گنجور

مطلب اول - در کلماتی که اکثرش مخصوص به محبوب است و بعضی از آن متعلق به محبّ

میل: رجوع را گویند به اصل خود، بی‌شعور و آگاهی از اصل و مقصد، همچون رجوع طبیعی، چون جمادات به طبایع اربعه، که بی‌اختیار مایل اصلند، و همچون رجوع عناصر به اصل خود، بی‌اختیاری.

آرزو: میل است به اصل خود، با اندک آگاهی و علم به بعضی از اصل و مقصد.

مهر: میل به اصل خود است با وجود علم و آگاهی از یافت لذت دریافت مقصد.

محبت: دوستی را گویند، بی‌سبب و علاقه و بی‌حرکتی، با حق سبحانه و تعالی.

محب: صاحب محبت را گویند، با حق تعالی عام‌تر از آنکه طلب مقارن آن باشد یا نه؛ حینئذ طلب باشد و حینئذ طلب نباشد.

محبوب: حق تعالی را گویند وقتی که مستغنی از دوستی دانند او را مطلقاً بی‌قیدی.

طلب: جستن حق را گویند، اعم از آنکه دوست دارند یا نه، بلکه بیشتر از عبدیت و معبودیت بود.

طالب: جوینده حق را گویند، از راه عبودیت و محمدت کمال، نه از روی دوستی.

مطلوب: حق تعالی را گویند، وقتی‌که جوینده عام‌تر از آن باشد که به دوستی منسوب بود.

عشق: محبت مفرط را گویند.

سر: جذبه الهی را گویند، گاه سلوک بر او مقدم و گاه او بر سلوک.

نیل: دوستی حق‌تعالی را گویند با وجود طلب و جد تمام.

معشوق: حق‌تعالی را گویند وقتی که طلب کنند به جد تمام از آن جهت که مستحق دوستی او است من جمیع‌الوجوه.

عاشق: جویندۀ حق را گویند، وجود دوستی تمام و جد بلیغ.

شوق: انزعاج را گویند، در طلب معشوق، بعد از آنکه یافت و باز در زمان فقدان، بشرط آنکه اگر بیابد معشوق را انزعاج ساکن شود ولیکن عشق همچنان باقی باشد و از دوام یافت نقصان نپذیرد، بلکه زیادت شود در عشق.

اشتیاق: کمال انزعاج را گویند، در میل کلی و طلب تمام و عشق مدام، به طریقه‌ای که یافت و نایافت یکسان شود؛ نه دریافت ساکن گردد و نه در نایافت زیادت شود. بلکه حالی باشد سرمدا الی‌الابد و این اعلی مرتبه‌ای است از مراتب محبت که زیادت و نقصان وتبدیل را بدو راه نبود، نه در اتصال مشاهده و نه در افتراق مجاهده.

حسن: جمعیت کمالات را گویند در یک ذات، و این جز حق‌تعالی را نباشد.

جمال: ظاهر کردن کمالات معشوق است، به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.

جلال: ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغناء از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او و بزرگی معشوق.

لقا: ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین حاصل شود که اوست.

شکل: وجود حق‌تعالی را گویند.

لطف: پرورش دادن عاشق را گویند، بطریق مواسات و موافقت.

ملاحت: بی‌نهایتی کمالات الهی را گویند، که هیچکس به نهایت آن نرسد تا مطمئن شود.

ظرافت: ظهور انوار است از راه مشاهدات و مجرد از ماده.

شنگی: احکام طوالع و لوامع انوار است، از حضرت اللّٰه تعالی و تقدس در ماده.

شوخی: کثرت التفات را گویند.

شمایل: امتزاج جمالیات و جلالیات را گویند و سرعت ورود آن.

کرشمه: التفات را گویند.

شیوه: اندک جذبه الهی را گویند، در هر حالتی که باشد سالک را. لیکن گاه باشد و گاه نباشد، تا سالک مغرور و مغلوب نشود.

مکر: غرور دادن معشوق است عاشق را، گاه بطریق لطف و موافقت و گاه بطریق قهر و مخالفت.

فریب: استدراج الهی را گویند.

وفا: عنایت ازلی را گویند، بی‌واسطه عمل خیر و اجتناب از شر.

جفا: پوشانیدن دل سالک را گویند، از معارف و مشاهدات.

جور: بازداشتن سالک را گویند از عروج.

ناز: قوت دادن معشوق است عاشق را.

خشم: ظهور صفات قهر را گویند.

کین: تسلط صفات قهری را گویند.

جنگ: امتحانات الهی را گویند، به انواع بلاهای ظاهر و باطن.

صلح: قبول اعمال و عبادات را گویند و وسایط قریب.

پرده: مانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد و از لوازم طریق باشد نه از جهت عاشق و نه از جهت معشوق.

حجاب: مانعی را گویند، که عاشق را از معشوق بازدارد، به نوعی از انواع، از جهت عاشق.

نقاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق بازدارد به حکم ارادت معشوق.

بام: محل تجلیات را گویند.

خانه: خودی خود را گویند، گه عینیت وجود است.

مستوری: تقدیس کنه ماهیت الهی را گویند، که از ادراکات کافۀ عالمیان، و از انبیا، علیهم‌السَّلام، و از اولیا پوشیده است.

تبری: رد کردن اعمال عباد را گویند.

سلطانی: جریان احوال و اعمال را گویند.

