گنجور

شمارهٔ ۲ (که همه اوست هر چه هست یقین - جان و جانان و دلبر و دل و دین)

طاب روح‌النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فی‌الدار غیرنا دیار»
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هر پراگنده‌ای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
جام گیتی‌نمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
غرق آبیم و آب می‌جوییم
در وصالیم و بی‌خبر ز وصال
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر می‌رویم، ذره مثال
گنج در آستین و می‌گردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
در چنین حال شاید ار گویم
گرچه باشد به نزد عقل محال
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای به تو روز و شب جهان روشن
بی‌رخت چشم عاشقان روشن
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
آفتاب رخ جهانگیرت
می‌کند دم به دم جهان روشن
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین می‌شود گمان روشن
می‌نماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
مطرب عشق می‌نوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هر نفس پرده‌ای دگر ساز
هر زمان زخمه‌ای کند آغاز
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق می‌گوید این سخن را باز
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
در هر آیینه حسن دیگرگون
می‌نماید جمال او هردم
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
می‌نماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟
سایه‌ای در عدم سرای خراب
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
بر زبان فصیح هر ذره
می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخساره‌ای چنان دیدن
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
می‌توان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
اندر آیینهٔ جهان باری
می‌توانی به چشم جان دیدن
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
ور ز من باورت نمی‌افتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
در جهان غیر او نمی‌بینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
بی‌دلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوه‌گاه خود سازد
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
بر لب خویش بوس‌ها شمرد
با رخ خویش عشق‌ها بازد
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
با عراقی کرشمه‌ای بکند
دل او را به لطف بنوازد
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: ترجیع بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

طاب روح‌النسیم بالاسحار
این دورالندیم بالانوار
هوش مصنوعی: روح نسیم در سحرگاهان خوشبو و دل‌انگیز است و این سرزمین پر از نور و روشنایی است.
در خماریم، کو لب ساقی؟
نیم مستیم کو کرشمهٔ یار؟
هوش مصنوعی: ما در حالتی از نشئگی و سرخوشی هستیم، اما از کجا می‌توانیم لب‌های ساقی را پیدا کنیم؟ ما نیمه مستیم و منتظر کرشمه و ناز یار هستیم.
طره‌ای کو؟ که دل درو بندیم
چهره‌ای کو؟ که جان کنیم نثار
هوش مصنوعی: کجاست آن مویی که دل را به آن گره بزنیم؟ کجاست آن چهره‌ای که جان‌مان را به پایش نهاداریم؟
خیز، کز لعل یار نوشین لب
به کف آریم جان نوش گوار
هوش مصنوعی: برخیز، تا از لب‌های شیرین یار، جام جان‌نوشی بگیریم.
که جزین باده بار نرهاند
نیم مستان عشق را ز خمار
هوش مصنوعی: تنها این شراب است که می‌تواند می‌نوشان عشق را از حالت بی‌حالی و کسالت نجات دهد.
در سر زلف یار دل بندیم
تا به روز آید آخر این شب تار
هوش مصنوعی: ما دل‌مان را به زلف یار گره زده‌ایم تا این شب تیره به پایان برسد و روز روشنی فرا برسد.
ز آفتابی که کون ذرهٔ اوست
بر فروزیم ذره‌وار عذار
هوش مصنوعی: از خورشیدی که ذره‌ای از وجودش است، با روشنایی آن، چون ذره‌ای درخشنده، صورت خود را نورانی می‌کنیم.
چون که همرنگ آفتاب شویم
شاید آن لحظه گر کنیم اقرار
هوش مصنوعی: زمانی که شبیه نور خورشید شویم، ممکن است آن لحظه به حقیقتی بزرگ اعتراف کنیم.
کاشکار و نهان همه ماییم
«لیس فی‌الدار غیرنا دیار»
هوش مصنوعی: همه ما در واقع کشف نشده و ناشناخته‌ایم؛ در این دنیا کسی جز خود ما نیست.
