گنجور

غزل شمارهٔ ۲۱۱

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان
دست و پایی می‌زدم، تا بود جان
شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان
شد دل بیچاره از دست وفات
زیر پای هجر پست، اکنون تو دان
رفت عمری کآمدی کاری ز من
چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان
نیک نومیدم ز امید بهی
حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان
از گل شادی ندیدم رنگ و بوی
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان
چون عراقی را ندادی ره به خود
گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رفت کار دل ز دست، اکنون تو دان
جان امید اندر تو بست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: دل دیگر در دست من نیست و کارهای آن به هم ریخته است. حالا تو می‌دانی که جان من امیدش را به تو بسته است. پس حالا تو این را درک کن.
دست و پایی می‌زدم، تا بود جان
شد، دریغا! دل ز دست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: می‌کوشیدم و تلاش می‌کردم، تا زمانی که زنده بودم، افسوس! اکنون دیگر دل از دست رفته است، حالا تو آگاه باش.
شد دل بیچاره از دست وفات
زیر پای هجر پست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: دل بیچاره تحت تاثیر مرگ و جدایی قرار گرفته و در حال از بین رفتن است، حالا تو خودت می‌دانی که چه حالتی دارد.
رفت عمری کآمدی کاری ز من
چون که عمرم برنشست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: سالیان سال گذشت و تو به سراغ من نیامدی، حال که عمرم به پایان رسیده، حالا تو باید بفهمی چه بر من گذشته است.
نیک نومیدم ز امید بهی
حالم از بد بدتر است، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: من به خوبی از ناامیدی آگاه هستم، زیرا حال من از بدترین وضعیت هم بدتر است، بنابراین حالا خودت این موضوع را درک کن.
از گل شادی ندیدم رنگ و بوی
خار غم در جان شکست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: از شادی هیچ رنگ و بویی ندیدم و غم مانند خاری در جانم فرو رفته است. حالا تو خود بفهم.
چون عراقی را ندادی ره به خود
گمرهی شد خودپرست، اکنون تو دان
هوش مصنوعی: وقتی عراقی را به راه خود هدایت نکردی و او به بیراهه افتاد و خودخواه شد، اکنون باید این موضوع را درک کنی.