گنجور

شمارهٔ ۲

ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذره‌ای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطه‌ای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بی‌خبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند
بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکنده‌اند
گوی مرا از خم چوگان ربوده‌اند
کشت امید را ز دو چشم آب داده‌اند
بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اند
تا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اند
هر لحظه دیده‌اند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدوده‌اند
در وسع آدمی نبود آنچه کرده‌اند
اینان مگر ز طینت انسان نبوده‌اند؟
آن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبوده‌اند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده‌اند
کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌اند
آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند
بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند
این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کرده‌اند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کرده‌اند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کرده‌اند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کرده‌اند
نقشی که کرده‌اند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بی‌کران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بی‌مشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطره‌ای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بی‌مثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بی‌خبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بی‌نیاز، آمده‌ام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آورده‌ام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتاده‌ام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکنده‌ام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمده‌ام
از لطف خویش کار دل خسته‌ام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپرورده‌ای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیره‌شب رخ خورشید مه نقاب
هوش مصنوعی: ای ساقی، می بیاور که خورشید غروب کرده و شب تار یک‌باره چهره‌اش را پوشانده است.
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
هوش مصنوعی: به آنچه که روز به پایان می‌رسد نگاه نکن، تو نیکو بیاور که از آسمان صدها خورشید خواهد درخشید.
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
هوش مصنوعی: هرچند که زندگی‌ام به خوبی پیش نمی‌رود و خراب است، ناراحت نیستم؛ زیرا زندگی خوشی که در زمان جوانی و لذت‌های آن دوران وجود دارد، برایم ارزشمندتر است.
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
هوش مصنوعی: دوستانم حالت خوبی دارند و سرحالند، اما من در وضعیت خوبی نیستم و بخت من خوابیده است. مرا با بوی خوش شراب بیدار کن تا از این خواب غفلت خارج شوم.
بگشا سر قنینه، که در بند مانده‌ام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
هوش مصنوعی: سر قنینه را باز کن، زیرا من در قید و بند گرفتار مانده‌ام و تنها شراب می‌تواند مرا از این قید نجات دهد.
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
هوش مصنوعی: می‌خواهم چنان به خواب بروم که از فرط مستی حتی صدای صور هم نتواند مرا از خواب بیدار کند.
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
هوش مصنوعی: مرا چنان به مستی بکش که دیگر هیچ نشانی از خودم نداشته باشم و از شدت شوق و رضایت، همه چیز را به هم بریزم.
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
هوش مصنوعی: وقتی او وجود داشت، نه جهانی باقی ماند و نه خودم، و فقط صدایی را از خودم می‌شنوم که می‌پرسد مالکیت برای کیست؟
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعه‌ای بیار
هوش مصنوعی: ای ساقی، امیدم را به انتظار چیزی که به من آرامش دهد، نگذار. هر چه درد و سختی که داشته‌ام، فقط لطفاً یک جرعه‌ای برایم بیاور.
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
هوش مصنوعی: مرا چنان در خود غرق کن که فراموش کنم کیستم و فقط لحظه‌ای خود را در میخانه رها کنم.
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
هوش مصنوعی: می‌خواهم از ترفندهای زندگی رهایی یابم و از این دنیا با رنگ‌های گوناگون، به دور شوم و به جای آن، حقیقت را در دستان خود بگیرم.
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
هوش مصنوعی: من چون قلاشی بر فراز عالم هشتم می‌ایستم و با شجاعت و جسارت از خودم بر می‌سائیدم.
در تنگنای ظلمت هستی چه مانده‌ام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
هوش مصنوعی: در شرایط دشوار و تاریکی زندگی چه چیز از من باقی مانده است؟ تا کی باید مانند کرم درون پیله دور خود بپیچم و محصور باشم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
هوش مصنوعی: همیشه مانند شبنم در برابر آفتاب قرار داشتم، به امید اینکه در این زمان بتوانم به قدرت و روشنی خورشید دست یابم.
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
هوش مصنوعی: زمانی که آفتاب در آینه تابیده می‌شود، آینه به وضوح می‌گوید که من تمام نور و روشنی را در خود دارم.