ور نشد این سخن تو را روشن
جام گیتی‌نمای را به کف آر
هوش مصنوعی: اگر این کلام تو را به روشنی نرساند، آنگاه لیوان گیتی‌نما را در دست بگیر.
تا ببینی درو، که جمله یکی است
خواه یکصد شمار و خواه هزار
هوش مصنوعی: تا زمانی که آن را ببینی، همه چیز یکی است؛ چه شماره‌اش صد باشد و چه هزار.
هر پراگنده‌ای، که جمع شود
بر زبانش چنین رود گفتار
هوش مصنوعی: هر کسی که پراکنده و ناهمگون باشد، وقتی به صحبت می‌آید، کلامش به وضوح و زیبایی بیان می‌شود.
گر عراقی زبان فرو بستی
آشکارا نگشتی این اسرار
هوش مصنوعی: اگر کسی زبان عراقی را بسته نگه دارد، این اسرار به وضوح نمایان نمی‌شود.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمامی هستی متعلق به اوست؛ او حقیقت است و جان و محبوب و دوست و ایمان را شامل می‌شود.
اکئوس تلاء لات بمدام
ام شموس تهللت بغمام؟
هوش مصنوعی: آیا این حقیقت دارد که در زندگی تو هیچ چیز جز غم و اندوه نمی‌تابد، در حالی که دیگران در روشنایی خوشی و شادی زندگی می‌کنند؟
از صفای می و لطافت جام
در هم آمیخت رنگ جام و مدام
هوش مصنوعی: از خلوص شراب و نرمی جام، رنگ شراب و جام به هم پیوند خورده است.
همه جام است و نیست گویی می
یا مدام است و نیست گویی جام
هوش مصنوعی: همه چیز شبیه جامی است که پر از شراب است، در حالی که در واقعیت وجود ندارد. یعنی این حالت همیشه وجود دارد، اما در حقیقت چیزی نیست.
چون هوا رنگ آفتاب گرفت
هر دو یکسان شدند نور و ظلام
هوش مصنوعی: وقتی هوا به رنگ آفتاب درآمد، نور و ظلمت هر دو به یکدستی رسیدند.
روز و شب با هم آشتی کردند
کار عالم از آن گرفت نظام
هوش مصنوعی: روز و شب با هم توافق کردند و به خاطر این اتحاد، نظم و ترتیب عالم برقرار شد.
گر ندانی که این چه روز و شب است؟
یا کدام است جام و باده کدام؟
هوش مصنوعی: اگر نمی‌دانی که این روزها و شب‌ها چه حالی دارند، یا نمی‌دانی که این جام و باده‌ای که می‌نوشی، کدام است؟
سریان حیات در عالم
چون می و جام فهم کن تو مدام
هوش مصنوعی: جریان زندگی در جهان مانند می‌است، پس همیشه این را درک کن.
انکشاف حجاب علم یقین
چون شب و روز فرض کن، وسلام
هوش مصنوعی: درک حقیقت و واقعیت، مانند تغییراتی است که در روز و شب رخ می‌دهد. این موضوع نشان‌دهنده‌ی روشنی و تاریکی، و تحولی است که در آگاهی ما درباره جهان پیرامون‌مان وجود دارد.
ور نشد این بیان تو را روشن
جمله ز آغاز کار تا انجام
هوش مصنوعی: اگر توضیحات تو نتوانسته باشد موضوع را برایت روشن کند، پس از ابتدا تا انتهای کار هیچ چیز مشخص نیست.
جام گیتی‌نمای را به کف آر
تا ببینی به چشم دوست مدام
هوش مصنوعی: جامی که دنیای ما را نشان می‌دهد را در دست بگیر تا همیشه چهره دوستت را ببینی.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: هر چه وجود دارد و در زندگی ما اهمیت دارد، همه از آنِ اوست؛ او همان جان، محبوب، دلبر، دل و ایمان ماست.
