مطلب اول - در کلماتی که اکثرش مخصوص به محبوب است و بعضی از آن متعلق به محبّ
میل: رجوع را گویند به اصل خود، بیشعور و آگاهی از اصل و مقصد، همچون رجوع طبیعی، چون جمادات به طبایع اربعه، که بیاختیار مایل اصلند، و همچون رجوع عناصر به اصل خود، بیاختیاری.
آرزو: میل است به اصل خود، با اندک آگاهی و علم به بعضی از اصل و مقصد.
مهر: میل به اصل خود است با وجود علم و آگاهی از یافت لذت دریافت مقصد.
محبت: دوستی را گویند، بیسبب و علاقه و بیحرکتی، با حق سبحانه و تعالی.
محب: صاحب محبت را گویند، با حق تعالی عامتر از آنکه طلب مقارن آن باشد یا نه؛ حینئذ طلب باشد و حینئذ طلب نباشد.
محبوب: حق تعالی را گویند وقتی که مستغنی از دوستی دانند او را مطلقاً بیقیدی.
طلب: جستن حق را گویند، اعم از آنکه دوست دارند یا نه، بلکه بیشتر از عبدیت و معبودیت بود.
طالب: جوینده حق را گویند، از راه عبودیت و محمدت کمال، نه از روی دوستی.
مطلوب: حق تعالی را گویند، وقتیکه جوینده عامتر از آن باشد که به دوستی منسوب بود.
عشق: محبت مفرط را گویند.
سر: جذبه الهی را گویند، گاه سلوک بر او مقدم و گاه او بر سلوک.
نیل: دوستی حقتعالی را گویند با وجود طلب و جد تمام.
معشوق: حقتعالی را گویند وقتی که طلب کنند به جد تمام از آن جهت که مستحق دوستی او است من جمیعالوجوه.
عاشق: جویندۀ حق را گویند، وجود دوستی تمام و جد بلیغ.
شوق: انزعاج را گویند، در طلب معشوق، بعد از آنکه یافت و باز در زمان فقدان، بشرط آنکه اگر بیابد معشوق را انزعاج ساکن شود ولیکن عشق همچنان باقی باشد و از دوام یافت نقصان نپذیرد، بلکه زیادت شود در عشق.
اشتیاق: کمال انزعاج را گویند، در میل کلی و طلب تمام و عشق مدام، به طریقهای که یافت و نایافت یکسان شود؛ نه دریافت ساکن گردد و نه در نایافت زیادت شود. بلکه حالی باشد سرمدا الیالابد و این اعلی مرتبهای است از مراتب محبت که زیادت و نقصان وتبدیل را بدو راه نبود، نه در اتصال مشاهده و نه در افتراق مجاهده.
حسن: جمعیت کمالات را گویند در یک ذات، و این جز حقتعالی را نباشد.
جمال: ظاهر کردن کمالات معشوق است، به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.
جلال: ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغناء از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او و بزرگی معشوق.
لقا: ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین حاصل شود که اوست.
شکل: وجود حقتعالی را گویند.
لطف: پرورش دادن عاشق را گویند، بطریق مواسات و موافقت.
ملاحت: بینهایتی کمالات الهی را گویند، که هیچکس به نهایت آن نرسد تا مطمئن شود.
ظرافت: ظهور انوار است از راه مشاهدات و مجرد از ماده.
شنگی: احکام طوالع و لوامع انوار است، از حضرت اللّٰه تعالی و تقدس در ماده.
شوخی: کثرت التفات را گویند.
شمایل: امتزاج جمالیات و جلالیات را گویند و سرعت ورود آن.
کرشمه: التفات را گویند.
شیوه: اندک جذبه الهی را گویند، در هر حالتی که باشد سالک را. لیکن گاه باشد و گاه نباشد، تا سالک مغرور و مغلوب نشود.
مکر: غرور دادن معشوق است عاشق را، گاه بطریق لطف و موافقت و گاه بطریق قهر و مخالفت.
فریب: استدراج الهی را گویند.
وفا: عنایت ازلی را گویند، بیواسطه عمل خیر و اجتناب از شر.
جفا: پوشانیدن دل سالک را گویند، از معارف و مشاهدات.
جور: بازداشتن سالک را گویند از عروج.
ناز: قوت دادن معشوق است عاشق را.
خشم: ظهور صفات قهر را گویند.
کین: تسلط صفات قهری را گویند.
جنگ: امتحانات الهی را گویند، به انواع بلاهای ظاهر و باطن.
صلح: قبول اعمال و عبادات را گویند و وسایط قریب.
پرده: مانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد و از لوازم طریق باشد نه از جهت عاشق و نه از جهت معشوق.
حجاب: مانعی را گویند، که عاشق را از معشوق بازدارد، به نوعی از انواع، از جهت عاشق.
نقاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق بازدارد به حکم ارادت معشوق.
بام: محل تجلیات را گویند.
خانه: خودی خود را گویند، گه عینیت وجود است.
مستوری: تقدیس کنه ماهیت الهی را گویند، که از ادراکات کافۀ عالمیان، و از انبیا، علیهمالسَّلام، و از اولیا پوشیده است.
تبری: رد کردن اعمال عباد را گویند.
سلطانی: جریان احوال و اعمال را گویند.