سوی سماع قدس گشایم دریچه‌ای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
هوش مصنوعی: می‌خواهم درهای دلم را به سوی یک حالت روحانی باز کنم تا نور پنهان حقیقت، مانند آفتابی روشن، از روزنه‌ای به درون بیاید.
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
هوش مصنوعی: هرگاه که در برابر خورشید قرار بگیرم، همچون ذره‌ای کوچک در کنار آن، این موضوع را درک می‌کنم که اگر بگویم "من خورشیدم" می‌توانم معذور باشم.
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
هوش مصنوعی: وجود من همچون شمعی است که از تفرقه و جدایی شکل گرفته است، هرچند که اکنون مشخص و معین هستم.
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
هوش مصنوعی: وقتی که تصویر آفتاب در آینه منعکس می‌شود، در همان لحظه باید از آن بپرسی، اما آن نمی‌گوید که من آهن هستم.
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانه‌ای افشان
هوش مصنوعی: ای ساقی، بیا دانه‌های مرغان آسمانی را بیاور و در برابر پرندهٔ بلندپرواز من، دانه‌ای بریز تا او هم پرواز کند.
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
هوش مصنوعی: من می‌خواهم از محدودیت‌های دنیای مادی رها شوم و مانند سیمرغ، با بال و پر خود از آشیانه‌ام پرواز کنم و از همه چیز جدا شوم.
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
هوش مصنوعی: می‌خواهم این قفس را رها کنم، چون بال و پر من در آن شکسته است. آن طرف عالم، برای من بالی وجود دارد که می‌توانم پرواز کنم.
در بوستان بی‌خبری جلوه‌ای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
هوش مصنوعی: در باغی که در آن بی‌خبری حاکم است، خود را نمایان می‌کنم و از خانه‌ای که هفت در دارد، جانم را بیرون می‌آورم.
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
هوش مصنوعی: من پرنده‌ای از عرش آسمانم که پروازم شایسته‌ی رسیدن به بالاترین مقام‌ها و بلندترین قله‌هاست.
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذره‌ای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
هوش مصنوعی: چه اهمیت دارد که عرش (آسمان) یا ثریا (ستاره‌ها) را در نظر بگیریم، زیرا همه آنها در برابر تابش نور بخشش و آگاهی من مانند ذره‌ای کوچک هستند.
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطه‌ای خورم
هوش مصنوعی: من از ذره‌ای آگاهی دارم، نه از خودم و نه از آفتاب. اگر در دریاچه عمیق خودی غوطه‌ور شوم، به حالت بی‌خودی می‌رسم.
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
هوش مصنوعی: اگر آن نفس من را بشنوی، بدان که آن نفس متعلق به من نیست و متعلق به او (خدا) است. بنابراین، به هیچ چیزی از دنیا نمی‌نگرم و توجهی نمی‌کنم.
ای بی‌خبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
هوش مصنوعی: ای کسی که از حال پریشان دل‌ها بی‌خبری، دست کم نگاهی به دور و بر خود بینداز و به محفل شراب‌نوشان سری بزن.
آنان که گوی عشق ز میدان ربوده‌اند
بنگر که: وقت کار چه جولان نموده‌اند؟
هوش مصنوعی: کسانی که در میدان عشق از رقابت کنار رفته‌اند، نگاه کن که در زمان عمل و در کار چه تحرک و انرژی‌ای از خود نشان داده‌اند.
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکنده‌اند
گوی مرا از خم چوگان ربوده‌اند
هوش مصنوعی: من مانند یک توپ که در میانه بازی و درون قوس چوبی قرار دارد، در این موقعیت گرفتار شدم، اما دیگران توپ مرا از این قوس بیرون برده‌اند.
کشت امید را ز دو چشم آب داده‌اند
بنگر برش چگونه فراوان دروده‌اند
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که فردی به امید و آرزوهایی که در دل دارد، اشاره می‌کند. او می‌گوید که با اشک و عشق، این امید را پرورش داده است. اکنون که به آن نگاه می‌کند، می‌بیند که آن امید بسیار زیاد و متنوع رشد کرده است.
تا سر نهاده‌اند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنوده‌اند
هوش مصنوعی: این بیت به این معنی است که وقتی که انسان در مسیر جستجوی عشق و حقیقت قدم می‌گذارد، بسیار سزاوار تحسین و ستایش است، زیرا از قلب محبوب و معشوق، پیام‌های خوبی را شنیده و احساساتی عمیق را تجربه کرده است.