آفتاب رخ تو پیدا شد
عالم اندر تفش هویدا شد
هوش مصنوعی: آفتاب چهره تو درخشان شد و جهان را تحت تأثیر خود قرار داد.
وام کرد از جمال تو نظری
حسن رویت بدید و شیدا شد
هوش مصنوعی: از زیبایی و جمال تو نگاهی کرد و با دیدن حسن رویت، شیفته و مجنون شد.
عاریت بستد از لبت شکری
ذوق آن چون بیافت گویا شد
هوش مصنوعی: شکرینی که از لب تو گرفته شده است، برای دیگران هم مثل یک عطری دلنشین می‌شود؛ وقتی این خاصیت به وجود می‌آید، گویا خودت در آن لحظه به روشنی و زیبایی می‌درخشی.
شبنمی بر زمین چکید سحر
روی خورشید دید و دروا شد
هوش مصنوعی: صبحگاه، شبنم به زمین افتاد و با روشن شدن آسمان، خورشید را دید و صبح را آغاز کرد.
بر هوا شد بخاری از دریا
باز چون جمع گشت دریا شد
هوش مصنوعی: از دریا بخاری به هوا بلند شد و وقتی دریا جمع شد، این بخار به حالت اولیه برگشت.
غیرتش غیر در جهان نگذاشت
لاجرم عین جمله اشیا شد
هوش مصنوعی: غیرت او باعث شد که در جهان هیچ چیزی باقی نماند و در نتیجه، همه چیز به او تعلق پیدا کرد.
نسبت اقتدار و فعل به ما
هم از آن روی بود کو ما شد
هوش مصنوعی: قدرت و اثرات اعمال ما نیز به همین دلیل است که ما به وجود آمده‌ایم.
جام گیتی‌نمای او ماییم
که به ما هرچه بود پیدا شد
هوش مصنوعی: ما ماییم که در آینه‌ی جهان، همه چیز خود را به نمایش گذاشتیم و هر آنچه که در عالم وجود دارد، به خاطر ما نمایان شده است.
تا به اکنون مرا نبود خبر
بر من امروز آشکارا شد
هوش مصنوعی: تا به حال از حالت خودم بی‌خبر بودم، اما امروز همه چیز برایم روشن شد.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمامی هستی و وجود به او تعلق دارد؛ اوست که جان و محبوب حقیقی، دلبر، دل و ایمان را در خود جای داده است.
ما چنین تشنه و زلال وصال
همه عالم گرفته مالامال
هوش مصنوعی: ما به شدت به وصال محبوب نیازمندیم و در حالی که همه‌ی جهان از این احساس پر شده، ما تشنه‌ی آن هستیم.
غرق آبیم و آب می‌جوییم
در وصالیم و بی‌خبر ز وصال
هوش مصنوعی: در میان آب محاصره شده‌ایم و در حال تلاش برای یافتن آب هستیم، در حالی که در عشق یکدیگر غوطه‌وریم و از این ارتباط هیچ خبر نداریم.
آفتاب اندرون خانه و ما
در بدر می‌رویم، ذره مثال
هوش مصنوعی: خورشید درون خانه است و ما در فضای بیرون به سر می‌بریم، همچون ذره‌ای کوچک.
گنج در آستین و می‌گردیم
گرد هر کوی بهر یک مثقال
هوش مصنوعی: ما در جستجوی گنجی ارزشمند هستیم، اما نمی‌دانیم که آن گنج در دست خود ماست و در عوض به دنبال آن در هر گوشه و کنار می‌گردیم حتی با ارزشی اندک.
