گنجور

غزل شمارهٔ ۱۷۵

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش می‌گفت
که: این درد تو را درمان ندارم
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نگارا، بی‌تو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
هوش مصنوعی: عزیزم، بدون تو زندگی برایم بی‌معناست. نه به حقیقتی باور دارم و نه به اندوهی.
به امید خیالت می‌دهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
هوش مصنوعی: به خاطر خیال تو هست که جانم را می‌دهم وگرنه من از دوری تو قادر به تحمل نیستم.
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
هوش مصنوعی: تو به من گفتی که روز وصال نزدیک است، اما من امیدی به زندگی طولانی ندارم.
دلم دربند زلف توست، ورنه
سر سودای بی‌پایان ندارم
هوش مصنوعی: دل من به زلف تو وابسته است، وگرنه هیچ آرزوی بی‌پایانی در سر ندارم.
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف، سر زندان ندارم
هوش مصنوعی: در دل من جز خیالت جایی ندارد، بخر یوسف، چون من هیچ امیدی به رهایی ندارم.
غمت هر لحظه جان می‌خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان ندارم
هوش مصنوعی: غم تو هر لحظه از من زندگی می‌گیرد. چه انصاف است که من این‌قدر ظرفیت ندارم؟
خیالت با دل من دوش می‌گفت
که: این درد تو را درمان ندارم
هوش مصنوعی: خیالت با من در شب گذشته سخن می‌گفت و می‌گفت که این غم و درد تو هرگز درمانی ندارد.
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
هوش مصنوعی: لب شیرین تو می‌گوید: از من بپرس که من با تو صحبت کنم، زیرا من هیچ چیزی ندارم که بخوام بگم.
وگر لطف خیال تو باشد
عراقی را چنین حیران ندارم
هوش مصنوعی: اگر محبت و توجه تو شامل حال من باشد، من این‌چنین حیرت‌زده و سردرگم نخواهم بود.

حاشیه ها

1394/04/10 18:07
کسرا

غمت هر لحظه جان میخواهد از من:-( ........