هر لحظه دیده‌اند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدوده‌اند
هوش مصنوعی: هر لحظه که به چهرهٔ محبوب نگریسته‌اند، دلشان تصاویر زیبای او را از قبل پاک کرده است.
در وسع آدمی نبود آنچه کرده‌اند
اینان مگر ز طینت انسان نبوده‌اند؟
هوش مصنوعی: انسان‌ها در انجام کارهایشان به حد و اندازه‌ی خود عمل می‌کنند و کارهایی که برخی انجام داده‌اند فراتر از توانایی بشری است. آیا جز این است که این اعمال ناشی از ذات انسانی آن‌هاست؟
آن دم که گفته‌اند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبوده‌اند
هوش مصنوعی: در حالی که کسی جمله «من حقیقت هستم» را می‌گوید، باید بدانیم که در آن لحظه از خود بی‌خود شده و در واقع خود واقعی‌اش را گم کرده است.
در کوی بیخودی نه کنون پا نهاده‌اند
کز ما در عدم، همه خود مست زاده‌اند
هوش مصنوعی: در محله‌ای که مردم در حال دیوانگی هستند، اکنون کسی پا به آنجا نگذاشته است، چرا که همه کسانی که از ما دور شده‌اند، به نوعی به خودشان مستی و جنون بخشیده‌اند.
آن دم که جام باده نگونسار کرده‌اند
بر خاک تیره جرعه‌ای ایثار کرده‌اند
هوش مصنوعی: در آن لحظه که جام شراب را بر زمین نهاده‌اند، جرعه‌ای از آن را به دیگران بخشیده‌اند.
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کرده‌اند
هوش مصنوعی: یکی از جرعه‌های خوشبو و زیبا به اندازه یک مشت خاک ارزش ندارد، که هزار بار از گلزار بهتر است.
این لطف بین که: بی‌غرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کرده‌اند
هوش مصنوعی: این لطف را ببین که بدون هیچ نفع شخصی، این زمین تیره و تار را از درد و رنج، پر از نور کرده‌اند.
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کرده‌اند
هوش مصنوعی: به این شگفتی‌ها نگاه کن که در تمام جهان، تنها از خاک و آب، انبوهی از اسرار پنهان ساخته‌اند.
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کرده‌اند
هوش مصنوعی: در آغاز صبح، نسیم خنکی که بوی عطر و شادابی دارد، به‌گونه‌ای وزیده که تمام خواب‌آلودگان را بیدار کرده است.
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کرده‌اند
هوش مصنوعی: هزاران عاشق دیوانه تنها با یک نگاه از زیبایی‌های تو به دیدار آمده‌اند.
نقشی که کرده‌اند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کرده‌اند
هوش مصنوعی: در این کارگاه آفریدن، تصویری از خویش را به نمایش گذاشته‌اند.
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
هوش مصنوعی: در دل دریا، عشق همچون صدفی قرار دارد که هر کسی در تلاش است تا جواهرات آن را بشناسد و به دست آورد. اما هیچ‌کس توانایی شکستن صدف و دستیابی به جواهرات اش را ندارد.
چندین هزار قطرهٔ دریای بی‌کران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
هوش مصنوعی: ابر رحمت، هزاران قطرهٔ باران را همچون دریای بی‌پایان بر همه‌جا می‌پاشد و همه چیز را تحت تاثیر قرار می‌دهد.
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
هوش مصنوعی: ناگهان در آن فضا، یک موج ایجاد شد که باعث شد هم محیط و هم هر قطره‌ای در آن غرق شود و همچنین وجود و مکان نیز تحت تأثیر قرار گیرد.
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
هوش مصنوعی: هیچ نشانی از وجود در فضای قدم نیست؛ مثل اینکه در دریا نمی‌توان نشانی از یک قطره پیدا کرد.
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بی‌مشارکت آنجا شود عیان
هوش مصنوعی: در آن مکان نه نامی وجود دارد و نه نشانه‌ای، و نه خبری از توحید؛ در آنجا حقیقت به‌طور واضح و بدون هیچ شریکی نمایان می‌شود.