چند گردیم خیره گرد جهان؟
چند باشیم اسیر ظن و خیال؟
هوش مصنوعی: چقدر باید در این دنیا سرگردان و سردرگم باشیم؟ چقدر باید به گمان‌ها و خیال‌هایمان اسیر شویم؟
در ده، ای ساقی، از لبت جامی
کز نهاد خودم گرفت ملال
هوش مصنوعی: ای ساقی، در این ده یک جام از لبت به من بده که از دل خودم غم و ناراحتی برطرف شود.
آفتابی ز روی خود بنمای
تا چو سایه رخ آورم به زوال
هوش مصنوعی: ای خورشید، rostro خود را به من نشان بده تا من نیز مانند سایه‌ات به تدریج از بین بروم و محو شوم.
تا ابد با ازل قرین گردد
دی و فردای ما شود همه حال
هوش مصنوعی: همیشه زمان گذشته و آینده به هم پیوسته خواهند بود و هر لحظه حال ما خواهد شد.
در چنین حال شاید ار گویم
گرچه باشد به نزد عقل محال
هوش مصنوعی: در چنین وضعیتی ممکن است بگویم، هرچند که به نظر عقل غیر ممکن می‌آید.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمامی وجود و چیزهایی که هست، از آن اوست. اوست که جان، محبوب، دلبر، دل و ایمان را به ما عطا کرده است.
ای به تو روز و شب جهان روشن
بی‌رخت چشم عاشقان روشن
هوش مصنوعی: تو را به روز و شب، جهان روشن می‌بیند؛ در غیاب تو، چشمان عاشقان همچنان روشن و پر از عشق است.
به حدیث تو کام دل شیرین
به جمال تو چشم جان روشن
هوش مصنوعی: در سخنان تو، لذت و خوشی وجود دارد و زیبایی تو چشمانم را روشن می‌کند.
شد به نور جمال روشن تو
عالم تیره ناگهان روشن
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و درخشانی تو، ناگهان دنیای تاریک روشن شد.
آفتاب رخ جهانگیرت
می‌کند دم به دم جهان روشن
هوش مصنوعی: هر لحظه که چهره‌ات را می‌بینم، دنیا را روشن‌تر می‌کنی.
ز ابتدا عالم از تو روشن شد
کز یقین می‌شود گمان روشن
هوش مصنوعی: از آغاز خلقت، وجود تو روشنی بخش عالم بود و تنها با یقین، می‌توان به درک درست و روشنی از حقیقت رسید.
می‌نماید ز روی هر ذره
آفتاب رخت عیان روشن
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که هر ذره‌ای از دنیا درخشش و نور خورشید را به وضوح نشان می‌دهد.
کی توان کرد در خم زلفت
خویشتن را ز خود نهان روشن؟
هوش مصنوعی: چه کسی می‌تواند خود را در پیچ و تاب موهای تو پنهان کند و در عین حال روشن و واضح بماند؟
ای دل تیره، گر نگشت تو را
سر توحید این بیان روشن
هوش مصنوعی: ای دل افسرده، اگر این حقیقت روشن به تو نرسید که تنها یک حقیقت وجود دارد، بازگشت به توحید دشوار خواهد بود.
اندر آیینهٔ جهان بنگر
تا ببینی همان زمان روشن
هوش مصنوعی: به دقت به جهان نگاه کن تا در آینه آن، لحظه‌ای روشن و روشنی را مشاهده کنی.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمام آنچه وجود دارد، فقط اوست؛ حقیقتی که جان و معشوق، محبوب و دل، و ایمان همه به او مرتبط است.
مطرب عشق می‌نوازد ساز
عاشقی کو؟ که بشنود آواز
هوش مصنوعی: عاشق در حال شنیدن نغمه‌های خوش موسیقی عشق است، اما هنوز کسی را پیدا نکرده که صدای دل‌انگیز او را بشنود و با او هم‌نوا شود.
هر نفس پرده‌ای دگر ساز
هر زمان زخمه‌ای کند آغاز
هوش مصنوعی: هر لحظه چیزی جدید به وجود می‌آید و هر زمان یک صدای تازه شروع می‌شود.