سرکشی: مخالفت ارادت و مراد سالک را گویند، بحکم ارادت الهی.
تندی:صفت قهاری را گویند بر عاشق، چنانکه حکم الهی باشد، نه بر مقتضای مراد او.
امیری: ارادت سالک جاری داشتن است بر سالک.
توانائی: صفت فاعل مختار را گویند.
توانگری: حصول جمیع کمالات را گویند.
دستگاه: حصول جمیع صفات کمال است، با وجود قدرت بر همه صفتی.
تواری: احاطت و استیلای الهی را گویند.
تاختن: اتیان الهی را گویند.
ترکتاز: جذبه الهی را گویند، وقتی که سلوک مقدم باشد و بزحمت و مجاهدت بسیار کاری گشاده نشود، ناگاه جذبهای در رسد و کردههای او را قبول کند و باقی احوال او تمام کند و به مقصد رساند.
غارت: جذبۀ الهی را گویند. که بیواسطه بر سلوک و اعمال مقدم باشد به مثابتی که سالک مقهور باشد، تا به مقصد برسد. اگرچه از اوامر و اعمال بر وی جاری باشد.
تاراج: سلب اختیار سالک را گویند در جمیع احوال ظاهری و باطنی.
آشنائی: تعلق دقیقه ربوبیت را گویند، که با همه موجودات پیوسته است، چون تعلق خالقیت به مخلوقیت.
بیگانگی: اشتغال عالم الوهیت را گویند، که بهیچوجه تقصر و بهیچچیز مشابهت و مماثلت ندارد.
تکبر: بینیازی است از انواع اعمال سالک.
شهر: وجود مطلق را گویند.
دیه: وجود مستعار را گویند.
کوی: مقام عبودیت را گویند.
محله: متصف شدن به صفات کمال را گویند.
آستان: اعمال و عبادات را گویند.
در: مطاوعت را گویند.
یار: صفت الهی را گویند، که ضروری است کافۀ مخلوقات را و هیچ اسم موافقتر از این نیست سالک را، زیرا کلمۀ توحید بر این اسم دایر است.
غمگسار: صفت رحمانی حقتعالی را گویند، که شمولی و عمومی دارد.
غمخوار: صفت رحیمی حقتعالی را گویند، که آن خصوصیتی دارد.
مهربان: صفت ربوبیت را گویند.
دلدار: صفت باسطی را گویند به سرور و محبت در دل.
دلبر: صفت قابضی را گویند، به اندوه و محنت در دل.
دلگشای: صفت فتاحی را گویند در مقام انس در دل.
جانان: صفت قیومی را گویند، که قیام جمله موجودات بدو است، که اگر آن دقیقه پیوسته موجودات را نبودی هیچچیز وجود و بقا نیافتی.
جانافزای: صفت باقی ابدی را گویند که فنا را راه بدو نبود.
دوست: سبق محبت الهی را گویند، بر محبت سالک.
قد: استواء الهی را گویند.
قامت: سزاواری پرستش را گویند، که هیچکس را، جز حقتعالی این سزاواری نیست.
زلف: غیب هویت را گویند، که کس را بدان راه نیست.
موی: ظاهر هویت را گویند، یعنی وجود، که همهکس را به معرفت وجود او علم حاصل است و بدان راه نیست.
گیسو: طریق طلب را گویند.
پیچ زلف: اشکال الهی را گویند.
تاب زلف: اسرار الهی را گویند.
سر: صفت ارادت الهی را گویند.
پیشانی: ظهور اسرار الهی را گویند.
فرق: صفت حیات الهی را گویند.
ابرو: اهمال کردن و سقوط سالک است، از درجات، بواسطه تقصیری که از او در وجود آید.
کمان ابرو: عرض کردن سقوط است بر سالک، بسبب تقصیر و باز به حکم عنایت ساقط ناکردن از درجه و مقام.
جفت ابرو: سقوط سالک است از درجه و مقام بسبب تقصیر و باز تصعید او به حکم جذبه و عنایت بمقامی و درجهای که بود.
طاق ابرو: اهمال کردن است در سقوط سالک از درجه و مقام بسبب تقصیر و گذاشتن سالک را در آن.
مژه: اهمال اعمال است مرسالک را، سراً و جهراً به حکم، حکمت الهی.
تیر مژه: اهمال ناکردن سالک است، سراً و جهراً.
چشم: صفت سر بصیری الهی را گویند.
دیده: اطلاع الهی را گویند، بر جمیع احوال از خیر و شر.
چشم مست: ستر کردن الهی را گویند، بر تقصیر و خردهای که از سالک در وجود آید و غیر او نیز، چنانکه هیچکس را بدان اطلاع نیفتد و آن معفو باشد.
چشم خماری: ستر کردن تقصیر سالک را گویند، از سالک، لیکن کشف آن بر ارباب کمال، که از او اکمل و اعلی و اجل باشند، گاه روش بزبان ایشان باشد و گاه نه.
چشم آهوانه: ستر کردن الهی را گویند، تقصیرات سالک را، از عین سالک ولیکن آگاه کردن سالک را از تقصیر که کرده باشد، و از آن نیز که از غیر او مستور است، و به حقیقت این غایت عنایت باشد که سالک از تقصیر بازایستاده باشد و تدارک تقصیر کند.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.