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
هوش مصنوعی: او نمایان کرد زیبایی و شکوه خود را از زمانی که آغاز وجود داشته، به دلیل اینکه او تنها و یگانه است و هیچ چیز دیگری غیر از او وجود ندارد.
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
هوش مصنوعی: همه چیز در یک وحدت قرار داشت و خبری از دوگانگی نبود؛ نه آسمان بلند، نه زمین پست، نه علامتی و نه توضیحی.
این قطره‌ای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
هوش مصنوعی: این تنها یک ذره از اقیانوس بی‌پایان توحید است و حقیقت واقعی توحید هرگز به‌طور کامل قابل درک نیست.
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
هوش مصنوعی: درست است که خداوند یگانه و بی‌زمان است و نمی‌توان او را در یک بحث یا گفتار به طور کامل معرفی کرد. به همین دلیل، سعی می‌کنم در دل خود، مفاهیم و نشانه‌های این یگانگی را روشن سازم.
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
هوش مصنوعی: عظمت و جلال او فراتر از هر نوع توصیف و گفت‌وگو است؛ صفاتی که در مورد او وجود دارد همیشه پایدار و ثابت هستند.
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند از زیبایی و کمال او غافل بماند و دیدن آن جمال فراتر از توانایی‌های بشری است.
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
هوش مصنوعی: اگر سایه‌ای از زیبایی و جلوه‌اش نباشی، تمام جهان به نظر کم‌ارزش و بی‌اهمیت می‌رسد در برابر عظمت و بزرگی او.
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
هوش مصنوعی: اگر نور زیبایی‌اش را نمی‌پوشاند، عظمت جهان به واسطه آن نور، همه چیز را می‌سوزاند و از درخشش زیبایی‌اش، هر چیزی را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هوش مصنوعی: از برکت دوری او، قهرش را به فراموشی سپرده‌ام و از شدت محبتش، راهی برای رسیدن به او فراهم کرده‌ام.
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بی‌مثال او
هوش مصنوعی: هر لحظه هزاران عاشق بیچاره جانشان را در آرزوی زیبایی بی‌نظیر او فدای می‌کنند.
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
هوش مصنوعی: نسیم گلستان به لطف او به زندگی بازگشته و با بوی نسیم شمال جان گرفته است.
ای بی‌خبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
هوش مصنوعی: ای کسی که از عطر و صفای گلزار بی‌خبری، آخر در سحرگاه با دل شکسته به یاد او و کوی او ناله کن.
ای بی‌نیاز، آمده‌ام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آورده‌ام نیاز
هوش مصنوعی: ای بی‌نیاز، من به درگاه تو آمده‌ام و به تو نیاز و خواسته‌ام را آورده‌ام.
امیدوار بر در لطفت فتاده‌ام
امید کز درت نشوم ناامید باز
هوش مصنوعی: من با امید به درگاه مهربانیت افتاده‌ام و انتظار دارم که از درت ناامید برنگردم.
دل زان توست، بر سر کویت فکنده‌ام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
هوش مصنوعی: دل من از توست، به خاطر تو به کنار کوی تو آمده‌ام، زیرا تو در دل من هستی و تو می‌دانی تمام رازها را.
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
هوش مصنوعی: اگر نگاهی به دل سوزان و آسیب‌دیده‌ام بیندازی، می‌توانی آن را از عذاب دوری و جدایی نجات دهی.
از کارسازی دل خود عاجز آمده‌ام
از لطف خویش کار دل خسته‌ام بساز
هوش مصنوعی: از تنظیم و بهبود حال دلم ناتوان شده‌ام؛ از محبت خودت، حال دلم را خوب کن.
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپرورده‌ای به ناز
هوش مصنوعی: ای عزیز، او را به خاطر حجابش خوار مدار، چرا که تو از ابتدا او را با محبت و ناز پرورش داده‌ای.
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
هوش مصنوعی: وقتی دوستانت به خاطر من به در خانه‌ات می‌آیند، ای دوست، در را به روی کسی که فقط به خاطر من آمده، باز نکن.
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
هوش مصنوعی: ای بزرگوار، بر این عراقی بیچاره مهربانی کن و با لطف و روزی خود دل غمگین او را شاد کن، ای رحم کننده.