همه عالم صدای نغمه اوست
که شنید این چنین صدای دراز؟
هوش مصنوعی: تمامی جهان پر از نغمه و صدای اوست. مگر می‌شود این صدای طولانی را شنید و متوجه نشد؟
راز او از جهان برون افتاد
خود صدا کی نگاه دارد راز؟
هوش مصنوعی: راز او از جهانی خارج شد و دیگر صدا هیچ چیزی را نمی‌تواند پنهان کند.
سر او از زبان هر ذره
هم تو بشنو، که من نیم غماز
هوش مصنوعی: هر ذره‌ای از وجودم می‌تواند داستانی از تو را بگوید، اما من هیچ چیزی را افشا نمی‌کنم.
چه حدیث است در جهان؟ که شنید
سخن سرش از سخن پرداز
هوش مصنوعی: در دنیا چه داستانی وجود دارد؟ که صدای سر او را از سخن‌گفتن کسی دیگر می‌شنوی.
خود سخن گفت و خود شنید از خود
کردم اینک سخن برت ایجاز
هوش مصنوعی: من خودم صحبت کردم و خودم هم شنیدم، حالا اینجا به تو می‌گویم که مختصر و مفید باشد.
عشق مشاطه‌ای است رنگ آمیز
که حقیقت کند به رنگ مجاز
هوش مصنوعی: عشق مانند آرایشگری است که رنگ و لعابی به حقیقت می‌بخشد و آن را به صورت مجازی زیباتر نشان می‌دهد.
تا به دام آورد دل محمود
بترازد به شانه زلف ایاز
هوش مصنوعی: دل محمود با زیبایی و فریبندگی خود، همچون دام، دل ایاز را می‌رباید و این زیبایی از شانه و زلف او نشأت می‌گیرد.
نه به اندازهٔ تو هست سخن
عشق می‌گوید این سخن را باز
هوش مصنوعی: این حرف به این معنی است که هیچکس نمی‌تواند به خوبی و عمیقاً از عشق و احساسات تو صحبت کند.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمام وجود و هستی تنها از آن اوست؛ اوست جان و محبوب، دل و عشق و ایمان.
عشق ناگاه برکشید علم
تا بهم بر زند وجود و عدم
هوش مصنوعی: عشق ناگهان علم را بلند کرد تا وجود و عدم را به هم بزند.
بی‌قراری عشق شورانگیز
شر و شوری فکند در عالم
هوش مصنوعی: بی‌قراری ناشی از عشق، هیجان و شوری را به وجود می‌آورد که تأثیر عمیقی بر جهان می‌گذارد.
در هر آیینه حسن دیگرگون
می‌نماید جمال او هردم
هوش مصنوعی: در هر آینه، زیبایی او به شکلی متفاوت خود را نشان می‌دهد و هر لحظه چهره‌اش دگرگون است.
گه برآید به کسوت حوا
گه برآید به صورت آدم
هوش مصنوعی: گاهی در قالب و شکل حوا جلوه‌گری می‌کند و گاهی هم در ظاهر آدم نمایان می‌شود.
گاه خرم کند دل غمگین
گاه غمگین کند دل خرم
هوش مصنوعی: گاهی قلب شاداب، آدم را خوشحال می‌کند و گاهی قلب غمگین، دل شاداب را ناراحت می‌کند.
گر کند عالمی خراب چه باک؟
مهر را از هلاک یک شبنم
هوش مصنوعی: اگر جهانی خراب شود، چه اهمیتی دارد؟ ارزش مهر و محبت از نابودی یک شبنم هم کمتر خواهد بود.
می‌نماید که هست و نیست جهان
جز خطی در میان نور و ظلم
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که وجود و عدم جهان بیشتر شبیه به یک خطی است که در میان نور و تاریکی قرار دارد.
