویند.

آمدن: رجعت را گویند، به عالم بشریت، از عالم ارواح یا عالم استغراق و سکر.

درون: عالم ملکوت را گویند.

عقل: آلت تمییز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد.

فهم: آلت دریافتن را گویند.

بیرون: عالم ملک را گویند.

پائیز: مقام خمود را گویند.

بهار: مقام علم را گویند.

تابستان: مقام معرفت را گویند.

زمستان: مقام کشف را گویند.

گلزار: گشادگی را گویند مطلقاً، پس به هرچه اضافت کنند به آن اضافت کرده باشند و به آن بازخوانند.

بستان: محل گشادگی را گویند، عام‌تر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه.

نرگس: نتیجه علم را گویند، که در دل پیدا شود، از طرب و فرح و مزید عمل.

گل: نتیجه عمل را گویند، که در دل پیدا شود.

لاله: نتیجه معارف را گویند، که مشاهده کنند.

شکوفه: علو مرتبه را گویند.

بنفشه: نکته‌ای را گویند، که قوت ادراک در آن کار نکند.

ریحان:نوری را گویند، که از غایت تصفیه و ریاضت حاصل شده باشد.

نشو: ترقی را گویند.

نما: عزت یافتن را گویند، از پرورش ربوبیت.

زردی: ضعف سلوک را گویند.

سرخی: قوت سلوک را گویند.

سبزی: کمال مطلق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگ‌ها که گفته شد از هر قبیل که باشد، و تأویل از آن گیرند.

ابر: حجابی را گویند، که سبب وصول شهود باشد، بواسطه اجتهاد که بنمایند.

باران: نزول رحمت را گویند.

جویبار: مجاری عبودیت را گویند.

سپیدی: یک‌رنگی را گویند، که به توجه تام یابند و قطع ماسوی.

کبودی: تخلیط محبت را گویند، به هرچه غیر محبت باشد.

آب‌روان: فرح دل را گویند.

سیل: غلبۀ احوال دل را گویند که فرح و ترح باشد.

بوی: آگاهی از علاقه و پیوستگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول، اکنون در حالت تفرقه افتاده است.

نسیم: باد آورد عنایت را گویند.

مطرب: آگاه کننده را گویند.

نای: پیغام محبوب را گویند.

دف: طلب معشوق را مر عاشق را گویند.

ترانه: آئین محبت را گویند.

نالۀ‌زار: حنین محت را گویند.

نالۀ‌زیر: آئین محب را گویند.

سماع: مجلس را گویند.

پای کوفتن: تواجد را گویند.

دست زدن: محافظت و مراقبت وقت را گویند، باقی سازها را از چنگ و رباب و غیر آن از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هریکی را علی‌الانفراد به معنی کشد. این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد. بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و غیر بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواص تعلق دارد، تا از دهان چه بیرون آید و اذهان چه حکم کند.

چشم شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند و غیر او و منبع شهرت از این مقام خیزد و این از مکر و استدراج کمتر خالی شود.

چشم ترک: ستر کردن احوال و مقامات و کمالات و علو مرتبۀ سالک را گویند از خودی سالک و غیر او و او را جز خدای تعالی نداند و این کمال مستوری است.

چشم نرگس: سر احوال و کمالات را گویند و علو مرتبۀ سالک، چه از خود که مردم او را دانند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایت خود را داند ولیکن او را ندانند و این دو قدم از یک جنس است.

روی: مرآت تجلیات را گویند.

ماه‌روی: تجلیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل.

چهره: تجلیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مطلع شود و علم او در او باقی باشد.

رخ: تجلیات محض را گویند.

چهره گلگون: تجلیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، در خواب یا در حالت بیخودی.

خال سیاه: عالم غیب را گویند.

خط سیاه: عالم غیب‌الغیب را گویند.

خط سبز: عالم برزخ را گویند.

لب: کلام را گویند.

لب‌لعل: بطون کلام را گویند.

لب شکرین: کلام منزل را گویند، که انبیا را علیهم‌السلام بواسطۀ ملک باشد و اولیا را بواسطه تصفیه.

دهان: صفت متکلمی را گویند، ظاهراً.

دهان شیرین: صفت متکلمی را گویند، بطریق تقدیس از فهم وهم انسانی.

سخن: اشارت و انتباه الهی را گویند مطلقاً.

سخن شیرین: اشارت الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه الهام.

دُرّ سخن: مکاشفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.

گوهر سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیرماده، محسوس و معقول.

سخن چون گوهر: اشارات مدرکه را گویند در محسوس و ماده.

زبان: اسرار را گویند.

زبان تلخ: امری را گویند، که موافق طبع سالک نباشد.

زبان شیرین: امری را گویند، که موافق تقدیر باشد.

ذقن: محل ملاحظه را گویند.

زنخ: محل لذات را گویند از مشاهده.

چاه‌زنخ: مشکلات اسرار مشاهده را گویند.

غبغب: اقتران ملاحظه و لذت علم را گویند.

سیب‌زنخ: علم لذت را گویند از مشاهده.

بناگوش: دقیقه را گویند.

سلسله: اعتصام خلایق را گویند، به حضرت الهی، بطریق عموم.

دوش: صفت کبریای حق‌تعالی را گویند.

سینه: صفت علم الهیت را گویند.

برچون سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعاً مخالفت ظاهر نشود که تکلیف و کلفت در آن از مخالفت پرورش باشد با طبع سالک.

میان: سابقه‌ای را گویند، که در میان طلب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و غیره.

میان باریک: حجاب وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد.

موی میان: نظر سالک را گویند بر قطع حجب از خود و غیره.

دست: صفت قدرت را گویند.

انگشت: صفت احاطت را گویند.

ساعد: صفت قوت را گویند.

بازو: مشیت را گویند.

هدیه: نبوت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اصطفا و اجتبا.

بعثت: وحی را گویند، به الهام صریح.

سلام: درود و محمدت را گویند.

پیام: اوامر و نواحی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بطریق وجوب بود، ان‌شاء‌اللّٰه توفیق رفیق گردد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.