سرکشی: مخالفت ارادت و مراد سالک را گویند، بحکم ارادت الهی.

تندی:صفت قهاری را گویند بر عاشق، چنانکه حکم الهی باشد، نه بر مقتضای مراد او.

امیری: ارادت سالک جاری داشتن است بر سالک.

توانائی: صفت فاعل مختار را گویند.

توانگری: حصول جمیع کمالات را گویند.

دستگاه: حصول جمیع صفات کمال است، با وجود قدرت بر همه صفتی.

تواری: احاطت و استیلای الهی را گویند.

تاختن: اتیان الهی را گویند.

ترکتاز: جذبه الهی را گویند، وقتی که سلوک مقدم باشد و بزحمت و مجاهدت بسیار کاری گشاده نشود، ناگاه جذبه‌ای در رسد و کرده‌های او را قبول کند و باقی احوال او تمام کند و به مقصد رساند.

غارت: جذبۀ الهی را گویند. که بی‌واسطه بر سلوک و اعمال مقدم باشد به مثابتی که سالک مقهور باشد، تا به مقصد برسد. اگرچه از اوامر و اعمال بر وی جاری باشد.

تاراج: سلب اختیار سالک را گویند در جمیع احوال ظاهری و باطنی.

آشنائی: تعلق دقیقه ربوبیت را گویند، که با همه موجودات پیوسته است، چون تعلق خالقیت به مخلوقیت.

بیگانگی: اشتغال عالم الوهیت را گویند، که بهیچ‌وجه تقصر و بهیچ‌چیز مشابهت و مماثلت ندارد.

تکبر: بی‌نیازی است از انواع اعمال سالک.

شهر: وجود مطلق را گویند.

دیه: وجود مستعار را گویند.

کوی: مقام عبودیت را گویند.

محله: متصف شدن به صفات کمال را گویند.

آستان: اعمال و عبادات را گویند.

در: مطاوعت را گویند.

یار: صفت الهی را گویند، که ضروری است کافۀ مخلوقات را و هیچ اسم موافق‌تر از این نیست سالک را، زیرا کلمۀ توحید بر این اسم دایر است.

غمگسار: صفت رحمانی حق‌تعالی را گویند، که شمولی و عمومی دارد.

غمخوار: صفت رحیمی حق‌تعالی را گویند، که آن خصوصیتی دارد.

مهربان: صفت ربوبیت را گویند.

دلدار: صفت باسطی را گویند به سرور و محبت در دل.

دلبر: صفت قابضی را گویند، به اندوه و محنت در دل.

دلگشای: صفت فتاحی را گویند در مقام انس در دل.

جانان: صفت قیومی را گویند، که قیام جمله موجودات بدو است، که اگر آن دقیقه پیوسته موجودات را نبودی هیچ‌چیز وجود و بقا نیافتی.

جان‌افزای: صفت باقی ابدی را گویند که فنا را راه بدو نبود.

دوست: سبق محبت الهی را گویند، بر محبت سالک.

قد: استواء الهی را گویند.

قامت: سزاواری پرستش را گویند، که هیچکس را، جز حق‌تعالی این سزاواری نیست.

زلف: غیب هویت را گویند، که کس را بدان راه نیست.

موی: ظاهر هویت را گویند، یعنی وجود، که همه‌کس را به معرفت وجود او علم حاصل است و بدان راه نیست.

گیسو: طریق طلب را گویند.

پیچ زلف: اشکال الهی را گویند.

تاب زلف: اسرار الهی را گویند.

سر: صفت ارادت الهی را گویند.

پیشانی: ظهور اسرار الهی را گویند.

فرق: صفت حیات الهی را گویند.

ابرو: اهمال کردن و سقوط سالک است، از درجات، بواسطه تقصیری که از او در وجود آید.

کمان ابرو: عرض کردن سقوط است بر سالک، بسبب تقصیر و باز به حکم عنایت ساقط ناکردن از درجه و مقام.

جفت ابرو: سقوط سالک است از درجه و مقام بسبب تقصیر و باز تصعید او به حکم جذبه و عنایت بمقامی و درجه‌ای که بود.

طاق ابرو: اهمال کردن است در سقوط سالک از درجه و مقام بسبب تقصیر و گذاشتن سالک را در آن.

مژه: اهمال اعمال است مرسالک را، سراً و جهراً به حکم، حکمت الهی.

تیر مژه: اهمال ناکردن سالک است، سراً و جهراً.

چشم: صفت سر بصیری الهی را گویند.

دیده: اطلاع الهی را گویند، بر جمیع احوال از خیر و شر.

چشم مست: ستر کردن الهی را گویند، بر تقصیر و خرده‌ای که از سالک در وجود آید و غیر او نیز، چنانکه هیچکس را بدان اطلاع نیفتد و آن معفو باشد.

چشم خماری: ستر کردن تقصیر سالک را گویند، از سالک، لیکن کشف آن بر ارباب کمال، که از او اکمل و اعلی و اجل باشند، گاه روش بزبان ایشان باشد و گاه نه.

چشم آهوانه: ستر کردن الهی را گویند، تقصیرات سالک را، از عین سالک ولیکن آگاه کردن سالک را از تقصیر که کرده باشد، و از آن نیز که از غیر او مستور است، و به حقیقت این غایت عنایت باشد که سالک از تقصیر بازایستاده باشد و تدارک تقصیر کند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.