گر بخوانی تو این خط موهوم
بشناسی حدوث را ز قدم
هوش مصنوعی: اگر به این نوشته دقت کنی، متوجه می‌شوی که وجود و آغاز یک چیز را از نشانه‌های آن می‌توان شناخت.
معنی حرف کون ظاهر کن
تا بدانی بقدر خویش تو هم
هوش مصنوعی: سخن خود را به وضوح بیان کن تا بفهمی که چقدر ارزش و اهمیت داری.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمام هستی و وجود به او تعلق دارد؛ اوست که جان و معشوق، محبوب و دل، و ایمان را در وجود ما به ارمغان می‌آورد.
ای رخت آفتاب عالمتاب
در فضای تو کاینات سراب
هوش مصنوعی: تو مانند آفتاب درخشان و روشنایی، در دنیای وجودت همه چیز را تحت تأثیر قرار می‌دهی و دنیای پیرامونت را مانند سرابی می‌سازید.
در نیاید به چشم تو دو جهان
کی به چشم تو اندر آید خواب؟
هوش مصنوعی: دو جهان نمی‌تواند به چشمان تو بیافتد، چگونه ممکن است خواب به چشمان تو بیاید؟
پیش ازین بی‌رخت چه بود جهان؟
سایه‌ای در عدم سرای خراب
هوش مصنوعی: قبل از اینکه تو در این دنیا حاضر باشی، جهان چه حالتی داشت؟ فقط سایه‌ای از عدم و ویرانی بود.
ز استوا مهر طلعت تو بتافت
سایه از نور مهر یافت خضاب
هوش مصنوعی: از وسط زمین، نور چهره‌ی تو درخشید و سایه‌ای از آن به وجود آمد که مانند رنگ‌ها و جلوه‌های زیبای طبیعت است.
مهر چون سایه از میان برداشت
ما چه باشیم در میان؟ دریاب
هوش مصنوعی: وقتی محبت مانند سایه از میان رفت، ما در این بین چه کسانی خواهیم بود؟ این را درک کن.
اول و آخر اوست در همه حال
ظاهر و باطن اوست در همه باب
هوش مصنوعی: او هم در ابتدا و هم در انتها وجود دارد و در هر حال، چه در ظاهر و چه در باطن، در تمام موضوعات و مسائل حضور دارد.
گر صد است، ار هزار، جمله یکی است
در نیاید به جز یکی به حساب
هوش مصنوعی: اگرچه تعداد ممکن است به صد یا حتی هزار برسد، اما در نهایت همه آنها به یک چیز واحد ارجاع می‌دهند و جز همان یک چیز نمی‌توان دیگری را محاسبه کرد.
برف خوانند آب را، چو ببست
باز چون حل شود چه گویند آب؟
هوش مصنوعی: برف به آب می‌گوید که وقتی بسته و سرد است، چه اتفاقی خواهد افتاد و وقتی دوباره ذوب شود، چه چیزی خواهد گفت.
آب چون رنگ و بوی گل گیرد
لاجرم نام او کنند گلاب
هوش مصنوعی: آب وقتی که رنگ و عطر گل را به خود می‌گیرد، به ناچار آن را گلاب می‌نامند.
بر زبان فصیح هر ذره
می‌کند عشق لحظه لحظه خطاب
هوش مصنوعی: عشق در هر لحظه از وجود هر جزئی، سخن می‌گوید و از طریق آن، زیبایی و فصاحت را به نمایش می‌گذارد.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: هرچه وجود دارد، همه از آنِ اوست. اوست زندگی و دلبرِ ما، و همچنین جان و ایمان ما.
روی جانان به چشم جان دیدن
خوش بود، خاصه رایگان دیدن
هوش مصنوعی: دیدن معشوق با چشم دل، بسیار لذت‌بخش است، به‌ویژه زمانی که بدون هیچ هزینه‌ای باشد.
خوش بود در صفای رخسارش
آشکارا همه نهان دیدن
هوش مصنوعی: زیبایی چهره‌اش به قدری واضح و دلنشین است که حتی چیزهای پنهان هم در آن دیده می‌شود.
جز در آیینهٔ رخش نتوان
عکس رخسار او عیان دیدن
هوش مصنوعی: فقط در آینهٔ چهره‌اش می‌توان تصویر صورتش را به وضوح دید.
بوی او را بدو توان دریافت
روی او را بدو توان دیدن
هوش مصنوعی: می‌توان عطر او را احساس کرد و چهره‌اش را به وضوح دید.
دیدن روی دوست خوش باشد
خاصه رخساره‌ای چنان دیدن
هوش مصنوعی: دیدن چهره دوست خوشایند است، به ویژه وقتی که چهره‌ای این‌چنین زیبا را ببینی.
خود گرفتم که در صفای رخش
نتوانی همه نهان دیدن
هوش مصنوعی: من خودم را قانع کرده‌ام که نمی‌توانم تمام رموز و زیبایی‌های چهره‌ات را به وضوح ببینم.
می‌توان آنچه هست و بود و بود
در رخ او یکان یکان دیدن
هوش مصنوعی: می‌توان در چهره او هر چیزی را که وجود داشته و دارد، به وضوح مشاهده کرد.
در خم زلف او، چه خوش باشد
دل گم گشته ناگهان دیدن!
هوش مصنوعی: دیدن ناگهان مشغولیت و محبت را در پیچ و تاب زلف او، چقدر دلپذیر و دل‌انگیز است!
اندر آیینهٔ جهان باری
می‌توانی به چشم جان دیدن
هوش مصنوعی: در آینهٔ دنیا، می‌توانی با چشم دل، حقیقت‌ها را ببینی.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: همه چیز به او تعلق دارد و او سرچشمه‌ی حقیقت است؛ جان و معشوق، دلبر و دل، و ایمان همه به او وابسته‌اند.
یارب، آن لعل شکرین چه خوش است؟
یارب، آن روی نازنین چه خوش است؟
هوش مصنوعی: ای کاش، آن دندان‌های زیبا چه حسی لذت‌بخش دارند؟ ای کاش، آن چهره‌ی دل‌ربا چه جذابیتی دارد؟
با لبش ذوق هم نفس چه نکوست؟
با رخش حسن هم قرین چه خوش است ؟
هوش مصنوعی: این جمله به زیبایی و لذت ناشی از حضور محبوب اشاره دارد. لب‌های او چه زیبایی و نشاطی را به وجود می‌آورند و چهره‌اش با زیبایی خاصی که دارد، تجربه‌ای دلنشین و خوشایند را فراهم می‌کند.
از خط عنبرین او خواندن
سخن لعل شکرین چه خوش است؟
هوش مصنوعی: چقدر زیباست که از سخنانی که از زبان او با طعم شیرین و دلنشین بیان می‌شود، لذت ببریم!
ور ز من باورت نمی‌افتد
بوسه زن بر لبش، ببین چه خوش است؟
هوش مصنوعی: اگر به من اعتماد نداری که بوسه‌ای بر لب او خوشایند است، خودت شاهد باش که چقدر لذت‌بخش است.
مهر جانان به چشم جان بنگر
در میان گمان یقین چه خوش است؟
هوش مصنوعی: عشق معشوق را با چشم دل مشاهده کن، چرا که در دل یقین، گمان و تردید جایی ندارد و این بسیار دلنشین است.
من ز خود گشته غایب ، او حاضر
عشق با یار هم چنین چه خوش است ؟
هوش مصنوعی: من از خودم غایب شده‌ام و او عشق را در کنار محبوبش حاضر می‌بیند. این وضعیت چقدر زیباست!
آنکه اندر جهان نمی گنجد
در میان دل حزین چه خوش است ؟
هوش مصنوعی: کسی که در این دنیا جا نمی‌گیرد، چقدر خوب است که در دل غمگین ما جا دارد!
تا فشاند بر آستان درش
عاشقی جان در آستین چه خوش است ؟
هوش مصنوعی: عاشق با دل شاد و سرشار از احساس، خود را به درگاه محبوب می‌سپارد و این لحظه‌ای سرشار از خوشحالی و خوشبختی است.
در جهان غیر او نمی‌بینم
دلم امروز هم برین چه خوش است؟
هوش مصنوعی: امروز در این دنیا هیچ چیز جز او را نمی‌بینم و دلم بسیار خوش است.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: هر چه وجود دارد، به او تعلق دارد؛ او هم روح و هم محبوب و هم دل و دین ماست.
بی‌دلی را، که عشق بنوازد
جان او جلوه‌گاه خود سازد
هوش مصنوعی: اگر کسی دل ندارد، عشق او را مورد محبت قرار دهد و زندگی‌اش را به یک جلوه زیبا تبدیل کند.
دل او را ز غم به جان آرد
تن او را ز غصه بگدازد
هوش مصنوعی: دل او از غم و اندوه به شدت آزار می‌بیند و تن او نیز از نگرانیا و غصه‌ها به شدت رنج می‌کشد.
به خودش آنچنان کند مشغول
که به معشوق هم نپردازد
هوش مصنوعی: به قدری در خود سرگرم است که حتی به معشوقش هم توجهی نمی‌کند.
چون کند خانه خالی از اغیار
آن گهی عشق با خود آغازد
هوش مصنوعی: زمانی که انسان از اطرافیان و بیگانگان خالی باشد، آن موقع عشق به درونش رخنه می‌کند و آغاز می‌شود.
زلف خود را به رخ بیاراید
روی خود را به حسن بترازد
هوش مصنوعی: زلف خود را به زیبایی به نمایش بگذارد و چهره‌اش را با زیبایی بیافریند.
بر لب خویش بوس‌ها شمرد
با رخ خویش عشق‌ها بازد
هوش مصنوعی: او با لب‌هایش بوسه‌ها را می‌شمارد و با چهره‌اش دوباره عشق‌ها را تجربه می‌کند.
چون درون را همه فرو گیرد
ناگهی از درون برون تازد
هوش مصنوعی: وقتی که تمامی احساسات و افکار درون انسان را فراگرفت، ناگهان از عمق وجودش چیزی به بیرون برمی‌خیزد.
با عراقی کرشمه‌ای بکند
دل او را به لطف بنوازد
هوش مصنوعی: دل او با ناز و کرشمه‌ای که عراقی به خرج می‌دهد، مورد لطف و نوازش قرار می‌گیرد.
تا به مستی ز خویشتن برود
به جهان این سخن دراندازد
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فردی که به حالت مستی و بی‌خیالی می‌رسد، می‌تواند به راحتی در دنیا صحبت‌هایی را مطرح کند یا افکاری را به اشتراک بگذارد که ناشی از رهایی از قید و بندهای شخصی‌اش است.
که همه اوست هر چه هست یقین
جان و جانان و دلبر و دل و دین
هوش مصنوعی: تمام وجود و هر آنچه که هست متعلق به اوست؛ او حقیقت زندگی، معشوق، محبوب و ایمان است.

حاشیه ها

1391/09/01 00:12
بزرگمهر

بند6- بیت 2- ساز اگربه سازد تغییر داده شود هم سلیستر خوانده میشود وهم با معنی تر به نظر می رسد. ولی در دیوان هم ساز امده.

1393/02/25 17:04
پیدا

جناب بزرگمهر همون سازد درست هست
در دیوان هم سازد ذکر شده و در اینجا به نظر می رسد اشتباه تایپی صورت گرفته

1396/07/24 17:09
ج ن

هر نفس پرده ای دگر در ساز هر زمان زخمه ای کند آغاز